eitaa logo
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
3.7هزار دنبال‌کننده
15هزار عکس
8.4هزار ویدیو
55 فایل
℘مطالب انگیزشۍ و مذهبۍ🌸🌊 ℘ یھ ڪانال حال خوب ڪن ࢪنگی☺️🍓 °√•|⚘ 🌱 تبلیغات: @salam_tab
مشاهده در ایتا
دانلود
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍁🍁🍁 #بالا_تر_از_عشق قسمت 23 با حسرت به عکس پدر که با نوار مشکی زینت داده شده نگاه میکنم چهل روز
🍁🍁🍁 قسمت 24 خشک خواب هستم که با صدایی از داخل حیاط از خواب میپرم گیج و سر در گم موبایلم را از بالای سرم بر میدارم ساعت دو نصف شب هست. جای خالی محسن باعث میشود بهت زدگیم چندین برابر شود از جا بلند میشوم و سعی میکنم از پشت در پنجره صداهایی که توی حیاط می آید را کنترل کنم تنها صدایی که بگوشم میرسد صدای گریه ی مردانه ای هست که با یک زمزمه نامفهوم آمیخته شده محسن!!! این دومین بار است که باصدای گریه هایش در نماز شب از خواب میپرم شب های جمعه محسن در حال و هوایی دیگری سیر میکند این بار بر خلاف دفعه های قبل کنجکاو میشم که ببینم این ذکر نا مفهوم چیه که همیشه روی لبهای محسن جاریه چادر و جانمازم رو برمیدارم و به سمت در حیاط میرم در حیاط رو که روی هم گذاشته شده بازمیکنم زیر انداز کوچکی که رویش مهر و جانمازت پهن است و تو درست پشت به من رو به قبله ایستاده ای و دستانت را به حالت قنوت به طرف آسمان گرفته ای حال میتوانم آن صداهای مبهم را درست بشنوم آن ذکر ها که نغمه لبانت شده بود.پشت سرهم تکرار میکنی _اللهم الرزقنا شهادت فی سبیلک اللهم الرزقنا شهادت فی سبیلک.... آنقدر غرق عاشقانه هایت با خدا هستی که حضورم را متوجه نمیشوی امروز برای صدمین بار به من اثبات شد که تو برای من ماندنی نیستی.... تصیمیم خودم را میگیرم تو میروی و این را باید باور کنم اینبار کمی صداقت خرج میکنم باید با دلم رو راست باشم چادر نمازم را سر میکنم و جانمازم را درست کنارت پهن میکنم انگار تازه متوجه حضور من شده ای تو به من و من به آسمان خیره میشوم گونه های هردومان را اشک خیس کرده است چشمانم را میبندم و خطاب به تو میگویم +محسن؟؟؟تو من رو بیشتر دوست داری یا شهادت رو دست هایت را محافظ دستان یخ زده ام میکنی و به آنها گرما میبخشی _فاطمه... اینو به پای این بزار که من از روی علاقه زیادم به تو دارم میرم.... توی این دنیا اگه هزارسال هم کنارهم باشیم بلاخره تموم میشه لبخند میزنی و ادامه میدهی _بهت قول میدم اگه خدا خواست و من شهید شدم اولین کسی رو که شفاعت میکنم توهستی... خنده ام میگیره از تفاوت افکارمان جسمت روی زمین است اما ذهن و قلب و روح و جانت در گیر آسمان است جوری حرف میزنی که انگار این دنیارا حساب نمیکنی سعی میکنم خودم را جای تو بگذارم و مثل تو فکرکنم فردای قیامت روبه روی حضرت زینب بایستم و چه بگویم همسرم خواست از تو دفاع کند اما من راضی نبودم؟؟؟؟ خدایا من رو ببخش که لحظه ای تردید کردم و خواستم مانع محسن بشم..... رو به محسن میگویم +اگه دلت رو لرزوندم ببخشید....😥 از خدا میخام که به آرزوت برسی... _دلم رو لرزوندی..... اما!!!!ایمانم رو نمیتونی بلرزونی🙃 ... رفتن به پارت اول👇👇👇👇 https://eitaa.com/SheYdaii_Roman/389 🍁🍁🍁🍁
چهره ی نورانیت با خنده دلبر میشود 😊 گونه هایت در میان ریش ها والله محشر میشود 😎 هیچ می دانی که وقتی تو، صدایم میزنی😌 حال من از هرچه آدم هست، بهتر میشود؟ 😍 °√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
ظ. . وقتے⏰- پرخاشـگر شدے🧨 و خشمٺ رو به صورتِ مامان بابات پاشیدے اون لحظہ رو به یاد بیار*🌱* کہ ممـکنہ...⇩ یہ روزے نداشـتہ باشیشونـ✋🏻 . . 🎈| 🦋 °√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
🌳🍃 💚 هر خوی مرا که بر من عیب گیرند، اصلاح کن و هرکاستی مرا که بدان سرزنشم کنند، نیکو گردان و هر فضیلت که در من ناقص است، به کمال رسان. ۲۰بند۶ 🌳🍃 °√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍁🍁🍁 #بالا_تر_از_عشق قسمت 24 خشک خواب هستم که با صدایی از داخل حیاط از خواب میپرم گیج و سر در گم
🍁🍁🍁 قسمت25 لحظه شماری ها دارد به پایان میرسد امروز جمعه هست و هفته بعد همین روز تو دیگر کنارم نیستی فقط هفت روز مهلت است برای کنارهم بودن ؛اما این روزها احساس غم اندوه در دریای وجودم بر خلاف روزهای دیگر موج میزند انگار تو توانستی جهت وزش باد را برعکس و احساس ناراحتی را در خوشحالی نا پدید کنی وقتی به گناهانم فکر میکنم احساس میکنم تنها رفتن تو وصبر و استقامت من میتوند آنهارا کم رنگ کند شاید تحمل این غم و اندوه باعث شود من هم مثل تو در صحرای محشر سرم را بالا بگیرم و حرفی برای گفتن داشته باشم محسن به طرف من می آیدر درست روی مبل روبروی من مینشیند _فاطمه جان؟؟؟ +جانم.... _تو گواهینامه داری؟؟؟ +معلومه که دارم فقط میترسم رانندگی کنم _چرا؟؟؟ +چون چ چسبیده به را😒خب میترسم دیگه😬 محسن آرام میخندد و میگوید _بهتره که یاد بگیری بلاخره یه روزایی من نیستم میدونی که؟؟؟ نفسم را با حرص بیرون میدهم +آره میدونم.... محسن با انرژی از سرجایش بلند میشود _پس یا علی!!! +هان؟؟؟چیشد دقیقا سردر گم به محسن خیره میشوم و منتظر جواب میمانم _بریم تمرین رانندگی اینطوری هم ترست میریزه هم فردا میتونی یه مسیر رو خودت رانندگی کنی با تعجب بیشتر میپرسم +فردا؟؟؟ _تو ماشین برات توضیح میدم و بعد به سمت در کوچه به راه میافتد با تعجب شانه ای بالا میندازم به اتاقم میروم و لباسهایم را تعویض میکنم و چادرم را سر میکنم محسن زودتر از من روی صندلی شاگرد نشسته سوار ماشین که شدم سوییچ را توی ماشین میندازم ماشین رو روشن میکنم محسن قبل از اینکه حرکت کنم و بلند میگه _کمربند فراموش نشه!! اخم ساختگی روی صورتم نمایان میشه و با صدای مضحکی میگویم +این سوسول بازیا چیه دیگه؟؟؟ هردومان میخندیم و من کمربند رو به دستور محسن میبندم ماشین که روشن میشود استرس تمام وجودم را دربر میگیرد +ببین محسن اگه ماشین خش افتاد به من مربوط نیستا _کاش فقط خط بیافته +😕تو منو چی فرض کردی _یه بانوی نابغه که میخاد رانندگی یاد بگیره البته بلده هاااا ولی خوب فراموش کرده +این شد یه چیزی 😎 بسم اللهی میگویم و شروع میکنم دستهایم را محکم به فرمان چفت کردم و لحظه ای رهایش نمیکنم هر ماشینی که میرسد جیغ کوچکی از ته گلو میکشم و محسن از جایش میپرد چند کوچه را دور میزنم و کمی از ترسم فرو مینشیند بعد از این همه هول و لا تازه یاد حرفهای محسن میافتم سعی میکنم فرصت را از دست ندهم +محسن خان نگفتی فردا قرار کجا بریما؟؟؟ محسن با لبخند ملیح همیشگیش میگوید _از اونجایی که من شمارو خیلی دوست دارم و شماهام دریارو خیلی دوست داری میریم بوشهر از اعماق وجود خوشحال میشوم انگار محسن حرفهایم را از چشمهایم میخواند و این میتواند سبب خوشبختی ما باشد +از کجا میدونی من دریا دوست دارم؟؟؟ _اگه من ندونم شما چی دوست داری چی دوست نداری که باید اسممو عوض کنم... کنار آشنایی تو آشیانه میکنم فضای آشیانه را پراز ترانه میکنم کسی سوال میکند بخاطر چه زنده ای؟ و من برای زندگی تورا بهانه میکنم... +دستت دردنکنه عزیز دلم _اینطوری از من تشکر میکنی؟؟؟مثلا من باید با بقیه یه فرقی داشته باشماااا +خب چی بگم؟؟؟ _اووووم بگو....بگو ایشالا شهید شی!!! با این حرفش کنترل فرمان از دستم میرود و ماشین را محکم به درخت میکوبم... ... رفتن به پارت اول👇👇👇👇 https://eitaa.com/SheYdaii_Roman/389 🍁🍁🍁🍁
عاشق آن نیست، که هردم طلب یارکند... عاشق آن است، که دل راحرم یارکند... °√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
🍃🌼 💗 دوست داشتنت نهال زیبایی است در دلم مولا جان! كه هر صبح؛ چند شاخه‌اش با هوای ❤️عشق تُ❤️شكوفه میدهد..! 🌸 °√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍁🍁🍁 #بالا_تر_از_عشق قسمت25 لحظه شماری ها دارد به پایان میرسد امروز جمعه هست و هفته بعد همین رو
🍁🍁🍁 قسمت 26 بار وبندیل سفر را آماده کردم محسن به خانه پدر ررفته تا ازآنها خداحافظی کند اما من به یک تماس تلفنی برای خداحافظی اکتفا میکنم تحمل دیدن اشک های مامان پدر و زهرا را به هیچ عنوان ندارم چون قرارشد محسن درباره رفتنش به سوریه هم با آنها صحبت کند این سفر اولین و آخرین سفر من و محسن خواهد بود احساس عجیبی دارم هم ناراحتم و هم خوشحال احساس میکنم این لحظه ها خیلی زودتر از آن چیزی باید بگذرد میگذرد به عقربه های ساعت نگاهی میاندازم هر ثانیه که جلو میرود دلم را میلرزاند غم فراق نداند که تا سحر چند است مگر کسی که به زندان عشق در بند است اما نه!!! هنوز برای خواندن این شعر ها زوداست من هنوز محسن رو دارم و باید تا زمانی که هست قدرش رو بدونم صدای زنگ خانه بلند میشود وسایلی را که آماده کرده بودم با خودم به سمت در کوچه حمل میکنم در که باز و چهره غمناک محسن جلوی چشمانم نمایان میشود +بهشون گفتی؟؟؟ سرش را به علامت مثبت تکان میدهد +خیلی گریه کردن؟؟ اینبار پلک هایت را به هم میفشاری تا جوابم را بدهی بیشتر از این سوال پیچش نمیکنم وسایل را باهم به سمت ماشین میبریم و توی صندوق عقب میگذاریم دور ماشین را دید میزنم و چشمم به شاهکاری که دیروز روی ماشین کاشتم میافتد سپر جلوی ماشین کمی داخل رفته و کنارش خش افتاده خنده ام میگیرد محسن با اخمی ساختگی میگوید _آخه این خنده داره +تقصیر خودته بهت گفتم من رانندگیم خوب نیس محسن در ماشین را برایم باز میکند و من با ذوق سوار ماشین میشوم محسن هم بعد از بستن در سوار ماشین میشود به چشمان آبیت خیره میشوم من، روز خویش را با آفتاب روی تو ، کز مشرق ِ خیال دمیده ست آغاز می کنم . انگار این شعر در بر تو سروده شده اصلا تمام شعر ها و عاشقانه های عالم برازنده توست به سمت جاده بوشهر میرویم ومن تمام راه را برای تو از هر دری صحبت میکنم هنوز کلام آخرم تمام نشده که به سراغ حرف بعدی میرم میترسم.... میترسم از اینکه نباشی و حرفی در دلم مانده باشد لبخند پر ابهتی میزنی و میگویی _گوش من به درک دهن خودت درد نگرفت +ایشششش باید از خداتم باشه من برات حرف بزنم این سعادت نصیب هرکسی نمیشه گلم!! _اون که بعله!!! اما هر چیزی تا یه حدی خوبه😁😁 مثل بچه ها قهر میکنم و سرم را ازتو برمیگردانم از شیشه به بیرون از ماشین خیره میشوم و به آبی آسمان تنها چیز دیدنی در این جاده ها ی متوالی فقط و فقط آسمان است صدای دلنشین محسن باعث میشود لبخند رو لبانم بنشیند _الان مثلا قهری؟؟ چادرم را رو صورتم میگیرم تا لبخندم را نبیند محسن_دیگه دیر شد دیدم خندیدی!!! من همچنان نگاهم را از او میگیرم _هرچقدر ناز کنی خریدارم.... لبخندم از دفعه ی قبل پررنگ تر میشود اما با آخرین حرکت محسن هول میشوم و چادر از روی صورتم میافتد و چشمانم به طرف دستهایمان کشیده میشود دستم را زیر دستت روی دنده نگاه میداری بازهم مثل قدیم ترها قلبم از کار هایت به تپش میافتد گاه می اندیشم چندان مهم نیست اگر هیچ از دنیا نداشته باشم! همین مرا بس... که کوچه ای داشته باشم و باران و تویی که در زندگی ام هستی و تویی که زلال تر از بارانی! رفتن به پارت اول👇👇👇👇 https://eitaa.com/SheYdaii_Roman/389 🍁🍁🍁🍁
🌹 سـر سـفـره عـقـد 💍 ، نشـستـہ بودیـم کنـار هـم؛ بوےعطرش☺️ همہ اتـاق را پـر کـرده بود!💫 بـلــہ را کـہ گفتـم،😇 سـرش را آورد زیـر گـوشم، خیلــے آرام و آهستہ گفت: تو همـوݧ کسـے هستـے کہ مےخـواستم😉😍 نـگـاهـش کـردم و از تـہ دل خـنـدیـدم😅💕 دستـم را گـذاشـتم روے حلقہ💍 ازدواج‌ماݧ، چـشـم دوخـتـم بہ قرآݧ سـفـره عـقـد ☺️و از خـدا طلـب خوشبختـے😊 کـردم...🙏🏻💚 🌺 °√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
{❤️} دُچــار یَعنے•🙊• دو چِشـمـٓ👀 دآرے اَمـٰا•☄• حَـواسـَتــ چهـار چِشْمٖے،•✨• پِے ڪَسٖے اسـت..•☺️• °√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
من هنوز همونم بگذار بگویند چادر مشکی افسردگی می آورد. ولی من هنوز همونم بگذار بانگاه هایشان با حرف هایشان مسخره ام کنند امامن هنوزهمونم همان دخترباچادرمشکی °√•|⚘ @SheYdaii_Roman |