eitaa logo
♣️روضهٔ رضوان♣️
31 دنبال‌کننده
385 عکس
105 ویدیو
1 فایل
اینجا بفرمائید روضه... زمان: از اول محرم تا پایان صفر مکان: حسینیه مجازی ♣️روضهٔ رضوان♣️
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 شهید ❣ همهٔ ترسم از مجروحیت تو بود. اولین مجروحیت‌هایت که شروع شد ترسم از شهادتت شد. ترسم از دوری‌ات شد و از ندیدنت. چطور می‌توانستم در دنیایی باشم خالی از مصطفی؟ یک‌بار که مجروح شده بودی گفتم: «دیگه نباید بری!» گفتی: «مثل زنان کوفی نباش!» گفتم: «تو غمت نباشه من دوست دارم با زنان کوفی محشور بشم، تو اصلا اذیت نشو و فقط نرو!» گفتی: «باشه نمی‌رم!» بعد از ناهار گفتم: «منو می‌بری؟» -کجا؟ -کهنز. -چه خبره؟ -هیئته. -هیئت نباید بری! -چرا؟ -مگه نگفتی من سوریه نرم. من سوریه نمی‌رم، اسم تو هم سمیه نیست، اسم جدیدت آزیتاست. اسم منم دیگه مصطفی نیست، کوروشه. اسم فاطمه رو هم عوض می‌کنیم. هیئت و مسجدم نمی‌ریم و فقط توی خونه نماز می‌خونیم، تو هم با زنان کوفی محشور میشی! -اصلا نگران نباش. هیئتم نمی‌ریم! بعدازظهر نرفتم. شب که شد، دیدم نمی‌شود هیئت نرفت. گفتم: «پاشو بریم هیئت!» -قرار نبود هیئت بریم آزیتا خانم! -چرا این‌جوری می‌کنی آقامصطفی؟ -قبول می‌کنی من سوریه برم و تو اسمت سمیه باشه و اسم من مصطفی و اسم دخترم فاطمه و پسرم محمدعلی؟ در آن صورت هیئت و نماز و مسجد هم می‌ری! -من رو با هیئت تهدید می‌کنی؟ -بله یا رومی روم، یا زنگی زنگ. کمی فکر کردم و گفتم: «قبول! اسم تو مصطفاست.» با لذت خندیدی و گفتی: «بله، اسم من مصطفاست! مصطفی اسم من و پرچم منه!» 📓کتاب اسم تو مصطفاست، صفحه ۲۰۱ °•| https://eitaa.com/rauzatolhosain |•°
🌱 شهید (سیدابراهیم)❣ گویا به پرستارها اعلام کردند که سردار سلیمانی برای دیدار مصطفی آمده. یکی از پرستارها آمد پیش مصطفی و گفت: من می‌دونم تو شخصیت مهمی هستی! مصطفی هم با بی‌تفاوتی جواب داد: من و تو مثل همیم و هیچ فرقی با بقیه نداریم! پرستار گفت: ولی می‌دونم که سردار سلیمانی به دیدنت اومده! مصطفی هم جواب داد: ایشونم یکیه مثل من و تو. همیشه همین طوری بود. نه فقط آن موقع، قبل از آن هم برایش مهم نبود که آدم شناخته شده‌ای باشد یا نه. اگر کاری انجام می‌داد اسم و رسم برایش مهم نبود. هر کسی او را می.دید دیگر نمی‌توانست به راحتی از او دل بکند. مصطفی قانون جذب را خوب بلد بود. می‌دانست چه کار کند تا یکی را جذب بسیج و دم و دستگاه امام حسین (علیه‌السلام) کند. پدرش می‌گفت: مصطفی به مادرش گفته شما دعا کن من موثر باشم، شهید شدم یا نشدم مهم نیست. 📓کتاب قرار بی قرار °•| https://eitaa.com/rauzatolhosain |•°
🌱 شهید (سیدابراهیم)❣ شهید (ابوعلی)❣ بعد از گذشت چند ماه، هنوز به کسی نگفته بودم که ایرانی‌ام؛ یعنی جرأت نمی‌کردم. این قضیه مثلی بغض روی دلم مانده بود و می‌خواستم حداقل به یک نفر بگویم که ایرانی هستم. سید ابراهیم تنها کسی بود که فکر کردم می‌توانم به او اعتماد کنم. این اعتماد از اخلاق و رفتار و مشی او حاصل شده بود. حس درونی‌ام می‌گفت: «به سیدابراهیم اطمینان کن، بهش بگو، بالاخره باید بهش بگی که ایرانی هستی.» یک روز گفتم هرچه بادا باد. او را کشیدم کنار و گفتم: «سید! می‌خوام یه چیزی بهت بگم.» تا این حرف را زدم، گفت: «چی؟ می‌خوای بگی ایرانی هستی؟» وا رفتم. دیگر نتوانستم حرفی بزنم. سید ادامه داد: «از همون روز اولی که اومدی پیش ما، فهمیدم تو ایرانی‌ای. اصلاً تو صحبت کردی، یاد حسن افتادم. گفتم این بچه مشهده.» جالب این که در آن مقطع من هنوز نمی‌دانستم او خودش هم ایرانی است. بعد از اعزام دوم، سوم بود که کم کم متوجه شدم او صددرصد ایرانی است. 📓کتاب مصطفی و مرتضی، خاطرات خودگفتهٔ شهید مرتضی عطایی °•| https://eitaa.com/rauzatolhosain |•°