#دِلتَنٖگِ_ڪَرْبَلآ|🌈|•
•←تو دِلـ♥️♡غَم موندٖھ√
|∞یه مٰاتَمـ[🌱]موندٖھ||°♪
یہ چَند شَبـ|🌙|دیگٖھ🦋
تـٰا بہ مُحَرَمـ↻موندٖھ\\•👐🏻
#دلتنگکربلا
°√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍁🍁🍁 #بالا_تر_از_عشق قسمت 20 چه روز خوبی بود با محسن!! کاش بازهم از این خاطره های خوب برایمان تکر
🍁🍁🍁
#بالا_تر_از_عشق
قسمت21
زنگ خانه به صدا در می آید
چادرم را سرمیکنم
و به سمت در میروم
در را که باز میکنم محسن پشت در نمایان میشود
لبخند میزنم و به محسن خیره میشوم(کاش میگفتی چیست آنچه از چشم تو تاعمق وجودم جاریست)
محسن با تعجب به من خیره میشه
_تو اینجایی؟؟
+ناراحتی! برگردم....
هول میشوی و عجولانه میگویی
_نه عزیزم چرا بهت میخوره....
میخندم
+بفرمایین داخل
داخل خانه میشوی و من شانه به شانه ات راه میافتم
+کجا بودی؟؟؟
_حوزه
+تو حوووووزه میریی؟؟
_مگه نمیدونستی
سعی میکنم خونسرد باشم
+چ...چرا میدونستم
با تردید میگویی
_مطمعنی؟؟؟
+اوهوم...
سرت را پایین می اندازی و چیزی نمیگویی
وارد خانه میشوی
_سلام به همگیی
زهرا و مادر تک تک سلام میکنند
وارد اتاقت میشوی و در را آهسته میبندی
رب ساعتی هست که از اتاق بیرون نیامدی
حوصله ام سرمیرود دوست دارم به بهانه ای به اتاقت بیایم و باهم خلوت کنیم
که مادر بلند میگوید
_فاطمه جان میتونی این کاسه آش رو ببری برای محسن
سریع از جایم بلند میشوم
و سینی را از دست مادر میگیرم و سریع به سمت اتاقت می آیم
در میزنم صدایی نمی آید دوباره در میزنم اما بازهم سکوت و سکوت...
بلاخره جرئت میکنم و در را باز میکنم
به سمتت می آیم
مثل بچه مظلوم آرام سرت را روی میز گذاشته ای و چشمانت را بسته ای
از چهره ات خستگی میبارد
در این حالت با محمد مو نمیزنی
احساس میکنم هوا کمی سرد است
پتو را از روی تختت بر میدارم
آنرا روی تو می اندازم
دلم نمی آید از کنارت بروم
آخر تو کنار خودت نیستی و نمیدانی کنار تو بودن چه لذتی دارد
#ادامہ_دارد...
رفتن به پارت اول👇👇👇👇
https://eitaa.com/SheYdaii_Roman/389
🍁🍁🍁🍁
مے دانیـد!
بِینِ خُودِمـان بِمـانَد
گـاهی !
دلم مےخواهَـد
دِلِ شما #هَـم بـرایم تَنگـ شَود...
یادِ رفتن به تنهایی در مجنون
#شهدایی
°√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
سلامے بہ قشنگے بهشت
سلامے بہ زیبایے
گلهاے آفتاب گردان
سلامے بہ محڪمے پیوند قلبها و
سلامے ڪہ یاد آور خوبے است
سلام گلهاے با وفا✋😊
✋سلااااام روزتون امام زمانے☀️
°√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
.
.
"حدودنا العشق، اینما وجد
فهناک هی ارضنا... "
.
مرز ما عشق استـ♥
هرجا اوست
آنجا خاک ماست :))🍃
⚔• #قدس_لنا
✌🏻• #از_عشق_ٺآ_شهادٺ
.
.
°
°√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍁🍁🍁 #بالا_تر_از_عشق قسمت21 زنگ خانه به صدا در می آید چادرم را سرمیکنم و به سمت در میروم در ر
🍁🍁🍁
#بالا_تر_از_عشق
قسمت 22
چند روز از رفتن پدر به مشهد میگذرد و خبری ازش نیست
هر چقدر بهش زنگ میزنم خاموش هست
قرار بود سه روزه برود و برگردد
اما پنج روز هست که خبری نیست
هر چقدر نگرانیم را پنهان کردم دیگه بسه!!!
باید موضوع را با یه نفر در میون بزارم
موبایلم رو بر میدارم و دنبال شماره ی صدیقه میگردم.
اما پشیمون میشم. میترسم صدیقه نگران بشه
چون اون خبر نداشت که پدر قراره در عرض سه روز برگرده
رضاهم همینطور
این وسط میمونه.....
محسن!!!!
سریع از اتاقی که قبلا متعلق به زهرا بوده و مادر برای چند روزی اون رو به من داده بیرون میام
محسن توی حیاطه و در حال وضو گرفتن کنار حوض
سریع به سمتش میدوم
+سلام!!
لبخند روی لب های محسن مینشیند
_سلام علیکم
+میگم محسن...
_جانم بگو
+به نظرت چرا بابام هنوز نیومده؟؟.
_چی بگم والا مگه قرار بود کی بیاد؟
+قرار بود سه روزه برگرده....
با تعجب میگه
_چرا الآن میگی؟؟
سرم را پایین میندازم و چیزی نمیگم
محسن کفشش رو پامیکنه و میگه
_بیا اول بریم مسجد بعد خودم پیگیرش میشم
+چشم
سریع به سمت در ورودی خونه میرم و میدارم رو از روی چوب لباسی برمیدارم و سرمیکنم
محسن دم در ایستاده با هم راهی مسجد میشویم
به حیاط مسجد که رسیدیم راهمان ازهم جدامیشود
کفش هایم را روی جاکفشی بزرگ و آهنی میذارم
و وارد مسجد میشم
صف دوم میایستم نماز که شروع شد از ته دلم از خدا میخاهم که پدرم سالم باشد هر کجا که هست...
یاد حرف هایی که اواخر میزد میافتم حرف هایش بوی ماندن نمیداد
صدای بلند مکبر باعث شد از فکر و خیال در بیایم
_اسلام علیکم و رحمه الله و برکاته
مهرم را برمیدارم و از جا برمیخیزم.خودم هم نمیدانم چطور نمازم را خواندم
تمام فکرم در گیر پدر هست
از در مسجد خارج میشوم محسن دم در ایستاده
به سمتش میروم و بلند میگویم
+بریم دنبال بابا؟؟؟
محسن از جایش میپرد با هراس میگوید
_یه سلامی یه علیکی
+خب باشه سلام بریم دنبال بابام؟؟
_نه خیر شما میری خونه من خودم میرم دنبالش
با عصبانیت میگویم
+میخای منو دق بدی؟؟؟
_نه عزیزم همین که گفتم تو رو میرسونم خونه خودم میرم ببینم خبری ازش هست یا نه توهم امیدت بخدا باشه ایشالا که پدرت حالش خوبه خوبه
محسن من رو تا سر کوچه همراهی
میکنه
و تا رسیدنم به خونه سر کوچه ایستاده و چشم من رو دنبال میکنه
زنگ خونه رو میزنم و از دور برای محسن دست تکون میدم
محسن هم با لبخند سرش رو تکون میده در خونه باز میشه و وارد خونه میشم
محمد مثل همیشه روی سکو در حال بازی کردن هست
فارغ از غم و غصه دنیا
از حیاط رد میشم و وارد سالن میشم
پدر و مادر محسن روی مبل نشستند و در حال صحبت کردن هستند
آروم سلام میکنم و وارد اتاقم میشم
دلم آشوبه حس خیلی بدی دارم
امکان نداره پدر منو تنها بزاره.
چادرم را در میارم روی تخت دراز میکشم تمام سعی ام رو میکنم
تا بخوابم
تا حتی اگه شده یک دقیقه فقط یک دقیقه این افکار منفی رو از خودم دور میکنم
چشمهام رو میبندم و تاریکی وجودم رو فرا میگیره
♡♡♡
صدای گریه ای باعث میشه از خواب بپرم
با هراس از روی تخت بلند میشم
و به سمت در اتاقم میرم از پشت در صداهای ضعیفی بگوش میرسه بیشتر که دقت میکنم متوجه میشم که صدای مادر و بعد صدای محسن که سعی در آروم کردنش داره رو میشنوم
مادر _حالا من جواب این دختررو چی بدم بگم چی؟؟؟؟
محسن+خودمم نمیدونم مامان ولی فعلا چیزی بهش نگو
کجاست؟؟؟
_توی اتاقش فکر کنم خوابه
صورتم خیس خیس شده
این خبر بد مثل یک خنجر روحم رو خراش داد
چرا بهم خبر نداد چرا اینطوری رفت چرا جلوش رو نگرفتم؟؟؟
چرا من رو با یک وصیت نامه شفاهی تنها گذاشت....
من بی پدری ندیده بودم،تلخ است کنون که آزمودم
محسن در اتاقم را باز کرد
چشمهایمان چه غوغا میکرد....
چشمهای اشک آلود من چشمهای غمبار و متعجب ومردانه ی او....
#ادامہ_دارد...
رفتن به پارت اول👇👇👇👇
https://eitaa.com/SheYdaii_Roman/389
🍁🍁🍁🍁
✨﷽✨
وقتے رنگت خدایے مے شود؛
دنیا و سختے هايش هم زیـــــباست
انگار همہ چیز بہ بهترین شکل است ؛
چون تو در پـــــناه بهترین
معناے زندگے هستے
#رنگ_خـــــدا♥️
°√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍁🍁🍁 #بالا_تر_از_عشق قسمت 22 چند روز از رفتن پدر به مشهد میگذرد و خبری ازش نیست هر چقدر بهش زنگ م
🍁🍁🍁
#بالا_تر_از_عشق
قسمت 23
با حسرت به عکس پدر که با نوار مشکی زینت داده شده نگاه میکنم
چهل روز گذشت؟؟؟
چهل روز از نبودت
چهل روز است که تکیه گاهم پرواز کرده
و اشک هایم ته کشیده
اما چرا هنوز تو را از یاد نمیبرم
😔فراموش کردنت پدر!!!
هنر میخواهد و در عین حال من بی هنر ترین موجود بشرم...
بیچاره صدیقه!!!
با ذوق و شوق آمده بود تا خبر باردار بودنش را به تو بدهد
اما تو برای او هم صبر نکردی...
آخرین ملاقات تو و رضا یکماه میگذشت و تو برای دوباره دیدنش صبر نکردی ....
این روز ها من در آغوش صدیقه و صدیقه در آغوش من اشک میریخت
به خودش قول داده
اگه بچه اش پسر بود اسمش رو مثل تو علی بگذاره
مثل من که هم اسم مادرم هستم
چه قانونی عجیبی در خانواده ما گذاشته شده
هم زمان با گشوده شدن چشمان یک نفر به دنیا
کسی باید قید این دنیارا بزند
غرق حرف زدن با پدر بودم که سایه ی محسن از پشت سر من را در آغوش گرفت
به سمت محسن بر میگردم
کنار من مینشیند
دستش را روی قبر پدر میگذارد و شروع میکند به فاتحه خواندن
چند دقیقه ای که میگذره لب به سخن باز میکنم
+از کجا فهمیدی من اینجام؟؟؟
_فهمیدنش کار سختی نبود
محسن راست میگفت
این روز ها پاتوق همیشگی من
دالرحمه قطعه بیست و دو کنار آمگاه پدر هست
_البته برای یه کار خیلی مهم اومدم اینجا
+چیکار؟؟؟
_پدرت قبل از اینکه بره مشهد با من در باره ازدواج من و تو صحبت کرده بود
خدا بیامرز انگار میدونست که وقت رفتنش هست
از من خواست که یکروز از بعد از چهلمش من و تو به عقد ائم در بیایم
باورم نمیشه چهل روز گذشت مثل برق و باد و از دوماه هم کمتر وقت داریم که کنار هم باشیم
چه زیبا میگوید قیصر
آی ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان چقدر زود دیر میشود....
انگار از این همه درس و مشق و الف.ب در دبستان
فقط و فقط خط فاصله حقیقت داشت
♡♡♡
خودم را توی آینه برانداز میکنم
رخت مشکی را در آورده ام
وروسری لبنانی سبز رنگ زیر چادر سفیدم خودنمایی میکند
با کمک زهرا و صدیقه کمی به صورت بی حال و مرده ام
کمی رنگ و لعاب بخشیدم
امروز بهترین روز عمرم هست
همونطور که شاید سی وپنج روز دیگه با غمناک ترین اتفاق زندگیم رو ب رو بشم
محسن گفت که دقیقا سی و پنج روز دیگه از اینجا میره
اما فعل رفتن در وصف محسن کم هست
من برای محسن فعل آسمانی شدن رو انتخاب میکنم
صدیقه در اتاق رو میزنه
بعد از تقریبا یک ماه لبخند رو روی لبهای خواهرم میبینم
!_عروس خانوم آماده هستن؟؟؟
لبخند میزنم و به سمتش میروم
+بلهههه
خاله جون خوشگل شدممم؟؟؟
صدیقه با تعجب به من خیره میشع
برای اینکه منظورم رو بگیره سرم رو روی شکمش میذارم
+چییی؟؟؟عالی شدم....
صدیقه من رو به شوخی هل میده
_درد!!!!بی مزه
با کمک صدیقه چادرم را روی سرم میندازم
و باهم از پله ها پایین میرویم
پیمودن پله ها که تمام میشود مامان و زهرا من را غرق بوسه میکنند و
و بعد کنار محسن روی مبل دو نفره مینشینم
قرآن را از روی میز برمیدارم
مادر و صدیقه تور را روی سرم گرفته اند زهرا قند ها میساباند
قرآن را که باز میکنم
به صفحه اش خیره میشوم
ان مع العسرا یسرا
قطعا پس از هر سختی آسانیست
لبخن روی لبهایم مینشیند
بعد از این همه درد و غصه این آسانی چقدر دلنشین است
_ بانوی مکرمه سرکار خانم فاطمه پرور آیا بنده وکیلم شما رو با مهریه ی یک جلد کلام الله ده شاخه نبات و چهارده سکه ی تمام بهار آزادی به نیت چهارده معصوم به عقد دائم آقای محسن محمودی در بیاورم؟؟وکیلم؟؟؟
چشمهایم را میبندم به پدر ومادر فکر میکنم
احساس میکنم که آنها هم اینجا حاضر و ناظر هستند
برای همین با اطمینان خاطر لب باز میکنم
+با اجازه ی پدر و مادرم
بله!!
به احترام پدر صدای کل و جیغ هیچ کس بالا نمیرود
لبه چادرم را بالا میگیرم و به محسن خیره میشوم
محسن هم با لبخند به من نگاه میکند
گرمای دستانش دستانم را در آغوش میگیرد
تو یعنی خود خود خوشبختی
#ادامہ_دارد...
رفتن به پارت اول👇👇👇👇
https://eitaa.com/SheYdaii_Roman/389
🍁🍁🍁🍁
animation.gif
1.45M
عید سعید فطر بر شما مبارک🎊
°√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
.
#سلام_امام_زمانم💗
ای آخرین ترانه و ای آخرین بهار
بازآ که بی حضور تو تلخ است روزگار
مولای سبزپوش من! ای منجیِ بزرگ
تعجیل کن که تاب ندارم درانتظار
#اللهم_عجل_لوليك_الفرج💚
°√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
💕تا زمانیڪه غمها و اشتباهات گذشته
را رها نڪنی
نمیتوانی در زندگی پیشرفت ڪنی
این نڪته را از غنچه ها آموختم
تا لب به خنده وا نڪنی
گل نمی شوی…
پس بخند دوست خوب من
°√•|⚘ @SheYdaii_Roman |