ماجرای عشق تدریجی من
✍️#رسول_محمدزاده
یک موقعی بود با وجود آن که خودم هم انقلابی بودم و آقا را دوست داشتم، بعضی رفتارهای انقلابی های اطرافم در قبال آقا را نمی فهمیدم. این که دلشان قنج می رفت، پای تلویزیون اشک شان در می آمد و... این جور وقت ها توی دلم می گفتم: مگر معصومند که این جور در ایشون ذوب شده اید؟! محبت هم حدی دارد. منطقی دارد. و خلاصه این که همه را بر حذر می داشتم که مبادا ایشان را بیش از ایشان بودن شان دوست داشته باشید
چند دقیقه پیش که چهره مبارک شون را در گوشی دیدم که وارد بیت شده اند و حالم با دیدن شون منقلب شد، یک لحظه یاد اون وقتها افتادم و گذشته خودم را در دلم تقبیح کردم.
راستش را بخواهید من بر خلاف اکثر دوستانم، مسیر انقلابی بودنم نه تقلیدی بود و نه احساسی! از هیچ کس یاد نگرفتم. مثل دخترها هم یک دنیای عاشقانه ی تخیلی برای خودم درست نکرده بودم که عاشق امام و شهدا و... بشوند و...
بگذارید اعتراف کنم
من خیلی مقاومت کردم که عاشقش نشوم. دوستان مذهبی اطرافم که به نوعی تحت تربیت ناخواسته اونها بزرگ شدم هم انقلابی هایی بودند که منتقد آقا و نظام شده بودند. مدام او را با امام مقایسه می کردند و ایشان را پیش چشم من تنقیص می کردند.
برای همین اوایل جوانی را با احتیاط بیشتری شروع کردم. انقلابی بودم، آقا را هم تا حدودی دوست داشتم ولی در حد یک رهبر نسبتاً خوب که بودنش بهتر از نبودنش است با اشتباهات ممکنی که هر کس ممکن است داشته باشد و البته احتمالاً مثل او هم کم پیدا نمی شود. همین!
ولی زمان همه چیز را عوض کرد.
او مثل چهره ای بود که در انتهای یک دالان دراز تاریک قرار داشت و هر چه به سمتش رفتم جزییات بیشتری برایم آشکار شد. و هر چه او را با قران سنجیدم، مطابقت داشت. هر چه با امامان و پیامبران مقایسه اش کردم دیدم همان جنس است. البته در اندازه ای غیر معصوم ولی از جنس همان آلیاژ ، همان طینت و همان شیوه و روش
کمی که جلوتر رفتم، دیگر او را با قران نمی سنجیدم، بلکه برداشت های خودم از قران را با او می سنجیدم. و هر چه جلوتر می رفت، احساس حقارت و محبتم به او بیشتر می شد. او شبیه ترین آدم به ابراهیم بود. به موسی، محمد، علی و حسین
نمی خواستم عاشقش شوم،
ولی نشد که نشد!
او به مرور مرا عاشق خود کرد. بدون این که بخواهد و بدون این که بداند!
الان کار به جایی رسیده است که هر از گاهی دعا می کنم خداوند از من بکاهد و به او بیفزاید. و خدا می داند که در این دعایم چقدر صادقم.
خلاصه این که من مثل شما نبودم. من از اول با انکار و تردید و تأمل وارد شدم. هیچ وقت نمی خواستم راه حق و باطل را متاثر از احساساتم انتخاب کنم. چون از قران یاد گرفته بودم نه تقلید و نه حب و بغض نباید مانع حقیقت جویی باشد. می خواستم حقیقت را بدانم. خود خود حقیقتِ عریان را. بدون هیچ رنگ و لباس و زینت و افزوده ای!
من مقلد کسی نبودم. در 18 سال اول زندگیم یک دقیقه هم بسیج نرفتم. پای سخنرانی یک عالم انقلابی هم ننشستم.
اما
آقا را با قران و اهل بیت سنجیدم. معیار من آنها بودند.
او الان تنها فاتح قلب من است.
چه کنم؟
در شباهت به قران ، در شباهت به انبیا و اولیاء الهی کسی را شبیه او سراغ ندارم.
اگر بود، عاشق او می شدم
هزار جَهد بکردم که سِرِّ عشق بپوشم
نبود بر سر آتش مُیَسَرم که نجوشم
بِهوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شَمایِل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم
حکایتی ز دهانت به گوشِ جان من آمد
دگر نصیحتِ مردم حکایت است به گوشم
مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم
من رَمیدهدل آن به که در سَماع نیایم
که گر به پای درآیم به در برند به دوشم
بیا به صلح من امروز در کنار من امشب
که دیده خواب نکردهست از انتظار تو دوشم
مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
به زخمخورده حکایت کنم ز دست جراحت
که تندرست، ملامت کند چو من بخروشم
مرا مگوی که سعدی طریقِ عشق رها کن
سخن چه فایده گفتن چو پند مینَنیوشم؟
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
وگر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم
@rasooll_ir
روزنوشتهای رسول محمدزاده
🔻در زمان جنگ نه تنها مرد از نامرد مشخص میشود، که وطندوست از بیوطن هم مشخص میشود 🔹کامنت تبریک پ
✍️#رسول_محمدزاده :
من اگر بتوانم به امثال فغانی و پرویز پرستویی بابت بی وطن بودم حق بدهم، به مدیرانی که در این سالها امثال اینها را در چشم جامعه بزرگ کرده اند، به مدیرانی که بیت المال را کرور کرور به حلقوم این بی وطنان ریخته اند، به مسوولانی که به جای تخصیص عادلانه و عاقلانه بودجه مملکت آنرا از دهان و سفره ولی نعمتان واقعی شان که مردم رنج دیده و زخم خورده اند باشند در آورده اند و به حلقوم دریده ی این بی وطنان ریخته تا آنرا خرجِ بَرج و بُرجِ شان کنند، به رسانه هایی که نخبگان و مؤثران واقعی جامعه را به عزلت نشاندند و امثال اینان را در چشم مردم بزرگ کرده اند، به دست اندر کاران کلان کشور و دولت های بی هویتی که هضم هژمونی فرهنگ سلبریتی زده و شهوت فزای غرب شده و به جای جذب و حفظ جوانان نخبه ای که به خاطر نداشتن حداقل های زندگی، هر روز از دانشگاه های خوب کشور به آغوش دشمن می گریزند و سربازانی بی جیره و مواجیب برای نظام سلطه می شوند، خرج این ملیجک ها و ملخک ها می کنند، آنها را نمی توانم ببخشم. آنها همگی شان در قبال این بی وطنی ها و نمک نشناسی ها مسوولند.
کاش بیدار شوند
✍️#رسول_محمدزاده :
من اگر بتوانم به امثال فغانی و پرویز پرستویی بابت بی وطن بودم حق بدهم، به مدیرانی که در این سالها امثال اینها را در چشم جامعه بزرگ کرده اند، به مدیرانی که بیت المال را کرور کرور به حلقوم این بی وطنان ریخته اند، به مسوولانی که به جای تخصیص عادلانه و عاقلانه بودجه مملکت آنرا از دهان و سفره ولی نعمتان واقعی شان که مردم رنج دیده و زخم خورده اند باشند در آورده اند و به حلقوم دریده ی این بی وطنان ریخته تا آنرا خرجِ بَرج و بُرجِ شان کنند، به رسانه هایی که نخبگان و مؤثران واقعی جامعه را به عزلت نشاندند و امثال اینان را در چشم مردم بزرگ کرده اند، به دست اندر کاران کلان کشور و دولت های بی هویتی که هضم هژمونی فرهنگ سلبریتی زده و شهوت فزای غرب شده و به جای جذب و حفظ جوانان نخبه ای که به خاطر نداشتن حداقل های زندگی، هر روز از دانشگاه های خوب کشور به آغوش دشمن می گریزند و سربازانی بی جیره و مواجیب برای نظام سلطه می شوند، خرج این ملیجک ها و ملخک ها می کنند، آنها را نمی توانم ببخشم. آنها همگی شان در قبال این بی وطنی ها و نمک نشناسی ها مسوولند.
کاش بیدار شوند
این غزل را در فتنه 98 گفته بودم. مناسب این ایام دیدم و دوباره منتشر کردم:
این زمین مال من و توست ، وطن مادر ماست
آب و خاک و ثمر و خار و خَسش جوهر ماست
زر و زور و بَر و بار و ثمرش سهم تو باد
خاک و خار و خس و خاشاک وطن از بر ماست
ای برادر ز چه رو قصد برادر کردی؟
زخم شمشیر و زبانت همه بر پیکر ماست
زخم شمشیر چنان نیست که طاقت ببرد
از خودی خوردنمان لطمه ی مرگ آور ماست
گر چه سیلی برادر به برادر تلخ است
آنچه زهر است غریبه است که آن ور تر ماست
رنگ و رو ، صورت و مو، سیرت و دینش به کنار
هر که از کوچه ما می گذرد خواهر ماست
مرگ بر ما اگر از ما نفسی چاق شود
در دل معرکه و معرکه ها بستر ماست
گر بسوزیم در این معرکه ، نو برخیزیم
اشک دشمن همه از خیزش خاکستر ماست
مرگ بر مرگ اگر مرگ به بستر باشد
مرگ با عزت و غیرت همه ی باور ماست
خانه و کوچه و کار و گذر و مسجد و کوی
جاده ومعبر و میدان همگی سنگر ماست
اجنبی در وسط خانه ما آمده است
او به فکر علف و آب خر و استر ماست؟!
گرگ گرگ است و لو بع بع و ماما بکند
گول عرعر نخوریم و پدرش هم خر ماست
این چه عقدی است که در کار تو و دشمن ماست؟
او خودش شاکی و خود شاهد و خود داور ماست
#رسول_محمدزاده
۳ آذر ۹۸
@rasooll_ir
#رسول_محمدزاده :
همون طور که احتمالاً می دونید کار اصلی حقیر «طراحی محتوا و مدل آموزشی در حوزه معارف» است. هر سال تابستون هم برای معلمای علاقه مند و دغدغه مند کارگاه و دوره برگزار می کنم تا معلمان بتونند آموزش های دینی و معارفی را در مداس مؤثرتر و جذاب تر کنند.
امروز آخرین جلسه از کارگاه اول آموزش قرآن به روش مدرسه آیات است. طبق معمول کارگاه های مجازی ام جلسات اول و آخر را عمومی و رایگان برگزار می کنیم تا دوستان و علاقه مندان بتونند لا اقل در جریان کلیت و خلاصه کار قرار بگیرند.
جلسه امروزمون ساعت 17 عصر از کانال «آیات برای همه» است. اگر دوست داشتید می تونید از اینجا دنبال کنید:
https://eitaa.com/aayaate_man
#رسول_محمدزاده
مؤسس مدارس قرآنی آیات
.
8.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🗯بلینکن گفته طرف ایرانی تو مذاکرات پذیرفته بود غنیسازی رو به زیر یک درصد برسونه و حتی درباره برنامه موشکی هم مذاکره کنه!
🗯با این همه امتیازی که ایران داده بود، باز هم بهش حمله کردن!
#رسول_محمدزاده:
ان شاء الله یه روزی مردم ما می فهمند که دولتمردی که در انتخابات وعده آشتی با دشمن را می ده، رجل سیاسی نیست، بلکه بمبی است خطرناک که ریموت آن دست دشمن است. شاید خودش هم نداند که او یک انتحاری ناخواسته است.
جالب این است که اولین چیزی که منفجر می شود نیز خود اوست.
قِسِر در رفتن سران سه قوه از عملیات دشمن را در همین پارادایم ببینید.
@rasooll_ir
این غزل را در فتنه 98 گفته بودم. مناسب این ایام دیدم و دوباره منتشر کردم:
این زمین مال من و توست ، وطن مادر ماست
آب و خاک و ثمر و خار و خَسش جوهر ماست
زر و زور و بَر و بار و ثمرش سهم تو باد
خاک و خار و خس و خاشاک وطن از بر ماست
ای برادر ز چه رو قصد برادر کردی؟
زخم شمشیر و زبانت همه بر پیکر ماست
زخم شمشیر چنان نیست که طاقت ببرد
از خودی خوردنمان لطمه ی مرگ آور ماست
گر چه سیلی برادر به برادر تلخ است
آنچه زهر است غریبه است که آن ور تر ماست
رنگ و رو ، صورت و مو، سیرت و دینش به کنار
هر که از کوچه ما می گذرد خواهر ماست
مرگ بر ما اگر از ما نفسی چاق شود
در دل معرکه و معرکه ها بستر ماست
گر بسوزیم در این معرکه ، نو برخیزیم
اشک دشمن همه از خیزش خاکستر ماست
مرگ بر مرگ اگر مرگ به بستر باشد
مرگ با عزت و غیرت همه ی باور ماست
خانه و کوچه و کار و گذر و مسجد و کوی
جاده ومعبر و میدان همگی سنگر ماست
اجنبی در وسط خانه ما آمده است
او به فکر علف و آب خر و استر ماست؟!
گرگ گرگ است و لو بع بع و ماما بکند
گول عرعر نخوریم و پدرش هم خر ماست
این چه عقدی است که در کار تو و دشمن ماست؟
او خودش شاکی و خود شاهد و خود داور ماست
#رسول_محمدزاده
۳ آذر ۹۸
@rasooll_ir
غزلی تازه
با تضمین غزلی از سعدی
وَصَلتُ بَحرَ کَاَنّی، وحیدُ مِن قَطَراتی
تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی
شَرِبتُ غُرفَةَ غرفة، حلالَ مِن حَرَمٍ لَه
چو رمل تشنه ترینم، که اوست آب حیاتی
اَذِنتُ فوجَ ملائک ، اجازة و مِن الله
اجازه هست زیارت؟ سلامی و صلواتی؟
مَررتُ بَحرَ و بَرَّ ، حَسَستُ بَردَ و حرَّ
عزیز مصر خراسان، حواله کن صدقاتی
مثالُکَ شجر طیب لک ثمرٌّ ما
به غیر روضهی رضوان ، ندیده ام ثمراتی
تَوَقَّفَ و تَعَجَّز، لِوَصفِکَ بلسانی
بدین ملاحت و تندی، چه شربتی و نباتی
و حینما بضَریحٍ ، لَقُلتُ فی خلواتی
تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی
#رسول_محمدزاده
شنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۴
قطار، در راه بازگشت از مشهد مقدس
@rasooll_ir
44 سالگی
✍️#رسول_محمدزاده
به مناسبت 44 مین 22 مرداد شصت
من که خیلی یادم نیست. اما 22 مرداد سال 60 بود که دم اذان ظهر مادرم صدای ونگ ونگ یه پسر 3.5 کیلویی کله گِرد با چشمای پف کرده و دماغ نخودی را شنید. همان موقع بوده که انگار صدای مؤذن زاده یا صبحدل از بلندگوهای بیمارستان مصطفی خمینی پخش می شه و مادرم از آن اذان فقط «اشهد اَنَّ محمداً رسول الله» را یادش می ماند. برای همین اسم new folder عزیزش را می گذارد: «رسول»
مادرجانم (مادرِ مادرم که دو سال پیش پر کشید) وقتی می فهمد بچه سالم است و «پسر» هم هست آن قدر گریه میکند که پرستارها شک میکنند که نکند بچه زبان بسته به جز چشمهای پُف کرده اش عیب و ایراد دیگری هم دارد!
خدا شاهده علی پسرم هم که به دنیا اومد همین بساط گریه را علم کرد. خدا بیامرزدش که چقدر دوستم داشت. تمام وجودش آتش عاطفه بود این مادرجان🥰
اولین خاطراتی که از بچگیهایم سراغ دارم خانههای بزرگ پدربزرگها و رفت و آمدمان به اینجا و آنجا بوده است
حمید (پسر خاله مادرم) و عباس (پسر دایی پدرم) که نمی دانم چرا، ولی عجیب دوستشان داشتم! و هر دو هم شهید شدند.
بمبارانها را یادم هست.
سوسکهای خانه پدربزرگ پدریم را! با آن حیاط بزرگ که انگار انتها نداشت.
با سر به سر گذاشتنهایی که گاهی عمه کوچکترم در همان عالم بچگیمان با آن مرا حسابی بلد بود بچزاند!
با جوجه خریدنهای بابا از مولوی
با راهپلههای سنگی خانهمان که تنها فاصله ما با خانه بابانصرالله (پدربزرگ پدریم) بود.
با سماور همیشه روشن بابانصرالله و زیرشلواریهای گَل و گُشاد اصفهانیش
با باغچه آب دادنهایش
با 2 حوض بزرگ و همیشه کثیف و پر از ماهی گلیاش
با 5 تومنیهای طلایی که بابا و بابانصرالله به من میدادند.
با آدامس شیک دو تومنی و پفک و کامَک 5 تومنی
با خاطره تلخ کلاس اولم که بدلیل تنگی نفس رفتیم دکتر و تشخیص او روماتیسم بود
و آمپولهای پنی سیلینی که کل کلاس اولم هم شب یا یک شب در میان میرفتیم درمانگاه طوس میدان خراسان و میزدم به بدن
با ماشین پیکان وانت بابا که من و مامان و سمیرا به زور توش جا میشدیم
با بمبارانهایی که همه میرفتیم زیر زمین و زیرپله
هفت هشت سال اول زندگیم این طور تمام شد.
برای کلاس دوم تصمیم گرفتیم بریم اصفهان زندگی کنیم. آنجا هم پدر یک کارخانه سنگبری را شراکتاً با یکی از اقوام اجاره و اداره کنند.
بابا نصرالله از این که تنها عزیز زندگیش (یعنی بابا) ازش دور شده بود، دلش خیلی شاد نبود.
از اون طرف مادرجان هم همین حس را به مامان داشت.
بارداری مامان هم که شده بود قوز بالای قوز!
قرار بود بچه اوایل خرداد به دنیا بیاد. برای همین یک شب مادرجون و آقاجون اومدند اصفهان خونهمون و مامان را برای وضع حمل بردند تهران! لعنت به امتحانای خرداد 😔 غرورم مانع میشد گریه کنم؛ خودم رو زدم به خواب که رفتن مامان را نبینم. یواشکی زیر پتو گریه کردم. بعدم که مامان داشت میرفت، هر کاری کردند بیدار نشدم. پتو را زدند کنار، اشکامو که دیدند، مامان بغلم کرد، بوسم کرد و رفت که رفت🥺
به جاش بابانصرالله و ننه از تهران اومدند پیش من و بابا و سمیرا
(بذارید بگم ننه! ننه برای من اسم مقدسیه. حتی اگه همه نوهها بهش بگند مادر بزرگ، من دوست دارم اونو ننه صدا کنم. خیلی حس و حال خوبیه. ننه برای من یعنی دهه 60 و 70 خاطراتم. یعنی قبل از مدرن شدن خانوادهها. قبل از سرد شدن فامیل، قبل از جداییها و غریبگیها. الان من تنها کسی هستم که به او میگم ننه.)
صبحها بابانصرالله بعد صبحونه من رو میرسوند دَم سرویس مدرسهام. صبح روز چهارم بود که رفتاراشون یهو عوض شد. بابا درست جوابمو نمی داد. بابانصرالله هم به یه بهونه ای پیچوند رفت زیرزمین و...
انا لله و انا الیه راجعون
روح ملکوتی خدا به خدا پیوست
هنوز چشمای سبز رنگ بابانصرالله که قلوه خون بود و دستمال سفیدشو یادمه
اما اون روزها مدرسه خط قرمز بشریت بود. هر جوری بود دوباره رفتم دم سرویس و... همه بچه ها اومده بودند. مدرسه شاهد خمینی شهر (راستی چقدر مامان تلاش کرد شاهد برم)
سر صف ناظم مون گفت : مدارس یک هفته تعطیل شده و امتحانات به بعدش موکول میشه.
خدیا منو ببخش!!
فقط خودت میدونی چقدر خوشحال شده بودم.
رفتیم خونه و ظهر نشده با بابا سوار اتوبوس شدیم و رفتیم تهران
خدایا هیچ وقت فکر نمیکردم دلم حتی واسه سمیرا هم یه روزی این قدر تنگ بشه. مامان که جای خود دارد...
دختر کوچکترمون به دنیا اومده بود و دیگه خبری از تهدیدهای قبل تولدش نبود. این که اگه دختر باشه فلان میکنم و بهمان می کنم، همه را یادم رفته بود. اون لحظات خوشحالترین آدم دنیا بودم...
ادامه👇
امسال اولین باری بود که دانشآموزانم در مقطع متوسطه را اردوی زیارتی مشهد مقدس بردیم. اردوی فوقالعادهای شد. مطمئنم که خاطرات این اردو برای همیشه به یاد بچههایم میماند
اگر دوست دارید بدانید چه اتفاقاتی در اردوی خاطرهانگیز مشهد دبیرستانیهای آیات افتاده، از این لینک شروع کنید:
https://eitaa.com/aayaat7/1155
#رسول_محمدزاده
@rasooll_ir
✍️ #رسول_محمدزاده:
راستش را بخواهید دهه ۸۰ خیلی دنبال دلایل عقلی و نقلی ولایت فقیه بودم. که البته دلایل عقلی که یافتم، بر دلایل نقلی غلبه داشت.
اما سالهای اخیر دو دلیل دیگر پیدا کرده ام که از دو دلیل قبلی قوی تر است:
دلایل تجربی
و دلایل قلبی
واقعاً در سالهای اخیر نظریه ولایت فقیه دیگر نه نیاز به نقل دارد و نه عقل
اثباتش خیلی ساده تر شده است. کافی است کسی از چشم ظاهر بی بهره نباشد و سری بزند به کشورهای اسلامی منهای ولی فقیه تا کنتراست قضیه را بتواند ببیند.
یا وجدانش را قاضی کند در کشور خودمان ببیند اگر ولی فقیه نبود چه میشد؟! الان کشور کجا بود؟!
اینها میشوند دلایل تجربی.
دلیل قلبیاش هم نیاز به چشم دل دارد. این که در ۲۰۰ کشور دنیا فقط یک رهبر و رییس هست که برای هوای نفسش حکومت نمی کند. با هوای نفسش هم حکومت نمی کند. با هوش است، با شرف و با غیرت است، حکیم و همه چیزدان است، عالم است، فرهیخته است، خدا ترس است و...
بخدا که تاریخ مثل خامنهای را به خود ندیده. قدرش را بدانیم و برایش دعا کنیم.
شیاطین جن و انس برای جنگ با او وحدت دارند. شب و روز هم تلاش می کنند و...
اینها را کسی دارد می گوید که در نوجوانی و جوانیش از این که او را «امام» یا «آقا» بنامند، حس خوبی نداشت. 😌
اما
بِه هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شَمایِل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم
.
📸 شرایط فرقی نکرد؛ اما بانیان فاجعه برجام ۷۵۰ سکه طلا گرفتند
#رسول_محمدزاده:
تقلیل مضرات برجام به چند سکه ناچیز، یا خطای شناختی است یا ملاحظات فن بیانی
برجام را باید چیزی در حد ترکمانچای و گلستان دید.
۱۰ سال توقف کشور و عقبگرد راهبردی ترین صنعت و چراغ سبز به دشمن برای جنگ
@rasooll_ir