#تیکه_کتاب🌱
شهید #سیدمصطفی_موسوی❣
وقتی خیال سیدمصطفی راحت شد که مادر سراغ کارهایش رفته، برگه دومی را از لای کتابش بیرون کشید و به آقاسید گفت: «رضایت نامه دوم. امضا میکنی؟»
آقا سید لبخندی زد و گفت: «ای کلک. فکرشو میکردی مامان بیاد نه؟»
سیدمصطفی لبخندی زد و به امضایی که آقاسید پای برگه میانداخت، نگاه کرد و گفت: «به مامان نگو. باشه؟»
آقاسید نگاهی به چهرهٔ خندان پسرش انداخت و گفت: «حالا که امضا کردم و خیالت راحت شد، بگو چرا آنقدر اصرار داری بری؟ برو دانشگاه. درس بخون. الآن مملکت ما به آدمهای تحصیل کرده بیشتر احتیاج داره. جنگ حالاحالاها هست.»
چهرهٔ سیدمصطفی جدی و لحنش جدیتر شد.
نگاهی به چشمان آرام پدر انداخت و گفت: «شاید جنگ حالاحالاها تموم نشه؛ اما ممکنه من عوض بشم. هیچ تضمینی نیست که پنج سال دیگه، دو سال دیگه که درس من تموم شد، اونموقع هم همین آدم باشم.»
📓کتاب بیست سال و سه روز
°•| https://eitaa.com/rauzatolhosain |•°