eitaa logo
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
3.7هزار دنبال‌کننده
14.9هزار عکس
8.4هزار ویدیو
55 فایل
℘مطالب انگیزشۍ و مذهبۍ🌸🌊 ℘ یھ ڪانال حال خوب ڪن ࢪنگی☺️🍓 °√•|⚘ 🌱 تبلیغات: @salam_tab
مشاهده در ایتا
دانلود
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_98 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 به محل قرارم با مائده رسیدم. ماشی
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹 _مذهبی🌹 💞💞 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 سلام شما؟ "ای خاک عالم باز من یه کاری با عجله کردم و مثل چی تو گل موندم." - ملیسا هستم. حالتون خوبه؟ - وای عزیز دلم خوبی خانمی؟ خانواده خوبن؟ - ممنون، اونا هم سلام می رسونن. غرض از مزاحمت زنگ زدم بابت دو روزی که مزاحمتون بودم تشکر کنم. - قربونت برم گلم، مزاحم چیه؟ شما مراحمید خانم. خیلی خوشحالم که مائده دوست خوبی مثل تو داره. - ممنون نظر لطفتونه، به هر حال ممنون. سلام برسونید. خداحافظ. - ملیسا خانم؟ - جانم؟ - شما نمی دونید چند روزه مائده و متین چشونه؟ مکثی کردم و گفتم: - چطور مگه؟ - بچه ام متین که عین مرغ سر کنده یه لحظه هم تو خونه بند نمیشه، مائده هم که تو خودشه و وقتی بهش می گم چتونه میگه عمه اگه صبر کنی بهت می گم. آهی کشیدم و گفتم: - والله چی عرض کنم، منم مثل شما بی اطلاعم. امیدوارم مشکلی نباشه. - انشاا... . گلم ببخشید، سر تو رو هم درد آوردم. سلام برسون. خداحافظ. سریع شماره کوروش رو گرفتم. - سلام چطوری؟ - خوب نیستم. - کوروش چته؟ - چه می دونم. ملیسا باید ببینمت. - باشه گلم. راستی شماره موبایل متین رو می خواستم.اون قدر بی حوصله بود که گفت "بهت اس می دم. بای." حتی نپرسید واسه چی می خوای. "وا؟ دیوانه!" به یه دقیقه نرسید شماره متین رو فرستاد. سریع قبل از این که پشیمون بشم شمارش رو گرفتم. - سلام. - سلام آقای محمدی. - ملیسا خانم شمایید؟ یاد اون دفعه پای تلفن افتادم و گفتم: - نخیر خانم احمدیم! قشنگ مشخص بود که داره می خنده. - بله، بله. خانم احمدی خوب هستید؟ - ممنون. سکوت کردم. اونم ساکت شد و فقط صدای نفساش بود که گوشم رو نوازش می کرد. - باید ببینمتون. - مشکلی پیش اومده؟ - بله. - کی و کجا؟ - بعد از ظهر، ساعت پنج، پارک ... - بله حتما. - فعال. گوشی رو قطع کردم و به این فکر کردم چطور ازش اعتراف بگیرم؟ اصلا با چه رویی؟ یاد مزاحمتای گاه و بی گاهم تو دانشگاه افتادم. نمی دونم چطور بود که با وجود این که دوستشم مثل خودش رفتار می کرد، هیچ وقت یه کلمه متلک هم به هادی ننداختم و تموم مدت به متین گیر می دادم. حاالا که خوب فکر می کنم می بینم که منم یه جورایی جذبش شدم. تا ساعت چهار انقدر فکر کردم که مغزم باد کرد و سر درد گرفتم. رفتم تو آشپزخونه و از سوسن خواستم بهم مسکن بده. قرص رو با یه لیوان آب انداختم باالاکه مامان رسید. - چته؟ ... رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_99 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 سلام شما؟ "ای خاک عالم باز من یه
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹 _مذهبی🌹 💞💞 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 سلام. - سلام. - هیچی سرم درد می کنه. - فکرات رو کردی؟ - هنوز دو روز دیگه وقت دارم. بای. - کجا؟ - می رم بیرون یه هوایی بخوره به کله ام. چیزی نگفت و منم سریع جیم زدم. دیدمش. نشسته بود رو یه نیمکت و دستاش رو باز کرده بود و سرش رو برده بود باالا و آسمون رو نگاه می کرد. نمی دونم چقدر وقت وایستاده بودم و نگاهش می کردم که سرش به سمتم چرخید. خودش رو جمع و جور کرد و بلند شد که به سمتش رفتم. - سلام آقای محمدی. - سلام خانم احمدی. - خوب هستید؟ - ممنون. - مائده جون و مامانتون چطورن؟ - همه خوبن. - داییتون چطوره؟ پوفی کرد و گفت: - نگید فقط منو کشوندید این جا تا از حال بقیه خبر دار بشید! - خب نه. راستش موضوع اینه که یه چند وقتیه مائده تو خودشه، هر چی ازش می پرسم چشه هیچی نمیگه. خب می خواستم از شما ... نگاهش رو به چشام دوخت و من دقیقا خفه شدم. - مائده مشکلی نداره.شما مطمئنید؟ - آره. - پس چرا این طوریه؟ آهی کشید و نگاهش رو از چشمام گرفت و باز داد به آسمون. "ای بمیری، نه، نه، آرشام بمیره که تو هیچ نم پس نمی دی!" این طوری فایده نداره. - خب من امروز زنگ زدم به مادرتون تا از ایشون بپرسم که ایشونم گفتن هم شما و هم مائده جون تازگیا یه طوریتون هست. از جاش بلند شد و گفت: - من می رم دوتا ذرت مکزیکی بگیرم، االان میام. فهمیدم که می خواد تنها باشه، برای همین چیزی نگفتم و اون ازم دور شد. موبایلم زنگ خورد. - الو؟ از الو گفتن با نازش فهمیدم آتوساست. - به، سلام آتوسا خانوم. پارسال دوست امسال آشنا! - سلام ملیسا جون. خوبی؟ مامان خوبه؟ - ممنون. - االان کجایی؟ - بیرونم. - میشه قرار بذاریم ببینمت؟ - نه اصال وقت ندارم. "کی حوصله دیدن روی نحس این یکی رو داره؟" یه چند دقیقه ای چرت و پرت گفت و بعد گفت: - ملیسا تو واقعا قصد داری ازدواج کنی؟ - آهان االان رفتی سر اصل مطلب؟ - خب ... خب ... من می دونم تو آرشام رو دوست نداری؛ ولی من عاش ... ... رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_100 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 سلام. - سلام. - هیچی سرم درد م
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹 _مذهبی🌹 💞💞 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 وسط حرفش پریدم و با بدجنسی گفتم: - کی گفته من دوستش ندارم؟حداقل دو سه روزی حال آتوسا رو بگیرم بد نیست. آتوسا با بغض گفت:- من عاشقشم. - خوب باشی. من و آرشام واسه هم می میریم و ... با صدای افتادن چیزی کنارم سرم رو باالا گرفتم. متین رو با دو تا ذرت مکزیکی پخش زمین دیدم. نگاه اندوه گینش روتو چشام دوخت. صدای گریه آتوسا باعث شد به خودم بیام و سریع گوشی رو قطع کنم.- متین من ...- خانم احمدی میخواستم بهتون بگم سرتون تو کار خودتون باشه و کاری به غمگین بودن من و مائده نداشته باشید. دو قدم عقب رفت و ادامه داد:- امیدوارم خوشبخت باشید. خداحافظ.اشکم بی اختیار دراومد. اون قدر سریع رفت که اصلا نفهمیدنم از کدوم طرف رفت. خاک بر سرم، اومدم حال آتوسارو بگیرم بدجور خورد تو پر خودم. لعنت بهت آرشام که سایه نحست همش رو زندگیمه. تنها گزینه ای که برای جمع کردن گند کاریم به ذهنم می رسید مائده بود. سریع باهاش تماس گرفتم و هر چی پیش اومده بود رو گفتم، اونم دوتا فحش بارم کرد که چرا بچه بازی رو کنار نمی ذارم و از این حرفا،بعدم گفت نکنه گلوم پیش داداشش گیر کرده که منم با اعتماد به نفس گفتم:- به هر حال آدم باید همه ی کیس ها رو ببینه و بعد تصمیم بگیره.- بپا نچایی!- نه، لباس گرم پوشیدم.- واقعا من موندم، متین اون زبون درازت رو ندید و عاشقت شد؟ - عزیزم تو مو می بینی، پسرا پیچش مو. - وای ملیسا، امروز اعتماد به نفست چسبیده به سقف.- چه کنم عزیزم؟ واقع بین شدم. - اوهو! کم آوردم، خوبه؟اون که از اولش مشخص بود.- خدایا از دست این دختر!- آره دیگه، قدر گل بلبل بداند. - اوکی بابا، قطع کن گل خانم تا من زنگ بزنم به اون داداش بدبختم و روشنش کنم. - باشه، منتظر خبرتم. تصمیم گرفتم یه سری به کوروش بزنم. اس دادم:"کجایی؟"جواب داد:"خونه." *** - تو مطمئنی تصمیمت درسته؟ - تا حاالا انقدر مطمئن نبودم. از وقتی دیدمش یه لحظه هم فراموشش نکردم. - ببین کوروش، حرفات رو قبول دارم، اما اول باید خونوادت رو راضی کنی بعد مائده رو. - به مامان گفتم عاشق شدم، اتفاقا خیلی خوشحال شد. - بهش گفتی طرف کیه؟ - نه، اون با تو.- آخه به من چه؟ من نه سر پیازم نه ته پیاز. - ملیسا تو با این زبونت می تونی مارم از سوراخ بیرون بکشی.- هندونه زیر بغلم نذار. - ملیسا تو رو جون اونی که دوستش داری این کار رو برام بکن. تا آخر عمر نوکرتم. - اوم خوبه، دوست دارم نوکرم بشی.زد تو سرم و گفت:- بچه پررو. ... رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_101 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 وسط حرفش پریدم و با بدجنسی گفتم:
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹 _مذهبی🌹 💞💞 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 خب جدا از شوخی، دقیقا من باید چی کار کنم؟ - از مائده و نجابتش تعریف کن، اون قدر که مامان رو مشتاق دیدارش کنی. تو که مامانم رو می شناسی.- باشه، خوبه نوکرم.- زهرمار! - من می رم دیگه.- کجا؟- پیش مامانت. - ببینم چه می کنی. - ایش. مامانش جلوی تی وی، تو سالن مشغول دیدن فشن شو بود. - سلام. - سلام عزیز دلم. اشرف گفت اومدی. - آره، یه ساعتی هست. خوبین شما؟ - مرسی. الینا چطوره؟ - سلام داره خدمتتون. اومده بودم کوروش رو ببینم، چند روزی بود ندیده بودمش. لبخند معنی داری زد و گفت:- خودش رو تو اتاقش محبوس کرده بود. انگار تو دلش داشتن کیلو کیلو قند آب می کردن. - آره، برام گفت داشته فکر می کرده. - پس بالاخره بهت گفت.با تعجب گفتم: - آره خب، گفت که ... هنوز حرفم تموم نشده بود که بغلم کرد و بوسیدم.از اولش می دونستم آخر گلوی کوروش پیشت گیر می کنه. تازه دوزاریم افتاد که چی به چیه. نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و غش غش خندیدم. بیچاره مامان کوروش پیش خودش فکر کرد من یکی دو تختم کمه. - ببینید، مثل این که سوء تفاهم شده. کوروش عاشق دوست من شده، نه من.- چی؟ - مائده دوست صمیمیم رو می گم. - اما من فکر کردم ...وسط حرفش پریدم و گفتم:- من و کوروش مثل خواهر برادریم، شما که باید بهتر بدونید. - آره راست می گی، خودمم تعجب کردم. ای خالی بند! از رو هم که نمی ره. - بله، داشتم می گفتم. یه روزی که کوروش با من قرار داشت، تصادفا مائده رو دید. از اون به بعد ...- چه جور دختریه؟ - ماهه. اون قدر خوبه که هر چی از خوبیاش بگم کم گفتم. نمی خوام فکر کنید که چون مائده دوستمه، یا کوروش ازم خواسته ازش تعریف کنم دارم این طوری می گم. کافیه خودتون فقط یه بار ببینیدش، عاشقش می شین.- خونوادش چی؟ - خب به دنیا که اومده مامانش رو از دست داده، باباش هم آدم فوق العاده محترم و با شخصیتیه. - می خوام ببینمش. - حتما. ولی یه چیزی، خود مائده از قضیه ی عاشق شدن کوروش خبر نداره. چشماش رو ریز کرد و گفت:- باور کنم که نمی دونه؟ - میل خودتونه. به هر حال هر وقت خواستید ببینیدش بهم زنگ بزنید. - حتما. ... رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_102 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 خب جدا از شوخی، دقیقا من باید چی
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹 _مذهبی🌹 💞💞 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 ببخشید که زحمتتون دادم. خداحافظ. * شب مائده زنگ زد و گفت که با متین صحبت کرده و دو سه تا فحش هم بهم داد که چرا دل داداشش رو شکوندم و ازاین حرفا. یه لحظه خواستم در رابطه با کوروش بهش بگم، اما احساس کردم االان خیلی زوده و باید یه جورایی از جانب کوروش و خانوادش مطمئن بشم، بعد. یه روز دیگه وقت داشتم جواب آرشام رو بدم. اگرچه تصمیم رو گرفته بودم که جواب منفی باشه، اما جلوی بقیه،مخصوصا مامان، نشون می دادم که مرددم و هنوز دارم فکر می کنم. این جنگ اعصاب یه روزم دیرتر شروع می شد خودش خیلی بود. تو این مدت یه هفته، اصلا آرشام رو ندیده بودمم و آتوسا هم دیگه زنگ نزده بود. باید یه جوری ازشر آرشام خلاص می شدم. تو شماره های دو روز پیش، شماره آتوسا رو پیدا کردم و بهش زنگ زدم. - الو؟ عــق، همچین با ناز گفت الو که احساس کردم نامزدشم!- سلام آتوسا. - تو که گفتی دوستش داری، واسه چی دیگه زنگ زدی؟ - جواب سلام واجبه، مامانت بهت یاد نداده؟ پوفی کشید و من ادامه دادم: - زنگ نزدم که نازت رو بکشم، زنگ زدم چون فکر کردم واقعا آرشام رو دوست داری، بیشتر از من. - خب حاالا، چرا عصبانی می شی؟ اگه دوستش نداشتم که انقدر جلوی هر کسی خودم رو خار و خفیف نمی کردم. - ببین آتوسا خانوم، من از آرشام متنفرم. خودشم می دونه، اما من نمی دونم چرا دست از سرم برنمی داره. - واقعا؟ - پس چی فکر کردی؟ زنگ زدم دور هم دو تا جوک بگیم و بخندیم؟ - خب اگه این طوریه، پیشنهاد ازدواجش رو رد کن. - فقط منتظر بودم تو بگی. معلومه رد می کنم، اما می خوام کلا شرش از سرم کم بشه. - چرا؟ - چرا چی؟چرا آرشام رو نمی خوای؟ اون که ... - پای یکی دیگه در میونه. با خنده گفت: - واقعا؟ - نه، همین طوری. از لحن جدیم نیشش رو بست و گفت: - حاالا چی کار کنیم؟- خب باید یه کاری کنم از چشم مامانم بیفته.- چطوری؟ *دوست آتوسا که اسمش ناناز بود و کارش تور کردن پسرا و چاپیدنشون بود رو در جریان امور گذاشیم و شوتش کردیم وسط نقشمون. اون قدر خودش رو ناناز درست کرده بود که من که یه دختر بودم داشتم با نگاهم قورتش میدادم، چه برسه به آرشام بیچاره.سریع رفتم خونه و به مامان گفتم حاضر بشه تا بریم دیدن آرشام. مامان گفت: - فردا میاد این جا. - نه مامان، باهاش هماهنگ کردم که امشب یه جشن کوچولوی خانوادگی بگیریم. محض احتیاط گوشیش رو از تو کیفش کش رفتم. با تک زنگ ناناز رو گوشیم، سریع مامان رو سوار ماشین کردم و گازرو گلوله کردم. - معلوم هست چه مرگیته؟ - مامانم، من جواب مثبت رو امروز به آشام دادم اونم گفت امشب یه جشن کوچولو بگیریم و فردا رسمی بیادخواستگاری.- می دونستم سر عقل میای. ... رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_103 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 ببخشید که زحمتتون دادم. خداحافظ.
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹 _مذهبی🌹 💞💞 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 ناناز طبق نقشمون در رو باز گذاشته بود و منم بدون تولید صدا بازش کردم و ماشین رو بردم تو. صدای موسیقی بلند بود و مطمئنا صدای ماشین هم از داخل شنیده نمی شد. مامان گفت: - نباید دست خالی می اومدیم. - اوه مامان، حاالا حاالاها وقت داری. مامان رو فرستادم تو و خودم هم پشت سرش وارد شدم. - آرشام کو؟ - تو سالنه، گفت مهمون مهمی داره. به سمت سالن که صدای موسیقی از اون جا می اومد رفتیم و ... . اوه اوه، قیافه ی مامان دیدن داشت. انگار فیلم مثبت هیجده می دیدم. آرشام اصلاوضع مناسبی نداشت مامان به خودش اومد و همچین داد زد "این جا چه خبره؟" که من از ترس تو شلوارم جیش کردم. آرشام بیچاره با تعجب به ما نگاه کرد. حاالا نوبت من بود. - پس مهمون مخصوصت ایشون بودن؟ خیلی پستی آرشام! من ... من احمقم که تازه داشتم عاشقت می شدم. تو بااحساسات من بازی کردی، هیچ وقت نمی بخشمت.آرشام با بهت نگاهم می کرد. یه چشمک و یه بوس نامحسوس براش فرستادم و در حالی که سعی می کردم نیشم رو ببندم، رو به مامان گفتم:- من تو ماشینم. و الکی دستم رو گذاشتم روی صورتم و ادای گریه کردن درآوردم و به سمت در خروجی دویدم. سریع پریدم توماشین و پیازی که تو داشبرد بود رو قاچ کردم و گرفتم جلوی چشمم و بعدم از پنجره پرت کردم بیرون. ناناز که با یه بای بای سریع جیم زد و مامان هم با خشم اومد تو ماشین و در بیچارش رو همچین محکم بست که راست راستی اشکم برای ماشینم دراومد. - پسره ی آشغال، حالیت می کنم با کی طرفی. تو هم این طوری به خاطر اون آشغال گریه نکن. خوبه قبل از عقدشناختمش. پدر اون مهلقا رو درمیارم. "آخ جون!"- مامان ... من ... من دوستش دارم.تو غلط کردی.- اما ... - اما و اگه نداره. تو خامی نمی فهمی این آدم ...گوشیم زنگ خورد، آتوسا بود. - بله؟ - تموم شد؟ - آره. - مامانت کنارته؟ - آره. - باشه، مرسی. بای. مامان تا صبح نخوابید و هم به مهلقا و هم به مامان آرشام زنگ زد و اونا رو با فحشاش مستفیض کرد. منم تا خود صبح فقط حال کردم. *** گوشی رو برداشتم، می خواستم ببینم اون آرشام پررو بعد از اون افتضاح باهام چی کار داره. - الو؟ - باالاخره کار خودت رو کردی؟ - من فقط امتحانت کردم که چقدرم سربلند بیرون اومدی. - من یه عمر از این خراب شده دور بودم و با آداب غرب بزرگ شدم. - دقیقا برعکس من. فکر کردی برای چی خودم رو به آب و آتیش زدم تا به همه بفهمونم ما به درد هم نمی خوریم؟ ولی خدایی هیچ وقت فکر نمی کردم دستت انقدر راحت واسه مامانم رو بشه. - من امروز می رم آمریکا. - خب چی کار کنم؟ نکنه توقع داری بیام فرودگاه بدرقت؟ - اصلا، فقط خواستم یادآوری کنم بهت که من تا حاالا هر چی می خواستم به دست آوردم. ... رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_104 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 ناناز طبق نقشمون در رو باز گذاشت
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹 _مذهبی🌹 💞💞 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 آ، آ، نشد دیگه، هیچ وقت، تاکید می کنم هیچ وقت منو به دست نمیاری. اوکی؟ - نمی ذارم دست هیچ کس بهت برسه. - برو بابا دلت خوشه. بای عزیزم، انشاا... بری دیگه برنگردی. گوشی رو قطع کردم و با خیال راحت جلوی تی وی دراز کشیدم. آخی زندگی چه زیباست! دوباره گوشیم زنگ خورد. ای بمیرید اگه گذاشتید دو دقیقه بکپم! - بله؟ -سلام ملیسا جون. کتیم، مادر کوروش. -اوه سلام کتی خانوم. حال شما؟ - خوبم. امروز وقت داری یه قراری بذاریم این مائده خانومتون رو ببینم؟ - اوم، خب نمی دونم چطوری به مائده بگم، ولی باشه، فقط قبلش باید باهاتون صحبت کنم. - امروز عصر میام دنبالت. - نه، من میام پارک سر کوچتون. نمی خواستم مامان بویی ببره، من داشتم براش نقش یه دختری که شکست عشقی خورده رو بازی می کردم. باید قبل از دیدن مائده، کتی خانم رو روشن می کردم. از مائده و اخلاقیاتش و خانوادش برای کتی گفتم و اون فقط گفت: - نمی تونم باور کنم کوروش عاشق چنین دختری شده باشه. - خب منم هنوز باور نکردم، یه جورایی هم می ترسم. - از چی؟ - نمی دونم، اما بی خیال، بهتره ببینینش. اما یادتون باشه که چی گفتم، فعلا مائده نباید بفهمه کوروش عاشقش شده تا ما از جانب کوروش مطمئن بشیم. کتی سرش رو به نشونه ی موافقت تکون داد. به مائده زنگ زدم و ابراز دلتنگی کردم و خواستم یه قرار بذاره ببینمش، گفت االان کتاب فروشی رو به رو دانشگاه تهرانه و برم اون جا. کتایون با دیدن مائده جا خورد. کتی رو یکی از آشناهامون معرفی کردم که تصادفا االان دیدمش. طبق معمول رفتیم کافی شاپ و کتی خانوم رو حسابی انداختیم تو خرج. کتی از درس و دانشگاه مائده پرسید و مائده با متانت همیشگیش جوابش رو داد. موقع خداحافظی هم خواستم مائده رو برسونم که گفت با ماشینش اومده و منم از خدا خواسته روش رو بوسیدم و با کتی خانوم سوار ماشین شدیم. - خب؟ - خب خیلی خانومه، یه جورایی از سر کوروش زیاده. *** نمی دونم چرا برای شروع ترم جدید انقدر خوشحال بودم و یه جورایی هم استرس داشتم. با رفتن آرشام و کشیدن اون نقشه، رابطه ی من و آتوسا زمین تا آسمون فرق کرد، علتش هم فقط این بود که آتوسا واقعا عوض شده بود و دیگه اون دختر افاده ای فیس فیسو نبود. حتی یه بار مامان پرسید که چی شده منی که سایه ی آتوسا رو از دو کیلومتری با تیر می زدم، حاالا باهاش قرار رستوران و گردش می ذارم؟ برنامه کوه جمعه هم یه جورایی با نیومدن مائده و نازنین و متعاقبا کوروش و بهروز، کنسل شد. شروع ترم با اتفاقات جدیدی همراه بود. مهمترین اونا نامزدی نازنین با پسرعمه اش و افسردگی شدید بهروز بود. اتفاق بعدی استاد سهرابی بود که شورش رو درآورده بود با هیزبازی هاش و خیره شدن هاش سر کلاس، گاهی وقتا تصور می کردم فقط داره به من درس می ده. کوروش هم اون قدر تو خودش بود که نمی شد دو کلمه باهاش حرف زد. تنها چیزی که این وسط تغییر نکرده بود رفتار متین با من بود که مثل همیشه نگاهش به کفشاش بود و یه سلام کوتاه. روز اول با تموم دردسراش گذشت. داشتیم با بچه های گروه خودمون می رفتیم دم در که بریم کافی شاپ که یه پسر سبزه روی بانمک اومد جلو و گفت: - نازنین؟ نازنین به سمتش رفت و گفت: - سلام حمید جان. - سالم عزیزم. اومدم دنبالت. - اوه، صبر کن. به سمت ما برگشت و گفت: - بچه ها، نامزدم حمید. این جمله کافی بود تا کیف بهروز از دستش روی زمین ول بشه و همه بدون این که حمید رو تحویل بگیریم، با نگرانی به بهروز نگاه کنیم. ... رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_105 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 آ، آ، نشد دیگه، هیچ وقت، تاکید م
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹 _مذهبی🌹 💞💞 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 از جو به وجود اومده متنفر بودم. سریع خودم رو جمع و جور کردم و گفتم: - سلام حمید خان. از آشناییتون خوشحالم، تبریک می گم.همه بهش تبریک گفتن، حتی بهروز.صدای بغض دارش وقتی به حمید گفت: "تبریک می گم، امیدوارم بتونی خوشبختش کنی." اشک رو تو چشمام جمع کرد. - نازی با بچه ها و آقا حمید برید کافی شاپ مهمون من، منم با بهروز برم سراغ سهرابی و یه گوشمالی حسابی بهش بدم. بچه ها که زود گرفتن می خوام با بهروز صحبت کنم، از پیشنهادم استقبال کردن و همگی به سمت کافی شاپ رفتن.- بهروز؟ - برو باهاشون ملیسا، می خوام تنها باشم. - اما ...- خواهش می کنم.- خواهش می کنم خواهش نکن.بهروز لبخند تلخی زد و گفت: - دیدی بعد سه سال مثل یه کاغذ باطله انداختم دور؟- بهروز؟ - چیه؟ دروغ می گم؟ هان؟ تو بگو ملی، تو بگو، دیگه باید چی کار می کردم تا بفهمه دوستش دارم؟ من احمق دوستش دارم. من ... بغض نذاشت ادامه ی حرفش رو بزنه و من ساکت شدم، یعنی در واقع چیزی نداشتم بگم. چی می تونستم بگم؟ بگم حق با اونه یا نازنین؟ واقعا حق با کدومشون بود؟- نازی تو واقعا حمید رو دوست داری؟ - معلومه، اگه دوستش نداشتم که باهاش نامزد نمی کردم.- پس با بهروز چه کنیم؟ داره داغون میشه.من باهاش حرف زدم. گفتم به درد هم نمی خوریم، گفتم تو این سه سال هیچ وقت نتونستم به چشم شوهر آیندم بهش نگاه کنم، یا حداقل کسی که بشه بهش تکیه کرد. ملیسا بهروز خیلی بچه س. درسته فقط دو سال از حمیدکوچکتره، اما حمید خیلی پخته س. - پس چرا زودتر روشنش نکردی؟ چرا بهش نگفتی نمی خوای باهاش ازدواج کنی؟ - چون برام خیلی عزیزه، هیچ وقت دوست نداشتم دلش بشکنه. می دونم که اشتباه کردم، اما خب ... نازنین ساکت شد و آه کشید. یکی دو دقیقه هر دو ساکت بودیم تا این که نازنین گفت: - اوایل فکر می کردم می تونم اون جوری که خودم دوست دارم بارش بیارم. منظورم اینه که اخلاقیاتش رو مطابق باسلیقم عوض کنم. اتفاقا تا حدودی هم تونستم، اما بعد یه مدتی فهمیدم کارم اشتباس و هیچ وقت چنین مردی روواسه زندگیم، واسه این که پدر بچه هام باشه دوست ندارم.- واقعا نمی دونم چی بگم، اما به نظر من تو این رابطه فقط تو مقصری، چون وقتی فهمیدی تو و بهروز به درد هم نمی خورید همه چیز رو به هم نزدی و گذاشتی بهروز بازی بخوره. - راست می گی، اما مشکل این جا بود که هر چقدر سعی می کردم بین خودم و بهروز فاصله بندازم، بهروز سریع فاصله رو پر می کرد. وقتی از نازی جدا شدم تموم فکرم پیش این بود که چطور بهروز می تونه راحت نازی رو فراموش کنه تا کمتر عذاب بکشه. * بهروز کلا از گروه پس کشیده بود، دیرتر از همه سر کلاسا می اومد و زودتر از همه هم می رفت. کوروش هم کم مونده بود از عشق مائده سر به کوه و بیابون بذاره. کتی جون هم یه جوری انگار می پیچوندش و به بهونه ی تحقیق کردن هی لفتش می داد. دیگه اصلا تو کارشون دخالت نمی کردم و وقتی کوروش اصرار می کرد با مامانش حرف بزنم، با حرص می گفتم "به من چه؟ مگه من مدد کار اجتماعیم؟ واالا." نازنین سرش به حمید جونش و تدارک مراسم عقدش گرم بود و کلاسا رو یک در میون دودر می کرد. فقط من و یلدا و شقایق مثل قبل واسه خودمون می تابیدیم و به این و اون گیر می دادیم. با مائده سر سنگین بودم چون احساس می کردم سر کارم گذاشته، یه جورایی از رفتارای متین فهمیدم که همه حرفای مائده درباره عشق و عاشقیش کشک بوده.مثل قبل یه سلام کوچیک و نگاهش به هر جایی غیر از نگاه من و بعد هم جیم شدن سریعش به طوری که احساس می کردم ازم متنفره و فراری. وقتی از این موضوع مطمئن شدم که آخرای کلاس سهرابی بهم گفت بعد کلاس بمونم که ... رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_106 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 از جو به وجود اومده متنفر بودم.
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹 _مذهبی🌹 💞💞 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 کارم داره و متین شنید، اما مثل چغندر از کلاس بیرون رفت، بدون این که حتی یه عکس العمل کوچیک نشون بده. اون قدر از این رفتار متین شکار بودم که فقط منتظر شدم سهرابی یه آتو دستم بده تا منفجر بشم و قهوه ایش کنم. کلاس خالی شد، فقط سهرابی بود که روی صندلیش نشسته بود و من که مثل طلبکارا دست به سینه جلوش ایستاده بودم.- خب خانم احمدی، دیگه تو این چند ترم وقت شناخت منو داشتید و منم از شما ...وسط حرفش پریدم و گفتم: - چی از جونم می خواین؟ هان؟ می دونید اگه بابام بو ببره که یکی تو دانشگاه چپ بهم نگاه کرده، خونش رو حلال می کنه؟ اونم کی؟ تو، تویی که می خوای لقمه ی بزرگ تر از دهنت برداری و مامان جونت بهت یاد نداده که لقمه ی بزرگ ممکنه باعث خفگیت بشه. خودمم نمی دونستم احترام استادیش رو نگه دارم و بهش "شما" بگم یا با گفتن "تو" نشونش بدم که براش ارزشی قائل نیستم، برای همین قاطی پاتی می کردم.سهرابی از بهت بیرون اومد و گفت:- یعنی حتی نمی ذاری پیشنهاد ازدواجم رو مطرح کنم و بعد تحقیرم کنی؟ می دونستم سهرابی از اون دسته آدماییه که اگه بهش رو بدی سوارت میشه، برای همین با کمال خونسردی گفتم:- آقای دکتر سهرابی، اون دفعه که جلوی بچه ها تحقیرم کردی و از کلاس بیرونم کردی یکی از بچه ها به بابام خبرداده بود و بابام هم منو تحت فشار گذاشت تا بگم اون کی بوده که خم به ابروم آورده بود. من نم پس ندادم چون اونوقت شما باید قید استادی رو می زدید. فراموش که نکردید احمدی بزرگ چقدر این جور جاها خرش می ره. اگه دوباره کلاغاخبر بدن بهش که استاد گرام دخترش پاش رو از گلیمش درازتر کرده، من هیچ مسئولیتی در قبال شکستن پاهاتون قبول نمی کنم. ضمنا، من از شما متنفرم. - تو مغرورترین و گستاخ ترین دختری هستی که تو عمرم دیدم، ولی مطمئن باش یکی هم پیدا میشه و غرورت رو،دلت رو می شکنه. - اوکی، شما نگران من نباش. ضمنا، امیدوارم دور منو کلا خط کشیده باشید، خداحافظ. خب دروغ چرا؟ از این که با سهرابی تند صحبت کرده بودم یه جورایی عذاب وجدان داشتم. اگه متین عوضی حداقل یه عکس العملی نشون می داد که احساس می کردم دوستم داره، شاید رفتارم معقول تر بود. به خودم توپیدم که "چرا باید ری اکشن اون پسره ی خودخواه برام مهم بشه؟ همشون برن گم بشن، اول از همه هم متین." اما به خودم که نمی تونستم دروغ بگم، از بی محلی متین خونم قل قل می جوشید. اما از طرفی طی شناختی که تو این چند ترم از سهرابی به دست آورده بودم، نباید جلوش وا می دادم.گوشیم زنگ خورد، مائده بود. از دستش عصبانی بودم. رد تماس رو زدم و گوشیم رو خاموش کردم. امروز از اون روزایی بود که حوصله ی خودم هم نداشتم. با دیدن مهلقا توی سالن با تعجب به مامان نگاهی انداختم. اصولا مامان آدمی نبود که خیلی راحت کسی رو ببخشه، اما این مهلقای کثافت انگار مهره ی مار داشت. - سلام ملیسا جون. جوابش رو ندادم و با اخم به مامان خیره شدم. مامان که از قیافم فهمید اگه آتو دستم بده سگ می شم، با خونسردی گفت: - ملیسا جون، آتوسا زنگ زد و گفت چرا گوشیت رو جواب نمی دی و قرار شد بیاد خونمون. - چرا؟- نمی دونم، گفت کارت داره. اوپس، همین رو کم داشتم. امروز از زمین و آسمون واسم می باره. نیم ساعتی تو اتاقم نشسته بودم که یکی در زد.- بله؟- آتوسام. - بیا تو.آتوسا اومد و محکم بغلم کرد. - چطوری تو؟ چقدر اخمات تو همه؟ - امروز روز بدشانسی منه.- چطور؟ - اول از همه این که یه خواستگار داشتم که قهوه ایش کردم و حالا عذاب وجدان دارم، دوم این که مگه مهلقا رو توسالن پایین ندیدی؟ - اوهوم دیدمش، عجب رویی داره پا شده اومده این جا! مورد اولم، قضیه ی خواستگاره چی بود؟ - بی خیال، االان اصلا رو مود تعریف نیستم. - باشه، هر جور راحتی. راستی، نازیلا بهت سلام رسوند.- نازیلا کیه دیگه؟ ... رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_107 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 کارم داره و متین شنید، اما مثل چ
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹 _مذهبی🌹 💞💞 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 ناناز دوستم، همون قضیه آرشام و ... - اوکی بابا، فهمیدم، سلامت باشه. مامان گفت کارم داشتی.- آره، راستش کارت داشتم، اما االان با دیدن بی حوصلگیت منصرف شدم. - لوس نشو، بگو ببینم کارت چیه؟ - خب راستش یه خواستگار خوب برام اومده. - اوکی، تا تهش رفتم. می خوای یه جوری بپرونیش.- نه اصلا، خودمم ازش خوشم اومده. - نه بابا؟ تو که تا دیروز آرشام آرشامت بود. - خب اون تله ای که واسه آرشام گذاشتیم خیلی چیزا رو برام روشن کرد، آرشام مردی نیست که بتونم برای یه عمرزندگی بهش اعتماد کنم. - چه جالب! واقعا این خودتی؟ حرفاش منو یاد نازنین انداخت، اونم در مورد بهروز همینا رو گفت، نکته ی مشترک هر دوشون اینه که با من دوستن.اوه، نکنه این از تاثیرات منه؟ واالا. - خب آتوسا جون، به نظرم تصمیمت عاقلانه س.- ممنون. آتوسا بعد از نیم ساعت چرت و پرت گفتن رفت و من آخرش نفهمیدم چی کارم داشت، یعنی فقط اومده بود از تصمیم جدیدش مطلعم کنه؟ *** - مائده دخترخالمه. - چی می گی؟! - خالم به خاطر ازدواج با یه آدم معمولی از خونواده ترد میشه، حتی پدربزرگم از ارث محرومش می کنه و مامانم بادیدن بابای مائده، اونم از راه دور تازه یادش میاد این همون شوهرخواهرشه.- خب، خب، نظرشون چی بود؟ - هیچی وقتی فهمید خواهرش فوت کرده اون قدر گریه کرد و خودش رو زد که از حال رفت.االان تکلیف تو و مائده چیه؟ - االان مامان به تنها چیزی که فکر نمی کنه قضیه ازدواجمه. قراره امروز بره خونشون. - واسه چی؟ - می خواد همه چیز رو به مائده بگه. - یعنی یه جورایی مشکلی نیست؟ - نمی دونم. وای خدا تازه حاالاکه فکرش رو می کنم می بینم مائده ته چهرش مثل کتی خانمه. گوشیم زنگ خورد.- کوروش مامانته. کوروش بدون حرف نگاهم کرد. - سلام کتی خانم. - ملیسا جون سلام. چطوری؟ - خوبم. - ملیسا امروز وقت داری؟ اول باید یه سری مسائل رو بهت بگم، بعدم بریم پیش مائده. - چشم. - برای ناهار بیا. االان به کوروش هم زنگ می زنم.- کوروش االان پیشمه، با هم میایم، ممنون. بعد از قطع کردن تماس به سمت خونه کوروش اینا رفتیم، چون تا ناهار زمان زیادی نمونده بود. بعد از خوردن ناهارکتی رو به من گفت: - کوروش بهت در رابطه با مائده حرف زد؟ - بله، بهتون تبریک می گم دخترخواهرتون رو پیدا کردید. - نمی تونم باور کنم مریم فوت کرده. چشماش پر اشک شد و گفت: ... رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_108 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 ناناز دوستم، همون قضیه آرشام و .
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹 _مذهبی🌹 💞💞 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 پیش خودم فکر کردم حداقل اون کنار مردی که عاشقانه می پرستیدش و بچه هاشون خوشبخته؛ اما حاالا فقط خودم رو مقصر می دونم که چرا تو وضعیتی که جگرگوشه ی اون تنها و بی مادر بوده من به عنوان فامیل درجه یکش کنارش نبودم. - کتی جون ...وسط حرفم پرید و گفت: - آقا جون خیلی غد بود، دقیقا مریمم این اخلاقش کپ آقا جون بود. مریم رو حرفش حرف زد، گفت نمی خواد با پسرتیمسار ملکی ازدواج کنه، گفت عاشق شده، اونم کی؟ عاشق یکی از مجروحای بیمارستانشون. کارد می زدی خون بابا درنمی اومد. مریم رو تو اتاقش حبس کرد و اجازه نداد ببینمش، اما مریم کوتاه نیومد. اون قدر غذا نخورد و ضعف کردکه بابا تسلیم شد؛ اما تیر آخرم زد. گفت از ارث محرومش می کنه، گفت دیگه حق دیدن خونوادش رو نداره. مریم بااشک و آه از این خونه رفت. فقط یک بار شوهرش رو دیدم و اونم دو ماهی بعد از ازدواجشون بود. ما می خواستیم بریم آمریکا. دل من و مامانم طاقت نیاورد که بدون دیدن مریم بریم. رفتم تو بیمارستانی که کار می کرد. می خواست با شوهرش واسه ناهار بره خونه خواهرشوهرش. اون جا بود که عشق رو تو نگاه هر دوشون دیدم و فهمیدم مریم واقعاخوشبخته و من و مامان با خیال راحت رفتیم، غافل از این که وقتی برگردیم دیگه مریمی وجود نداره. همین که رفتیم آمریکا، من جای مریم با پسر ملکی ازدواج کردم و بچه دار شدم. بمیرم برای خواهرم که نتونست بچشم ببینه.گریه کتی شدت گرفت.- آقا جون پشیمون بود؛ ولی اون قدر مغرور بود که به روی خودش نیاره. آقا جون و مامان خیلی زود رفتن؛ آقا جون بایه سکته توی خواب و مامان هم فشارش باالا زد و سکته مغزی کرد. حاالا که خوب فکر می کنم می بینم به احتمال زیاد اونا از مرگ مریم خبر داشتن که به این روز افتادن. وصیت نامه آقا جون هم ارث نصف نصف بود و واسه من و مریم به یک اندازه. بعد برگشتنم از آمریکا دنبالش گشتم؛ اما نه تو بیمارستانا اثری ازش پیدا کردم و نه فامیلی شوهرش رو می دونستم، نگو مریم بیچاره من اصلاتو این دنیا نبود.اون قدر گریه کرد که چشماش سرخ سرخ بود.- االان می خوام برم سراغ مائده، می خوام براش تموم مدتی که نبودم رو جبران کنم. من ...گریه مانع ادامه حرفش شد. "خیلی خب چی چی شد؟ من که واقعا قاطی کردم!" با مائده تماس گرفتم و گفتم می خوام به دیدنش برم. اظهارخوشحالی کرد و گفت امروز تا شب تنهاست. خب نمی دونستم چطور در مورد اومدن کتی بهش بگم. کتی یه گل خوشگل و یه جعبه شیرینی بزرگ خرید و همراه هم به خونه مائده رفتیم.قبل از پیاده شدن گفتم:کتی جون پس قضیه کوروش و خواستگاریش چی میشه؟ - االان مهم برام مائده س.بیچاره کوروش با دیدن گل و شیرینی چه ذوقی کرد؛ ولی وقتی کتی بهش گفت این دفعه تنها می ره دیدن مائده، مثل بادکنک خالی شد. *** مائده داشت تو بغل خاله ی تازه پیدا شدش اشک می ریخت و من به بازی عجیب روزگار فکر می کردم. هیچ وقت فکرش رو نمی کردم که کوروش عاشق دختری مثل مائده شه و از همه ی اینا گذشته، مائده دخترخالش از آب دربیاد. من که کاملا گیج شدم! با اومدن پدر مائده گریه هاشون تموم شد. کتی کم مونده بود تو بغل پدر مائده هم یه دل سیرگریه کنه که من برای جلوگیری از این کار شونه هاش رو سفت گرفتم و به بهونه دلداری دادن کنترلش کردم. کتی خانم تموم ماجرا به استثنای عشق و عاشقی کوروش رو گفت و بیچاره کوروش که فکر می کرد همه چیز درست شده،چون دقیقا وقتی با کتی خانم از خونه مائده خارج شدیم و سوار ماشین من شد تا برسونمش ازش پرسیدم:- خوب کتی خانم انشاا... عروسی کوروش و مائده جون. و اون با لحن سردی گفت:- عمرا، مائده خیلی خوبه حیفه، واسه کوروش خیلی زیاده. نمی خوام مثل خودم بدبخت بشه، چون کوروشم یکی لنگه باباشه. "جونم؟ چی شد؟ مگه آقای ملکی چش بود؟ یه پولدار خانواده دوست، اولین چیزی بود که با آوردن اسمش تو ذهن آدم نقش می بست." وقتی تعجب منو دید گفت:- مریم خوب شناختش، برای همینم گفت یه موی گندیده ی اون مجروح جنگی به قول بابا پاپتی رو با صد تا آدم پولدار مثل ملکی عوض نمی کنه. - کتی خانم چرا دوباره گریه می کنید؟ - مریم فهمید و من نفهمیدم، اون پی به ذات کثیف ملکی برد؛ یه پسر خودخواه و مغرور و دخترباز!"اوه اوه موضوع ناموسی شد خب!" حرفی نزدم؛ اما اون انگار تازه در درد و دلش باز شد.- اون عوضی فقط یه هفته ذات کثیفش رو قایم کرد و بعد خودش رو کم کم نشون داد. دیر اومدنای شبونش به کنار،من احمق دوستش داشتم؛ ولی یه بار که حال مامان بد شد و شب رفتم پیشش موندم دلم شور افتاد. حال مامان که یه کمی بهتر شد، رفتم خونه که دیدمشون، این بار با چشمای ... رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_109 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 پیش خودم فکر کردم حداقل اون کنار
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹 _مذهبی🌹 💞💞 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 _ با دیدنم هول کرد اما من دیگه نموندم و ... من احمق که تمام مدت خودم رو به نفهمی می زدم، شکستم. برگشتم خونه مامانم؛ اما مامان همون شب مرد و من پیش آقاجون موندم. فهمید با ملکی مشکل دارم و به روش نیاورد، اون قدر تو خودش فرو رفت که سکته کرد و در جا تموم کرد و من موندم و بچه ی توی شکمم که تازه فهمیده بودم وجود داره و یه دنیا بی کسی. به اجبار برگشتم پیش به اصطلاح همسرم و کنار هم زندگی کردیم، فقط برای کوروش، اما کوروش هم هر چی بزرگ تر شد بیشتر و بیشترشبیه باباش شد. فکر کردی از گنده کاریاش خبر ندارم؟ مخصوصا این آخریه، کی بود؟ فرناز خانم. با تعجب نگاش کردم.- دو روز قبل از سقط بچه بهم زنگ زد و همه چیز رو واسم گفت، حتی از پیشنهاد تو.آب دهنم رو به زور قورت دادم. - منم تشویقش کردم بچه رو بندازه و بهش گفتم بهتره برای زندگی رو کوروش حساب نکنه. اون وقت چطور توقع داری دختری مثل مائده رو فدای زندگی پسرم کنم؟ اونم دختر عزیزترین کسی که توی زندگی داشتم. حرفی نزدم، در واقع لال شدم. حق با کتی بود، من هنوزم به کوروش اعتماد نداشتم. *** کتی سنگ تموم گذاشته بود و تموم دوست و آشنا رو به جشنی که به مناسبت پیدا کردن مائده می خواست بگیره دعوت کرده بود، از جمله من و خانوادم رو، البته کوروش بقیه ی بچه های گروه رو از طرف خودش دعوت کرد. با علم به این که متین هم تو این جشن هست تو خرید لباس مردد بودم. از دامن متنفر بودولباسای ماکسی موجودهم یا از قد کوتاه بود و یا از قسمت سینه ها و گردن. یلدا و شقایق سریع لباساشون رو خریدن و من هنوز با خودم درگیر بودم که سبک لباسم چطور باشه. با خودم غر می زدم: "آخه احمق، متین که به تو نگاهم نمی کنه، چرا میخوای پیش چشمش با بقیه متفاوت باشی و خوب به نظر بیای؟ اصلا همه اینا به کنار، چرا باید نظر این پسره خودخواه خشک مذهب واست مهم باشه؟" و با عجز پیش خودم اعتراف می کردم: "نمی دونم، دلیلش رو نمی دونم." به غرغرهای شقایق مبنی بر تهدید من که "اگه از این پاساژ لباس نخری دیگه می کشمت" و "اصلامن غلط می کنم ازاین به بعد باهات بیام خرید" و "بمیری ملیسا پام شکست" توجهی نکردم و وارد پاساژ شدم. یلدا هم مشغول اس ام اس بازی بود و بی خیال دنبال ما می اومد.- یلدا تو یه چیزی بهش بگو.یلدا درگوشیش رو بست و گفت:- هان؟ شقایق چشماش رو ریز کرد و گفت:معلومه با کی اس ام اس بازی می کنی که انگار نه انگار دو ساعته دنبال این خانم مثل جوجه اردک راه افتادیم؟یلدا لبخند زد و گفت:- با نازنین و بهروز.- خب؟- نازنین گفت واسه مهمونی نمی تونه بیاد و بهروز گفت میاد. - چه خوب. خوبه فردا شب تو مهمونی یه کیس مناسب ببندیم بیخ ریش بهروز و تموم. با دیدن لباسی به سبک دخترای انگلیسی قدیم استپ کردم.- اوه بچه ها این رو! - وای آستیناش پفه، چه باحال. دامنش رو، یاد پرنسسا افتادم.آستینای بلند، یقه ی ایستاده ی کوچیک و حلزون شکلش و بلندی دامنش باعث می شد که هیچ جای بدنم بیرون نباشه. - همین رو می خوام پرو کنم.رنگ صورتی کثیفش رو پوشیدم و به خودم تو آینه نگاه کردم. با یه نیم تاج رو موهام واقعا پرنسس می شدم. وای موهام رو چی کار کنم؟ برای موهام دیگه نمی تونستم کاری کنم. اگه می خواستم موهامم بپوشونم اول این که مامان خفم می کرد و بعدم شک برانگیز بود. شقایق و یلدا با دیدن لباس جیغ جیغ کردن و گفتن خیلی عالیه. شقایق بادیدن قیمت لباس وا رفت و گفت:- ای بابا، قیمتش رو. خودمم با دیدن قیمتش جا خوردم. با این که پول به اندازه کافی همراهم بود، اما لباس واقعا نمی ارزید. فروشنده هم بادیدن هیجان بچه ها دم پرو، یه ریال هم تخفیف نداد و من لباس رو روی پیشخوان گذاشتم و گفتم:- انگار قسمت نیست بخریم، بریم.هنوز دو قدم بر نداشته بودم که فروشنده گفت:- خیلی خب چون لباس رو پسندیده بودید باهاتون راه میام. خلاصه با یه تخفیف تپل لباس رو خریدم و رفتم سراغ خرید نیم تاج. ... رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃