eitaa logo
رستا
458 دنبال‌کننده
958 عکس
207 ویدیو
3 فایل
💠رَستــا روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان 🌱 (حسینیه هنر اصفهان) ادمین: @f_sarajan کانال ما در بله: https://ble.ir/rasta_isfahan کانال ما در تلگرام: https://t.me/rasta_isfahan پیج ما در اینستاگرام:https://www.instagram.com/rasta.isf?igsh=emNzMGs2MjI0MWxu
مشاهده در ایتا
دانلود
📚کتاب‌نگاری 🌟تجربیات مروجان کتاب در گوشه‌گوشه ایران قسمت اول: آبگینه در خیرآباد کلاس چهارم است و دوست‌داشتنی‌ترین پسر روستا. کتاب "آبگینه به مهمانی می رود" را برای مسابقه‌ی کتابخوانی برده‌ام روستا. خوانده است و توی یک صوت خلاصه‌اش را برایم فرستاده است. چیزهایی از جزئیات در صوتش گفته بود که توی کتاب نیست و تازه برخی ابهام‌های مرا حل کرد! احتمالا مادرش برایش گفته بود یا پدرش که همزمان چوپانی می‌کند و زنبورداری و باغداری... در این دنیایی که همه‌ی رسانه‌ها فضا‌های شهری را تبلیغ می‌کنند، نمی‌دانم چه حسی دارد وقتی کتابی می‌خواند که در فضای یک روستا اتفاق افتاده است. آن هم در موقعیتی که خیلی از اهالی روستا، آن‌جا را رها کرده و به شهر رفته‌اند. فکر می کنم امیدوار کننده است که ببیند کسی هم کتابی در فضای روستایی نوشته و به روستا توجه کرده. صداقت و سادگی‌شان دوست‌داشتنی است؛ شبیه آزاده... کاری‌بودن و محکم‌بودنشان هم یادگرفتنی است؛ باز هم شبیه آزاده... شاید هم برعکس، آزاده شبیه او! روستای خیرآباد، تیر۱۴۰۲ ✍عاطفه محمدباغبان روستای خیرآباد از جهت تقسیمات رسمی از توابع نجف‌آباد هست ولی از لحاظ مکانی نزدیک دهق و علویجه در استان اصفهان. ☘رستا، روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان @rasta_isf_1401
📚کتاب‌نگاری 🌟تجربه مروجان کتاب در گوشه‌گوشه ایران قسمت دوم: آبگینه در دست دختران خیرآباد زرنگ و باهوش بود. همیشه توی "وسطی" و "اسم‌فامیل" و "گرگی‌رنگی" و پانتومیم برنده می‌شد. به خاطر همین بیشتر بچه‌ها دوست داشتند توی گروهشان باشد تا برنده شوند. وقتی از کتاب "آبگینه به مهمانی می‌رود" مسابقه گذاشتم، اولین کسی بود که شرکت کرد. صوتش از خلاصه کتاب را فرستاد. وقتی دیدمش بهش گفتم: "چرا خط به خط کتاب را گفته بودی؟" خندید. پرسیدم: "بگو چی فهمیدی؟" گفت: "کمک به همدیگر و ..." چیزهایی که گفت، کاملا درست بود و از مضامین داستان. جایزه‌اش یک جامدادی چوبی بود. بچه‌ها که خبر جایزه‌گرفتن سوگند رضایی، کلاس چهارم را شنیدند، برای شرکت در مسابقه دوم صف گرفتند. روستای خیرآباد، تیر۱۴۰۲ ✍عاطفه محمدباغبان روستای خیرآباد از نظر تقسیمات کشوری از توابع نجف‌آباد است، ولی از نظر مکانی در نزدیکی دهق و علویجه در استان اصفهان. ☘رستا، روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان @rasta_isf_1401
🔹تبلیغ، مدل ١۴٠٢ 🔸قسمت اول؛ چوپانی با بینیِ عملی 👩‍🌾 از کوه بالا می‌رفتیم، خارها و علف‌های توی کوه را نشانم می‌داد و اسم و کاربرد تک‌تکشان را می‌گفت. _ اين کتیراست، این گل آدامسیه، این.... چشم‌هایم را گرد کردم و گفتم: "اسم همه‌ی اینها را بلدی؟!" شانه بالا انداخت و گفت: "ها... از بس اینجا گوسفند چرانده‌م..." با ابروهای بالا انداخته پرسیدم: "تو هم چوپانی کردی؟! اینجا توی کوه؟ مگه دخترا هم چوپانی می کنند؟! " خیلی راحت گفت: "آره! البته دیگه گرانی و خشکسالی شد و گوسفندهامون رو فروختیم." از شنیدن جمله‌ی آخر لجم می‌گرفت. این جمله را از مردم دیگر روستا هم شنیده بودم. جمله‌ای که پشتش کلی مشکل برای مردم خوابیده بود. گوشی‌اش را درآورد و با اسنپ‌چت چند تا سلفی دسته‌جمعی گرفت. عکس خودش را که دید به دوستش گفت: "اَ... مریم چَندی دلُم می‌خواد برُم دماغمو عمل کُنُم..." شاید با خودش فکر می‌کرد کاش گیاهی هم بود که دماغش را کوچک می‌کرد! به بینی‌اش نگاه کردم. اصلاً بزرگ نبود! یک لحظه تصور کردم آرزویش برآورده شود و دوباره گوسفند هم بخرند، آن وقت می‌شد دختر چوپان با بینی عملی! جالب بود که توی قبرستانشان هم یک دختر جوان خوابیده بود آن هم به خاطر عمل بینی! ادامه دارد... ✍ ع.م.ب رستا، روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان @rasta_isf_1401
تبلیغ، مدل ۱۴۰۲ قسمت دوم؛ 2⃣ فلوت اندروید ! 🤯📲 رفته بودیم توی باغ های اطراف. مرتضی را که دیدم ذوق کردم. از آن بچه‌هایی بود که از نگاهش معلوم بود تیز و با استعداد است. گوسفندها را آورده بود چرا. فقط ده سالش بود. قند توی دلم آب شد. این سبک زندگی را تحسین کردم، ماشالله چه پسری! پنج صبح بیدار شده صبحانه خورده و حالا هم تا ساعت ده، گوسفندها را می‌چراند. بچه‌های شهری ساعت ده تازه بیدار می‌شوند! داشتم توی دستش دنبال فلوتش می‌گشتم که قندهای توی دلم منجمد شد. گوشی اندروید سفیدش را میان دست‌های آفتاب سوخته و سیاهش گرفته بود. ابروهایم را در هم فرو کردم، با خودم گفتم گوسفندها که می‌چرند، مرتضی توی گوشی کجاها سیر می‌کند؟! دلم خوش می‌شود که حاج آقا گفته بود توی ماه رمضان تنها بچه‌ای که صبح ها نماز جماعت می آمد مرتضی بود... اما باز نگرانم، خیلی نگران... وقتی ایام تبلیغ تمام شود که دیگر توی روستا نماز جماعتی نیست. ادامه دارد... ✍ به قلم ع.م.ب ☘رستا، روایت سرای تاریخ شفاهی اصفهان @rasta_isf_1401
🔸تبلیغ، مدل۱۴۰۲ ✅ قسمت چهارم؛ 🎯عنکبوتهای خانه‌به‌دوش 🔺با یک حساب سرانگشتی می فهمم ششمین باری است که اینجا می آییم. هر بار وقتی وارد خانه ی عالم روستا می شویم به حالت آماده باش و با احتیاط سرک می کشم. پشت همه درها و کنج دیوارها را نگاه می کنم. در نبود چند هفته ای ما، عنکبوت های گوشتی بزرگ، کنج دیوارها را تصاحب می کنند. همسرم به جارو برقی اشاره می کند و میپرسد: "مگه چقدر است؟" دستم را به اندازه یک کاسه بزرگ باز میکنم. یاد بار اولی می افتم که آمدیم اینجا. بعد از پهن کردن فرشها، لشکر عظیمی از عنکبوتهای بزرگ را از تمام گوشه‌کنارها جمع کردیم. هر بار می آییم، تعدادی عنکبوت جدید سبز شده‌اند. درست مثل شبهه های ذهن نوجوان های روستا که هربار می رویم، شبهه جدید توی ذهنشان سبز شده؛ فکرهایی که تخمش را کانالها و شبکه‌ها میکارند. انتظار دارم این بار هم با دیدن بچه‌ها عنکبوت های ذهنی جدیدی را کشف کنم. برای کاری به خانه‌ی نسیم می‌روم. پرچم‌های سردر منزلشان را می بینم. شنیده بودم که با اصرار همراه پدرش رفته کربلا. مادر که آماده‌ی دیدوبازدید است با اصرار می‌بَرَدم داخل. حال و هوای نسیم جور دیگری شده. از شبهه‌های جدید خبری نیست. نگاهش هم جور دیگری شده. انگار هنوز در حس و حال کربلاست. گرم بغلش می‌کنم و می‌گویم: وای نسیم! خیلی خوشحال شدم رفتی کربلا. کوچه‌های روستا پر از پرچم های کربلایی شده. وقتی برای دورهمی های همیشگی نیست، باید یکی یکی دید و بازدید زائرانی برویم که برق گنبد هنوز در چشمانشان نمایان است. ✍ به قلم: ع.م.ب 🌱رستا، روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان 🌐 @rasta_isf_1401