eitaa logo
🕊 شـهیـدانــه 🕊
337 دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
101 فایل
[به یاد تمام شهدا ،شهیدانه ای به نام شهید مدافع حرم محمدحسن(رسول) خلیلی] 🌸متولد:1365/9/20 تهران 🌸شهادت: 1392/8/27سوریه 🌸مزار: گلزارشهدای بهشت زهرا، قطعه 53،ردیف87 کپی مطالب آزاد
مشاهده در ایتا
دانلود
همه جور آمدنی رفتن دارد ، الا شهادت !! شهادت تنها آمدن بدون بازگشت است شهید که شدی می مانی یعنی خدا نگهت می دارد ،❣ تا ابد.... شادی روح شهداصلوات ❤️اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدْ وَعَجِّلْ فَرَجَهُم @rasooll_khalili
🍥🍃🌺🍃🌺🌺🍃---؛ ☘🌺🍥؛ 🌿؛ بعضےهآراهرچقدربخوانے خستہ نمےشوے ...بعضےهآراهرچقدرگوش دهے عادت نمےشوند ...بعضےهآهرچہ تڪرار شوند بازبڪرندودست نخورده مثل شــهـدا .. ♥️ بر شهدای راه حق شادی روح شهدا صلوات اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدْ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ @rasooll_khalili 🌿 ☘🌺🍥 🍥🍃🌺🍃🌺🌺🍃---
┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾••┈•.🇮🇷 { یادگاه شهدای} 🚩صابرین🚩 🕊🌹 ️⃣ ماه پیش از شهادت، خدا توفیق داد اسم من و جعفر خان سفر حج در آمد. او گفت من همسرم نمیروم. کار همسرانمان هم جور شد و عازم شدیم. ازش وقتی کعبه را دیدی از چه خواستی؟ : از خدا خواستم تا جایی که می توانم از دشمنان بکشم و خودم هم شوم.🕊🌹 در همان روز اول، کاروان خاصی به جعفرخان پیدا کرده بودند. یک بود که اصرار داشت بداند ما کارمان چیست. به هر بهانه ای می پرسید شما دو تا چه کاره اید؟ من به گفتم: من پیمانکار ساختمانی هستم و هم ! چند ماهی از جعفر خان گذشته بود که یک نفر زنگ زد به گوشی ام. می لرزید. همسفرمان بود: بی انصاف! تو که گفتی بنّاست! هق هق می کرد...😭 (راوی: همرزم شهید) بعد از که من بشدت مجروح شده بودم برای پیگیری بحث بهم زنگ زدن تا بیام پیگیر امورم بشم. اول که نمیومدم اما بعدا به اصرار و زور یکی از بچه ها منو آوردن برای پیگیری. آمدم دیدم از 54 که توی بدنم هست 20 تا از اونا رو لحاظ کردن و حتی مجروحیت و روانم رو به حساب نگرفتند و بهم 9 درصد جانبازی دادن! خیلی ناراحت شدم برگه اعتراض گرفتم که پر کنم. آمدم یگان و رفتم آسایشگاه . آمد بخوابم گفت فلانی ولش کن با اون چیزی که برات اینجا مقدر کرده عوض نکن اصلا دیگر هم نمیخواد پیگیرش بشی، از خواب که شدم. برگه اعتراضم رو کردم،گفتم دستور هست👌،، ادامه دارد،،،◀️
┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾••┈•.🇮🇷 { یادگاه شهدای} 🚩صابرین🚩 🕊🌹 ️⃣ ⏬اهل شب و گريه هاي نيمه شب بود طوري كه گاهي از اوقات با گريه هاي نماز شب ايشان بنده نماز بيدار مي شدم، مي‌ديدم دارد با خدا راز و نياز مي كند و مي‌ريزد. يك توجيبي داشت كه هميشه همراهش بود و آنرا قرائت مي‌كرد. معمولاً هر زماني كه در زندگي با مواجه مي‌شد، با ذكر حلش مي كرد. با اين ذكر زياد مانوس و محشور بود. يک روز ايشان تصادف خيلي سختي داشتند. طوري كه همه فاميل از اين موضوع ناراحت بودند. محمدآقا خيلي صبور و خونسرد بود. مي گفت تا نخواد هيچ اتفاقي نمي افتد. كه در منزل بود خودش را در باغ با درخت توت و تمشك سرگرم مي‌كرد. در منزل هم فعاليت زيادي داشت و كمك حال خانواده بود. يك روز توي اتاق دراز كشيد و اي را روي صورتش قرار داد. گفت: فرض كن من 🕊 شدم، توام اومدي بالاي سرم، ميخواهم ببينم عكس العملت چيه؟ : ! بازم از اين حرفا زدي؟ خيلي اصرار كرد. خودم گفتم: دلش را نشكنم. اومدم بالاي سرش، چفيه را زدم. دست روي كشيدم و گفتم: محمد عزيزم! شهادتت مبارك بالاخره به آرزویت رسيدي! اين جمله رو به زبان آوردم خيلي خوشحال شد. 🌹 ادامه دارد◀️