رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_110 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 _ با دیدنم هول کرد اما من دیگه ن
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌹#رمان _مذهبی🌹
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_111
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
_مامان با دیدن من تو اون لباس و با نیم تاج نقره ای رنگ و با گل های کریستال همرنگ لباسم و آرایش ملیح دخترونه،لبخندی به صورتم پاشید و گفت:- خوش سلیقه شدی.
بازم صدقه سر آقا متین مامان در عمرش یه تعریفی از من کرد. جواب لبخندش رو دادم و با بابا به سمت خونه ی ملکی راه افتادیم.
مائده با کت و دامن نیلی رنگ و پوشیده و روسری زیبای ست لباسش مثل همیشه مثل یه فرشته بود و کوروش هم یه ثانیه ازش دور نمی شد و اون رو با مهمونا آشنا می کرد. جالبی کار اون جا بود که تا آقاییون دستشون رو به سمت
مائده دراز می کردن، کوروش سریع دستش رو تو دست اونا می ذاشت و خودش تشکر می کرد. نگاه هایی که توش پراز تحسین بود به من نشون می داد که واقعا از انتخاب لباس ضرر نکردم. مائده با دیدنم بغلم کرد.- وای ملیسا چقدر ناز شدی.- کجاش ناز شده؟ مثل جادوگر شهر اوز!
چشم غره ای به کوروش رفتم و به مائده گفتم:
- ممنون عزیزم، ولی به پای تو نمی رسم.
- اون که صد البته!ایشی به کوروش گفتم و بعدم تو گوشش زمزمه کردم:- کاری نکن حرفایی بزنم که به غلط کردن بیفتیا!کوروش با حرص نگاهم کرد و جلوم تعظیم کوتاهی کرد و گفت:- شما سرورید پرنسس.- خیلی خب می بخشمت نوکر.
- بچه پررو!- یلدا و شقایق و بهروز اومدن؟
- نه هنوز.می خواستم بپرسم متین اومده که بی خیال شدم. به جمع دخترا پسرا پیوستم و در همین حین کل خونه رو با نگاهم شخم زدم تا اثری از متین پیدا کنم. پسرای خاندان ملکی به حدی هیز بودند که یه لحظه احساس کردم لخت
جلوشون نشستم. کتی خانم اون قدر قربون صدقه ی مائده می رفت که دخترعمه کوروش گفت:کاش من بچه خواهر زن دایی بودم.
- حاالا چرا اون روسری رو از سرش بر نمی داره؟- تیپ و قیافش شبیه خدمتکاراس.
دیگه کم کم داشتم به نقطه انفجار می رسیدم. با حرص گفتم:- اما از دید من شبیه فرشته هاس.
و بعد با نگاه خصمانه بهشون خیره شدم که با دیدنم لال شدن و با خوردن یه پس گردنی محکم برگشتم و دیدم بله،شقایق و یلدا و بهروزن.
- وای بمیری ملی چقدر ناز شدی.بهروز جلوم به حالت نمایشی خم شد و دستم رو بوسید.
- اوه علیاحضرتا، این جان نثار را به غلامی خود بپذیرید!دستم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:- زهر مار!بالاخره بعد چند دقیقه چرت و پرت گفتن جو آروم شد که صدای یکی از دخترای فامیل کوروش اینا رو شنیدم که گفت:
- وای پریوش پسره رو، عجب تیکه ایه!
بی اختیار نگاه اونا رو دنبال کردم و بهش رسیدم.- اوه!- چیه؟
شقایق هم با دیدنش جیغ خفه ای کشید.
متین تو اون کت و شلوار مشکی رنگ و پیراهن ساده سفید با صورت شیش تیغه متفاوت تر و جذاب تر از همیشه،همراه پدر مائده وارد سالن شده بودن. خودم رو جمع و جور کردم و یکی پس کله ی شقایق و یکی هم به یلدا زدم تا
به خودشون بیان. اما وقتی نگاه بقیه دخترا رو میخکوبش دیدم حرصی شدم و زیر لب غریدم:
- بیا، اینم بچه مثبت کلاسمون، آب ندیده بود؛ وگرنه شناگر قابلی بود!یلدا با تعجب نگام کرد و گفت:
#ادامه_دارد...
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_111 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 _مامان با دیدن من تو اون لباس و
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌹#رمان _مذهبی🌹
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_112
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
چی می گی ملیسا؟ اون با این تیپم می تونه سر اعتقاداتش وایسته، منافاتی بینش نمی بینم.
- چی می گی؟ منافات از این بیشتر؟
یلدا که انگار وکیل وصی متین بود دوباره گفت:
- هیچ جای قرآن ننوشته اگه ریش نداشته باشید دیگه مسلمون نیستید.درد من این چیزا نبود، احساس کسی رو داشتم که همه از نقشه ی گنجی که فقط مال اون بوده با خبر شده باشن وبخوان برای رسیدن به گنج پسم بزنن. می دونم احساس خیلی بیخودی بود، اما دست خودم نبود، از همه ی ایناگذشته مطمئن بودم متین برای هر کاری که می کنه دلیل داره.- ملیسا تو رو خدا اخمات رو باز کن. آخه اون چی کار به تو داره؟
پسرای خاندان ملکی که از وضع موجود راضی نبودن با حرص گفتن:- یعنی تا وقت شام باید همین طوری آروم بشینیم؟- یه آهنگی، دنسی.
- بیا خود کوروش اومد.کوروش همراه متین و مائده به سمت میز بزرگ جوونا می اومدن. با دیدن متین تپش قلبم باالا رفت، اما متین مثل
همیشه سر به زیر و با وقار حرکت می کرد. انگار با دیدن سر پایینش خیالم از بابت این که این پسر همون متین محمدیه راحت شد.
سلام بلندی کرد و و با پسرا دست داد و کوروش اون رو پسرعمه ی مائده معرفی کرد. روی اولین صندلی خالی نزدیک بهروز نشست.
- وای ملیسا باورم نمیشه متین انقدر خوشگل و خوش تیپ بوده باشه.- خفه شو شقایق، یه وقت می شنوه فکر می کنه خبریه.
- خدایی نگاهش کن، اصلا انگار از هالیود پا شده اومده.- خفه بمیر!کوروش و مائده هم نشستن. مائده کنار من نشست و دستم رو گرفت.
- وای مائده چقدر یخ کردی.- فقط به خاطر اصرار خاله قبول کردم؛ ولی عجب غلطی کردم.کاملا مشخص بود که معذبه. دستش رو آروم فشار دادم و گفتم:- یکی دو ساعت دیگه تمومه.- کوروش یه آهنگی بذار صفا کنیم.
کوروش زیر چشمی نگاهی به مائده کرد و گفت:
- سیا تو دو دقیقه نمی تونی آروم بشینی؟
- حوصلمون سر رفت. یهو برمی داشتید تفکیک جنسیتیم می کردید!- سیاوش؟!
کورش تقریبا داد زد و باعث شد یه لحظه همهمه ی سالن قطع بشه و همه به طرف میز ما برگردن. مائده سریع گفت:- کوروش خان خواهش می کنم.کورش آروم شد و نگاهش کرد.
- ببینید دخترخاله ی کورش خان، مهمونیای ما اصلا این مدلی نیست، مخصوصا عمو جان،منظورم پدر کوروشه،مهمونیای توپی می گیره اما حاالا ...مائده سریع رو به کورش گفت:
- آقا کوروش نمی خواد مراعات ما رو بکنید، هر جوری قبلا مهمونی می گرفتید االانم عمل کنید.
- ایول همینه! محمود بپر سیستم رو روشن کن تا من برم فلشم رو از تو ماشین بیارم. حاالا که دیجی می جی یُخ،حداقل با همینا یه حالی ببریم.
"چه جلف، سیاوش عنتر!" نه بابا مائده هم راه افتاده، اگر چه می دونم اگه به احترام خالش نبود، همین حاالا مجلس رو ول می کرد و می رفت. متینم همچین اخم کرده بود که انگار ... . هنوز دو دقیقه نگذشته بود که صدای آهنگ بلند
شد و به بیست ثانیه نکشید که دستی جلوم دراز شد.- جان؟سیاوش با نیش باز گفت:
- پرنسس به این بنده ی حقیر افتخار یه دور رقص رو می دن؟"آخ جون رقص! وای متین!"
- نه خستم.
#ادامه_دارد...
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_112 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 چی می گی ملیسا؟ اون با این تیپم
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌹#رمان _مذهبی🌹
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_113
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
یه لحظه همه با تعجب نگام کردن.
"خاک بر سرم از بس تو مهمونیا یه لحظه هم سر جام بند نبودم و مثل کش تنبون تا ولم می کردن وسط پیست بودم،حاالا که می خوام یه کم خانم باشم همه تعجب کردن."- پاشو سرحال میای.
سرم رو آوردم باالا تا جوابش رو بدم که بین راه نگاه متین روی خودم دیدم. سریع از نگاهش رد شدم و به سیاوش اخم کردم.- شرمنده، واقعا حوصله ندارم.سیاوش بی خیال شد و رفت؛ اما من هنوز سنگینی نگاهی رو حس می کردم که هنوز معنیش برام بزرگ ترین مجهول زندگیم بود.
پریوش روی میز به طرف متین خم شد
- آقا متین افتخار یه دور رقص رو بهم می دید؟
"ایش، ایکبیری!"متین فقط در کسری از ثانیه نگاهش کرد و بعد سریع نگاهش رو دزدید و معذب چند بار دست توی موهای خوش حالتش کشید.- متاسفم، بلد نیستم برقصم.
"زهر مار پسره پررو، حاالا اگرم بلد بودی باید می رفتی می رقصیدی؟ لااله الاالله، هر چی هیچی نمی گم - پاشید خودم یادتون می دم، کاری نداره."دختره ی کثافت مرض، با اون قیافه دوزاری و موهای احمقش! دختر باید خانم و نجیب باشه، مثل ملیسا جون، عمرم،جیگرم!"
- ممنون این طوری راحت ترم.
پریوش پشت چشمی نازک کرد و شقایق و یلدا هم بلند شدن یه قری بدن. پریوش بلند شد و به سمت بهروز رفت و باهم جیم فنگ شدن. هی، خوش باشن با هم، منم که اصالا قرم نمیاد و خیلیم متین و خانمم. حاالا فقط من و متین و
مائده و کوروش سر میز بودیم. کوروش میوه و شیرینی رو تعارفمون کرد و من فقط یه شیرینی برداشتم. تموم حواسم پیش متین و رفتاراش بود. تموم مدت رقص بچه ها سرش رو با میوه خوردن و نگاه کردن به میز مقابلش گرم کرد.ملیسا جون چه خبرا؟- فعلا که خبرا دست شماست مائده خانم.یکی از دخترای ایکبیری فامیل ملکی اومد و دستش و رو شونه کوروش گذاشت و گفت:- کوروش جون پا نمی شی بیای یه قری بدی؟- نه.همچین محکم گفت نه که من جای دختره کپ کردم.- ایش هر جور راحتی.
آروم تو گوش مائده گفتم:- چقدر پسرعمت تغییر کرد.با ذوق گفت:
- به خاطر من این کار رو کرد، من ازش خواست.
"ای بمیری، حاالا نمی شد واسه دل خوش کنک من بگی واسه تو این کار رو کرد؟ به جهنم، اصالا چرا باید واسم مهم باشه؟" محض کنجکاوی پرسیدم:- چرا این رو ازش خواستی؟
ابروهاش رو به طرز بامزه ای باالا پایین انداخت و گفت:- دیگه دیگه!- هی خوشگله، پاشو ناز نکن!
"ای بمیرید همتون. خوبه همین حاالا گفتم من حال رقصیدن ندارم." هنوز جواب پسر بهادری رو نداده بودم که متین با شتاب از جاش بلند شد و از سالن بیرون رفت و مائده هم با نگرانی دنبالش رفت. رو به کوروش گفتم:- چی شد یهو؟
کوروش شونه هاش رو باالا انداخت و رو به پسره گفت:- مگه نشنیدی گفت حوصله ندارم برقصم؟
#ادامه_دارد...
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_113 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 یه لحظه همه با تعجب نگام کردن.
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌹#رمان _مذهبی🌹
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_114
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
"پسره ی نکبت!"
دیگه دلم طاقت نیاورد و بلند شدم و رفتم دنبال مائده و متین. جلوی ساختمان که نبودن، با عجله پشت ساختمان رفتم. مائده داشت باهاش حرف می زد.- خودخواه نباش متین. من همه اینا رو از قبل بهت گفته بودم، تو خودت قبول کردی.
- مائده نمی تونم، نمی تونم مثل سیب زمینی بشینم و هیچی نگم. بابا داشتم خفه می شدم. تو منو درک کن.- خیلی خب حق با توئه؛ اما یه کوچولو دیگه تحمل کن تموم میشه، منم اصلا از این اوضاع راضی نیستم، اما خب به خاطرخالم ..."وای خدا آخه کدوم احمقی االان به گوشیم زنگ زد؟ مائده و متین هر دوتاشون منو دیدن خب. خاک تو سر این شانس." از بس هول کرده بودم رو به اون دوتا گفتم:- سلام.
و این باعث شد که اخمای متین بیشتر تو هم بره و مائده هم غش غش بخنده. "حفظ ظاهر، یک دو سه، نفس عمیق،اوهوم اینه!"- مائده جون خالت کارت داشت.- باشه عزیزم ممنون.
من هنوز مثل چغندر وایساده بودم که مائده رفت داخل و حاالا من و متین تنها شدیم. این بار متین پوفی کشید وسرش رو انداخت پایین. نزدیکش رفتم و گفتم:- آقا متین مشکلی پیش اومده؟
نگاهش باالا اومد و تو چشمام استپ کرد. "خدایا من چرا معنای این نگاه رو نمی فهمم؟ ای خاک بر سر نفهمم!"چشماش از همیشه غمگین تر بود. "الهی بمیرم چی شده بود؟"- من بابت قضییه آهنگ و این حرفا ازتون عذر می خوام.
"اوا خاک بر سرم به من چه یهو جو گیر شدم و عذر خواستم؟ آخه من نه سر پیازم نه ته پیاز!"
متین پوزخندی زد و گفت:- من با اونا مشکلی نداشتم.
- پس چی؟"وای خدا حالاست که بهم بگه پیچ پیچی! آخه به تو چه دختره فضول؟"- تویی.
چشمام اندازه دوتا نعلبکی شد.- من؟!
باز نگاهش سر خورد تو چشمام.- آره، توی لعنتی هستی!
"خدایا یعنی چی؟ االان بهم توهین کرد؟" خودش رو رو زمین ول کرد و سرش رو بین دستاش گرفت. "چرا فحشش نمی دادم؟ چرا زودتر از اینجا نمی رفتم؟ چرا با دیدن حال خرابش حال خودمم بد شد؟ من چم شده؟"
- ببین ملیسا خانم احمدی، من احمق از همون روز اول که پام رو گذاشتم تو اون دانشگاه خراب شده و تو جلوی همه بچه های کلاس با حرفات تحقیرم کردی عاشقت شدم. می دونم به نظرت مسخره س، اما موضوع اینه که من هر کاری
برای فراموش کردنت کردم سودی نداشت. آره، می دونم االان پیش خودت می گی پسره دیوونه س که با این همه فرقی که بین دنیامونه عاشقم شده و االانم داره بهم اعتراف می کنه، اما به خدا دیگه نمی تونم. باید تکلیف خودم رو باتو و دلم روشن کنم. دیگه به این جام رسیده.و با دستش اشاره به گلوش کرد.- خواستم فراموشت کنم، اما ندیدنت دیوونم می کرد. خدا هم خودش می دونه نگاهای دزدکیم به تو دست خودم نبود، کار دلم بود.از جاش بلند شد و مقابل من مبهوت ایستاد. مستقیم به چشمام خیره شد و گفت:
- نمی تونم بشینم رو صندلی و ببینم پسرا میان و بهت پیشنهاد رقص می دن، که کسی به جز من به چشمات خیره بشه، که یکی به جز من دوستت داشته باشه، که تو مال کس دیگه ای بشی. البته اونا مقصر نیستن، تقصیر توئه که مال من و دنیای من نیستی که اگه بودی یه لحظه هم نمی ذاشتم کسی به جز خودم با این قیافه ببیندت.
و بعد از جلوی چشام غیب شد. "خدایا نکنه خواب می دیدم؟ چی شد؟ چی گفت؟ کجا رفت؟" هنوز مبهوت بودم. خودم رو به سالن رسوندم و از مامان اینا خواستم زودتر بریم خونه.- زشته آخه هنوز شامم نخوردیم.
- مامان حالم فوق العاده بده.
مامان که رنگ و روی پریدم رو دید قبول کرد. فقط از مائده و کتی خداحافظی کردم و مامان بابا رفتن تا از بقیه خداحافظی کنن که مائده آروم گفت:
#ادامه_دارد...
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_114 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 "پسره ی نکبت!" دیگه دلم طاقت نی
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌹#رمان _مذهبی🌹
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_115
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
_ملیسا طوری شده؟- نه، فقط یه کم حالم بده.
- مطمئنی ربطی به متین نداره؟- نه، چطور مگه؟- آخه اونم با یه خداحافظی سرسری رفت.
حرفی نزدم. گیج و منگ همراه مامان بابا خودم رو به خونه رسوندم و یه راست رفتم تو اتاقم.
برای اولین بار تو زندگیم تا صبح خوابم نبرد و حرفای متین مثل پتک تو سرم فرود می اومد. یه چیزی رو مطمئن بودم، اونم این بود که احساسی که به متین داشتم رو تا حاالا در مورد دیگری تجربه نکرده بودم. اون بهم گفته بود ازروز اول تو دانشگاه، اونم دقیقا زمانی که من جلوی همه بچه ها سر به زیر بودن متین رو مسخره کرده بودم عاشق شده. بدتر از همه حال خرابش بود که برام غیر قابل تحمل بود. بدون هیچ فکری گوشیم رو درآوردم و براش نوشتم:"حالتون بهتره؟"
همین که دکمه سند رو زدم تازه نگاهم به ساعت افتاد، یه ربع به چهار! وای خدا باز بدون فکر یه غلطی کردم. باشنیدن زنگ پیام گوشیم از جا پریدم. جواب داده بود، پس اونم نخوابیده بود. سریع پیامش رو باز کردم."دل خراب من از این خراب تر نمی شود که خنجر غمت از این خراب تر نمی زند."جواب دادم:"من نمی خواستم هیچ وقت این طوری ببینمتون."سریع جواب داد:
"احساس سوختن به تماشا نمی شود، آتش بگیر تا که بفهمی چه می کشم."
حاالا این وسط برام شعر و شاعریش گل کرده. شیطونه میگه منم جوابش رو با میم بدما!
"من و تو هر دو به یک شهر و زهم بی خبریم
هر دو دنبال دل گمشده ی در به دریم ما که محتاج همیم آه چرااز کنار تن تب کرده ی هم می گذریم ما دو کبکیم هوا خواه هم اما افسوس هر دو پر بسته ی چنگال قضا و قدریم
آسمان یا که قفس آه چه فرقی دارد
پر پرواز نداریم و بی بال و پریم"
وقتی پیام رو سند کردم انگار خیالم راحت شد. تموم اون چه باید بهش می گفتم، تو این شعر بود. باید منتظر جوابش می موندم، اما نزدیک ساعت شش بود که خوابم برد.
***
اون روز برام دانشگاه رفتن یه معنی دیگه داشت. سریع لباسام رو پوشیدم و موهام هم تا آخرین تار دادم تو مقنعم و ازاتاقم پریدم بیرون که تازه پیام متین رو خوندم.
"تا حاالا انقدر برای دانشگاه رفتن بی تاب نبودم. با این که از همون روز اول عاشقت شدم و مشتاق دیدنت، ولی امروزیه روز دیگه س."
با خوندن متن پیامش نیشم تا بنا گوش باز شد.
- خانوم صبح بخیر. صبحونه آماده س.
- سلام. نمی خورم.
مامان با اون موهای بیگودی کرده از آشپزخونه خارج شد و گفت:
- برو بخور تا دوباره فشارت نیفتاده مثل دیشب حالت بد بشه.- چشم قربان.
بعدم پریدم و لپش رو بوسیدم و گفتم:
- سلام پرنسس زیبا، صبحتون بخیر.
مامان در حالی که ابروهاش از تعجب باالا پریده بود، گفت:- من سر از کارات دربیارم شاهکار کردم.- اوه مامانم، من سرم تو کار خودمه کار خاصی هم نکردم.
مامان شونش رو باالا انداخت و سریع رفت تو آشپزخونه.خوبیش این بود که ساعت ده کلاس داشتم و با این که سه ساعت بیشتر نخوابیده بودم، خیلی سر حال بودم. چندتالقمه خوردم و به مامان که موشکافانه نگاهم می کرد هم اصلاتوجه نکردم.
#ادامه_دارد...
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_115 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 _ملیسا طوری شده؟- نه، فقط یه کم
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌹#رمان _مذهبی🌹
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_11۶
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
نه بابا، اون که عاشقه انگار. همچین که بهش گفتم، گفت اصلا امروز وقت نداره و دخترخالش رو ناهار دعوت کرده.اَه، اَه چه غلطا!
- پس ما رفتیم، بای.حمید هم طبق معمول اومده بود دنبال نازنین و فقط من و شقایق موندیم. متین هم انگار نه انگار که من تو کلاسم،وسایلش رو جمع کرد و رفت.یعنی هر چی فحش بلد بودم تو دلم به متین دادم که گوشیم تو جیبم لرزید. خود ناکسش بود."می تونم ببینمتون؟"
شیطونه می گفت واسش بنویسم "تو کلاس یه دقیقه صبر می کردی می دیدیم." اما دستام خود به خود نوشتن:"کجا؟""پارک.""تا نیم ساعت دیگه اون جام."
شقایق سه پیچ شده بود که باهام بیاد. با این که نمی دونست کجا می خوام برم، اما به دلایل نامعلوم بهم شک کرده بود و می خواست بیاد طرف رو ببینه.- بگو جون ملی جایی نمی ری و یه راست می ری خونه.- جون شقایق یه راست می رم خونه.
- زهرمار پررو، جون منو دروغکی قسم نخور.
- شقایق جون عمت یه امروز رو بی خیال شو و بذار منم به کار و زندگیم برسم.
- خب عشقم منم کاری به کار تو و زندگیت ندارم، فقط می خوام ببینم طرف کیه که ملی خانم به خاطرش داره منم دک می کنه.
- خب فکر نکنم اولین بارم باشه که دارم تو رو دک می کنم.- خیلی نامردی.- اوه، تو االان فهمیدی؟ پرستاره وقتی به دنیا اومدم به بابام گفت "بچتون یه دختره و مرد نمیشه."
- خیلی خب برو، اما یادت باشه منو پیچوندی.
- باشه گلم، بوس، بای.توی ماشین تا پارک فقط تو فکر این بودم که االان نقش من برای متین چیه؟ دوست دخترش؟ نه بابا، متین و دوست
دختر؟ این که منتفیه. زنشم؟ آخه احمق جون هنوز که عقد مقد نکردیم. خواهرشم؟ ای بابا، ملی چرا چرت و پرت میگی؟ پس چی کارشم؟ پوفی کشیدم و ماشین رو پارک کردم و رفتم سراغ هم کلاسی عزیزم. روی نیمکتی نشسته بودو تا منو دید از جاش بلند شد و یکی دو قدم به سمتم اومد.- سلام.- سلام. چطوری؟
- ممنون، شما خوبید؟
در جوابش فقط لبخند زدم، اونم لبخند زد.
- قدم بزنیم یا بشینیم؟ گفتم بشینیم. نشستم و اونم با فاصله ازم نشست. - خب؟
به چشماش خیره شدم تا حرف بزنه.
نگاهش رو از چشام گرفت و گفت:
- واسم سخته که راحت حرفام رو بهت بزنم.
حرفی نزدم. خب بچم پاستوریزه بود و اولین بارش بود که می خواست به یه دختردرخواست ... درخواست ...
درخواست چی؟ خودم هم نمی دونم. قبل از این که حرفی بزنه گفتم:- می خوام بدونم منظورت از این آشنایی چیه؟
- خب ... خب من ...یه نفس عمیق کشید و سریع گفت:- ببین خانم احمدی ...- ملیسا هستم.- میسا خانوم ...- ملیسای خالی.
#ادامه_دارد...
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_11۶ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 نه بابا، اون که عاشقه انگار. همچ
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌹#رمان _مذهبی🌹
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_11۷
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
خندید و گفت:- دختر اگه گذاشتی حرفم رو بزنم.- بفرمایید.- ملیسا، من دیشب هم بهت گفتم، من بهت علاقه دارم و نیتم هم فقط ازدواجه. خب می دونم ما با هم خیلی متفاوتیم، اما هر کاری کردم دلم رو قانع کنم که ازت بگذره نتونستم، واسه همین افسار عقلم هم دادم دست دلم تا هرکاری خواست بکنه.اومدم بگم "تازه حاالا عاقل شدی!" اما به جاش یه لبخند ناناز بهش زدم و گفتم:- خودم می دونم که ما از نظر عقیدتی و خانوادگی خیلی با هم فرق داریم، اما ...
ساکت شدم. مثلاچی باید می گفتم؟ این که من کلا عقل تو کله ام نیست و تموم تصمیمام هم از روی احساسمه؟ بدتراز همه این که خودم هم جلوی احساسم به متین کم آورده بودم و یه جورایی داشتم تسلیمش می شدم.متین که دید حرفی نمی زنم، گفت:- موضوع اینه که برای من بعضی از اعتقاداتم خیلی با ارزشه و نمی تونم خیلی راحت ازشون بگذرم.برای این که منم کم نیارم گفتم:- خب منم همین طور.
- مهم ترین و با ارزش ترین چیزی که در حال حاضر تو این دنیا دارم مادرمه، اون برای من تموم جوونی و زندگیش روگذاشت، نمی تونم و نمی خوام که بعد از ازدواجم تنهاش بذارم. نمی گم می خوام همسرم رو مجبور کنم با مادرم
زندگی کنه، اما حداقل می خوام خونم نزدیکش باشه و همسرم هم جای دختر نداشتش رو پر کنه. اگرچه مائده رو مثل دختر واقعیش دوس داره و حتی گاهی مائده اون رو مادر صدا می کنه، اما من از همسرم انتظار دارم که منو مجبورنکنه بین اون و مامانم یکی رو انتخاب کنم. متوجهی که؟
خب اگه هر کسی دیگه ای به جای بهجت جون، مادر متین بود، همین االان پا می شدم و می رفتم، اما با شناختی که تواین مدت کم از مادرش پیدا کرده بودم یه جورایی عاشقش بودم، برای همین فقط گفتم:- متوجهم.- تو که ... تو که با این موضوع مشکلی نداری؟- اصلا.
لبخند مهربونی زد و گفت:تو همون چند روزی که پیش ما بودی مامان عاشقت شده.- دل به دل راه داره.- خب، نوبت توئه.خاک بر سرم که یه چیز با ارزش هم تو ذهنم نیست که بهش بگم.
لبخندی زورکی زدم و گفتم:- خب راستش من یه کم زودتر باید برم خونه، باشه برای یه وقت دیگه.لبخند مهربون دیگه ای زد و گفت:
- ممنونم که وقتت رو در اختیارم گذاشتی.
در جوابش لبخند زدم و گفتم:- پس خداحافظ.
از جا که بلند شدم اون هم بلند شد و تا نزدیک ماشین همراهم اومد. اون قدر متین و باوقار راه می رفت و رفتار میکرد که من هم خواه ناخواه در مقابلش خانومانه تر رفتار می کردم. سوار ماشین شدم و به سمت خونه روندم و تموم
مدت خودم رو فحش دادم که اصلا اولویتی توی اعتقادات و علایقم ندارم.خب این که داشتم چه غلطی می کردم رو خودم هم نمی دونم، نیتش ازدواج بود خب. خدایا چه به سرم اومده؟ من که تا دیروز اسم ازدواج که می اومد سریع جبهه می گرفتم، اما حاالا ... . پوف، هر چی که هست احساس می کنم داره خلم می کنه. خب موضوع اینه که مامانم اگه بفهمه چه برخوردی می کنه؟ اگرچه من مثل همیشه حرف خودم رو میزنم، اما باید برای راه افتادن جنگ اعصاب آماده باشم.
دلم می خواست با یکی حرف بزنم، اما دقیقا اون زمان بود که فهمیدم هیچ کس رو ندارم. مامان بابا که ترجیح میدادم آخرین نفراتی باشن که خبردار بشن، کوروش و نازنین و بهروز و آتوسا که تو دنیاهای خودشون غرقن، مائده که حکم خبر چین رو داره واسم و یلدا و شقایق هم که اصلا باور نخواهند کرد، اگرچه خودم هم هنوز باورم نشده. پس درد و دل رو بی خیال شدم. هنوز پام رو تو خونه نذاشته بودم که یه پیامک واسم رسید. شماره مال ایران نبود.
"سلام خوشگلم. دلم واست تنگ شده. آرشام."
برو بمیر پسره ی پررو! جوابش رو ندادم و گوشیم رو انداختم تو کیفم.
***
پام رو که تو کلاس گذاشتم، صورت مهربونش رو دیدم. نگاهش واقعا دیوونه کننده بود.
#ادامه_دارد...
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_11۷ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 خندید و گفت:- دختر اگه گذاشتی حر
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌹#رمان _مذهبی🌹
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_118
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
بهم لبخند زد و سرش رو تکون داد. من هم لبخند زدم و رفتم و تو ردیفی که اون نشسته بود با سه تا صندلی فاصله نشستم. تا اومدم برگردم سمتش یلدا و شقایق وارد کلاس شدن و در حالی که صدای خندشون بلند بود، نگاهشون به من افتاد.
- اوه ملی، مشکوک می زنیا، دو روزه زود میای سر کلاس.شقایق هم با لودگی ادامه داد:
- نکنه اون روز سهرابی دعوات کرده؟
- زهرمار، یه کم خیار شور بخور با نمک شی.
دوتاشون دو طرفم نشستن و در همون حال به متین سلام کردن و اونم مثل همیشه با سر پایین جوابشون رو داد. شقایق تو گوشم زمزمه کرد:
- این چشه؟ با اخم جوابم رو داد.- از بس بی مزه ای.- وا، به این چه؟- با صدای نکره ی تو احتماالا خود سهرابی هم تو دفترش فهمید، چه برسه به این.- اوه، چه دفاعی هم می کنه! حاالا که فعلا شرط و باختی و باید بری جلوی همه بچه های کلاس بهش بگی "آه عشق من، مرا بنگر نه آن کفش های سیاهت را که هم رنگ چشمانت رنگ شب است."صدای خنده هر سه تامون بلند شد و همون وقت یکی از پسرای آشغال ترم باالایی که احتماالا ترم ده بود، وارد شد ورو به ما گفت:
- جون، چه ناناز می خندید!هر سه تامون ساکت شدیم و شقایق گفت:- اَه،خیلی ازش خوشم میاد!- چی جیگر؟ صدات رو نشنیدم.
- شقایق ولش کن، نمی بینی چقدر ...- چقدر چی خوشگله؟- گورت رو ...هنوز حرفم تموم نشده بود که متین گفت:- مشکلی پیش اومده آقای شمائی زاده؟و بعد همچین با اخم به من نگاه کرد که یه لحظه خودم رو خیس کردم.
دِ بیا، از حاالا چه اخم و تَخمی هم می کنه.
- نه جناب.بعد هم زیر لب به دوستش گفت:
- بدو، منکراتی اومد. و نشست پشت سر ما. همین که استاد وارد شد، واسه من هم پیامک اومد. متین نوشته بود:
"بعد کلاس تو همون پارک دیروزی منتظرتم."
نگاهش کردم، اخماش تو هم بود."ببینم چی میشه."نمی دونم چرا این جوری جوابش رو دادم، اما وقتی دیدم اخماش بیشتر تو هم رفت به غلط کردن افتادم.
انقدر نگاهش کردم که شقایق به شوخی گفت:
- می خوای جامون رو با هم عوض کنیم؟ این طوری آرتروز گردن می گیری.
این بار بدون این که کسی بهم گیر بده سریع خودم رو به پارک رسوندم. متین هنوز نرسیده بود، برای همین توماشین منتظرش موندم. وقتی از ماشینش پیاده شد منم پیاده شدم. هنوز اخم کوچیکی بین ابروهاش بود، لامصب بااخم خوشگل تر میشد.- چیزی میل نداری؟ کافی شاپ یه کم باالاتره.- نه فعلا.
روی نیمکت قبلی نشستیم و اون سریع سکوت رو شکست.- ببین ملیسا خانوم، من می دونم و بهت هم گفتم که بین اعتقادات من و شما شاید تفاوت خیلی زیاده، اما موضوع اینه که باید برای رسیدن به هم دیگه و تشکیل یه زندگی آروم و بی دغدغه، یک سری چیزایی که انجامش باعث
ناراحتی طرف مقابله رو رعایت کنیم. این رو قبول داری یا نه؟
#ادامه_دارد...
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_118 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 بهم لبخند زد و سرش رو تکون داد.
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌹#رمان _مذهبی🌹
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_119
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
_یه آن به چشماش که نگاه کردم اصلا سوال هم یادم رفت چه برسه به جواب، برای همین سریع نگاهم رو ازش دزدیدم و با ده بیست ثانیه ثانیه تاخیر که علتش فشار به مخ مبارک و تمرکزحواس برای یادآوری سوال پر از ابهام پسر چشم سیاه مقابلم بود، گفتم:- آره.
پیش خودم فکر کردم حاالامتین میگه "جون بکن خب، یه نه و آره که انقدر زور زدن نداره!"
- خوبه، پس یه خواهشی ازت دارم.
وقتی نگاه پرسشیم رو دید ادامه داد:
- دوست ندارم صدای خنده ی بلندت باعث بشه که نظر پسرا رو به خودت جلب کنی.
اهکی، عشق ما رو باش، با این خواسته هاش!
- وا، مگه خندیدن هم دست خود آدمه؟ اگه یه چیز خنده داری ...بی ادب وسط حرفم پرید و گفت:- می دونم، می دونم، اما قرار شد کارایی که باعث آزار منه رو انجام ندی. همون طوری که منم متقابلا باید ...
- یعنی چی؟ فکر کردی عصر دقیانوسه که من نخندم تا صدام رو کسی نشنوه؟ می خوای بعد ازدواجمون هم پام رو ازتو خونه بیرون نذارم که یه وقت نظر پسرا با دیدنم جلب نشه؟ یا این که ...- ملیسا جان، چرا عصبی می شی؟ من فقط ازت یه خواهش کردم، هوم؟
- ولی من از اول زندگیم این طوری بودم، ترک عادت هم موجب مرضه.
- پس من چی؟ دل من چی؟ می دونی وقتی شمائی زاده اون طوری بهت گفت "جون" می خواستم پاشم و چشماش رو از کاسه دربیارم؟ یا وقتی بهت گفت خوشگله؟ ملیسا تربیت خانوادگی تو این جوری بوده درست، این که این چیزاتوی خانوادتون مهم نیست هم درست، اما خود تو وقتی خندت باعث شد شمائی زاده به خودش جرات بده و بیادجلوتون بهتون تیکه بندازه ناراحت نشدی؟ اگه جوابت آره س که یعنی خودت هم قبول داری کارت اشتباه بوده و اگه
نه هست که من پا روی تموم احساسم می ذارم و باهات همین جا تموم می کنم.
- تهدید می کنی؟نه عزیزم، فقط خواهش می کنم راستش رو بهم بگو تا مطمئن بشم اون شناختی که ازت به دست آوردم اشتباه
نبوده و تموم حسام به تو درستِ درسته.
ای خدا، این دیگه کیه؟ می دونستم حرفاش روم موثره، مثل چند باری که خواب رو از چشمام گرفت و در نهایت تسلیمم کرد، یه جورایی با پنبه سر می بره.فقط سرم رو تکون دادم و گفتم:
- فعلا مغزم درست کار نمی کنه، گرسنم.
با لبخند گفت:- بریم کافی شاپ.
- بریم.تموم اون شب ذهنم درگیر حرفای متین بود و نگاهش حتی یه لحظه از جلوی چشمم دور نمی شد. این شد که تصمیم گرفتم یه کم باهاش راه بیام، فقط یه کم، اونم نه اون قدری که به غرورم لطمه بزنه. حاالا اگه بلند بلند نمی خندیدم که نمی مردم.
***
نازنین کارت جشن عقدش رو بین ما توزیع کرد و تموم اون روز رو، هر پنج دقیقه یک بار تاکید کرد که حتما زودبیاید.جالب ترین قسمتش وقتی بود که بهروز با دیدن کارت با لبخند گفت:
- مبارک باشه نازنین خانم، امیدوارم با آقا حمید خوشبخت بشید و به آرزوهاتون برسید.
بعد هم با لبخند به یلدا نگاه کرد و گفت:
- من و یلدا حتما میایم.
با لبخندی که یلدا هم به روش پاشید مطمئن شدم تموم اون مدتی که من درگیر خودم و متین بودم، یه اتفاقات مهمی افتاده که ازشون کاملا بی خبرم.اون روز همین که شمائی زاده و علاف های دورش وارد کلاس شدن، یه راست به سمت ما اومدن و شمائی زاده رو به ماگفت:- سلام عرض شد.
#ادامه_دارد...
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_119 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 _یه آن به چشماش که نگاه کردم اصل
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌹#رمان _مذهبی🌹
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_120
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
من که نگاهم رو ازش گرفت و به سمت دیگه ای برگردوندم که از قضا توی نگاه متین قفل شد. انگار زمان و مکان ازدستم در رفت و من حس کردم جایی هستم که فقط من و متین و نگاه مهربونش حضور داریم.
تازه داشتم معنای واقعی جمله ای که تو رمان های رمانتیک می نوشتن و می گفتن "در نگاه طرف غرق شدم." پی می بردم که شقایق با اون کله ی پوکش تکیه داد به صندلی و با بستن زاویه دید من و متین مثل یه سد بزرگ منو ازخطر غرق شدگی نجاتم داد. بی اختیار یه پس گردنی محکم زدم به شقایق که با حرص گفت:
- ای بشکنه دستای سنگینت، چه مرگته؟
- هان؟ هیچی.- بمیری ملی، واسه خاطر هیچی زدی پس کله ام؟با نیش باز نگاش کردم و گفتم:
- نه، جون تو کتک خورت ملسه.- درد بگیری!
بعد با هیجان گفت:- دیدی چطور حال شمائی زاده رو گرفتم؟
تازه نگاهم به جلوم افتاد و دیدم خبری از اون جوجه خروس و دوستاش نیست.
نگاهم رو برگردوندم تو چشای متعجب شقایق و گفتم:- آهان.- ملیسا حالت خوبه؟
یهو جو گیر شدم و گفتم:- درد عشقی کشیده ام که مپرس
زهر هجری چشیده ام که مپرس
گشته ام در جهان و آخر کار
دلبری برگزیده ام که مپرس
شقایق این بار چشماش اندازه ی دوتا توپ هفت سنگ شد و گفت:- چی؟لئوناردو داوینچی! ذهنت رو درگیر نکن عزیزم، واسه خالی نبودن عریضه گفتم.
حاالاچشماش باریک شد و با لحنی که انگار ده ساله بازپرسه گفت:- مطمئنی؟
- شک نکن عزیزم.
- صبر کن ببینم ملی، تو این چند روزه چه غلطی می کردی؟- هیچی گلم، از هجرانت چون شمع می سوختم.
دیگه آمپر چسبوند و این بار من یه پس گردنی نوش جان کردم.- هوی بشکنه دستت، بگو انشاا...!- من امروز تکلیفم و ...
با ورود استاد خفه شد و من خوشحال.
بعد کلاس که طبق معمول نازی جیم زدوچشمتون روز بد نبینه، شقایق کنه شد و ول نکرد و من هم در یه حرکت انتحاری نه تنها حواسش رو از موضوع خودم پرت کردم، بلکه تونستم با خیال راحت سر از ماجراهای جدید اطراف دربیارم، اونم این بود که سریع رو به یلدا با لحن پر از سوء ظن گفتم:- یلدا صبر کن ببینم، بین تو بهروز چه خبره؟
همین حرف کافی بود که یلدا تا بنا گوش سرخ بشه و به تته پته بیفته، شقایق هم که داشت از فضولی می مرد، دست به کمر وایسته و بگه:
- به به چشمم روشن، زود تند سریع اعتراف کن. بدو تا نعشت رو همین وسط نخوابوندم.
- هیچی بابا، خبری نیست.
- یلدا خانم با ما هم آره؟- آره، یعنی نه.
با خنده گفتم:- آخرش آره یا نه؟
- خب من و بهروز ...
- تو و بهروز چی؟ دِ جون بکن!
#ادامه_دارد...
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_120 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 من که نگاهم رو ازش گرفت و به سمت
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌹#رمان _مذهبی🌹
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_121
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
هیچی، اولش قصدم از نزدیک شدن بهش این بود که کمکش کنم نازی رو فراموش کنه، اما تا چشم باز کردیم دیدیم به هم علاقمند شدیم.
شقایق با تعجب گفت:- یعنی بهروز به این سرعت نازی رو فراموش کرد؟
- خب بهروز میگه حق با نازنینه و عشقشون به هم روی بچه بازی بوده و حاالا داره با چشم باز تصمیم می گیره.- او!- زهرمار، مگه گرگی او می گی؟- خاک تو سرت ملی، این "او" گفتنم نشونه ی اوج تعجبمه. خب ادامش؟
یلدا با لبخند گفت:
- بهروز دنبال کار می گرده و قرار شده آخر این ترم برای خواستگاری رسمی با خانوادش بیان.
- واقعا؟ چه خوب! امروز چرا انقدر زود رفت؟
- مصاحبه ی استخدام داره.
- یلدا می خوای به بابام بگم ببینم کاری می تونه واسش بکنه یا نه؟- ممنون، اگه این یکی نشد حتما بهت خبر می دم.
- نامرد، قرار خواستگاری هم گذاشتین و به ما چیزی لو ندادی؟ اگه این ملی ناقص العقل شک نمی کرد بهتون حتما می ذاشتی روز عقدتون بهمون می گفتی!
- اوی شقایق، به قول خودت من ناقص العقل بازم بهشون شک کردم، تو که اصلا عقل نداری.
***
- میای دیگه؟
- وای مائده چه گیری دادی به اومدن من؟
- خب من دوست ندارم تنهایی خرید برم. بیا دیگه.- تنها چیه؟ االان گفتی خان دادشت هم باهات میاد.- خب بیاد. تو که می دونی، متین اصلا سلیقه نداره.یعنی فقط شانس آوردی دستم بهت نمی رسه.- چیه خب؟ حق نداریم در مورد داداش خودمونم حرف بزنیم؟
- هر غلطی دلت می خواد بکن.- آهان این شد. ساعت پنج سر خیابون ... منتظرتم.
با این که خودم از خدام بود که برم ولی با اکراه گفتم:- تا ببینم چی میشه، قول نمی دم.
- خیلی خری!- بی ادب.- میای دیگه؟
- باشه بابا، خفم کردی، میام. قربونم بری، خدافظ شما.
گوشی رو قطع کردم و سریع با کوروش تماس گرفتم و گفتم امروز با من و مائده بیاد خرید و هدفم هم از این کار کم کردن شر مائده از سر من و متین بود که بدون سر خر بریم خرید. خدایی راه حلایی که من برای مشکلات ارائه می دم
انیشتینم به مخش نمی رسید. پیام جدید آرشام رو دوباره نگاه کردم.
"خانمی دیگه نمی تونم این جا دووم بیارم، دلم برات تنگ شده."پاکش کردم و فقط زیر لب گفتم:
- کنه!
تا ساعت چهار فقط سر به سر سوسن گذاشتم، به طوری که دست آخر با ملاقه دنبالم افتاد و من هم از خنده غش کردم. بعد اونم سریع آماده شدم و فلنگ رو بستم.
مثل این چند وقت اخیر شیک و ساده آرایش کردم و تا ساعت پنج خودم رو به محل قرار با مائده رسوندم و به کوروش هم پیامک زدم که سریع تر خودش رو به ما برسونه. با دیدن مائده و متین نزدیکشون شدم و بلند سلام کردم. هر دو با لبخند نگاهم کردن و جوابم رو دادن.
- به به ملیسا خانم، گفتم با اون همه ناز کردنت واسه من اصلا نمیای.
- خب از اون جایی که می دونستم نباشم به تو و داداشت اصلا خوش نمی گذره، تصمیم گرفتم این بار شما رو باحضورم مستفیض کنم.
#ادامه_دارد...
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_121 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 هیچی، اولش قصدم از نزدیک شدن بهش
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌹#رمان _مذهبی🌹
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_122
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
_بله بله، لطف کردید که اومدید.- خواهش، قابل نداشت.- بچه پررو ...هنوز جملش تموم نشده بود که کوروش سلام بلندی داد.- دیر که نرسیدم؟- نه داداشی، به موقع رسیدی.
از لفظ داداشی استفاده کردم تا حساسیت متین روی کوروش از بین بره. متین با کوروش دست داد و رو به مائده گفتم:
- داداشم که معرف حضور هستند انشاا...؟
- بله بله. خاله و عمو خوب هستن؟
- سلام دارن خدمتتون.- سلامت باشن.
کوروش هم به بهانه ی این که می خواد از مائده حال پدرش رو بپرسه جلوتر از ما با مائده همگام شد. متین رو به من گفت:- احوال خانم بلا؟
- حاالا چرا خانم بلا؟- آخه ما رو با حضورتون مستفیض کردین.- هی، همچین ...
- وقتی این طوری بامزه می شی دلم می خواد ... دلم می خواد ...
منتظر ادامه جملش شدم؛ اما اون ساکت شد.
- دلت چی می خواد؟- هیچی بی خیال.
- اِ، متین دوست ندارم نصف نیمه حرف بزنی.منم دوست ندارم حرمت بشکنم.
- حرمت شکستن دیگه چه صیغه ایه؟
- ببین ملیسا، همون طوری که به خودم اجازه نمی دم تا محرم شدنمون حتی سر انگشتم لمست کنه، دوست ندارم باگفتن بعضی چیزا هم حرمت بینمون شکسته بشه. تو مثل یه گلبرگی، ظریف و خواستنی. دوست ندارم بهت صدمه بزنم.
- این از اون حرفاست ها! چقدر سخت می گیری متین، این طوری ...
- من هیچ وقت با نگاه گناه آلود نگاهت نکردم، یا حتی برای سرکشی غرایزم لمست نکردم و تا محرمیتمونم نخواهم کرد. ببین ملیسا، ارزش تو برام خیلی باست بالاتر از هر چیزیه که فکر کنی؛ مثل یه الماس دست نیافتنی و با ارزش.
- خیلی وقته فهمیدم از پس زبونت برنمیام.
- اوم، شاگرد شماییم بانو! شما و برنیومدن از پس کاری؟ محاله!
تا حاالا شده احساس کنی خوشبختی تو رگات جریان داره و از لحظه لحظه زندگیت لذت می بری؟ با متین بودن برام غیر قابل توصیف و قشنگ بود، جوری که حاضر بودم تموم دار و ندارم رو بدم و با اون تموم لحظه هام رو سر کنم. حاالا که کنارش قدم برمی داشتم و اون با محبت برام حرف می زد می فهمیدم که چقدر تو زندگیم جاش خالی بوده.- خانم خانما، شما چه خریدایی داری؟به چشمای مشکی و با محبتش خیره شدم و گفتم:- نمی دونم.
لبخند زد و دل من با دیدن لبخندش ضعف رفت.
دور زدن مائده و کوروش اصلا کاری نداشت. همین که مائده بلوزی پسندید و وارد مغازه شد، متقابلاکوروشم پشت سرش وارد شد و من رو به متین گفتم:
- بریم مانتو فروشی طبقه باالا.
و اون فقط با باز و بسته کردن چشمای مشکیش حرفم رو تایید کرد. توی خرید هیچ دخالتی نکردم و متین با سلیقه خودش برام مانتوی طلایی رنگ شیک و ساده ای که بلندیش تا زیر زانوهام بود و دقیقا فیت تنم بود رو پسندید وتاکید کرد که به خاطر رنگش فقط برای مهمونیای خونوادگی بپوشم و من هم گفتم:- چشم سرورم.
یه روسری مشکی با طرح بته جقه طلایی واسم خرید.
#ادامه_دارد...
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃