eitaa logo
روابط عمومی لرستان
400 دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
4.9هزار ویدیو
115 فایل
روابط عمومی لرستان
مشاهده در ایتا
دانلود
🎥 علاقه امام به پاسدارها شما این را بدانید که من به شماها علاقه دارم، به پاسدارها. پاسدارها بودند که مملکت ما را در یک زمانی که هیچ کس نمی‌توانست حفظ بکند، اینها حفظ کردند. الآن هم دارند حفظ می‌کنند. این یک علاقه الهی است که ما به شما داریم... امام خمینی (ره)، ۴آذر۱۳۵۸ آتش به اختیار https://eitaa.com/atashbekhtyar
5.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💫 : در تاریخ شناخته‌شده‌ ما، یک پدیده‌ کم‌نظیر، شاید هم بی‌نظیری است؛ یعنی موجودی است که ولادت و رشد و نمای آن، در صحنه‌ی انقلاب، آن هم در عرصه‌ی دشوارترین آزمون‌های بود. 🗓 ۱۳۷۰/۰۶/۲۷
✍️ رمان 💠 قد بلند و قامت ظریفش تمام قاب نگاهم را پر کرد و به‌نظرم همه راه را دویده بود که نفس‌نفس می‌زد :«مادرش میگه همین آب معدنی‌هایی که اورده رو بهش می‌داده!» و نمی‌خواست مستقیم نگاهم کند که چشمش به کودک ماند و با همان لحن لطیفش پرسید :«عفونت کرده؟» نمی‌خواستم را ببیند که دستپاچه به صورتم دست می‌کشیدم و همین دست‌های لرزان بیشتر دلم را رسوا می‌کرد. 💠 در این لباس حتی از آن شب هم شده بود و نمی‌شد اینهمه تپش قلبم را پنهان کنم که صدایم در سینه فرو رفت و یک کلمه پاسخ دادم :«نمی‌دونم.» از نگاه سرگردانش پیدا بود از این پرستار بی‌دست و پا ناامید شده که به پشت سر چرخید و همزمان اطلاع داد :«من میرم و برمی‌گردم می‌برمش!» و دوباره مقابل چشمانم از چادر بیرون رفت. 💠 در تمام این سه سال، این لحظه برایم مثل بود و حالا که برابرم جان گرفته بود، حتی نشد اشک‌های آن شب را به خاطرش بیاورم و زبانم بنده آمده بود که نورالهدی وارد چادر شد. هنوز رطوبت به صورت مهربانش مانده و زیر لب ذکری می‌گفت که گیجی چشمانم، نگاهش را گرفت و میان ذکرش به حرف آمد :«چی شده آمال؟» 💠 دیگر طاقت گریه‌های مظلومانه این کودک را نداشتم که با دستم اشاره کردم به او برسد و با حالی که برایم نمانده بود از چادر بیرون رفتم. آوای ظهر از بلندگوی یکی از خودروهای سپاه بلند شده و من میان اینهمه آب و گِل دنبال او بودم که چشمم هر طرف می‌گشت و در این روز بهاری ، فقط شب‌های سیاه را می‌دیدم. 💠 سه سال پیش فلوجه آزاد شد و همان زمان سه سال از سقوط فلوجه به دست می‌گذشت. شهری که از زمان حمله ، بهشت و شده و حضور همین دشمنان تشنه به خون ، زندگی معدود خانواده‌های شیعه در این شهر را جهنم کرده بود. 💠 فلوجه زاویه سوم مثلث و بود و از همین نقطه، این دو شهر و حتی مسیر را با خمپاره می‌کوبیدند و هر روز شیعیان کربلا و ، قربانی عملیات‌های انتحاری حاضر در این منطقه می‌شدند. هنگام حمله هم با خیانت بعثی‌ها، فلوجه بی‌هیچ مقاومتی به استقبال داعش رفت و از همان ابتدا جوانان بسیاری از خانواده‌های سرباز داعش شدند. 💠 در اولین جشن بیعت سران عشایر بعثی در فلوجه با ، به جای گوسفند یکی از اسرای ارتش را مقابل پای شیوخ بعثی کشتند. البته این تنها برای جشن بیعت بود و همان روزهای اول، چهارصد نفر از سربازان ارتش را با شلیک مستقیم گلوله به سرشان کردند و جسد همه را در گودالی روی هم ریختند. 💠 دیگر از سرنوشت باقی اسرای ارتش بی‌خبر بودیم و هنوز نمی‌فهمیدیم چه بلایی سر این شهر آمده تا روزی که داعش و را با بستن مواد منفجره به بدن‌شان تکه‌تکه کرد. در فلوجه هم مثل و دیگر شهرهای تحت تصرف، داعش قوانین خودش را اجرا می‌کرد و جرم این زن و شوهر جوان تنها عدم ثبت ازدواج‌شان در دفتر شرعی داعش بود که به وحشیانه‌ترین شکل ممکن اعدام شدند. 💠 آن شب از بیمارستان به خانه برمی‌گشتم، ضجه‌های دختر بیچاره را می‌شنیدم که بی‌رحمانه او را برای محاکمه در خیابان می‌کشیدند، دامادش را از پشت سر با فشار اسلحه هل می‌دادند و باز گمان نمی‌کردم سرانجام آن محاکمه، پاره‌پاره شدن پیکرهایشان باشد. البته اولین بار برایمان باورکردنی نبود و دیگر عادت کرده بودیم که اگر داعشی‌ها دختر و پسر جوانی را در شهر با هم ببینند و صورت آن دختر برایشان دلپسند باشد، به هر بهانه‌ای پسر را دست بسته با شلیک گلوله به سرش اعدام می‌کنند و دختر را به می‌برند. 💠 گروهی از نیروهای داعشی تحت عنوان پلیس مذهبی در شهر و بازار می‌چرخیدند که روبنده برای زنان اجباری بود، قد شلوار مردان نباید از مچ کوتاه‌تر می‌شد و هر کس خلاف این قوانین رفتار می‌کرد، مقابل چشم مردم شلاق می‌خورد و شاید زندانی می‌شد. داعش قفس‌هایی به ارتفاع یک متر بود که مردم بی‌گناه را به مدت طولانی در آن حبس که نه، مثل زباله‌ای مچاله می‌کردند تا استخوان‌هایش همه در هم خرد شود. 💠 حتی ما در بیمارستان با همان روپوش سفید پرستاری، مجبور بودیم شال مشکی بپیچیم و تمام مدت با روبنده کار کنیم که نه فقط در شهر که در تمام بیمارستان‌ها مغز خشک و وحشی حکومت می‌کرد...
✍️ رمان 💠 که به سمت در رفت و در را باز کرد ، یکدفعه با خوشحالی فریاد زد خدایا ببین چه کسی اینجاست . وقتی صدا و لحن صحبت کردن نورالهدی را شنیدم و از این همه خوشحالی که در او رخ داده بود کنجکاو شدم و به سمت در رفتم ، و دیدم ! مردی مسن در حال صحبت کردن با نورالهدی هستش . در همین حین نورالهدی وقتی که من را دید در حال تماشای آن دو هستم با خوشحالی رو به من کرد و گفت : ببین چه کسی اینجاست ! همان که الان صحبتش را می کردیم « قاسم» . 💠 وقتی من این صحنه را دیدم و چهره نورانی سپاه قدس یعنی قاسم را دیدم از درون دل حس عجیبی پیدا کردم و با تمام وجودم ایمانم و اعتمادم به این مرد بیشتر شد و در درون قلبم یقین پیدا کردم که دروغ نمیگفته:این مرد میدان است . در این میان قاسم که به تعدادی از همراهان خود در منزل نورالهدی آمده بود درباره عملیات صحبت کرد و این که این را مهمترین عملیات عنوان کرد و گفت با این عملیات دیگر کار داعش ساخته است . 💠 بالاخره زمان شروع رسید و با حضور فرمانده قدس ایران قاسم داعش به سزای عملش رسید .
🔴 چند توصیه مهم و کاربردی؛ ♻️ در لایحه و باید به چه نکاتی توجه شود؟ 🔻در قوانینی که تدوین می شود باید به این نکته توجه کرد که نباید منطوق یا مفهوم ماده قانونی، را مجاز بداند و یا در نهایت، منجر به عادی نشان دادن و عادی سازی بدحجابی شود. 🔻براساس قانون، کشف حجاب، جرم مشهود است. اگر برای دوربین اصالت یا انحصار قائل شویم، به نوعی پلیس مملکت را خلع سلاح کرده ایم. اساساً دوربین در برخی مکان ها اصلاً وجود ندارد، اما پلیس در هر زمان و هر مکانی در این کشور، مأمور قانون است. 🔻کشف حجاب مانند نزدن چراغ راهنمای خودرو و یا تخلفات عادی نیست؛ اثرات فاجعه بار دارد. از طرفی، امروز در یک جنگ تمام عیار علیه حجاب و عفاف قرار داریم. کشف حجاب دروازه ای برای براندازی و در واقع در برابر جمهوری اسلامی است. رهبر معظم انقلاب هم علاوه بر حرام شرعی، عنوان «حرام سیاسی» را برای کشف حجاب به کار بردند. در چنین شرایطی ما باید تر از گذشته پای کار بیاییم و قاطع تر باشیم نه اینکه نشانه هایی از عقب نشینی و انفعال در قوانین ما ظاهر شود؛ نه اینکه کشف حجاب را در حد تخلف و جریمه های حداقلی و غیربازدارنده تنزل دهیم. 🔻همانگونه که به فریادها و هیاهوی دزدان، زورگیران، اوباش، موادفروشان و ... اهمیت نمی دهیم و وظیفه شرعی و قانونی خود را انجام می دهیم، در زمینه نیز چه در حوزه تقنین و چه در حوزه اجرا اساساً نباید به فریاد، هیاهو و جو رسانه ای توجه کرد. زیرا اینگونه سنگ روی سنگ بند نمی شود. انتظار نداشته باشیم که در زمینه حجاب و عفاف کاری انجام دهیم و آنگاه همه هنجارشکنان، دو زانو در مقابلمان بنشینند و اطاعت کنند. 🔻در زمینه عفاف و حجاب، هم داریم و هم ؛ در مصوبات شورای عالی انقلاب فرهنگی اقداماتی برای نهادهای گوناگون در زمینه حجاب و عفاف آمده است. اگر می خواهیم قانونگذاری کنیم، باید در راستای پر کردن برخی خلأها (از جمله باز گذاشتن دست نیروی انتظامی) و همچنین در جهت پاسخگو کردن نهادها و دستگاه های گوناگون باشد؛ نه اینکه از رویه گذشته تنزل پیدا کنیم و یا دست نیروی انتظامی را ببندیم. 🔻تعطیل شدن ضمنی یا به حاشیه رفتن در واقع شلیک به امنیت اخلاقی و امنیت روانی جامعه است. جامعه هم به پلیس مواد مخدر نیاز دارد، هم به پلیس راهنمایی و رانندگی و هم پلیس امنیت اخلاقی. از همین رو، پلیس امنیت اخلاقی باید با قوت به کار خود ادامه دهد. البته با چند شرط: برطرف شدن نقاط ضعف، گزینش نیروهای زبده، آموزش دیده، مخلص و دغدغه مند در حوزه حجاب و عفاف، حضور جدی و قاطع در سطح شهرها و محله ها. 🔻 در کنار نیروی مجاهد انتظامی، ، و نیروهای مردمی نیز باید در زمینه مقابله با هنجارشکنی حضور فعال داشته باشند و خلأهای قانونی و سنگ اندازی های اداری در این زمینه باید برطرف شود. https://eitaa.com/PR_Police
✍️ 💠 طاقت از دست دادن برادرم را نداشتم که با به مصطفی التماس می‌کردم :«تورو خدا پیداش کنید!» بی‌قراری‌هایم را تمام کرده و تماس‌هایش به جایی نمی‌رسید که به سمت در رفت و من دنبالش دویدم :«کجا میرید؟» 💠 دستش به طرف دستگیره رفت و با لحنی گرفته حال خرابش را نشانم داد :«اینجا موندنم فایده نداره.» مات رفتنش مانده و من دو بار قامت غرق خونش را دیده بودم و دیگر نمی‌خواستم پیکر پَرپَرش را ببینم که قلبم به تپش افتاد. دل مادرش بزرگتر از آن بود که مانع رفتنش شود، اشکش را با چند بار پلک زدن مهار کرد و دل کوچک من بال بال می‌زد :«اگه رسیدن اینجا ما چیکار کنیم؟» 💠 از صدایم تنهایی می‌بارید و خبر رگ غیرتش را بریده بود که از من هم دل برید :«من ، اما یه عمر همسایه سیده زینب بودم، نمی‌تونم اینجا بشینم تا بیفته دست اون کافرا!» در را گشود و دلش پیش اشک‌هایم جا مانده بود که دوباره به سمتم چرخید و نشد حرف دلش را بزند. نگاهش از کنار صورتم تا چشمان صبور مادرش رفت و با همان نگاه نگران سفارش این دختر را کرد :«مامان هر اتفاقی افتاد نذارید کسی بفهمه شیعه‌اس یا !» و می‌ترسید این اشک‌ها پای رفتنش را بلرزاند که دیگر نگاهم نکرد و از خانه خارج شد. 💠 او رفت و دل مادرش متلاشی شده بود که پشت سرش به گریه افتاد و من می‌ترسیدم دیگر نه ابوالفضل نه او را ببینم که از همین فاصله دخیل ضریح (علیهاالسلام) شدم. تلوزیون فقط از نبرد حمص و حلب می‌گفت، ولی از و زینبیه حرفی نمی‌زد و از همین سکوت مطلق حس می‌کردم پایتخت سوریه از آتش ارتش آزاد گُر گرفته که از ترس سقوط داریا تب کردم. 💠 اگر پای به داریا می‌رسید، من با این زن سالخورده در این تنهایی چه می‌کردم و انگار قسمت نبود این ترس تمام شود که صدای تیراندازی هم به تنهایی‌مان اضافه شد. باورمان نمی‌شد به این سرعت به رسیده باشند و مادرش می‌دانست این خانه با تمام خانه‌های شهر تفاوت دارد که در و پنجره‌ها را از داخل قفل کرد. 💠 در این خانه دختری شیعه پنهان شده و امانت پسرش بودم که مرتب دور سرم می‌خواند و یک نفس نجوا می‌کرد :«فَاللَّهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِين.» و من هنوز نمی‌دانستم از ترس چه تهدیدی ابوالفضل حاضر نشد تنها راهی ایرانم کند که دوباره در این خانه پنهانم کرد. حالا نه ابوالفضل بود و نه مصطفی که از ترس اسارت به دست تروریست‌های جانم به لبم رسیده و با اشکم به دامن همه ائمه (علیهم‌السلام) چنگ می‌زدم تا معجزه‌ای شود که درِ خانه به رویمان گشوده شد. 💠 مصطفی برگشته بود، با صورتی که دیگر آرامشی برایش نمانده و چشمانی که از غصه به خون نشسته بود. خیره به من و مادرش از دری که به روی خودمان قفل کرده بودیم، حس کرد تا چه اندازه کردیم که نگاهش در هم شکست و من نفهمیدم خبری ندارد که با پرسش بی‌پاسخم آتشش زدم :«پیداش کردید؟» همچنان صدای تیراندازی شنیده می‌شد و او جوابی برای اینهمه چشم انتظاری‌ام نداشت که با شرمندگی همین تیرها را بهانه کرد :«خروجی شهر درگیری شده بود، برا همین برگشتم.» 💠 این بی‌خبری دیگر داشت جانم را می‌گرفت و ابوالفضل پای رفتنش را سُست کرده بود که لحنش هم مثل نگاهش به زیر افتاد :«اگه براتون اتفاقی می‌افتاد نمی‌تونستم جواب برادرتون رو بدم!» مادرش با دلواپسی پرسید :«وارد داریا شدن؟» پایش پیش نمی‌رفت جلوتر بیاید و دلش پیش مانده بود که همانجا روی زمین نشست و یک کلمه پاسخ داد :«نه هنوز!» 💠 و حکایت به همینجا ختم نمی‌شد که با ناامیدی به قفل در نگاه کرد و صدایش را به سختی شنیدم :«خونه اطراف دمشق رو آتیش می‌زنن تا مجبور شن فرار کنن!» سپس سرش به سمتم چرخید و دیدم قلب نگاهش برایم به تپش افتاده که خودم دست دلش را گرفتم :«نمی‌ذارم کسی بفهمه من شیعه‌ام!» و او حرف دیگری روی دلش سنگینی می‌کرد و همین حرف حالش را زیر و رو کرده بود که کلماتش به هم پیچید :«شما ژنرال رو می‌شناسید؟» 💠 نام او را چند بار از ابوالفضل شنیده و می‌دانستم برای آموزش نیروهای سوری به دمشق آمده که تنها نگاهش کردم و او خبر تلخش را خلاصه کرد :«میگن تو انفجار دمشق شده!» قلبم طوری به قفسه سینه کوبیده شد که دلم از حال رفت. می‌دانستم از فرماندهان است و می‌ترسیدم شهادتش کار نیروهای ایرانی را یکسره کند که به نفس‌نفس افتادم :«بقیه ایرانی‌ها چی؟» و خبر مصطفی فقط همین بود که با ناامیدی سری تکان داد و ساکت شد...