eitaa logo
رواق
136 دنبال‌کننده
839 عکس
270 ویدیو
1 فایل
این کانال در حوزه تولید و انتشار آثار هنری از جمله شعر، داستان، مستندنویسی، هنرهای تجسمی، نقد سینمایی و ... فعالیت می‌کند. ارتباط با مدیر: @m_i_saba
مشاهده در ایتا
دانلود
سلامی چو بوی خوش آشنایی ۱ به رضا رفیق چشم‌آبی‌ام می‌بینی رضا؟ دارم از آن نامه‌های عهد ماضی برایت می‌نویسم. نوشتن نامه در عصر اینترنت، یعنی شکستن سدّ سکندر! چه‌قدر دردناک است که خیلی از جوان‌های ما فقط بزک‌دوزک‌های این عشوه‌گر مکّار را می‌بینند و با کارکردهای سازنده‌اش، سروکار ندارند. رفیق شفیق! شاید از نظر تکنوکراتهای وطنی من دارم پرت و پلا می‌نویسم. اما باور کن این بظاهر خُزعبلات، نشانۀ دردی است که به جانم افتاده و قلبم را می‌فشارد. حالا که از سرِ این درد، به جان آن جادوگر مکار افتاده‌ام، بگذار راجع به نامه‌های فراموش شدۀ سرزمینم بنویسم. یعنی همان کاغذهایی که پدرانمان آخرش می‌نوشتند؛ دیگر ملالی نیست، جز دوری دیدار شما! رضای فکور! مبادا به ریشم بخندی! برایت سند می‌آورم: یک روز به جوانی برخوردم که مدل لباس و موهای سرش، مطابق نسخه‌ای بود که همان جادوگر مکار برایش پیچیده بود. کاری با من داشت و ماجرایش طولانی است. همین قدر بگویم که وسط گفتگو، وقتی اسم جده‌اش را پرسیدم، دیدم یادش نمی‌آمد، ولی در عوض هفت پشتِ «لیونل مِسی» را می‌شناسد! باورت می‌شود؟ اگر تو بودی، قلبت آتش نمی‌گرفت؟! وقتی نافت را بستی به پیتزا و پپسی، آن وقت اسم کوچک مادربزرگ که سهل است، نام فامیل پدربزرگِ پدری‌ات را هم فراموش می‌کنی! 🖊 منصور ایمانی @ravagh_channel
هدایت شده از خبرگزاری فارس
9.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 این علامه را احیاگر تاریخ ادبیات کهن ایران می‌نامند @Farsna
داستان لوط ۳ این بدعت تازه، قوم لوط را به علت خصلت‌ هم‌گرایی‌ای که داشتند، آلوده کرد و کسی تا آن زمان جلودارشان نبود. زنان به تازه‌گی راز کناره‌گیری شوهرانشان را فهمیده بودند، اما این را چه کسی به آنها لو داده بود؟ لاقیس دخترشیطان به تازه‌گی به عنوان سفیر صلح و حقوق بشر به آن شهر آمده بود و پای درد دل زنان می‌نشست‌ اما چه راه‌کاری به آنان داد. به آنها گفت شوهران‌تان به جای شما با پسرها و مردان دیگر رابطه دارند، ذائقه‌شان تغییر کرده، پس اگر می‌خواهید سمت شما بیایند باید شما هم شبیه مردان شوید. و این گونه بود که جنبش گیس‌بریده‌ها راه افتاد. زنان گیسوان خود را می‌بریدند، لباس مردانه می‌پوشیدند و در بازارها راه افتادند. کم‌کم لاقیس به آنها گفت این کار هم زیاد فایده ندارد. بیایید حالا که مردان به شما پشت کرده و با مردان ساخته‌اند شما هم با خودتان باشید و این‌گونه بود که هم‌جنس‌بازی را به زنان هم یاد داد. از آن طرف برخی مردان که فهمیدند زنها هم به سمت زنها رفته‌اند، خود را شبیه زنان کردند و به میدان آمدند! در این بین به جز هم‌جنس‌بازی، بی‌حجابی و تشبّه زنان و مردان به هم‌دیگر یک سری عادات زشت دیگر هم بین مردم رائج شد؛ فحشهای رکیک به نوامیس هم‌دیگر، علامت فاک نشان دادن به هم، طیز کندن با صدای بلند(صدای باد معده درآوردن با دهان) و ازین گذشته، هر کس وارد شهر می‌شد، به عنوان خوش‌آمد اول همان کار را با او انجام می‌دادند و آن بخت‌برگشته غریب هم جرأت اعتراض نداشت. آنها با پرتاب سنگ قرعه‌کشی می‌کردند و برنده، کار را انجام می‌داد. گناه برایشان به صورت تفریح درآمده و بدعت بدی راه افتاده بود. وقتی گناه به صورت علنی آشکار شد، حضرت لوط وارد شهر شد. البته چون لوط از ساکنان قدیمی و بزرگان شهر بود نمی‌توانستند کاری به او داشته باشند. لوط از دیدن این صحنه‌ها عرق شرم برپیشانی‌اش می‌ریخت و عذاب بود که می‌کشید. فلذا کمی بعد پند و اندرز قوم گنه‌کار را شروع کرد. ادامه دارد.... 🖊 کاظم آمد ‌ ‌@manamadam2 ______________ @ravagh_channel
سلامی چو بوی خوش آشنایی ۲ به رضا رفیق چشم‌آبی‌ام در مقابل رفیقی داشتیم که گاه پنج شش تا نامه برایش می‌فرستادیم، ولی به یکیش هم جواب نمی‌داد، آخر جاده‌اش یک طرفه بود! بعضی وقت‌ها که ناپرهیزی می‌کرد، برمی‌داشت برای نامۀ پارسال و پیرارسالم جواب می‌نوشت. نامه‌ای که نه دیگر موضوعیتی داشت و نه من یادم بود که چی توی آن نوشته بودم. یاد آن شاعر بداقبال بخیر که عین من، رفیق باوفائی مثل او داشت و می‌گفت: جواب نامه‌ام از بس ز جانان دیر می‌آید جوان ‌گر می‌رود قاصد به کویش، پیر می‌آید همین باوفا یک روز که داشت می‌رفت سربازی، توی اتوبوس کنار پنجره نشسته بود و ما داشتیم راهیش می‌کردیم. لحظه‌ای که قارقارِ اتوبوس شمس‌العماره بلند شد، سرش را از پنجره بیرون آورد و با صدای بلند التماس می‌کرد: «شما رو بخدا برام نامه بنویسید» اتوبوس که هنّ و هنّ راه افتاد، با اِزّ و چِزّ از ما خواهش می‌کرد«جان مادراتون نامه‌های چند صفحه‌ای بنویسید!». سربازمان که اعزام شد، از فردا شروع کردیم به کندنِ ورق‌های دفتر املاءمان که برایش طومار بنویسیم. در مقابل، رفیق خوش انصاف، خیلی که ما را داخل آدم حساب می‌کرد، سالی یکی دو بار، سه چهار سطر می‌نوشت و خلاص! سربازی‌اش تمام شد و رفت سرِ کار...، کجا؟ به شهر درندشتِ بی‌در و پیکر، به فرنگ و افرنگ ایران؛ تهران! حالا دیگر حقوقْ‌بگیر شده بود و ما دست‌مان هنوز به طرف پدر دراز بود. این قضیۀ وابستگی اقتصادی، ما را در نظر این رفیقِ متمکّن، ذلیل‌تر کرده بود. حالا دیگر خیلی که برایمان تره خُرد می‌کرد، سالی یکی دو بار بهِمان تلفن می‌زد تا به قولی؛ با دوستان شهرستانی‌اش اختلاطی کرده باشد! اختلاط با دو سه جملۀ تلگرافی! قرائت پست‌مدرنیسم از عالم رفاقت! روزگار چرخید و چرخید، تا اینکه همان عجوزۀ مکار، در اواخر آن قرن، ماسماسکی به نام موبایل گذاشت توی کاسۀ ما، آن هم ادا و اطوارش را! رفیق پایتخت‌نشین ما، سرِ ذوق که بود، با دو سه تا دگمه‌ ماسماسکش، پیامکی برایمان می‌فرستاد، یا به قول خودش؛ S M S / یک پیامک برای شصتاد نفر! رفاقت سیری چند، تکنولوژی را بچسب! رضا ببخش این میرزاقلمدان را. قرار بود یکی از آن نامه‌های عهد ماضی برایت بنویسم، اما دارم قصۀ تراژیک تعریف می‌کنم. ادامه دارد... 🖊 منصور ایمانی @ravagh_channel
از همین کوهستان شولا بر دوش، با داس و فانوسی کهنه، زیر پلک آسمان نشسته‌ام و آن پایین، چراغانی شهر آدمها و تقلّای ماشین‌های عجول تماشایی است این‌جا هم شب است، ولی کلبه‌های سُماموس ۱ زیر دِین «توانیر» نیستند حتی اگر این فانوس قدیمی - تکه جهاز مادرم - همراهم نباشد، خرس کوچک ۲ راهم را روشن می‌کند و هفت‌خواهرِ ۳ مادربزرگم پیش پای چاروداران و قاطرها نور می‌پاشند. ۱ - بلندترین قلۀ البرز در اشکورات رودسر ۲ - دبّ اصغر ۳ - هفت ستارۀ ثریا، خوشۀ پروین ‌ منصور ایمانی(صبا) @ravagh_channel
سلامی چو بوی خوش آشنایی به رضا رفیق چشم‌آبی‌ام ✅ بخش پایانی در مقابلِ این رفیقِ توزرد، دوست نازنینی داشتم که وقتی نامه می‌نوشت، علاوه بر حال من و ایل و تبارم، سراغ مرغ و خروس‌های مادرم را هم می‌گرفت؛ چند تایشان کُرچ شده‌اند، جوجه‌بوجه چی دارند و چند تا تخم می‌کنند؟ آری،درست به همین سیاق. می‌بینی پسرِ چهل و چند ساله؟ می‌بینی چه خسارتی بر ما نازل شده؟ آیا همین پسرهای چهل‌پنجاه سالۀ یالغوز - مثل تو - که در کشور و از جمله تبریزِ شما، عزب اوغلی مانده‌اند، کمْ خسارتی است؟ چرا همْ‌سفرت را نمی‌یابی؟ حتما نمی‌خواهی! یا می‌خواهی و نمی‌جویی؟ مگو نمی‌یابم که باور نمی‌کنم. تبریز باشی و نیابی؟ به قول استاد شهریار: «شهر تبریز است و کویِ دلبران» استغفرالله، باید زبانم را گاز بگیرم! خب دکترجان! زیاد نوشتم. مرا ببخش که نشد به سبک و سیاق جدّم، نامه بنویسم. خدا بخواهد، نامۀ بعدی. از اینکه روی این کاغذهای مستعمل و یک طرف سفید نوشتم، عذرخواهم. اینجا یکی از اتاق‌های خانه، پر است از ورقه‌های امتحانیِ جوانان دانش‌پژوه! به دیگر سخن؛ لشکر جوانانِ مُنهزِم که خیابان‌ها را گز می‌کنند، تا فردا صندلی‌های خالیِ کارمندان بازنشسته را، فاتحانه اشغال کنند! بس کن آدم وراّج! (با خودمَم) سلام گرمم را به مادر بزرگوارت مشهدی خدیجه و پدر عزیزت حاج رحمان برسان. اگر حالت مساعد بود و فرصت کردی، چند جمله برایم بنویس. سعی نکن مقابله ‌به مثل کنی، من روده‌درازی کردم! ای نامه که می‌روی به سویش از جانب من ببوس رویش به قول قدیمی‌ها؛ جوابْ فوری، فوری، فوری! قربانت منصور 🖊 منصور ایمانی @ravagh_channel ‌ ‌
داستان لوط ۴ شیطان کاملا بر رفتار مردم شهر سدوم مسلط شده بود و عقل و چشم و گوش‌شان در اثر این گناه، دیگر کارایی نداشت. حضرت لوط انذارشان می‌داد و می‌گفت: «ای قوم! من در سرزمین بسیار دوری بودم که فرشته جبرائیل، خبر بدعت‌ و زشت‌کاری‌تان را از سوی خداوند به من رساند! این چه گناه تازه‌ای است که در میان‌تان رائج شده؟ شما به سنت الهی متعرض شده و به خود و همسران‌تان ستم کرده‌اید و در نتیجه ریشه ازدیاد نسل‌های فردایتان قطع خواهد شد! شما سنت‌ حاکم بر نظم آفرینش را به هم زده و راه شنیع و شیطانیِ تازه‌ای بنا نهاده‌اید. ترک کنید این عمل ابلیس‌پسند را که سرانجام قهر و خشم پروردگار را به جان خواهید خرید و بلا و قهر خدا که نازل شود، از روی زمین نابود خواهید شد!». قوم لوط نه تنها به انذارهای پیامبرشان گوش نمی‌دادند، بلکه او و اهل بیتش را به پیوستن به این جنبش ملعون فرا می‌خواندند. در شهر چو انداختند که خانواده لوط از ما نبوده و با جماعت هم‌رنگ نمی‌شوند. پس باید رسوا و از قوم طرد شوند. مردم وقتی دیدند لوط دعوت‌شان را نمی‌پذیرد، بهترین دفاع را حمله دیدند و آنها را به عقب‌ماندگی، خشک‌مغزی و مخالف آزادی جنسی متهم کردند. این تبلیغات بالاخره روی زن لوط که ایمان ضعیف‌تری داشت، اثر گذاشت و او مخفیانه به جنبش همجنس‌بازان و گیس‌بریده‌گان پیوست. البته جو شهر آن‌چنان علیه لوط سنگین بود که نه تنها کسی جرأت پیوستن به راه و رسم لوط را نداشت، بلکه یک نفر از لوط جدا شد و به گنه‌کاران پیوست! ادامه دارد... 🖊 کاظم آمد ‌ ‌ ‌ ‌@manamadam2 ______________ @ravagh_channel ‌ ‌