♡••
شبِ تاریڪُ و بیمـِ موجُ
گردابــۍ چُنین هایِل
ڪجــــا دانند حالِ ما
سبڪبـــــارانـِ ساحِلها...
#حافظ
°√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_45 تمام مدتی که مامانم لباسا رو جلوم می گرفت و از توی آینه
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_46
_پدر سوخته عجب چشمایی داره!
اوه مای گاد! رنگ سیاه چشماش جذاب ترین رنگی بود که تا حاال دیده بودم. بیخود نیست که به کسی مستقیم نگاه
نمی کنه. آخه با این چشمایی که این داره نفس یارو رو بند میاره. یکی پس کله خودم زدم تا از این فکرا بیام بیرون. به
سمت خونه می رفتم و تمام ذهنم درگیر حرفاش شده بود. سیاست عجیبی داشت. در حالی که خودش رو متاسف
نشان می داد، خودش رو هم تبرئه می کرد. مدام این جملش در ذهنم می پیچید "شما دختر باهوش و عاقلی هستید
و مسلما صالح کار خودتون رو خیلی بیشتر از هر کسی می دونید." خدایا چه راحت با گفتن این جمله اعصابم رو
متشنج کرد. با رسیدن به در خونه تمام فکرهام رو پشت در گذاشتم و داخل شدم.
- سوسن خانم؟ سوسنی؟
سوسن با عجله از آشپزخونه بیرون اومد؛ ولی قبل از اون مامان از باالی پله ها سریع خودش رو به من رسوند و گفت:
- کجایی تو؟ بدو یه دوش بگیر تا آمادت کنم.
- بی خیال مامان، دیروز دوش گرفتم. االنم خیلی گشنمه.
مامان با حرص گفت:
- دیروزم ناهار خوردی!
- وا؟!
- واال! بدو خودت رو لوس نکن.
- آی الهی من بمیرم از دستتون راحت بشم.
- زود برو دوش بگیر تا خودم این وسط نکشتمت و به آرزوت نرسوندمت.
از پس مامان که برنمیام. با عصبانیت پوفی کشیدم و به اتاقم رفتم تا فرمایشاتشون رو انجام بدم.
***
آی خدا عجب جیگری شدم. آی قربون خودم برم، چقدر ناناز شدم و چقدر ...
- معلومه دو ساعت جلوی این آینه چی کار می کنی؟
- مادر من حق ندارم دو دقیقه با خودم خلوت کنم؟
مامان لبخند مهربون کمیابش رو زد و گفت:
- خیلی خوب شدی ...
#ادامه_دارد...
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/SheYdaii_Roman/1588
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
♡••
زیباترین هندسه زندگی این است
که پلی از امیــــــــــــد بسازی
بالاتر از دریای نا امیدی...
°√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
♡••
گر به دولت برسی،مست نگردی مردی
گر به ذلت برسی،پست نگردی مردی..
اهل عالم همه بازیچه دست هوس اند
گر تو بازیچه این دست نگردی مردی...
°√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_46 _پدر سوخته عجب چشمایی داره! اوه مای گاد! رنگ سیاه چشماش
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_47
سریع به حالت همیشگیش برگشت و گفت:
- بدو عباس آقا دم در منتظره.
- اِ؟ خودم می رفتم.
- حرف نباشه، بدو.
با این که گرسنه بودم، دندون روی جیگرم گذاشتم و به سمت در رفتم؛ اما قبل از خارج شدنم باز مامان نصیحت های
همیشگیش رو تکرار کرد که خانم باشم و آبروش رو نبرم، منم یه چشم بلند گفتم و قال قضیه رو کندم.
***
رو به روی خونه ی آرشام ایستادیم. عباس آقا چندتا بوق کوتاه زد و خدمتکار اونا با اون ابروهای پرپشت و قیافه ی
اخموش در رو باز کرد. با دیدن قیافه ی اون صد بار تو دلم از عباس آقا بابت فحشایی که تو دلم به قیافه ی اخموش
می دادم عذرخواهی کردم. با ورودم به ساختمان، آرشام و مادرش برای استقبال از من اومدن و با تعارفات اعصاب
خرد کن روی اعصابم قدم زدن. باالخره موفق شدم از دستشون در برم و روی یکی از مبالشون لم بدم.
- خب عزیزم، خیلی خوش اومدی. مامان چرا نیومدن؟
آخ خدا هر چی من می خوام متین و باوقار باشم، اینا نمی ذارن. دو ساعت دم در اینا رو پرسیده، دوباره روز از نو
روزی از نو. اصال یکی نیست بهش بگه تو رو سننه؟ من اومدم با آرشام سنگام رو وا بکنم، تو این وسط چی کاره ای؟
اما از اون جایی که من خیلی خانم بودم، نفس عمیقی کشیدم و یه لبخند ژکوندم چاشنیش کردم و گفتم:
- مامان عذر خواستن و گفتن خدمتتون عرض کنم انشاا... تو فرصت بهتری مزاحمتون می شن.
- وای عزیزم چه حرفیه؟ مزاحمت کدومه، این جا خونه ی خودتونه. تو هم مثل ...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
- شما لطف دارید.
بعدم با چشم و ابرو به آرشام که مثل سیب زمینی رو مبل رو به روی من نشسته بود و با لبخند نگام می کرد، اشاره
کردم زودتر منو از این جو نجات بده. آرشام از روی مبل بلند شد و گفت:
- ملیسا جان پاشو بریم طبقه ی باال رو بهت نشون بدم.
با کمال میل پذیرفتم و باهاش همراه شدم. با رسیدن به طبقه باال نفس حبس شدم رو بیرون دادم و گفتم:
- آخی، داشتم خفه می شدم. آرشام یه وقت ناراحت نشیا؛ ولی عجب مامانی داری. همین که می بینمش یاد مدیر
دبیرستانمون که خیلی ازش حساب می بردم می افتم.
#ادامه_دارد...
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/SheYdaii_Roman/1588
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
♡••
تا ریشــــــــه در آب است
امید ثمـــــــــــــــری هست..
°√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
♡••
ڪریمہ اے و بہ درگاه تو گدا بسیار
و من مثال همیشہ براے تو سربار
توجلوه گاه حجابۍ تو از تبارڪرم
تویۍ ملازمـِ زهرا ملازمت مریمـ...
°√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_47 سریع به حالت همیشگیش برگشت و گفت: - بدو عباس آقا دم در م
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_48
واقعا که دیدنیه.
به چهره خندانش نگاه کردم و گفتم:
- چی؟
- خب معلومه، همون کسی که تو ازش حساب می بری.
-اوه اوه یادم نیار، چند دفعه تا مرز اخراجم منو برد.
آرشام غش غش خندید و گفت:
- خدایی با این همه شیطنتی که تو داری برای یه کشور بسی، چه برسه به یه مدرسه.
- کوفت، رو آب بخندی!
کم کم خندش رو جمع کرد و جدی نگاهم کرد و گفت:
- خب می خواستی منو ببینی؟
- آخ خوبه یادم آوردی، پاک داشتم فراموش می کردم. من امروز اومدم که بهت بگم ...
- آقا ببخشید؟
هر دو با حرص به سمت خدمتکار برگشتیم و آرشام گفت:
- چیه؟
- آقا، آتوسا خانم تشریف آوردن و می خواند شما رو ببینن.
اَه، مار از پونه بدش میاد، دم لونش سبز میشه!
با عصبانیت به آرشام گفتم:
- اگه می گفتی قراره برات مهمون بیاد مزاحمت نمی شدم.
- نه، این چه حرفیه؟ من خودمم ...
- سالم.
هر دو این بار به سمت آتوسا برگشتیم.
خدایا یعنی انقدر آدم قحط بود که با دیدن این بشر روزم شب بشه؟ آرشام جواب سالمش رو داد و منم مثل دیوار
ایستادم و نگاهش کردم تا حرفش رو بزنه و زود گورش رو گم کنه.
#ادامه_دارد...
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/SheYdaii_Roman/1588
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
♡••
تاریــــــــــــڪ مۍ شود
همہ ےڪوچہ هاے شہـر
خورشـــیدِ شہرِقــــــــــــمـ
بہ ڪجــــــــا مۍ روے،بمانـ..
°√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
♡••
نظری بہ ڪار من ڪن
ڪہ زِ دست رفته ڪارم
بہ ڪَسم مڪن حوالہ
ڪہ بہ جز تو ڪَس ندارم...
#عطار
°√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_48 واقعا که دیدنیه. به چهره خندانش نگاه کردم و گفتم: - چی؟
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_49
_جانم آتوسا جان؟ کاری داشتی؟
- اوه هانی اگه می دونستم مهمون داری مزاحمت نمی شدم.
و بعد یه نگاهی به من انداخت که یاد قصابا که می خوان گوسفند بکشن افتادم.
- خب حاال که دیدی من این جام و مهمونشم، کارتون رو بگو و زود برو.
- ایش، من اگه می دونستم که تو این جایی عمرا پام رو می ذاشتم تو این خونه.
- دقیقا مثل من.
- تو که ...
آرشام وسط کل کل ما پرید و گفت:
-بسه لطفا. آتوسا با من کار داری؟
- االن که سرت انقدر شلوغه نه. دلم واست تنگ شده بود، واسه همین اومدم.
رو به آرشام گفتم:
- من دیگه می رم. راجع به اون موضوعم بعدم باهات حرف می زنم.
آشام گفت:
- کجا می ری؟ امروز قرار بود تکلیفم رو روشن کنی.
نگاهی به آتوسا انداختم و گفتم:
- فعال بای تا بعد.
آرشام آتوسا رو پس زد و دنبال من اومد. رو به خدمتکار گفتم:
- خانم کجان؟
- رفتن استراحت کنن.
- پس از طرف من ازشون خداحافظی کنین.
از در ساختمان که خارج شدم. آرشام دستم را کشید و گفت:
- کجا می ری ملیسا؟ چرا مثل بچه ها رفتار می کنی؟
#ادامه_دارد...
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/SheYdaii_Roman/1588
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
♡••
خوشا آنانکه با عزت ز گیتی
بساط خویش برچیدند و رفتند
زکالاهای این آشفته بــــــــازار
محـــبت را پسندیدند و رفتند...
°√•|⚘ @SheYdaii_Roman |