eitaa logo
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
3.7هزار دنبال‌کننده
14.9هزار عکس
8.4هزار ویدیو
55 فایل
℘مطالب انگیزشۍ و مذهبۍ🌸🌊 ℘ یھ ڪانال حال خوب ڪن ࢪنگی☺️🍓 °√•|⚘ 🌱 تبلیغات: @salam_tab
مشاهده در ایتا
دانلود
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_106 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 از جو به وجود اومده متنفر بودم.
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹 _مذهبی🌹 💞💞 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 کارم داره و متین شنید، اما مثل چغندر از کلاس بیرون رفت، بدون این که حتی یه عکس العمل کوچیک نشون بده. اون قدر از این رفتار متین شکار بودم که فقط منتظر شدم سهرابی یه آتو دستم بده تا منفجر بشم و قهوه ایش کنم. کلاس خالی شد، فقط سهرابی بود که روی صندلیش نشسته بود و من که مثل طلبکارا دست به سینه جلوش ایستاده بودم.- خب خانم احمدی، دیگه تو این چند ترم وقت شناخت منو داشتید و منم از شما ...وسط حرفش پریدم و گفتم: - چی از جونم می خواین؟ هان؟ می دونید اگه بابام بو ببره که یکی تو دانشگاه چپ بهم نگاه کرده، خونش رو حلال می کنه؟ اونم کی؟ تو، تویی که می خوای لقمه ی بزرگ تر از دهنت برداری و مامان جونت بهت یاد نداده که لقمه ی بزرگ ممکنه باعث خفگیت بشه. خودمم نمی دونستم احترام استادیش رو نگه دارم و بهش "شما" بگم یا با گفتن "تو" نشونش بدم که براش ارزشی قائل نیستم، برای همین قاطی پاتی می کردم.سهرابی از بهت بیرون اومد و گفت:- یعنی حتی نمی ذاری پیشنهاد ازدواجم رو مطرح کنم و بعد تحقیرم کنی؟ می دونستم سهرابی از اون دسته آدماییه که اگه بهش رو بدی سوارت میشه، برای همین با کمال خونسردی گفتم:- آقای دکتر سهرابی، اون دفعه که جلوی بچه ها تحقیرم کردی و از کلاس بیرونم کردی یکی از بچه ها به بابام خبرداده بود و بابام هم منو تحت فشار گذاشت تا بگم اون کی بوده که خم به ابروم آورده بود. من نم پس ندادم چون اونوقت شما باید قید استادی رو می زدید. فراموش که نکردید احمدی بزرگ چقدر این جور جاها خرش می ره. اگه دوباره کلاغاخبر بدن بهش که استاد گرام دخترش پاش رو از گلیمش درازتر کرده، من هیچ مسئولیتی در قبال شکستن پاهاتون قبول نمی کنم. ضمنا، من از شما متنفرم. - تو مغرورترین و گستاخ ترین دختری هستی که تو عمرم دیدم، ولی مطمئن باش یکی هم پیدا میشه و غرورت رو،دلت رو می شکنه. - اوکی، شما نگران من نباش. ضمنا، امیدوارم دور منو کلا خط کشیده باشید، خداحافظ. خب دروغ چرا؟ از این که با سهرابی تند صحبت کرده بودم یه جورایی عذاب وجدان داشتم. اگه متین عوضی حداقل یه عکس العملی نشون می داد که احساس می کردم دوستم داره، شاید رفتارم معقول تر بود. به خودم توپیدم که "چرا باید ری اکشن اون پسره ی خودخواه برام مهم بشه؟ همشون برن گم بشن، اول از همه هم متین." اما به خودم که نمی تونستم دروغ بگم، از بی محلی متین خونم قل قل می جوشید. اما از طرفی طی شناختی که تو این چند ترم از سهرابی به دست آورده بودم، نباید جلوش وا می دادم.گوشیم زنگ خورد، مائده بود. از دستش عصبانی بودم. رد تماس رو زدم و گوشیم رو خاموش کردم. امروز از اون روزایی بود که حوصله ی خودم هم نداشتم. با دیدن مهلقا توی سالن با تعجب به مامان نگاهی انداختم. اصولا مامان آدمی نبود که خیلی راحت کسی رو ببخشه، اما این مهلقای کثافت انگار مهره ی مار داشت. - سلام ملیسا جون. جوابش رو ندادم و با اخم به مامان خیره شدم. مامان که از قیافم فهمید اگه آتو دستم بده سگ می شم، با خونسردی گفت: - ملیسا جون، آتوسا زنگ زد و گفت چرا گوشیت رو جواب نمی دی و قرار شد بیاد خونمون. - چرا؟- نمی دونم، گفت کارت داره. اوپس، همین رو کم داشتم. امروز از زمین و آسمون واسم می باره. نیم ساعتی تو اتاقم نشسته بودم که یکی در زد.- بله؟- آتوسام. - بیا تو.آتوسا اومد و محکم بغلم کرد. - چطوری تو؟ چقدر اخمات تو همه؟ - امروز روز بدشانسی منه.- چطور؟ - اول از همه این که یه خواستگار داشتم که قهوه ایش کردم و حالا عذاب وجدان دارم، دوم این که مگه مهلقا رو توسالن پایین ندیدی؟ - اوهوم دیدمش، عجب رویی داره پا شده اومده این جا! مورد اولم، قضیه ی خواستگاره چی بود؟ - بی خیال، االان اصلا رو مود تعریف نیستم. - باشه، هر جور راحتی. راستی، نازیلا بهت سلام رسوند.- نازیلا کیه دیگه؟ ... رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃