eitaa logo
انجمن راویان هزارسنگر آمل🍃
270 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
2.5هزار ویدیو
96 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید🕊️ 🌷سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفاً در انتشار مطالب کانال ما را یاری رسانید.🛑 📥مدیر کانال حاج محسن تقی زاده @taghizadeh95
مشاهده در ایتا
دانلود
نام اثر: «عاقبت به خیری...» سفر به خیر جوونی که شدی عاقبت بخیر 💞🍃💞🍃💞🍃💞 @ravianaml
عمه بیا گمشده پیدا شده💔 دختری با کاپشن صورتی و گوشواره ی قلبی... شهیده ریحانه سلطانی نژاد🥀 🏴 @ravianaml
انجمن راویان هزارسنگر آمل🍃
#قسمت_پنجم_یادت_باشد شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 🌸🌸🌸 هنوز شیرینی قبولی دانشگاه را درست مزه م
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 🌸🌸🌸 با صدای برادرم علی که گفت:((آبجی!سبد رو بده))به خودم آمدم.با کمک هم از درخت حیاطمان یک سبد از انجیرهای رسیده و خوش رنگ را چیدیم.چندتایی از انجیرها را شستم،داخل بشقاب گذاشتم و برای پدرم بردم.بابا چند روزی مرخصی گرفته بود.وسط کاراته پایش در رفته بود،برای همین با عصا راه می رفت و نمی توانست سر کار برود.ننه هم چند روزی بود که پیش ما آمده بود.مشغول خوردن انجیرها بودیم که زنگ خانه به صدا درآمد. مادرم بعد از باز کردن در،چادرش را برداشت و گفت:((آبجی آمنه با پسراش اومدن عیادت)) سریع داخل اتاقم رفتم.تمام سالی که برای کنکور درس می خواندم هر مهمانی می آمد،می دانست که من درس دارم و از اتاق بیرون نمی روم،ولی حالا کنکورم را داده بودم و بهانه ای نداشتم. مانتوی بلند و گشاد قهوه ای رنگم را پوشیدم،روسری گل دار قواره ای کرم رنگم را لبنانی سر کردم و به آشپزخانه رفتم.از صدای احوال پرسی ها متوجه شدم که عمه،حمید،حسن آقا و خانمش آمده اند.شوهرعمه همراهشان نبود؛برای سرکشی باغشان به روستای ((سنبل آباد الموت))رفته بود. روبرو شدن با عمه و حمید در این شرایط برایم سخت بود،چه برسد به اینکه بخواهم برایشان چایی هم ببرم.چایی را که ریختم،فاطمه را صدا کردم و گفتم:((بی زحمت تو چای رو ببر تعارف کن)) سینی چای را که برداشت،من هم دنبال آبجی بین مهمان ها رفتم و بعد از احوال پرسی کنار خانم حسن آقا نشستم.متوجه نگاه های خاص عمه و لبخندهای مادرم شده بودم.چند دقیقه ای بیشتر نتوانستم این فضا را تحمل کنم و خیلی زود به اتاقم رفتم.کم و بیش صدای صحبت مهمان ها را می شنیدم.چند دقیقه که گذشت، فاطمه داخل اتاق آمد.می دانستم این پاورچین پاورچین آمدنش بی علت نیست،مرا که دید،زد زیر خنده،جلوی دهانش را گرفته بود که صدای خنده اش بیرون نرود.با تعجب نگاهش کردم. وقتی نگاه جدی من را دید با زور جلوی خنده‌اش را گرفت و گفت:((فکر کنم این بار قضیه شوخی شوخی جدی شده. داری عروس میشی!)) اخم کردم و گفتم:((یعنی چی؟ درست بگو ببینم چی شده؟ من که چیزی نشنیدم.)) گفت:((خودم دیدم عمه به مامان با چشماش اشاره کرد و یواشکی با ایما و اشاره به هم یه چیزایی گفتن!)) پرسیدم:((خب که چی؟)) با مکث گفت:((نمیدونم. اونطور که من از حرفاشون فهمیدم فکر کنم حمید آقا رو بفرستن که با تو حرف بزنه.)) با اینکه قبلا به این موضوع فکر کرده بودم، ولی الان اصلا آمادگی نداشتم؛آن هم چندماه بعد اینکه به بهانه درس و دانشگاه به حمید جواب رد داده بودم. گویا عمه با چشم به مادرم اشاره کرده بود که بروند آشپزخانه. آنجا گفته بود:((ما که اومدیم دیدن داداش،حمید که هست، فرزانه هم که هست، بهترین فرصته که این دوتا بدون هیاهو باهم حرف بزنن. الان هرچی هم که بشه بین خودمونه، داستانی هم پیش نمیاد که چی شد، چی نشد. اگه به اسم خواستگاری بخوایم بیایم، نمی شه. اولاً فرزانه نمیذاره،دوماً یه وقت جور نشه، کلی مکافات میشه. جلوی حرف مردم رو نمی شه گرفت، توی در و همسایه و فامیل هزار جور حرف می بافن.)) تا شنیدم قرار است بدون هیچ مقدمه و خبر قبلی با حمید آقا صحبت کنم، همان جا گریه‌ام گرفت. آبجی که با دیدن حال و روزم بدتر از من هول کرده بود، گفت:((شوخی کردم! تو رو خدا گریه نکن. ناراحت نباش، هیچی نیست!)) بعد هم وقتی دید اوضاع ناجور است.از اتاق زد بیرون. ادامه دارد...... @ravianaml ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌🌸🌿سلام آقای جااااااااانم🌿🌸 ‌در رَگِ غیرَتِ مَن دَرد اگر جارے بود‌ گریہ‌هاے منِ دلتَنگ اَگر کارے بود‌ ‌صُبح برگشتنتان دیر نَباید مےشد‌ در قُنوت من اگر خواهِش بسیارے بود یـابـن‌الحسن🌿🌸 🌿🌸 @ravianaml
🌷🕊🍃 كبوترانه پريدند عاشقان خدا به بی‌‌ كرانه ترين سمت آسمان خدا وعرش زير قدم هايشان به خود لرزيد چه سربلند گذشتند از امتحان خدا 💔 🕊 ☀️  @ravianaml ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
15.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فاصله‌ی زندگی تا همینقدر کوتاه بود... ۱۴۰۲ قبل و بعد .... تهیه کننده؛ برادر هنرمند آقا حمیدرضا احمدی اتویی. 🕊️🖤🕊️🖤🕊️🖤🕊️🖤 @ravianaml
enc_16726832225392917736719.mp3
2.31M
قسم به قطره‌قطره اشک قسم به ذوالفقار قهر حیدر قسم به بغض در گلوی رهبر.. می‌گیریم.. @ravianaml
9.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹 یک دوربین مخفی متفاوت در حرم رضوی 🍃دوربین سراغ کسانی می‌رود که در جایی که حاج قاسم در حرم نماز می‌خوانده مناجات می‌کنند، واکنش‌ها دیدنی است... 💞🍃💞🍃💞🍃💞 @ravianaml
انجمن راویان هزارسنگر آمل🍃
#قسمت_ششم_یادت_باشد شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 🌸🌸🌸 با صدای برادرم علی که گفت:((آبجی!سبد
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 🌸🌸🌸 دلم مثل سیر و سرکه می جوشید؛دست خودم نبود.روسری ام را آزادتر کردم تا راحت تر نفس بکشم.زمانی نگذشته بود که مادرم داخل اتاق آمد.مشخص بود خودش هم استرس دارد.گفت((دخترم !اجازه بده حمید بیاد باهم حرف بزنین.حرف زدن که اشکال نداره.بیشتر آشنا می شین.آخرش باز هرچی خودت بگی،همون میشه.))شبیه برق گرفته ها شده بودم.اشکم دراومده بود.خیلی محکم گفتم:((نه!اصلا!من که قصد ازدواج ندارم.تازه دانشگاه قبول شدم،می خوام درس بخونم.)) هنوز مادرم از چارچوب در بیرون نرفته بود که پدرم عصازنان وارد اتاق شد و گفت:((من نه میگم صحبت کنید ،نه میگم حرف نزنید.هرچیزی که نظر خودت باشه.میخوای با حمید حرف بزنی یا نه؟))مات و مبهوت مانده بودم،گفتم:((نه!من برای ازدواج تصمیمی ندارم،با کسی هم حرف نمی زنم،حالا حمید آقا باشه یا هرکس دیگه.)). با آمدن ننه ورق برگشت.ننه را نمی توانستم دست خالی رد کنم،گفت:تو نمی‌خوای به حرف من و پدر و مادرت گوش بدی؟با حمید صحبت کن.خوشت نیومد بگو نه.هیچ کس نباید روی حرف من حرف بزنه!دو تا جوون میخوان باهم صحبت کنن،سنگای خودشون رو وا بکنن.حالا که بحثش پیش اومده چند دقیقه صحبت کنید تکلیف روشن بشه. حرف ننه بین خانواده ما حرف آخر بود.همه از او حساب می بردیم.کاری بود که شده بود.قبول کردم و این طور شد که ما اولین بار صحبت کردیم. صدای حمید را از پشت در شنیدم که آرام به عمه گفت:(( آخه چرا این طوری ؟ما نه دسته گل گرفتیم،نه شیرینی آوردیم))عمه هم گفت:خدا وکیلی موندم توی کار شما.حالا که ما عروس و راضی کردیم،داماد ناز می کنه. در ذهنم صحنه های خواستگاری،گل های آن چنانی و قرارهای رسمی مرور می شد،ولی الآن بدون اینکه روحم از این ماجرا خبر داشته باشد همه چیز خیلی ساده داشت پیش می رفت!گاهی ساده بودن قشنگ است! حمید که به خواستگاری من آمده بود همان پسر شلوغ کاری بود که پدرم اسم او و برادر دوقلویش را پیشنهاد داده بود.همان پسرعمه ای که با سعیدآقا همیشه لباس یکسان می پوشید،بیشتر هم شلوار آبی با لباس برزیلی بلند با شماره های قرمز!موهایش را هم از ته می زد،یک پسر بچه کچل فوق العاده شلوغ و بی نهایت مهربان که از بچگی هوای من را داشت.نمی گذاشت با پسرها قاطی بشوم.دعوا که می شد طرف من را می گرفت،مکبر مسجد بود و با پدرش همیشه به پایگاه بسیج محل می رفت.این ها چیزی بود که از حمید می دانستم. زیر آینه روبروی پنجره ای که دیدش به حیاط خلوت بود نشستم.حمید هم کنار در به دیوار تکیه داد.هنوز شروع به صحبت نکرده بودیم که مادر خواست در را ببندد تا راحت صحبت کنیم.جلوی در را گرفتم و گفتم:((ما حرف خاصی نداریم.دو تا نامحرم که داخل اتاق در رو نمی بندن!)). ادامه دارد... @ravianaml ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯