محمدکوچولو - ۱
داستان کوتاه
محمدکوچولو آرپیجیزن دسته بود! نه اینکه کوچولو باشه، بلکه هرکول و جوان هیکلداری بود که نیروهای یگان به شوخی صداش میزدند محمدکوچولو! وزنش از صد و ده بیست کیلو میگذشت و وقتی تجهیزات انفرادی را به خودش میبست و گونی تغذیه را کول میگرفت، خیلی راحت از صد و بیست سی کیلو هم رد میشد. محتوای گونی محمد به جانش بسته بود و بدون آن، انگار نفسش را از او گرفته باشند! نوشداروی محمد کوچولو که کیمیای شکمچرانیش بود، شربت سینه آن هم از نوع هستهدارش بود که توی خط به جز خودش، گیر کمتر کسی میآمد! راجع به شربت سینه، بعدا خواهم گفت چه کیمیایی بود که آن همه طرفدار داشت؟! همیشه توی راه تدارکات بود و هیچ وقت هم دست خالی از آنجا بر نمیگشت، چون مهره مار داشت و آن هم زبانش بود! مسوول تدارکات که عین عُنُق منکسره، جان به عزرائیل هم نمیداد، از عهده زبان محمدکوچولو برنمیآمد. روی این حساب، بچههای دسته، مسئولیت گرفتن سهمیه را به محمد سپرده بودند و او به کمک همان مهره مار، سهمیهها را برایشان مثل آب خوردن میگرفت. البته شرط گذاشته بود که سرگل هر چی اول مال خودش باشه و آنها هم چشمبسته قبول کرده بودند، وگرنه سرشان بیکلاه میماند. دسته عقيل هم که مدتی بود با بچههای ما صیغه برادری خوانده بودند، گاهی برای گرفتن سهیمه اضافه، دست به دامن محمدکوچولو میشدند و با دادن تلکه و تسمهاش که اسم محترمانه آن!!! رشوه بود، به نان و نوائی میرسیدند.
ادامه دارد...
🖊 منصور ایمانی(صبا)
#داستان #طنز #محمد_کوچولو
@ravagh_channel
محمدکوچولو ۲
داستان کوتاه
شربت سینه
محمدکوچولو صبحِ یه روز بهم گفت: «منو زود برسون بهداری که حالم اصلا خوب نیست!». دکتر که چشمش به رفیق ما افتاد، با لبخندی بهش گفت: «آقامحمد! این طرفها؟!». محمد که میخواست نشان دهد ناخوش احواله، گفت: «دکترجون از صبح یه حالتِ تنوعی در من پیدا شده!». دکتر با تعجب پرسید: «حالت تنوع دیگه چیه؟! نکنه منظورت تهوعه؟!». محمد گفت: «تهوع کدومه دکتر؟ میگم حالت تنوع دارم!». دکتر زل زد به چشمهای محمد و پرسید: «نکنه میخوای بالا بیاری، درست توضیح بده ببینم چی شده؟!». محمدکوچولو لبخندی زد و گفت: «راستا حسینی دنبال چیزی میگردم که بدم پایین تا این حالت تنوع رو از بین ببره؟!». فهمیدم محمد داره نقش بازی میکنه. بعدش اضافه کرد: «حالت تنوع، حالتییه که آدم میل داره یه چیز تازهای بخوره!». دکتر همینطور نگاهش میکرد که محمدکوچولو گفت: «دکترجون آقایی کن بنویس تدارکات چند تا شربت سینه برام بپیچه!». دکتر که خودش یه انبار دوا و داروی جورواجور داشت، با تعجب پرسید: «حالا چرا تدارکات؟!». «آخه اون شربتی که من میخوام، پیش شما پیدا نمیشه! بدبختیام اینه که این شربتهای هستهدار رو دادن دست کسی که جون به عزرائیل هم نمیده!؟». برای کمک به دکتر گفتم: «منظورش کمپوت گیلاسه آقای دکتر!». دکتر خندهش گرفت. برای خلاص شدن از دست این مشتری عتیقه، روی برگه آرمداری چهار تا کمپوت گیلاس نوشت و گفت:
«من که نوشتم ولی امیدوارم تدارکات این نسخه را برات بپیچه!»
شما که نوشتید، پیچوندش با من!
ادامه دارد...
🖊 منصور ایمانی(صبا)
#داستان #طنز #محمد_کوچولو
@ravagh_channel
سلام الله علیکم و رحمة الله
اعضای متدین و انقلابی کانال «رواق» و دیگر کانالها و گروههای متعامل، شهادت حضرت امام جواد علیه السلام را به حضورتان تسلیت و تعزیت عرض میکنم. از اینکه در روز شهادت این امام مظلوم، غفلتا داستان طنزِ دفاع مقدس «محمدکوچولو» را منتشر کردهام، نخست از ساحت حضرات معصومین علیهم السلام، خاصه والد ماجدشان امام علی ابن موسی الرضا و شما شیعیان دلداده آن امام عزیز پوزش خواسته و حلالیت میطلبم.
خدمتگزار کانال رواق: منصور ایمانی(صبا)
@ravagh_channel
محمدکوچولو _ ۳
انبار شربت سینه
داستان کوتاه
چند دقیقه بعد جلوی بنه تدارکات بودیم. یکی عین قزاق، چشمش به قلعه خوراکیها بود تا کسی به جنسها ناخنک نزند. نگهبان تا چشمش به محمد افتاد، با خُلق تنگش گفت:
«تو که باز پیدات شد؟!». محمد گفت: «حالم خوش نیست. دکتر برام نسخه نوشته، اومدم داروش رو بگیرم!». نگهبان قلعه خوراکیها، با لحنی که بوی تمسخر و طعنه میداد، گفت: «مگه من عطارباشیام که آمدی از من مرهم و مرکوکروم بگیری؟!». محمد با صدائی بیرمق و ساختهگی گفت: «دارو که فقط قرص و پماد و کپسول نیست. گاهی پیاز و سماق و زنجبیل میشه علاج درد، یا ماست و کته میشه داروی شکمرَوی!». مسئول تدارکات که انگار بوی تعَفُنِ بدی به دماغش خورده بود، با اکراه گفت: «تو حالا ادای حکیمباشیها رو در نیارا! بده ببینم چی نوشته برات؟ دکتر خیال کرده من داروخانه باز کردهم!؟». همین که چشمش به نسخه افتاد ناگهان از کوره در رفت: «چهار تا، اونم کمپوت؟ اونم گیلاس؟! مگه دردت چیه؟!». محمدکوچولو عین آدم بیگناه گفت: «من که دکتر نیستم بدونم، دکتر حتما تشخیص داده که این نسخه رو نوشته. حالا به جای این چهار تا کمپوت، اگه چهل تا خربزه ابوجهل هم مینوشت، من مجبور بودم بخورم».
مسئول تدارکات که میدانست از پس این آدم برنمیاد، رفت تو سنگر و چهار تا کمپوت گیلاس آورد و پرت کرد تو بغل مشتری دائمیش: «بیا این هم داروی دردت!». محمد کمپوتها را که تحویل گرفت، عین مؤمنی که قلبش شکسته باشه، به مسئول بنه گفت:
«اینها وسیلهست البته. شفا فقط دست خداست!».
ادامه دارد...
🖊 منصور ایمانی(صبا)
#داستان #طنز #محمد_کوچولو
@ravagh_channel
هدایت شده از دیباج
✅دیباج هشتاد و سوم
🔶شکفتن از دل سنگ!
آنکه میل و اراده به روییدن داشته باشد، خواهد رویید؛
از دل سخت سنگها،
از قعر تاریک دریاها،
در انتهای خشک کویرها،
بر فراز سرد کوهها!
آری! پُتک اراده، پیکر صخرههای ستبر سختی را درهم میشکند.
غواص اراده، تا اعماق دریاها و اقیانوسهای طلب، فرو میرود.
توسن اراده تا انتهای کویرهای ناامیدی، میتازد.
و سیمرغ اراده تا فراز کوههای سرد و پوشیده از برف یأس پر میکشد و آرمان و هدف خویش را در آغوش میکشد.
#اراده
#تلاش
#زندگی
#انسان
#امید
#سختی
#معنای_زندگی
#هدف
@Deebaj
🔹 به دنبال چمران
اوائل بهار ۶۰ بود که یه روز صبح گفتند: «زود جمع کنید که راه میافتیم ایستگاه آبتیمور!». آبتیمور اسم یکی از ایستگاههای خط آهن اهواز - خرمشهر بود. از خبر جابهجاییِ خط خوشحال شدیم و خوشحالی ما وقتی به اوج رسید که گفتند: «قراره آبتیمور رو از نیروهای چمران تحویل بگیریم!». وسائل را بار ماشینها زدیم و راه افتادیم. کمی که جلو رفتیم، خاکریز نیروهای دکتر چمران از دور پیدا شد. پای خاکریز خط، سه نفر از نیروهای نامنظم، منتظر ما بودند. با دیدن ماشینهای دسته، بلند شدند و جلو آمدند. جوانهای ساده و خوشبرخورد و سادهای بودند. ولی چشم بچهها دنبال دکتر چمران بود. سراغش را که گرفتیم، یکیشان گفت: «دکتر نیم ساعت پیش اینجا بود، ولی با نیروهایش رفت تا خط دهلاویه را از یگان آنجا تحویل بگیرد». این سه نفر مانده بودند که خط را به ما تحویل بدهند. حسابی دمغ شدیم. برای دیدن چمران، چه قدر به خودمان وعده داده بودیم! از ماجرای ندیدن دکتر چمران حدود دو ماهی گذشت. تو این مدت، به وسیله تلفن قورباغهای، با یگان دکتر توی دهلاویه ارتباط داشتیم، تا اینکه ۳۱ خرداد ۶۰ به ما خبر دادند: «دکتر چمران، ترکش خورده و حالا تو راه بیمارستان صحرائیِ سوسنگردند». البته در سوسنگرد نتوانستند کاری برایش بکنند و بردندش اهواز که شهید شد.
🖊 منصور ایمانی
#چمران #شهید_چمران
@ravagh_channel
13.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹 اجرای مطلب پدرهای پرکشیده - قسمت اول
اجرا: مهدی رضایی
به قلم: منصور ایمانی (صبا)
#پدر #کاسب_حبیب_خدا
@ravagh_channel
13.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹 اجرای مطلب پدرهای پرکشیده - قسمت دوم
اجرا: مهدی رضایی
به قلم: منصور ایمانی (صبا)
#پدر #کاسب_حبیب_خدا
@ravagh_channel
16.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹 اجرای مطلب پدرهای پرکشیده - قسمت سوم
اجرا: مهدی رضایی
به قلم: منصور ایمانی (صبا)
#پدر #کاسب_حبیب_خدا
@ravagh_channel
محمدکوچولو - ۴
داستان کوتاه
✅ آقای فرماندار
محمدکوچولو بعد از خوردن شربتهای هستهدار که هنوز با هم بودیم، گفت: «بریم نمازخونه الآن دعای کمیل شروع میشه». وارد نمازخانه که شدیم، محمد عمدا کنار حاجآقا نشست. بعد از چاقسلامتی، حاجی از او پرسيد: «شما مسئولیتتان اینجا چیه؟». محمد گردنش را کج کرد و در حالی که دستها را به هم میمالید، گفت: «یه فرماندار ناقابل قربان!». حاجآقا به احترام آقای فرماندار، پاهایش را جمع کرد و چهارزانو نشست.
«بارک الله! احسنت احسنت! آن چه خوبان همه دارند تو تنهاداری! خدا به شما جزای خیر بدهد انشاءالله! حالا کدام شهر تشریف دارید؟». «تهرون حاج آقا؟!». حاجی با تعجب پرسید: «شما فرماندار تهرانید؟!». «تهرون نه حاجآقا، همینجا فرماندارم، ولی بچه ناف تهرونم؟». حاجی پرسید: «همین جا؟! یعنی کدام شهر خوزستان؟!». «شهر نه حاج آقا! همین جا توی دسته خودمون!» حاجی به فکر فرو رفت و پرسید: «نکند منظورتان فرمانده است. فرمانده دستهاید؟». «فرمانده خیر، عرض کردم فرماندارم حاج آقا!». حاجآقا رحمتی کمکم متوجه شد، این آدم دارد فیلم بازی میکند، لذا با بیحوصلگی گفت: «دسته که فرماندار ندارد آقا! شما هم با این حرفزدنتان!». من کمی به طرفشان خم شدم و گفتم: «حاج آقا! منظورشان از فرماندار، رانندگی است. چند روزیه آمبولانس دسته رو دادن دستش، به عبارتی فرمان، دستشان است!». حاجی که مثل ماجرای کتری «استبراء» رو دست خورده بود، یکی به پشت محمدکوچولو زد و گفت:
«برو سر جایت بنشین که باید دعا را شروع کنیم! برو آقا برو!»
🖊 منصور ایمانی(صبا)
#داستان #طنز #محمد_کوچولو
@ravagh_channel
هدایت شده از دیباج
✅دیباج هشتاد و پنجم
🔶موازنه عرضه و تقاضا در «ابتذال»
🖊علیرضا مکتبدار
📌پس از مدتها، همه دور هم در یک مهمانی جمع شده بودیم. چهره ها تغییر کرده بود، بچه ها قد کشیده بودند، دیوار خجالت و رودربایستی قطورتر شده بود.
📌بعد از اینکه چند دقیقه، به اندازه صرف یک چایی، به خوش آمدگویی و ابراز خرسندی از دیدار دوباره گذشت، کم کم صدای گامهای سکوت به گوش میرسید. سکوت که پشت در بود، در را گشود و رفت و در صدر مجلس نشست. هیبتش بر تمام مجلس سایه انداخت.
📌دیگر کسی حرف نمیزد، نگاهها از چهره ها گرفته شد و به سمت و سویی دیگر رفت.
📌کم کم چهره سکوت خوفناک میشد.
سکوت همچون نمایشگری بزرگ، نشان میداد که هر یک از حاضران در مهمانی، سرگرم چه کاری است.
📌مردها آن سوتر، جوکهای بی مزه و مسخره تعریف میکردند و زور خنده را با بردن دستها به سمت دهان، میگرفتند.
📌آن طرفتر، زنها صفحه زندگی دیگران را ورق میزدند و میخندیدند و یا آه حسرت میکشیدند.👇👇
هدایت شده از دیباج
📌در گوشه کنار خانه، کودکان و نوجوانان دختر و پسری هم بودند که همچون کبک، سر در برف سرد و کشنده فن آوری برده و از آنچه پیرامونشان میگذشت، فارغ بودند.
📌پدربزرگ و مادربزرگ اما، اندوهگین به تماشای این تصویر تراژدیک نشسته و گاهی به چشمهای هم خیره میشدند و آه میکشیدند.
📌آن دو، با دریایی از تجربه و کوهی از خاطره میتوانستند هیبت سکوت را در هم شکنند و به جای سکوت، فضا را با نغمه دلربای سخنشان، به گلستان بدل کنند.
📌اما چه میشد کرد؟ به گفته «امیل کوندرا»، تعداد قابل توجهی از انسانها، تمایل عجیبی به چیزها و افکار و رفتار سطحی و مبتذل دارند.
📌او به پدیده ای با عنوان «جذابیت انکارناپذیر ابتذال» اشاره میکند که هواداران بسیاری دارد.
📌موسیقیها و فیلمها و داستانها و تصاویر فرومایه و مبتذل، همواره طرفدارانی دارد و شمار این طرفداران در دوران سیطره فناوریهای نوین و گسترش شبکه های اجتماعی، افزایشی چشمگیر یافته است.
📌برخی ابتذال را تولید، عرضه و از آن کسب سود میکنند و برخی همواره عطش تقاضای آن را دارند و اینگونه است که همیشه موازنه میان عرضه و تقاضای ابتذال برقرار است.
📌دیگر کسی ارزش گوهرهای سفته تجربه و مرواریدهای غلطان دانش بزرگترها را نمیداند.
📌دیگر کسی سعدی، حافظ، شاهنامه، مثنوی و... نمیخواند و یا به تماشای اثری هنری نمینشیند.
#ابتذال
#فرهنگ
#روزمرگی
#عرضه_و_تقاضا
#فناوری
#سعدی
#حافظ
#مثنوی
@Deebaj