#دل_بده ❤️
حاج حسین یڪتا : فرماندهی گردانی به خودم گفت : «خواب امام زمانو دیدم . آقا بهم گفت : لیست گردانو بهم بده ؛ لیست رو بهشون دادم، ایشون با خودڪار قرمز زیر بعضی اسمها رو خط کشیدن. [گفت:] حاج حسین ! هر اسمی رو ڪه اون شب توی خواب امام زمان زیرشون خط ڪشیدن شهید شدن».
بچهها الان امام زمان دارن برای ظهور یارگیری میڪنن ...!
#هلمنناصرینصرنی
#ڪلیومعاشورا
#وڪلارضڪربلا
┄┅─✵🕊✵─┅┄
@rasooll_khalili
┄┅─✵🕊✵─┅┄
°از شہید ڇمرانــ♥️
پرسیدند ڪہ:
تعہد بہتر اسٺ یا تخصص؟
.
°گفٺ:
میگویند تقوا از تخصص
لازم تر اسٺ،آن را میپذیرم.
°اما میگویمــ
آنڪس ڪہ تخصص ندارد
و ڪارے را میپذیرد؛
بـےتقواسٺ...🌱°
#شهید_چمران
#چادریـها
┄┅─✵🕊✵─┅┄
@rasooll_khalili
┄┅─✵🕊✵─┅┄
اربعینی ها !
یادتان باشد که ستون به ستون را
مدیون قطره قطره خون
🌷شهیـــــــدانید🌷 ...
اربعینی ها
وقتی چشمتان به گنبد زیبای آقا افتاد،
یاد کنید از آنانی که با حسرت پشت پیراهن هایشان می نوشتند :
یا زیارت یا شهادت
اربعینی ها !
میان ِ هروله های بین_الحرمین ،
یاد کنید از🌷 شهـــــــدایی🌷 که
در آرزوی زیارت ِ شش گوشه ی اربابـــ
پرپر شـــدند ...
اربعینی ها
نمیدانم از کدام مرز میگذرید ! اما ؛
یاد کنید از شهـــدای مفقودالاثر در مرزهای
مهران ... چذابه ... حاج عمران ...
شلمچه ... .سردشت......
اربعینی ها ! التماس دعا
┄┅─✵🕊✵─┅┄
@rasooll_khalili
┄┅─✵🕊✵─┅┄
#دلنوشته
و ݕاز مݩ ماݩدم و ݕاراݩ و یڪ جاے خالے.. ڪہ نمےدانم ݕراے ڪیسٺ...
ݩمےخواهم ݕگویم براے ٺُ ... چوݩ ٺو جاے خالے ݩدارے..
چطور ݕگویم.. دارے.. اما ݩدارے..
ݕاراݩ ݕارید.. نمےخواهم ݕگویم براے ٺُ.. چوݩ ٺُ خود باراݩے... خودِ خودِ ݕاراݩ..
قݕل ٺُ حکایت این همہ تغییر را نمےدانستم.. قاݕلیٺ ایݩ همہ ٺغییر ݩداشٺم... ٺُ آمدے و بہ یڪ ݕاره همہ چیز را فہمیدم... گویے از اول مےدانسٺم...
ٺُ آمدے و دیگر جاے خالے اے نݕود... گویـے از اول ݩݕوده...
ٺُ آمدے و دیگر ݕاراݩ یادآور خاطراٺ ٺلخ نݕود... گویـے هیچ خاطره ٺلخے نݕوده...
ٺُ آمدے و همہ فرضیہ هاے پوچِ دنیا را بہ هم ریخٺے..
براے دیگراݩ رفٺہ اے..💔
اما ݕراے مݩ امده اے...
ݕا شڪوه..
پر صلابٺ..
خواسٺݩے..
ماندݩے..
شیرین.. مثل ݕارانِ ݕعد از ٺُ..
چرا ݕاراݩ...؟
مثل خودِ ٺُ... :)🍃
#شهیدحسین_معزغلامی
✍🏼『 عیـטּ_اس_میمـ』
#کپی_با_ذکر_نام_نویسنده_مجاز_است ❗️
#به_وقت_بیست_اردیبهشت_هزار_و_سیصد_نود_و_هشت
#دݪݩوشٺ...
#همیشگی_ترین
#ماندنی
۵۰۱۱۶۱۸ ❣
┄┅─✵🕊✵─┅┄
@rasooll_khalili
┄┅─✵🕊✵─┅┄
#رمان_از_لاک_جیغ_تا_خدا🌈💕💫
#الهام
#قسمت_هفتم
ساعت ۱:۳۰بعدازظهر بود
یک لحظه به عقل خودم شک کردم که اخه کی لنگ ظهرقرار میزاره به محمد دوباره زنگ زدم و گفتم هوا گرمه قرار بزاره ساعت پنج اونم قبول کرد گفت باشه از اینکه قبول کرده بود خوشحال بودم رو تختم دراز کشیده بودم اروم چشمامو بستم گرفتم خوابیدم ..
از خواب که پاشدم سی ونیم بود رفتم ی چیزی خوردم دوباره برگشتم سمت اتاقم لباسمو پوشیدم تیپم ساده بود ی مانتو قرمز کم رنگ شلوار مشکی و شال مشکی
کفش و کیفمم مشکی بود خوب بود واسه قرار امروزه...
رفتم از اتاقم بیرون مادرم خواب بود مجبور بودم همینجوری برم...
از خونه زدم بیرون رفتم سر خیابان سوار ماشین شدم
رسیدم سمت پارک
ده دیقه ایی زود رسیده بودم عادت نداشتم دیر به قرارام برسم ساعت شد پنج دیدم نیمد زنگ زدم بهش گفتم کجایی گفت ورودی پارک نگاهمو انداختم به ورودی پارک
وااا باز تیپمامون مثل هم بود عاشق این پسر بودم من علم الغیب داشت دقیقا هر سری من بااین قرار داشت اکثرا تیپمامون مثل هم بود...
اومد جلو دستشو اورد جلو گفتم از کی دست دادم کی این بار دومم باشه
گفت سلامتو خوردی جوجه
گفتم سلام مرغ
گفت نمیگی اقا مرغ دلش واسه خانم جوجه تنگ میشه
دقیقا همین حرفو اداشو دراوردم بعدم خودم خندم گرفته بود
خودشم خندید
گفت باشه ادا در بیار بوقتش تلافی میکنم ...
گفت بریم بچرخیم با ماشین گفتم اره بریم....
@rasooll_khalili
💠رفــاقــت بــا تـــو را
🌹بـــا دنـــیــایـــی
عــــوض نــمــیــڪـنـــم🍃
#ابـــوخـــلـــیــل🌺
#شهیدرسول_خلیلی🌸
┄┅─✵🕊✵─┅┄
@rasooll_khalili
┄┅─✵🕊✵─┅┄