#خاطرات_همسرداری_شهدا
زمستون بود و نزدیک عملیات خیبر. شب که اومد خونه ، اول به #چشماش نگاه کردم ، سرخ سرخ بود. داد میزد که چند شبه خواب به این چشمها نیومده.
بلند شدم سفره رو بیارم ، نذاشت.
گفت: امشب نوبت منه ، امشب باید از خجالتت در بیام.
گفتم : تو بعد این همه وقت خسته و کوفته اومدی ...
نذاشت حرفم تموم بشه ، بلند شد و غذارو آورد. بعدش غذای مهدی رو با حوصله بهش دادو سفره رو جمع کرد. آخرش هم چایی ریخت و گفت : بفرما.
#شهید_همت
#همسرداری
📚 به مجنون گفتم زنده بمان ص 52
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _
http://eitaa.com/ravabeteci