🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
📕✏عهد-کمیل
💠قسمت-سوم
🥀تیپم کاملا امروزی شده بود.هرچیزی را که ند روز بود می خریدم.من باید این را داشته باشم و باید آن را به دست بیاورم.اما من هنوز آن مریم بودم و این مریم هنوز نتوانسته بود خودش را تحمیل کند.هنوز ارادتم به امام رضا(ع)به همان شدت بود.به امام حسین و محرم و مراسمات عزایی که می رفتیم،متوجه بودم که باید چادر سرم کنم.
🥀دوره راهنمایی نمازهاین را کامل می خواندم و حالا در دبیرستان اگر نمازم قضا می شد یا اصلا نمی خواندم، مشکلی نداشتم.
مادرم شش دانگ حواسش به من بود.اگر شال و روسری ام کمی عقب می رفت، تذکر می داد و می گفت روسریت را بکش جلو! نه با عصبانیت، خیلی مهربانانه و در حد تذکر....
🥀از طرفی من و خواهرم یا باهم بیرون می رفتیم یا با مادر؛ حتی وقتی خانه را عوض کردیم،بعد دوسال همسایه ها تازه فهمیدند که مادرم دو دختر دارد. البته حق داشتند پدر ماشین خریده بود و اکثر اوقات او مارا به مدرسه می برد...
&ادامه دارد...
#جان-فدا❤
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨میلاد #زینب_کبری_س
دخت امیرالمؤمنین، سرّ أبیها، امینة اللّه، عقیلة بنی هاشم، عالمة غیر معلّمة، فهمة غیر مفهّمة، کعبة الرّزایا، نائبة الزهرا (س)، نائبة الحسین (ع) ،کفیلة السجّاد، بطلة کربلا
عدیلة الخامس من اهل الکساء،
عابدة آل علی، الصدّیقه صغری،
بر ساحت مقدس حضرت صاحب الامر و الزّمان مهدی موعود (عج الله) و شما عاشقان ولایت تبریک و تهنیت باد🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
📕✏عهد-کمیل
💠قسمت-چهارم
🥀مدتی بود که دیگر بی حجابی آزارم می داد.دوست داشتم وقتی از خانه بیرون می روم،چادرسرم کنم.دوست داشتم بشوم مریم دوره ابتدایی و راهنمایی که نماز و روزه اش ترک نمی شد.
🥀اتفاق جدیدی برایم افتاده بود:خواستگارها یکی یکی پیدایشان شد.هفده سالم شده بود و به نظر فامیل و آشنایان دور و نزدیک ،دیگر وقت ازدواجم بود اما فکر اینکه زندگی جدا از پدر مادر را با همسر به دوش کشیدن سخت بود.
علاوه بر من پدر و مادر هم با ازدواجم مخالف بودند.می گفتند:"مریم هنوز بچه س.نمی تونه الان ازدواج کنه."
🥀فقط از خدا می خواستم که یکیو برام بفرسته که هُلم بده.من از پس خودم بر نمیام دوباره چادر بپوشم.دوباره بشم مریم خودش.حجاب کنم.
🥀یک روز خانه خاله بودم و خانمی که از دوستان خاله ام بود و باهم رفت آمد خانوادگی داشتند.تصادفا انجا بود.همین طور داشتند باهم صحبت می کردند که نگاهی به من انداخت و با زبان مازندرانی گفت:"کیجا!تو ناخانی شی هَکِنی؟" (دختر تو نمی خواهی شوهر کنی؟)صمیمیتی که با خاله ام داشت و آشنایی قبلی که با او داشتم باعث شد به شوخی جوابش را بدهم .گفتم:"شوهر خوب کجا پیدا میشه؟"
شروع کرد از پسری تعریف و تمجید کردن به نام (کمیل)
&ادامه دارد...
#جان-فدا❤
💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
------------------------------------------
با خودم گفتم: خوبه یک سوپ برای حاجی درست کنم تا بخوره حالش بهتر بشه.
همین کار را هم کردم. با چیزهایی که توی آشپزخانه داشتیم، یک سوپ ساده و مختصر درست کردم.
از حالت نگاهش معلوم بود خیلی ناراحت شده است. گفت: چرا برای من سوپ درست کردی؟
گفتم: حاجی آخه شما مریضی، ناسلامتی فرماندهی لشکرم هستی؛
شما که سرحال باشی، یعنی لشکر سرحاله!
گفت: این حرفا چیه میزنی فاضل؟ من سؤالم اینه که چرا بین من و بقیهی نیروهام فرق گذاشتی؟
توی این لشکر، هر کسی که مریض بشه، تو براش سوپ درست میکنی؟
گفتم: خوب نه حاجی!
گفت: پس این سوپ رو بردار ببر؛ من همون غذایی رو میخورم که بقیهی نیروها خوردن.
#شهید_حاج_احمد_کاظمی
#جان-فدا❤
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید علیرضا جیلان
شهید داریم، زخمی داریم....
#جان-فدا❤
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
📕✏عهد-کمیل
💠قسمت-پنجم
🥀مامان اصلا مانده بود چه بگوید.فقط گفت:"می خوان بیان دخترو ببینند؟"درست برخلاف خواستگارهای قبل،مارا غافلگیر کرده بود.نمی دانم چرا ته قلبم نوعی رضایت پیدارشده بود...
🥀ایام محرم بود.یکی از همسایه ها دیگ حلیم بار گذاشته بود.در همه این سال ها محرم که می شد میرفتیم سر دیگ نذری.مامان ملاقه بزرگ چوبی را برداشت و هم زد و بعد نوبت من بود.
داشتم فکر میکردم چه حاجتی بخواهم که ناگهان چیزی به ذهنم رسید و گفتم: یا امام حسین! اگه این پسر که صحبتش است(کمیل)به صلاحمه خودت یجوری به دل من بنداز و درستش کن!بعد عقد از کمیل شنیدم که او هم رفته بود سر دیگ و همین نذر را کرده بود...
🥀قرار خواستگاری گذاشته شد.صدای زنگ درخانه که آمد،من داخل اتاق بودم.پدر،مادر،خواهر،و برادر کمیل هم بودند.
وارد اتاق شد و لابد برای اینکه به آشپزخانه دید نداشته باشد،آمد درست پشت به آشپزخانه بنشیند.کمیل قدبلند بود.همین که نشست،سرش محکم خورد به سنگ روی اُپن. صدای آخ اُخ همه درآمد و بعد زدند زیر خنده.
مامان صدایم کرد،چادر سر کردم و رفتم داخل اتاق کنار خواهر کمیل نشستم.بین من و کمیل یک گلدان بزرگ بود که نه من می توانستم کمیل را ببینم،نه او مرا.
&ادامه دارد...
#جان-فدا❤
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
ماجرای رزمندهای که خدا را غافلگیر کرد و به خط مقدم رفت
🔹️ موقع آن بود که بچه ها به خط مقدم بروند و از خجالت دشمن نابکار دربیایند. همه از خوشحالی در پوست نمی گنجیدند. جز عباس ریزه که چون ابر بهاری اشک می ریخت و مثل کنه چسبیده بود به فرمانده که تو رو جان فک و فامیلت مرا هم ببر، بابا درسته که قدم کوتاهه، اما برای خودم کسی هستم.
◇ اما فرمانده فقط می گفت: «نه! یکی باید بماند و از چادرها مراقبت کند. بمان بعداً می برمت!»
◇ عباس ریزه گفت: «تو این همه آدم من باید بمانم و سماق بمکم!»
◇ وقتی دید نمی تواند دل فرمانده را نرم کند مظلومانه دست به آسمان بلند کرد و نالید: «ای خدا تو یک کاری کن. بابا منم بنده ات هستم!» چند لحظه ای مناحات کرد. حالا بچه ها دیگر دورادور حواس شان به او بود.
◇ عباس ریزه یک هو دستانش پایین آمد. رفت طرف منبع آب و وضو گرفت. همه حتی فرمانده تعجب کردند. عباس ریزه وضو ساخت و رفت به چادر. دل فرمانده لرزید.
◇ همه فکر میکردند که عباس حتماً رفته نماز بخواند و راز و نیاز کند. وسوسه فرمانده را رهایش نکرد. آرام و آهسته با سر قدم های بی صدا در حالیکه چند نفر دیگر هم همراهی اش می کردند به سوی چادر رفت.
◇ اما وقتی کناره چادر را کنار زده و دید که عباس ریزه دراز کشیده و خوابیده، غرق حیرت شد. پوتین هایش را کند و رفت تو.
فرمانده صدایش کرد: «هی عباس ریزه … خوابیدی؟ پس واسه چی وضو گرفتی؟»
◇ عباس غلتید و رو برگرداند و با صدای خفه گفت: «خواستم حالش را بگیرم!»
◇ فرمانده با چشمانی گرد شده گفت: «حال کی را؟»
◇ عباس یک هو مثل اسپندی که روی آتش افتاده باشد از جا جهید و نعره زد: «حال خدا را. مگر او حال مرا نگرفته!؟ چند ماهه نماز شب می خوانم و دعا می کنم که بتوانم تو عملیات شرکت کنم. حالا که موقعش رسیده حالم را می گیرد و جا می مانم. منم تصمیم گرفتم وضو بگیرم و بعد بیایم بخوابم. یک به یک!»
◇ فرمانده چند لحظه با حیرت به عباس نگاه کرد. بعد برگشت طرف بچه ها که به زور جلوی خنده شان را گرفته بودند و سرخ و سفید می شدند.
◇ یک هو فرمانده ترکید و زد زیر خنده و گفت: «تو آدم نمی شوی. یا الله آماده شو برویم خط مقدم»
◇ عباس شادمان پرید هوا و بعد رو به آسمان گفت: «خیلی نوکرتم خدا. الان که وقت رفتنه. عمری ماند تو خط مقدم نماز شکر می خوانم تا بدهکار نباشم!»
◇ بین خنده بچه ها عباس آماده شد و دوید به سوی ماشین هایی که آماده حرکت بودند و فریاد زد: «سلامتی خدای مهربان که همیشه بدهکارش هستیم صلوات!»
#جان-فدا❤
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
📕✏عهد-کمیل
💠قسمت-ششم
🥀پدر مادرها از هر دری باهم صحبت می کردند.اما من هنوز ذهنم روی پاسدار بودن کمیل دور می خورد.البته حرفی نزدم؛نه وقتی خواستگارها هنوز بودند،نه بعد رفتنشان.فقط آنقدر متوجه شده بودم که داماد قدبلند و پاسدار است.
درجلسه اول،ازاینکه من چادری می شوم خیالشون راحت شده بود.خانواده ما را هم ظاهرا پسندیده بودند.دو روز بعد دوباره آمدند.باز هم همون چند نفر بودند. این بار اما دیگر از گلدان مزاحم خبری نبود!و من می توانستم صورت کمیل را ببینم. بعد اینکه رفتند مامان آمد و گفت:"مریم نظرت چیه؟" گفتم:"نمی دونم مامان!پسره پاسداره." به خاطر پاسدار بودن کمیل، فکر میکردم پاسدارها بیش از اندازه سختگیر باشندو می ترسیدم تب نیاورم و آن تغییری که دلم می خواست در من شکل نگیرد.
وهمین موضوع باعث شد بود که جواب منفی به مادرم بدهم، مادرها حس دخترهایشان را خوب می فهمند.کمی مکث کرد و گفت:"حالا بزار تحقیق کنیم.بعد تحقیق اگر بگیم نه، خیلی بد نمیشه."
بابا رفت تحقیق.مامان هم جستجوی زنانه شروع کرد. همه از کمیل تعریف می کردند که چقدر با ادب و خوش رو و آقاست.
با اینکه من جواب قطعیو نهایی را نداده بودم، بزرگترها به این نتیجه رسیدند که برویم برای آزمایش خون.
اصلا دوست نداشتم کسی را اذیت کنم .به خودم گفتم:"تو که نمی تونی به خودت اعتماد کنی ، چرا اینا را اذیت می کنی ؟" دیگر می خواستم خودم را خلاص کنم.به مامان گفتم :"آره جواب منفی بده مامان.زنگ بزن بگو نه."
مامان تماس گرفت و جواب آخر را داد.اما باز اصرار داشتندو می گفتند:"چرا جوابتون منفیه؟ مسئله ای پیش اومده؟"
مسئله فقط من بودم.
&ادامه دارد...
#جان-فدا❤
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
قصه شما اینجا تمام نمیشود!
شما بود و نبودتان
حکمِ باران است
برای حالِ این روزهایمان ...
#مردان_بی_ادعا
#یادشهداباصلوات
صبحتون و عاقبتمون شهدایی✋
#جان-فدا❤
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
شهید حمید باکری در آخرین عملیاتش به نیروهایش گفت:
این مأموریت که قرار است انجام دهیم
نامش شهادت است ..
کسی که عاشق شهادت نیست
با ما نیاید ..
بقای جامعه اسلامی ما
در سایه شهادت، ایثار،
تلاش و مقاومت شماست ..
۱ آذر سالروز ولادت شهید حمید باکری
#جان-فدا❤
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید حمید باکری را بهتر بشناسیم
#جان-فدا❤
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•
|🌿 اول آذر سالروز تولد شهید علی ماهانی |
🍉آن هندوانه لذیذ
+ علی آقا همین که بچه ها مشغول بودند و هوا هم گرم بود گفت اگر هندوانه خنکی بود خیلی می چسبید به خدا قسم به اندازه یک نگاه برداشتن از علی ، یک هندوانه بزرگ را آب آورد و شاید به «خنکی و شیرینی» آن هندوانه هیچکس نخورده بود...
📍مزار این شهید بزرگوار در جوار حاج قاسم در گلزار شهدای کرمان قرار دارد.
#شهید_علی_ماهانی | #سالروز_تولد
#جان-فدا❤
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
📕✏عهد-کمیل
💠قسمت-هفتم
🥀انگار دوتا مریم در وجودم به جوش و خروش افتادند و در برزخی شیرین گرفتار شدم. آنقدر فکر و خیال کرده بودم و این دو مریم درونم باهم کلنجار رفته بودند که جانی به تنم نمانده بود و حس میکردم وضعیت جسمانیم به هم ریخته.بالاخره مریم یک پیرور شد.چون تماس گرفته بودند و دلیل می خواستند،به مامان گفتم:"من با خودم کنار اومدم جوابم مثبته.بهشون بگین بیان!" برای چهارمین بار آمدند و گفتند:" فکر می کنیم اگر دختر و پسر با هم صحبت کنند،خیلی بهتر باشه.
🥀پدر مادرم قبول کردند و رفتیم داخل اتاق.کمیل اینبار یک اورکت مشکی به تن داشت.موهایش را به بالا شانه زده بود و صورتش پر از صداقت و درستی بود. دیدم دارد یک چیزی از جیبش درمی آورد و همین طور که دست به جیب می کند،لبخند می زند.یک کاغذ بلندمستطیل از جیبش درآورد که وقتی سر کاغذ را گرفت،ته کاغذ رسید به پاهایش.انگار طومار نوشته بود.من همین که طومار را دستش دیدم، یک لحظه تعجب کردم و همزمان خنده ام گرفت...
🥀شروع کرد به گفتن و از روی نوشته هایش نگاه می کرد و یکی یکی مطالبی را که می خواست، می خواند.
درمورد موضوعاتی که در دین اسلام خیلی سفارش شده بود.مثل اینکه باید در زندگیمان به نماز اول وقت،صله رحم، انفاق کردن.احترام به پدر مادر و تمام چیزهایی که در دین سفارش شده بود.پایبند باشیم.بعد از علاقه مندی هایش گفت که مثلا چه رنگی؟چه غذایی و....
اصلا نمیدانم ان لحظه که او شرایط می گذاشت قبول میکردم...
🥀بعدها و حتی این این روزها وقتی با خودم خلوت می کنم،مگر می شود؟چطور شد کمیل هرجی گفت قبول کردم؟
&ادامه دارد...
#جان-فدا❤
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
🌱 پنج توصیه #شهید_حاجقاسم_سلیمانی خطاب به بسیجیان:
"بسم الله الرحمن الرحیم"
برادران و عزیزان بسیجیم
سلام علیکم
خداوند شما را برای خدمت به اسلام حفظ بفرماید.
عزیزانم
#اولا بزرگترین امانت سپرده شده به ما جمهوری اسلامی است که امام عارفمان فرمود: حفظ آن از اوجب واجبات است در حفظ این امانت از هر کوششی دریغ نفرمائید.
#ثانیا؛ به حلال خداوند وحرام آن توجه خاص خاص بفرمائید.
#ثالثا؛ پدر و مادرتان را آنچنان بزرگ بشمارید که شایسته آن باشد که خداوند وائمه معصومین توصیه فرمودهاند.
#رابعا؛ دوستی و رفاقت ارزش بزرگی است اما مهم این است که با چه کسی رفاقت و برای چه راهی میکنید.
#خامساً؛ نماز شب نماز شب نماز شب کلید تمام عزتهاست.
✍برادرتان قاسم
#جان-فدا❤
💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
------------------------------------------
مسئول بودن و مسئولیت داشتن
یعنی پایبندی به وظایف تا مرز شهادت!
از ریا دوری کنید
و از ته قلب و با عشق کار کنید.
به مأموریت وابسته نباشید ..
همیشه هدف اولیهمان را
از پیوستن به سپاه در نظر داشته باشیم.
هدف ما عشق بود ..
دوست دارم بچههایی که وارد سپاه میشوند
با همان عشق بچه قدیمیها بیایند.
خاطرات آنان را بخوانند،
به ظواهر بها ندهند
و همیشه حاضر به جانفشانی عاشقانه
در راه انقلاب و رهبر باشند.
از وصیتنامه جانباز شهید #سید_منوچهر_مُدِق
#جان-فدا❤
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
بلای جانسوز عصر ما #غیبت نیست.. #غفلت است..
او غائب نیست... پرده بر چشمان ماست..
چه کسی صادقانه دست به دعابرداشته وخالصانه امام خویش را طلب کرده وجواب نگرفته؟!!
#شهید_ایمانخزاعینژاد
صبحتون شهدایی✋
#جان-فدا❤
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری | #شهیدانه
روزتون مزین به لبخند شهدا 😊
#جان-فدا❤
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
📕✏عهد-کمیل
💠قسمت-هشتم
🥀وقتی شرایطش را گفت و تمام شد،گفت:"حالا من گوش می دم شما شرایطتون چیه برای ازدواج؟"هرچه فکر کردم شرایط خاصی نداشتم.فقط گفتم"دوست دارم همسرم خوش قول و صادق باشه، بعد مکث کردم و گفتم:من دوست دارم چادر سر کنم.ولی نیاز دارم واقعا کسی مشوقم باشه.کسی که به من انگیزه بده و بتونم تو این راه ثابت قدم باشم...
گفت:شما اگه از ته قلبتون بخواید،منم به شما کمک میکنم
کمی دیگر صحبت کردیم ،هرشرایطی که او گفته بود بی هیچ چونه زدنی قبول کرده بودم و این دو سه شرطی که من داشتم او پذیرفت...
🥀روز آزمایش کمیل سرش پایین بود.گاه گاهی سرش را بالا می آورد و به من نگاه می کرد و دوباره سرش را می انداخت پایین.اما من خجالت می کشیدم به کمیل نگاه کنم یا چیزی بگویم،
بعد آزمایش ما برگشتیم فریدون کنار و رفتیم خانه مادربزرگم.همه دور هم جمع بودیم.همه خوشحال از اینکه من قرار است عروس شوم...
دو سه ساعت بعد کمیل جواب آزمایش را گرفته بود خانواده شان تماس گرفتند و گفتند که مشکلی نیست و اجازه خواستند که بیایند برای مراسم بله برون..
🥀من و مادر و پدر و خاله و شوهرخاله ام رفتیم برای مراسم خرید کنیم، هنوز حس عجیبی داشتم ، این حس متفاوت بود و فقط قرار نبود ازدواج کنم بلکه قرار بود مسیر زندگیم را تغییر بدهم.
🥀بلاخره خانواده کمیل با شیرینی امدند.بزرگترهای هر دو فامیل بودند،درمورد مهریه پیشنهاد خانواده داماد چهارده سکه بود.خانواده ما مخالفت کردند.کمیل ان گوشه جمع تو خودش بود و به حرف ها فقط گوش می داد.دایی بزرگ کمیل درباره مهریه صحبت می کرد تا بلاخره پیشنهاد دادند که ۱۱۴ سکه باشد و مورد قبول خانواده ما هم شد...
🥀طبق رسوم رفتم آشپزخانه چای بیاورم .دیدم مادر کمیل امد داخل آشپزخانه و به من گفت:از این به بعد تو باید چادر سرت باشه تو دیگر عروس مایی." فهمیدم این حرف جدی است و تغییرات باید جدی باشد..
&ادامه دارد...
#جان-فدا❤
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
برای شهادت ..
يا بهشت رفتن تلاش نكنيد.
برای رضای او كار كنيد.
بگويید خداوندا!
نه برای بهشت، نه برای شهادت
و نه برای ترس از جهنم،
فقط برای رضای تو كار میكنم
و اگرچه جهنم هم بروم
و تو راضی باشی
برای من كافی است.
از وصیتنامه شهید
#علی_چیتسازیان
[۴ آذر سالروز شهادت علی چیتسازیان]
#جان-فدا❤
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------