روز قبل از حادثه با اجازه مدیر حوزه علمیه برای خادمی در مسیر گلزار شهدا معمم شده بود،
طلبه خاصی بود ،
تازه ازدواج کرده بود و یک دختر تو راهی داشت، حالا دخترش یتیم شده است،
او خودش هم یتیم بود و پدرش را در کودکی از دست داده بود.
شهید علیرضا پور محمدی
@ravianaml
#انجمن_راویان_هزارسنگر_آمل
روایتگری.mp3
18.54M
🍃گلزار شهدا غوغا بود.
یه عالمه آدم عاشق
شهدا آمده بودند تا
لحظات ناب شب را
با نگاه مهربان آنان
تقسیم کنند.
#روایت_همچنان_باقیست
#حاج_حسین_یکتا
#۱:۲۰
🏴🥀🏴🥀🏴🥀🏴
@ravianaml
#انجمن_راویان_هزارسنگر_آمل
نام اثر: «عاقبت به خیری...»
سفر به خیر جوونی که شدی عاقبت بخیر
💞🍃💞🍃💞🍃💞
@ravianaml
#انجمن_راویان_هزارسنگر_آمل
عمه بیا گمشده پیدا شده💔
دختری با کاپشن صورتی و گوشواره ی قلبی...
شهیده ریحانه سلطانی نژاد🥀
🏴 #ایران_تسلیت
@ravianaml
#انجمن_راویان_هزارسنگر_آمل
انجمن راویان هزارسنگر آمل🍃
#قسمت_پنجم_یادت_باشد شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 🌸🌸🌸 هنوز شیرینی قبولی دانشگاه را درست مزه م
#قسمت_ششم_یادت_باشد
شهید مدافع حرم
حمید سیاهکالی مرادی
🌸🌸🌸
با صدای برادرم علی که گفت:((آبجی!سبد رو بده))به خودم آمدم.با کمک هم از درخت حیاطمان یک سبد از انجیرهای رسیده و خوش رنگ را چیدیم.چندتایی از انجیرها را شستم،داخل بشقاب گذاشتم و برای پدرم بردم.بابا چند روزی مرخصی گرفته بود.وسط کاراته پایش در رفته بود،برای همین با عصا راه می رفت و نمی توانست سر کار برود.ننه هم چند روزی بود که پیش ما آمده بود.مشغول خوردن انجیرها بودیم که زنگ خانه به صدا درآمد. مادرم بعد از باز کردن در،چادرش را برداشت و گفت:((آبجی آمنه با پسراش اومدن عیادت))
سریع داخل اتاقم رفتم.تمام سالی که برای کنکور درس می خواندم هر مهمانی می آمد،می دانست که من درس دارم و از اتاق بیرون نمی روم،ولی حالا کنکورم را داده بودم و بهانه ای نداشتم.
مانتوی بلند و گشاد قهوه ای رنگم را پوشیدم،روسری گل دار قواره ای کرم رنگم را لبنانی سر کردم و به آشپزخانه رفتم.از صدای احوال پرسی ها متوجه شدم که عمه،حمید،حسن آقا و خانمش آمده اند.شوهرعمه همراهشان نبود؛برای سرکشی باغشان به روستای ((سنبل آباد الموت))رفته بود.
روبرو شدن با عمه و حمید در این شرایط برایم سخت بود،چه برسد به اینکه بخواهم برایشان چایی هم ببرم.چایی را که ریختم،فاطمه را صدا کردم و گفتم:((بی زحمت تو چای رو ببر تعارف کن))
سینی چای را که برداشت،من هم دنبال آبجی بین مهمان ها رفتم و بعد از احوال پرسی کنار خانم حسن آقا نشستم.متوجه نگاه های خاص عمه و لبخندهای مادرم شده بودم.چند دقیقه ای بیشتر نتوانستم این فضا را تحمل کنم و خیلی زود به اتاقم رفتم.کم و بیش صدای صحبت مهمان ها را می شنیدم.چند دقیقه که گذشت، فاطمه داخل اتاق آمد.می دانستم این پاورچین پاورچین آمدنش بی علت نیست،مرا که دید،زد زیر خنده،جلوی دهانش را گرفته بود که صدای خنده اش بیرون نرود.با تعجب نگاهش کردم. وقتی نگاه جدی من را دید با زور جلوی خندهاش را گرفت و گفت:((فکر کنم این بار قضیه شوخی شوخی جدی شده. داری عروس میشی!)) اخم کردم و گفتم:((یعنی چی؟ درست بگو ببینم چی شده؟ من که چیزی نشنیدم.))
گفت:((خودم دیدم عمه به مامان با چشماش اشاره کرد و یواشکی با ایما و اشاره به هم یه چیزایی گفتن!)) پرسیدم:((خب که چی؟)) با مکث گفت:((نمیدونم. اونطور که من از حرفاشون فهمیدم فکر کنم حمید آقا رو بفرستن که با تو حرف بزنه.))
با اینکه قبلا به این موضوع فکر کرده بودم، ولی الان اصلا آمادگی نداشتم؛آن هم چندماه بعد اینکه به بهانه درس و دانشگاه به حمید جواب رد داده بودم. گویا عمه با چشم به مادرم اشاره کرده بود که بروند آشپزخانه. آنجا گفته بود:((ما که اومدیم دیدن داداش،حمید که هست، فرزانه هم که هست، بهترین فرصته که این دوتا بدون هیاهو باهم حرف بزنن. الان هرچی هم که بشه بین خودمونه، داستانی هم پیش نمیاد که چی شد، چی نشد.
اگه به اسم خواستگاری بخوایم بیایم، نمی شه. اولاً فرزانه نمیذاره،دوماً یه وقت جور نشه، کلی مکافات میشه. جلوی حرف مردم رو نمی شه گرفت، توی در و همسایه و فامیل هزار جور حرف می بافن.))
تا شنیدم قرار است بدون هیچ مقدمه و خبر قبلی با حمید آقا صحبت کنم، همان جا گریهام گرفت. آبجی که با دیدن حال و روزم بدتر از من هول کرده بود، گفت:((شوخی کردم! تو رو خدا گریه نکن. ناراحت نباش، هیچی نیست!))
بعد هم وقتی دید اوضاع ناجور است.از اتاق زد بیرون.
ادامه دارد......
@ravianaml
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
#انجمن_راویان_هزارسنگر_آمل
#سلام_امام_زمانم_
🌸🌿سلام آقای جااااااااانم🌿🌸
در رَگِ غیرَتِ مَن دَرد اگر جارے بود
گریہهاے منِ دلتَنگ اَگر کارے بود
صُبح برگشتنتان دیر نَباید مےشد
در قُنوت من اگر خواهِش بسیارے بود
یـابـنالحسن🌿🌸
#اللهمعجللولیڪالفرج🌿🌸
@ravianaml
#انجمن_راویان_هزارسنگر_آمل
🌷🕊🍃
كبوترانه پريدند
عاشقان خدا
به بی كرانه ترين سمت
آسمان خدا
وعرش زير قدم هايشان
به خود لرزيد
چه سربلند گذشتند
از امتحان خدا
#لاله_های_پرپر 💔
#عصر_و_عاقبتمون_شهدایی 🕊
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@ravianaml
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
#انجمن_راویان_هزارسنگر_آمل
15.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فاصلهی زندگی تا
#شهادت همینقدر کوتاه بود...
#کرمان_۱۳ #دی ۱۴۰۲
قبل و بعد #انفجار ....
تهیه کننده؛ برادر هنرمند آقا حمیدرضا احمدی اتویی.
#پاسخ_سخت
🕊️🖤🕊️🖤🕊️🖤🕊️🖤
@ravianaml
#انجمن_راویان_هزارسنگر_آمل
enc_16726832225392917736719.mp3
2.31M
قسم به قطرهقطره اشک #مادر
قسم به ذوالفقار قهر حیدر
قسم به بغض در گلوی رهبر..
#انتقام میگیریم..
@ravianaml
#انجمن_راویان_هزارسنگر_آمل