🔹شعر اعتراض
آیینۀ نگاه علی نیست این نگاه
🔸شعر انتقادی «سیدجواد شرافت» درباره وحدتشکنی:
🔹برخی از آثار هنری به قدری مهمند که بیهیچ حرف اضافهای و بیآنکه نیازی به توضیح باشد، باید با حوصله به ملاقات آنها رفت.
🔹در این روزها به سراغ یک مثنوی از سیدجواد شرافت رفتهایم. این شعر در سال ۱۳۹۵ در دیدار شعرای آیینی با رهبری خوانده شد.
🔸عکسها را ورق بزنید
🔹ارسالی از: هاتف وحید عضو ادبیاتپژوه و اهل قلم رواق
@ravagh_channel
🔹ارباب و نوکر
نصفههای شب بود که پای منبع آب، تصادفی به همدیگر رسیدیم. آمده بود برای نماز شب وضو بگیرد. کارش را زودتر از من انجام داد و رفت. وقتی برگشتم چادر، دیدم گرفته زیر پتو خوابیده! فکر کردم یعنی چه؟ آدم بلند بشود برای نماز شب وضو بگیرد و نماز نخوانده بگیرد بخوابد!؟
گذشت تا بعدها که رویمان به هم بازتر شد، پرسیدم: راستی قضیۀ آن شب چی بود؟ گفت: «خوابیدن بعدِ وضو رو میگی؟». گفتم آره. با همان لحن داشمشتیاش گفت: «والله چند وقتییه حسابی حال ما رو میگیره!». ناراحتیش از دست خدا بود: «هر چی دوست و رفیق داریم، بُر میزنه میبره. ما هم هر چی دست به دامنش میشیم حالا که ما رو نمیبری، لااقل این خوشانصافها (شهدا) رو به خواب ما بیار، گوش نمیکنه که نمیکنه. منم بهش گفتم اگه حالگیری خوبه، پس نیگاه کن! اون شب بلند شدم وضو گرفتم و صاف رفتم زیر پتو!».
بچهها از حرفش خندهشان گرفت. گفتند: «حالا کارت به جایی رسیده که واسه خدا هم شاخ و شونه میکشی؟». گفت: «آخه آدمو کفری میکنه. هر چی میگیم نوکرتیم، چاکرتیم، غلومتیم، انگار نه انگار!».
🔹منبع: فرهنگ مقاومت، شوخطبعیها
جلد دوم، چاپ چهارم ۱۳۸۲ نشر فرهنگگستر
#دفاع_مقدس #زبان_هنر #شوخ_طبعیها
@ravagh_channel
🔹استاد شفیعی کدکنی میگوید:
«سالهای حوالی ۱۳۵۰ آيتالله خامنهای در يکی از سفرهايشان به تهران، بر من وارد شدند... ايشان از حال ساير دوستان شاعر خراسانی که مقيم تهران بودند جويا شدند، از جمله شادروان مهدی اخوان ثالث، و بعد گفتند همين الآن برويم منزلش و احوالی از او بپرسيم. به در خانۀ اخوان که رسيديم، آيتالله خامنهای کمی آنطرفتر ايستادند و من رفتم زنگ را زدم. اخوان خودش آمد و در را باز کرد. اخوان داخل و من بيرون، زير چارچوب در با هم دست داديم و سلامعليکی کرديم و بعد اخوان مرا به داخل دعوت کرد که آرام به او گفتم: با سيدعلی آقای خامنهای آمدهام. اخوان به سرعت بيرون رفت تا به ايشان خوشآمد بگويد و همينطور که به سمت ايشان میرفت، برای اينکه مطايبهای هم کرده باشد، با لهجۀ مشهدی به من گفت: «بَرِه چی خبر نکردی با آسيدعلی می يَی که مُو اقلا وقتِ ميام دم در، آستينامِه بزنم بالا که مثلا دِرُم مُورُم وضو بگيرُم!»
🔹نقل از پایگاه «شهرستان ادب»
#اخوان_ثالث #خلوص
@ravagh_channel
🔹صبح است ساقیا قدحی پر شراب کن
🔹دور فلک درنگ ندارد شتاب کن
حافظ
🔸اقتباس: کانال «مرآت معرفت» به مدیریت جناب کریم مهرشاد، عضو قرآنپژوه رواق
@ravagh_channel
🔹تقدیم به مادران صبور کاروان شهدا
🔹به پاس عشق:
بساط شادیام را چیدی اما شکستی پیش آن بغض گلو را
مرا دیدی و با هر آه سردت کشیدی روی تابوتم پتو را
نشستی بشنوی باز از زبانم، صدایم می کنی: «آرام جانم!»
منی که چند تکه استخوانم ...کجا دارم توان گفت و گو را
حلالم کن اگر دیر آمدم باز، اگر دلتنگ و دلگیر آمدم باز
سرم را روی پاهایت بگیر و مگیر از من بهشت روبرو را
تمام عمر اگر لب وا نکردی که دنیا بر سرت بیمن چه آورد
ولی امروز با موی سپیدت برایم شرح دادی مو به مو را
به عشقت روسپیدم هر کجایم، فدایت دانهدانه زخمهایم
امید من نخی از چادر توست که بسته رشتهٔ این آبرو را
صبوری کن که من دلشادم امروز، رسیده لحظهٔ میلادم امروز
بیا بنشین که در گوشم بخوانی اذان عشق و آداب وضو را
□
شب است و آسمانی پرستاره، برایم شعر میخوانی دوباره:
«گلی گم کردهام میجویم او را...به هر گل میرسم میبویم او را»
#دفاع_مقدس #مادران_شهدا
🔹شعر از: استاد رضا نیکوکار شاعر نامآشنای عرصه شعر کشور و عضو رواق
@ravagh_channel
🔹شهید بیقرار
هر روز میپيچه تو اين خونه
آهنگ تلخ سرفههات بابا
اون قدر واسه من بزرگی كه
میخوام بيافتم زير پات بابا
پاها تو دادی تا بتونم من
امروز رو پای خودم باشم
افتادی روی مين چه بیپروا
افتادی تا امروز من پاشم
قلب تو اقيانوس آرومه
دريا رو جا میدی توی سينهت
با تو هميشه روشنه شبهام
جز ماه چی ديدی تو آيينهت
دور تو میگردم طواف تو
هر بار كمتر از زيارت نيس
دست تو میبوسم كه آروم شم
ما عشقمون درگير عادت نيس
آهنگ تلخ سرفههای تو
هر روز میپيچه تو اين خونه
هر روز میگم خوبتر میشی
اين آخرين روز زمستونه
تو يادگاریهای زيباتو
هر روز تو اين خونه میبينی
اين قدر بیتابی نكن بابا
وقتی منو ديوونه میبينی
من زندگیمو پای تو میدم
من واسه چشمای تو میميرم
گريه نكن طاقت نمیيارم
گريه نكن آتيش میگيرم
●
داری وضو میگیری از اشكت
دارن اذون میگن، تو بیتابی
اين شهر خيلی وقته خوابيده
بابا چرا امشب نمیخوابی؟؟؟...
🔸شعر از: استاد رضا نیکوکار
#دفاع_مقدس #زبان_هنر #شعر_اعتراض
@ravagh_channel
🔹برای سلامتی خدا صلوات
بچهها صدایش میکردند «حسین لاتی». خودش میگفت من لات خمینیام. مشتری پر و پا قرص جبهه بود. سر نترسی داشت و راه به راه اُردِ صلوات میداد. بچهها دوستش داشتند. روی لوطیگریاش هم که بود، نمیگذاشت به ما بد بگذرد. مخصوصا هوای بر و بچههای کم سن و سال و ریزه میزه را خیلی داشت. از هیچ کاری هم رویگردان نبود. اسمش بود که هفتهای یه بار «شهردار» است، ولی رسما شهردار مادامالعمر بود. شهردار یعنی مسؤل رفت و روب و شست و شو و پخت و پز و یک کلام یعنی نوکر بیمزد و مواجب. وقتی اوضاع خوب بود و همه چیز را بر وفق مراد میدید، تکیهکلامش این بود: «برای سلامتی خدا صلوات!». ما میماندیم که باید صلوات بفرستیم یا نفرستیم. ولی خودش ادامه میداد: «ای وَل! به مولا حرف نداره، خیلی آقاست، همۀ برنامههاش رو حسابه!».
منظورش خدا بود!
🔹منبع: فرهنگ جبهه، شوخطبعیها
جلد دوم، چاپ چهارم ۱۳۸۲ نشر فرهنگگستر
#دفاع_مقدس #طنز #شوخطبعی
@ravagh_channel
رواق
محمدکوچولو _ ۳ انبار شربت سینه داستان کوتاه چند دقیقه بعد جلوی بنه تدارکات بودیم. یکی عین قزاق، چشم
🔹محمدکوچولو ۴
🔸داستان کوتاه
✅ آقای فرماندار
👇
محمدکوچولو - ۴
داستان کوتاه
✅ آقای فرماندار
محمدکوچولو بعد از خوردن شربتهای هستهدار، بهم گفت: «بریم نمازخونه الآن دعای کمیل شروع میشه». وارد نمازخانه که شدیم، محمد عمدا رفت کنار حاجآقا نشست. حاجی از او پرسيد: «شما مسئولیتتان چیه؟». محمد گردنش را کج کرد و گفت: «یه فرماندار ناقابل قربان!». حاجآقا به احترام فرماندار، چهارزانو نشست و گفت:
«بارک الله! احسنت! آن چه خوبان همه دارند تو تنها داری! حالا کدام شهر تشریف دارید؟». «تهرون حاج آقا؟!». حاجی با تعجب پرسید: «شما فرماندار تهرانید؟!». «تهرون نه حاجآقا، همینجا فرماندارم، ولی بچه ناف تهرونم؟». حاجی پرسید: «همین جا؟! یعنی کدام شهر خوزستان؟!». «شهر نه حاج آقا! همین جا توی دسته خودمون!» حاجی به فکر فرو رفت و پرسید: «نکند منظورتان فرمانده است. فرمانده دستهاید؟». «فرمانده خیر، عرض کردم فرماندارم حاج آقا!». حاجآقا رحمتی کمکم متوجه شد، این موجود دارد فیلم بازی میکند، لذا با بیحوصلگی گفت: «دسته که فرماندار ندارد آقا! شما هم با این حرف زدنتان!». من کمی به طرف حاجی خم شدم و گفتم: «حاج آقا! منظورش رانندگییه، چند روزیه فرمان آمبولانس رو دادن دستش!». حاجی که سرِ ماجرای کتری «استبراء» ۱ از محمد رو دست خورده بود، یکی به پشتش زد و گفت:
«برو سر جایت بنشین که باید دعا را شروع کنیم! برو آقا برو!»
۱ - ماجرای کتری استبرا، طنز خندهداری است، ولی چون در رواق عضو خواهر و برادر با هم هستند، نمیتوانم اینجا حکایتش کنم.
🖊 منصور ایمانی(صبا)
#دفاع_مقدس #داستان_طنز #محمد_کوچولو
@ravagh_channel