#تیکه_کتاب🌱
شهید #جواد_محمدی❣
شروع کرد به سخنرانی که زن من باید خانوادهدار باشد، مؤمن باشد، حجابش خیلی خوب باشد، اهل مسجد و بسیج و هیئت باشد. اگر من خواستم اینجور جاها بروم، جلویم را نگیرد. گفتم اوه! حالا برو، اگر همچین دختری پیدا کردی، بیا بگو تا برویم خواستگاری!
دو یا سه هفته بعدش آمد که ننه، خانم سلیمانی، دختر فلانی را میشناسی؟ گفتم چندان نه. فقط سه روزی که مسجد امام اعتکاف بودیم، با خواهرش آنجا بود. گفت خب، از الان بیست روز وقت داری بروی راجع بهشان تحقیق کنی. من فکر و تحقیقهایم را هم کردهام؛ ولی شما هم جدا تحقیق کنید تا بشود تصمیم بگیریم.
.
دلم میخواهد بابا بهم غذا بدهد. بابا وقتی بود، برایم لقمه میگرفت. خودم بلدم بخورم، ولی بابا لقمه میگرفت. خب دوست داشتم. به قول بابا دخترها باباییاند. بابا هم دوست داشت. لقمههایش ماشین میشدند و میرفتند توی دهانم. انگار دهان من پارکینگ است. هواپیما میشدند. کشتی میشدند. سفینه آدم فضاییها میشدند. هر چه میشدند دوست داشتند بروند توی شکم من.
📓کتاب دخترها باباییاند
°•| https://eitaa.com/rauzatolhosain |•°
#تیکه_کتاب🌱
شهید #حسن_قاسمی_دانا❣
کنار مرکب چوبی نشست. یک نفر در تابوت را باز کرد. غمش پرکشید و لبخندی بر لبانش نقش بست. آقای هاشمی که مسئول آنجا بود، با دیدن لبخندش نگران پرسید: «حاج خانوم؟...خوبین؟...حاج خانم؟» آهسته جواب داد: «بله خوبم...»
سر و صورت حسن سالم بود، با همان موها و محاسن سیاه و همیشه مرتب.
زن دوباره خندید، آرام و بیصدا...
-حاج خانم؟... خوبین؟... مطمئنید حالتون خوبه؟
در جواب سوالهای پیاپی آقای هاشمی، گفت: «خوبم... میخندم، چون صورتش سالمه...» وآه کشدار آقای هاشمی با جمله «خدا روشکر» تمام شد.
-حسن خیلی بامعرفت بود. روز رفتن نگذاشت صورتش رو ببوسم، حالا با صورت سالم برگشته تا جبران کنه و نگم بیمعرفته.
این را گفت و لبهایش راگذاشت روی صورت پسر و گونههایش را بوسید و غرق بوسهاش کرد. آنوقت دست برد زیر تا سرش را توی بغل بگیرد. با خودش فکر کرد کاش زمان دوباره بر میگشت... حس کرد پسرش توی بغلش آرام نفس میکشد. لحظهای را به یادآورد که نوزاد تپل و سفید پوستی میان دستانش میخندید.
📓کتاب به وقت اردیبهشت
°•| https://eitaa.com/rauzatolhosain |•°
#تیکه_کتاب🌱
شهید #حسن_تهرانی_مقدم❣
«جلسه با محسن رضایی با حضور حسنآقا و حاجیزاده و سیدمجید و سیدمهدی و سیوندیان و چند نفر دیگر، فردای همان روز تشكیل شد. آقا محسن چند بار سؤال خود را تكرار كرد.
ـ شما مطمئنین كه خودتون میتونین موشكو پرتاب كنین؟
و هربار حسنآقا مطمئنتر از بار قبل پاسخ مثبت داد.
ـ به نظر من كه حتی اگه شما بتونین موشكها رو شلیك كنین بازم امید زیادی نیست. چرا كه لیبیاییها با این روندی كه دارن ادامه میدن بعیده كه دیگه به ما موشك بدن. چند تا از قبلیها مونده؟
ـ كمتر از ۱۰ تا.
آقامحسن با شوخی ادامه داد:
ـ مقدم! این بچههایی كه دور خودت جمع كردی از بهترین بچههای جنگن. من الان فرمانده گردان نیاز دارم. فرمانده تیپ نیاز دارم. اینا رو ولشون كن بیان!
حسنآقا خندهای كرد.
ـ این چه حرفیه آقا محسن؟ یعنی الان از یه فرمانده گردان كمتر دارن به جنگ خدمت میكنن؟ نه ما هرطور شده نمیذاریم كار موشكی بخوابه...».
📓کتاب خط مقدم
°•| https://eitaa.com/rauzatolhosain |•°
#تیکه_کتاب🌱
شهید #محمدحسین_محمدخانی❣
آمد اتاق بسیج خواهران و پشت به ما و رو به دیوار نشست.
آندفعه را خودخوری کردم.
دفعه بعد رفت کنار میز که نگاهش به ما نیفتد.
نتوانستم جلوی خودم را بگیرم، بلندبلند اعتراضم را به بچهها گفتم.
به در گفتم تا دیوار بشنود، زور میَزد تا جلوی خندهاش را بگیرد.
معراج شهدای دانشگاه انگار ارث پدرش بود.
هر موقع میرفتیم، با دوستانش آنجا میپلکیدند.
زیرزیرکی میخندیدم و میگفتم:«بچهها، بازم دار و دسته محمدخانی!»
بعضی از بچههای بسیج با سبک و سیاق و کار و کردارش موافق بودند، بعضی هم مخالف، معروف بود به تندروی کردن و متحجر بودن.
از او حساب میبردند، برای همین ازش بدم میآمد.
فکر میکردم از این آدمهای خشک مقدس از آن طرف بام افتاده است.
آنهایی که با افکار و رفتارش موافق بودند میگفتند: «شبیه شهداست، مداحی میکنه، میره تفحص شهدا!».
📓کتاب قصه دلبری، به روایت همسر
°•| https://eitaa.com/rauzatolhosain |•°
#تیکه_کتاب🌱
شهید #رجب_محمدزاده بابا رجب❣
همیشه از جلسۀ خواستگاری متنفر بودم. باید بیخبر از همه جا در آشپزخانه مینشستم و منتظر میماندم تا بزرگترها با هم حرفهایشان را بزنند. اگر به قول خودشان حرفهایشان نمیگرفت که همه چیز تمام میشد، ولی اگر قسمت میشد، باید یک عمر پای همۀ حرفهای گفته و نگفتۀ بزرگترها مینشستم و به خانۀ بخت میرفتم.
تابستان ۱۳۵۷ بود. در آشپزخانه نشسته بودم که دخترِ خواهرم با سینی خالی وارد شد و گفت: خاله طوبی، مادربزرگ میگه برای داماد چایی ببر.
- مگه تو برای همه نبردی؟
- بابام دو تا برداشت و گفت: داماد فقط باید از دست عروسخانم چایی قبول کنه.
چقدر دلم میخواست آن لحظه جای او باشم. حرفش را که زد، نشست و بیخیال از همه چیز شروع به خواندن کتاب داستانش کرد. نمیدانم چرا اینبار بیشتر از همیشه دلشوره داشتم. سعی کردم خودم را بیتفاوت بگیرم. قوری را که از روی سماور برمیداشتم، پرسیدم: غیر از مامان و بابات، دیگه کیا هستن؟
-داییِ بابام و عمه سکینۀ خودم. نترس مادرشوهرت نیومده، فکر کنم توی روستا کار داشتن. میدونی که تابستونه؛ اونا سرشون شلوغه. راستی حالا که شما داری با عموی من عروسی میکنی، من و خواهرام باید بهت بگیم خاله یا زنعمو؟
قوری را توی استکان کج کردم و گفتم: فرقی نمیکنه، ولی خیلی خوشحالی که قراره من و عمو رجبت با هم ازدواج کنیم نه؟
📓کتاب بابارجب
°•| https://eitaa.com/rauzatolhosain |•°
#تیکه_کتاب🌱
شهید #حسین_لشکری❣
ساعت سه و نیم یا چهار بود که وارد سالن شدند. عکس حسین را دیده بودم؛ همین که وارد شد شناختمش. از فاصلۀ خیلی دور میدیدمش. وسط ایستاده بود و دو خلبان در سمت راست و چپش بودند. همین که چشمم به صورتش افتاد انگار نه انگار این مردی بود که سالها از من دور بوده است؛ کاملاً میشناختمش و دوستش داشتم. احساساتم جان گرفته بود. آن همه حس غریبگی که نسبت به عکسها و تُن و لحن صدایش داشتم دیگر نبود. نمیدانم چه شده بود؛ حس دختری را داشتم که برای اولینبار همسرش را میبیند؛ هم خجالت میکشیدم و شرم داشتم، هم خوشحال بودم، هم میخواستم کنارم باشد. زیر لب زمزمه کردم: خدایا، من چقدر این مرد را دوست دارم. حسین نزدیک شد؛ خیلی نزدیک. همه فامیل و دوست و آشنا دور او ریخته بودند و ماچش میکردند: یکی آویزانش میشد، یکی دستش را میگرفت، یکی به پایش افتاده بود. کاملاً احساس میکردم که حسین از بالای سر همه آنها دنبال کسی میگردد. فقط به او خیره شده بودم. زانوهایم حس نداشت، نمیتوانستم از جایم بلند شوم. برادر بزرگم، که همیشه در جمع و شلوغی متوجه من بود، آمد سراغم و گفت: «منیژه، چرا نشستی؟! بلند شو!» زیر بغل مرا گرفت و با صدای بلند گفت: «لطفاً برید کنار! اجازه بدید همسرش اون رو ببینه!» دریای جمعیت کنار رفتند و برای من راه باز کردند. خبرنگارها با دوربینهایشان دویدند. روبهروی هم قرار گرفتیم. دست مرا گرفت و گفت: «حالت چطوره؟» گفتم: «خوبم!» پیشانیام را بوسید و یکدفعه سیل جمعیت من و حسین را از هم جدا کرد.
📓کتاب روزهای بیآینه
°•| https://eitaa.com/rauzatolhosain |•°
#تیکه_کتاب🌱
شهید #محمدحسن_خلیلی (رسول خلیلی)❣
به فرودگاه دمشق که رسیدیم، یکی دو نفر از بچههای ایرانی برای استقبال آمده بودند، سریع وسایلمان را تحویل گرفتیم و با ماشینهایی که داخل هرکدام دو نفر محافظ بود، به سمت شهر راه افتادیم.
محل استقرارمان در حاشیه شهر و درست پشت حرم حضرت زینب (سلاماللّٰهعلیه) بود.
همین حُسن تصادف، فرصت دست روی سینه گذاشتن و سلام را به ما داد.
به مقر که رسیدیم وسایل و کولهمان را گوشه سالنی که در اختیارمان گذاشته بودند، ریختیم.
هرکس دنبال جایی بود برای چرت زدن.
موفق شدیم و همان چند لحظه استراحت، زهر خستگی را از تن همه برد.
سربازی وارد سالن شد و گفت: «باید برای توجیه کار به اتاق فرمانده منطقه بیایید».
وارد اتاق شدیم و بعد از سلاموعلیک کوتاهی با حاج رحمتی، وضعیت فعلی شهر را توجیه و مأموریت هرکدام از ما را ابلاغ کرد.
من، محسن و حامد باید به یک موقعیت میرفتیم.
قبل از اینکه از اتاق خارج شویم، گفت: «حساسترین نقطه را به شما سپردم. تمام سفارتخانهها و قسمت زیادی از ساختمانهای دولتی تخلیه شده و با هر قدم عقب رفتنشون، به دشمن فرصت بازکردن جای پا را دادند. اطراف سفارت را بارها زدند و تهدیدشون برای زدن سفارت خیلی جدی شده، شهر رسماً شکل جنگی پیداکرده و حفظ امنیت سفارتمون؛ یعنی اطاعت از رهبری و حفظ خاک ایران. مطمئن هستم که نفرات را درست انتخاب کردم».
📓کتاب رفیق مثل رسول
°•| https://eitaa.com/rauzatolhosain |•°
#تیکه_کتاب🌱
شهید #سیدمصطفی_موسوی❣
وقتی خیال سیدمصطفی راحت شد که مادر سراغ کارهایش رفته، برگه دومی را از لای کتابش بیرون کشید و به آقاسید گفت: «رضایت نامه دوم. امضا میکنی؟»
آقا سید لبخندی زد و گفت: «ای کلک. فکرشو میکردی مامان بیاد نه؟»
سیدمصطفی لبخندی زد و به امضایی که آقاسید پای برگه میانداخت، نگاه کرد و گفت: «به مامان نگو. باشه؟»
آقاسید نگاهی به چهرهٔ خندان پسرش انداخت و گفت: «حالا که امضا کردم و خیالت راحت شد، بگو چرا آنقدر اصرار داری بری؟ برو دانشگاه. درس بخون. الآن مملکت ما به آدمهای تحصیل کرده بیشتر احتیاج داره. جنگ حالاحالاها هست.»
چهرهٔ سیدمصطفی جدی و لحنش جدیتر شد.
نگاهی به چشمان آرام پدر انداخت و گفت: «شاید جنگ حالاحالاها تموم نشه؛ اما ممکنه من عوض بشم. هیچ تضمینی نیست که پنج سال دیگه، دو سال دیگه که درس من تموم شد، اونموقع هم همین آدم باشم.»
📓کتاب بیست سال و سه روز
°•| https://eitaa.com/rauzatolhosain |•°
#تیکه_کتاب🌱
شهید #محرم_ترک❣
محمدحسین که یک ساله شد پدر و مادر محرم و بقیه فامیل جمع شدند و به بهانه تولد محمدحسین آمدند خانه محرم. بعد از پذیرایی سادهای محرم همه را برد بیرون و شامشان داد. عمو محمدش برایشان کیک خریده بود. ۲۰ آذر بود.
آن شب به همهشان خوش گذشته بود. وقتی بچهها خوابیدند، به فهمیه گفت: "یه چیزی میخوام بگم قول بده ناراحت نشی. یه ماموریت فوری سوریه برام پیش اومده!"
فهیمه تا این حرف را شنید تمام بدنش داغ شد. بغضش گرفت. گفت: "قول داده بودی تا دو سالگی محمدحسین ماموریت نری!"
محرم گفت: "یادت میاد شب خواستگاری بهت گفتم قول میدم طوری زندگی کنم که همسرم راضی باشه. امشبم از اون قولای شب خواستگاری بهت میدم که این دو هفته رو که برم دیگه نرم. این بار حضرت زینب طلبیده تو هم راضی باش!"
حرفی باقی نمانده بود چه میتوانست بگوید. راضی بود از ته دل فقط دو هفته بود آن هم زود میگذشت.
گذرنامه محرم گم شده بود. تا چند روز همه جا را گشتند هر جایی که فکرش را میکردند. نبود که نبود. یک هفتهای گذشت. فهیمه حس و حال عجیبی داشت نمیدانست از گم شدن گذرنامه خوشحال باشد یا از ناراحتی محرم ناراحت.
فهیمه گفت: "اگه گذرنامهات پیدا نشه چی بازم میری؟"
محرم گفت: " فعلا از رفتن خبری نیست، ولی دعا کن پیدا شه. جای یکی از بچهها باید برم. پدرش مریضه و بیمارستانه و همین یه پسر رو داره. من باید برم تا اون بتونه برگرده. پس دعا کن پیدا بشه شرمندهاش نشم!"
📓کتاب جانا
°•| https://eitaa.com/rauzatolhosain |•°
♣️روضهٔ رضوان♣️
#تیکه_کتاب 🌱
شهید #عبدالحسین_برونسی❣
روزی که آمد بعد از سلام و احوالپرسی گفت: ۲۰ روز مرخصی گرفتهام تا دیوار را درست کنم. خیلی زود شروع کرد. گفت میخواهم دور تا دور دیوار حیاط را خراب کنم. میخواست بقیه کار را شروع کند که یکی از بچههای سپاه آمد دنبالش!… گفتم کجا؟ گفت میخوام برم جبهه. حسابی ناراحت شدم. توی کوچه که میآمدی خانهٔ ما با آن وضعش انگشتنما بود. گفتم شما میخوای منو با بچه قدونیمقد توی این خونهٔ بیدر و پیکر بذاری و بری. اقلاً همون دیوار درب و داغون خودش رو خراب نمیکردی. گفت خودت رو ناراحت نکن، بهت قول میدم که حتی یک گربه روی پشت بام این خونه نیاد. صورتم گرفتهتر شد و ناراحتیام بیشتر. گفت حالا دیوار حیاط خرابه که خراب باشه، این که عیبی نداره. دلم میخواست گریه کنم باز هم سعی کرد آرامم کند، فایده نداشت. دلخوریام هر لحظه بیشتر میشد. خنده از لبانش رفت. قیافهاش جدی شد روی صداش مهربانی موج میزد، گفت: نگاه کن من از همون اول بچگی، و از همون اول جوونی که تو روستا بودم، هیچ وقت نه روی پشتبام کسی رفتم، نه از دیوار کسی بالا رفتم، نه هم به زن و ناموس کسی نگاه کردم. الان هم میگم که تو اگر با سر و روی باز هم بخوای بری بیرون، اصلاً کسی طرفت نگاه نمیکنه، خیالت هم راحت باشه که هیچ جنبندهای توی این خونه مزاحم شما نمیشه، چون من مزاحم کسی نشدم، هیچ ناراحت نباش. وقتی ساکش را بست و راه افتاد انگار اندازه سر سوزنی هم نگرانی نداشتم. چند وقت بعد آمد نگاهش مهربانی همیشه را داشت. بچهها را یکی یکی بغل میکرد و میبوسید. هنوز نشسته بود که رو کرد به من. پرسید: این چند وقته دزدی چیزی اومد یا نه؟ گفتم: نه… اثر اون حرفتون اونقدر زیاد بود که با خیال راحت زندگی کردیم. اگر بگی یه ذره هم دلمون تکون خورده دروغ گفتی!
📓کتاب خاکهای نرم کوشک
°•| https://eitaa.com/rauzatolhosain |•°
#تیکه_کتاب 🌱
شهید #محمود_کاوه❣
یک شب توی اتاق نشسته بودم که صدای تیراندازی بلند شد، ممتد به صورت پیدرپی، قطع هم نمیشد. ناگهان یکی دوید تو محوطه و داد زد: «همه بیاین بیرون، سریع! سریع!» ریختیم تو میدان صبحگاه و به خط شدیم. مسئول مخابرات که صحبت میکرد، فهمیدیم به ژاندارمری حمله کردهاند، درخواست فوری داشتند برای کمک. میگفت: «تو ژاندارمری اسلحه و مهمات زیادی هست، اگر سقوط کنه، همهاش دست ضدانقلاب میافته.» کاوه خودش با فرمانده ژاندارمری صحبت کرد. میخواست موقعیت دقیق آنها و ضد انقلاب را بداند. وقتی صحبتش تمام شد رو کرد به ما و گفت: «این طور که من فهمیدم احتمال خطر زیاده، اگر کسی هست که احساس ترس میکنه از همین جا برگرده. لحن صحبتش کاملاً جدی و مصمّم بود. ادامه داد: «من این برگشتن را ترس نمیدونم، عین شجاعته، بهتر از اینه که وسط درگیری مشکلی براموندرست کنه.» همه به هم نگاه میکردیم، کسی از صف خارج نشد، چند لحظه بعد کاوه دستور حرکت داد. تو مدت کمی خودمان را به محل درگیری رساندیم. نیروها چند گروه شدند، زیر نظر محمود با یک حرکت حساب شده، دشمن را دور زدیم و پشت سرش موضع گرفتیم. شروع کردیم به ریختن آتش شدید و مداوم. وقتی دیدند از پشت بهشان تیراندازی میشود، تازه فهمیدند که محاصره شدهاند. فکرش را هم نمیکردند که به این سرعت غافلگیر شوند. بچههای ژاندارمری گویی جان تازهای گرفته بودند. آنها از رو به روتیراندازی میکردند، ما از پشت. ضد انقلاب وقتی دید رو دست خورده است کشتههایش را گذاشت و فرار کرد.
📓کتاب حماسهٔ کاوه
°•| https://eitaa.com/rauzatolhosain |•°
#تیکه_کتاب 🌱
شهید #روحاللّٰه_اللّٰهقربانی❣
زینب عادت داشت، گلهایی را که روحاللّٰه برایش میخرید، پرپر میکرد و لای کتاب خشک میکرد.
در یکی از نبودنهای روحاللّٰه، وقتی دل تنگش شده بود، روی یکی از گلبرگها نوشت:
«آنچنان مهر توام در دل و جان جای گرفت، که اگر سر برود از دل و از جان نرود.»
این گلبرگ را خودش نوشته بود.
اما جریان گلبرگ دوم را نمیدانست.
وقتی آن را برگرداند، دستخط روحاللّٰه را شناخت که روی گلبرگ نوشته بود:
«عشقِ من دلتنگ نباش!»
📓کتاب دلتنگ نباش!
°•| https://eitaa.com/rauzatolhosain |•°