eitaa logo
روزنوشتهای رسول محمدزاده
2.6هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
4هزار ویدیو
104 فایل
سخنرانی ها، نوشته ها و گزیده های د.رسول محمدزاده (موسس مدارس قرآنی آیات)
مشاهده در ایتا
دانلود
در قاموس غرب، قوانین بین‌المللی همان چیزی‌ست که منافع خودشان را تضمین کند، نه چیزی که بر پایه عدالت و انسانیت باشد. وقتی رژیم صهیونیستی قریب به دوسال است که آب و غذا و دارو را بر مردم غزه بسته، برایشان یک مسئله امنیتی داخلی محسوب می‌شود! اما وقتی انصارالله، برای شکستن همین محاصره، کشتی‌های مرتبط با رژیم را هدف قرار می‌دهد، یک‌باره تهدید علیه کشتیرانی بین‌المللی می‌شود. در واقع، آمریکا و هم‌پیمانانش با این دوگانه‌سازی، هم جنایت را مشروع جلوه می‌دهند و هم مقاومت در برابر جنایت را غیرقانونی معرفی می‌کنند. این همان وارونه‌نمایی‌ست که از جنگ غزه تا جنگ یمن و حتی پرونده هسته‌ای ایران، بارها به‌کار گرفته‌اند. یعنی ساختن روایتی که در آن، جلاد قهرمان و قربانی مجرم جلوه داده شود. نگران تهدید انصارالله هستید حصر غزه را بشکنید و تمام. 📌 به بزرگترین کانال ایتا بپیوندید👇 @fori_sarasari
16.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چرا بعضی شبها ایران فقط یک موشک میزد ایا موشک هایش تمام شده بود درپازل ناقص دشمن بازی نکنیم اگرسپاه نبودمملکت نبود @rasooll_ir
1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
محمد علی: دشمن مردم من اینجاست، نه در ویتنام 🔹 محمد علی، اسطوره بوکس جهان، با شجاعت از رفتن به جنگ ویتنام، به عنوان سرباز آمریکایی سرباز زد و اعلام کرد که حاضر نیست هزاران مایل دورتر جان مردم فقیر را بگیرد تا سلطه اربابان سفیدپوست ادامه پیدا کند @rasooll_ir
7.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میگه : محافظین رئیس ستاد کل نیروهای مسلح ایران و مسئولان حفاظت متوجه میشن دختر ایشون ابتدای صبح ساعت 6.30 حدودا میره روی پشت بام و بعد میاد پایین و ... بعدا بررسی میکنن میفهمن شهید باقری سفر دخترش به کربلا رو ممنوع کرده بوده به مسائل حفاظتی و ... و ایشون هر روز صبح ابتدای روز میرفته روی بام به سمت کربلا سلام میداده و بعد به کارش میرسیده... رحمت خدا بر شهدای وطن @rasooll_ir
به مناسبت تولد 44 سالگی ام 🎂 👇
44 سالگی ✍️ به مناسبت 44 مین 22 مرداد شصت من که خیلی یادم نیست. اما 22 مرداد سال 60 بود که دم اذان ظهر مادرم صدای ونگ ونگ یه پسر 3.5 کیلویی کله گِرد با چشمای پف کرده و دماغ نخودی را شنید. همان موقع بوده که انگار صدای مؤذن زاده یا صبحدل از بلندگوهای بیمارستان مصطفی خمینی پخش می شه و مادرم از آن اذان فقط «اشهد اَنَّ محمداً رسول الله» را یادش می ماند. برای همین اسم new folder عزیزش را می گذارد: «رسول» مادرجانم (مادرِ مادرم که دو سال پیش پر کشید) وقتی می فهمد بچه سالم است و «پسر» هم هست آن قدر گریه می‌کند که پرستارها شک می‌کنند که نکند بچه زبان بسته به جز چشم‌های پُف کرده اش عیب و ایراد دیگری هم دارد! خدا شاهده علی پسرم هم که به دنیا اومد همین بساط گریه را علم کرد. خدا بیامرزدش که چقدر دوستم داشت. تمام وجودش آتش عاطفه بود این مادرجان🥰 اولین خاطراتی که از بچگی‌هایم سراغ دارم خانه‌های بزرگ پدربزرگ‌ها و رفت و آمدمان به اینجا و آنجا بوده است حمید (پسر خاله مادرم) و عباس (پسر دایی پدرم) که نمی دانم چرا، ولی عجیب دوستشان داشتم! و هر دو هم شهید شدند. بمباران‌ها را یادم هست. سوسک‌های خانه پدربزرگ پدریم را! با آن حیاط بزرگ که انگار انتها نداشت. با سر به سر گذاشتن‌هایی که گاهی عمه کوچکترم در همان عالم بچگی‌مان با آن مرا حسابی بلد بود بچزاند! با جوجه خریدن‌های بابا از مولوی با راه‌پله‌های سنگی خانه‌مان که تنها فاصله ما با خانه بابانصرالله (پدربزرگ پدریم) بود. با سماور همیشه روشن بابانصرالله و زیرشلواری‌های گَل و گُشاد اصفهانیش با باغچه آب دادن‌هایش با 2 حوض بزرگ و همیشه کثیف و پر از ماهی گلی‌اش با 5 تومنی‌های طلایی که بابا و بابانصرالله به من می‌دادند. با آدامس شیک دو تومنی و پفک و کامَک 5 تومنی با خاطره تلخ کلاس اولم که بدلیل تنگی نفس رفتیم دکتر و تشخیص او روماتیسم بود و آمپول‌های پنی سیلینی که کل کلاس اولم هم شب یا یک شب در میان می‌رفتیم درمانگاه طوس میدان خراسان و می‌زدم به بدن با ماشین پیکان وانت بابا که من و مامان و سمیرا به زور توش جا می‌شدیم با بمباران‌هایی که همه می‌رفتیم زیر زمین و زیرپله هفت هشت سال اول زندگیم این طور تمام شد. برای کلاس دوم تصمیم گرفتیم بریم اصفهان زندگی کنیم. آنجا هم پدر یک کارخانه سنگبری را شراکتاً با یکی از اقوام اجاره و اداره کنند. بابا نصرالله از این که تنها عزیز زندگیش (یعنی بابا) ازش دور شده بود، دلش خیلی شاد نبود. از اون طرف مادرجان هم همین حس را به مامان داشت. بارداری مامان هم که شده بود قوز بالای قوز! قرار بود بچه اوایل خرداد به دنیا بیاد. برای همین یک شب مادرجون و آقاجون اومدند اصفهان خونه‌مون و مامان را برای وضع حمل بردند تهران! لعنت به امتحانای خرداد 😔 غرورم مانع می‌شد گریه کنم؛ خودم رو زدم به خواب که رفتن مامان را نبینم. یواشکی زیر پتو گریه کردم. بعدم که مامان داشت می‌رفت، هر کاری کردند بیدار نشدم. پتو را زدند کنار، اشکامو که دیدند، مامان بغلم کرد، بوسم کرد و رفت که رفت🥺 به جاش بابانصرالله و ننه از تهران اومدند پیش من و بابا و سمیرا (بذارید بگم ننه! ننه برای من اسم مقدسیه. حتی اگه همه نوه‌ها بهش بگند مادر بزرگ، من دوست دارم اونو ننه صدا کنم. خیلی حس و حال خوبیه. ننه برای من یعنی دهه 60 و 70 خاطراتم. یعنی قبل از مدرن شدن خانواده‌ها. قبل از سرد شدن فامیل، قبل از جدایی‌ها و غریبگی‌ها. الان من تنها کسی هستم که به او می‌گم ننه.) صبح‌ها بابانصرالله بعد صبحونه من رو می‌رسوند دَم سرویس مدرسه‌ام. صبح روز چهارم بود که رفتاراشون یهو عوض شد. بابا درست جوابمو نمی داد. بابانصرالله هم به یه بهونه ای پیچوند رفت زیرزمین و... انا لله و انا الیه راجعون روح ملکوتی خدا به خدا پیوست هنوز چشمای سبز رنگ بابانصرالله که قلوه خون بود و دستمال سفیدشو یادمه اما اون روزها مدرسه خط قرمز بشریت بود. هر جوری بود دوباره رفتم دم سرویس و... همه بچه ها اومده بودند. مدرسه شاهد خمینی شهر (راستی چقدر مامان تلاش کرد شاهد برم) سر صف ناظم مون گفت : مدارس یک هفته تعطیل شده و امتحانات به بعدش موکول میشه. خدیا منو ببخش!! فقط خودت می‌دونی چقدر خوشحال شده بودم. رفتیم خونه و ظهر نشده با بابا سوار اتوبوس شدیم و رفتیم تهران خدایا هیچ وقت فکر نمی‌کردم دلم حتی واسه سمیرا هم یه روزی این قدر تنگ بشه. مامان که جای خود دارد... دختر کوچک‌ترمون به دنیا اومده بود و دیگه خبری از تهدیدهای قبل تولدش نبود. این که اگه دختر باشه فلان می‌کنم و بهمان می کنم، همه را یادم رفته بود. اون لحظات خوشحال‌ترین آدم دنیا بودم... ادامه👇
ادامه قسمت اول : آن برگشتن همانا و بازگشت دوباره به تهران همانا جنگ که تمام شده بود، پدربزرگ و مادربزرگ‌ها هم که دل خوشی از اصفهان رفتن‌مان نداشتند بابا هم که نگران تربیت و تحصیل من بود (بیچاره بابا🥺) دوباره اثاث را جمع کردیم و راه افتادیم تهران و دوباره خونه بابانصرالله و مدرسه اثنی عشری منطقه 12 3 سال مانده دبستانم آنجا بودم معلم کلاس سومم خانم فکری بود. معلم خوبی بود. اما معلم چهارمم آقای بیاتانی، وای! استاد خوشنویسی! وای چقدر مهربون و چقدر فرهیخته! هر خطی می‌نوشتم، می برد نشان معلمای کلاس پنجم می‌داد. حتی گاهی وقتا می برد منو کلاس پنجم و برای معلما روی تخته خط می نوشتم. معدلم هم اون سال 20 شد. دقیقاً و واقعاً 20 این را هم نگفتم، مامان عزیزم دقیقا 2 بار دیپلم گرفت. یک بار خودش و یک بار با من. فقط خدا می‌داند چقدر برایم زحمت کشید این مادر چقدر برای مدرسه‌هایم دوید، چقدر جزواتم را بازنویسی کرد، چقدر کمبودها را جبران کرد، چقدر توی راه پله‌ها درس پرسید، چقدر تا دم در مدرسه یا حتی دم در کلاسم با من اومد تا درس بپرسه. معدل‌های 20 من حداقل 16 نمره‌اش برای مامان بود. تا این که رفتم کلاس پنجم. و ما ادراک ما پنجم!!! آقای ... ! یک صدام به تمام معنا بود با یک حکومتی که به اندازه یک کلاس بود. با همان خشونت صدام‌گونه و ناجوانمردانه. از گرفتن خوراکی‌های بچه‌ها تا چوب و فلک تا چوبِ آلبالویی که با دورش نوار قرمز دوچرخه کشیده شده بود تا چند وسیله شکنجه دیگر فقط بخشی از ادوات او برای کودک آزاری بود. فکر می‌کنم روز دوم سوم بود که امتحان املا گرفت و من 15 شدم. اون قدر خوشحال بود که گویی از کلاس چهارمم که آقای بیاتانی خوشنویسی هایم را برایش می آورد، دل پری از من داشت، تا چشمش به 15 من خورد، چشم‌های ورقلمبیده‌اش را بیشتر درید و با یه نگاهی که انگار صیدی به چنگ آورده باشه گفت: ببین! 20 های بیاتانی تموم شد! اینجا دیگه حساب و کتاب داره! شک ندارم که این نگاه و این یک جمله ساده او مسیر تحصیل من را کاملاً تغییر داد. صبح به صبح که از خواب بلند می‌شدم، نگران این بودم که امروز ممکنه چه غافلگیری‌ای داشته باشه و چه بهانه‌ای برای تنبیه پیدا کنه. یادم نمیاد جز برای تنبیه از صندلیش بلند شده باشه. توی کلاسش نزدیک 10 مسئولیت داشت. مبصر ، مسئول در، مسئول تخته، مسئول تعویض کفش و دمپایی معلم، مسئول نظافت، مسئول... من که بخاطر خطم، مسوول نوشتن دفتر غایبان بودم ولی بیچاره بچه‌های ضعیف مسوول کارهای پست و تحقیرآمیز مثل تعویض دمپایی معلم و... بودند. تا نزدیک بهمن دوام آوردم ولی واقعا حالم بود بود. من تحمل این همه تحقیر و اضطراب را نداشتم. تا این که مادر رفت مدرسه و بعد هم منطقه و خلاصه به هر ترتیبی بود کلاسم را عوض کرد. واااای ! لحظه آخری که داشتم از کلاسش می‌رفتم، با خودم می‌گفتم بعیده بتونم از این قفس فرار کنم. مدام احساس می‌کردم بالاخره منو پیدا می‌کنه و... خدا می‌دونه چقدر خاطره دیگه دارم... بگذریم این 12 سال اول زندگی من بود. و پر از نگفته‌ها شاید ادامه دادم، اگر خدا بخواهد. .
هر روز صبح که از خواب پا میشیم، معمولاً پامون می خوره به دو تا مُهر مهر بچه هاست که نماز صبح خونده اند. چقدر حس خوبی داره این مهر های سرگردان روی فرش ها اول صبح ها
روزنوشتهای رسول محمدزاده
ادامه قسمت اول : آن برگشتن همانا و بازگشت دوباره به تهران همانا جنگ که تمام شده بود، پدربزرگ و مادر
: سلام آقای محمد زاده وقت بخیر تولدتون مبارک 🎂 انشاالله سالم وسلامت باشید خداوند توفیقات شما رو بیفزاید لطفااین متنی که راجع به ۱۲ سال اول زندگیتون نوشتید رو ادامه بدید خیلی جالب ونوستالژی بود به خصوص (ننه) عالی بود چون ما هم مادربزرگم را ننه صدا میکردیم متشکرم ازتون🙏
روزنوشتهای رسول محمدزاده
44 سالگی ✍️#رسول_محمدزاده به مناسبت 44 مین 22 مرداد شصت من که خیلی یادم نیست. اما 22 مرداد سال 60
. : سلام و احترام خدمت شما آقای محمدزاده سالروز تولدتون رو تبریک میگم 🌹انشاالله همیشه سلامت و موفق باشید، انشاالله در خصوص خاطرات دوران کودکیتون میخواستم بگم اشک من رو در آوردید چون همزمان که خاطرات شما رو میخوندم خاطرات دوران کودکی خودم که تقریبا با شما هم دوره بودم رو در ذهن تداعی و مرور کردم و ما رو یه جورایی بردید به یک دنیای دیگه و حس‌های قشنگ که متاسفانه دیگه هیچ کدوم تکرار نخواهند شد عااااااااااااالی بود التماس دعا