eitaa logo
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
637 دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
2.9هزار ویدیو
37 فایل
🌷 کانال ویژه راویان(سیره شهدا،دفاع مقدس و مدافعین حرم،جبهه مقاومت،انقلاب،پیشرفت،مکتب حاج قاسم و جهاد تبیین) 🌹اهداف:اعزام راوی،برگزاری دوره روایتگری،اردوی راهیان نور و راهیان مکتب حاج قاسم، برگزاری کنگره ویادواره شهداو... ⚘سیاری @Mojtabas1358 ۰۹۱۰۰۲۳۷۶۸۷
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 🔶 صبح روز دوشنبه ۱۳۶۱ ، ، کاردار سفارت جمهوری اسلامی ایران در لبنان ، به پادگان زبدانی آمد و خواستار ملاقات با شد. موسوی به گفت: «نیروهای و ها ، سفارتمان را کرده اند و اگر داخل سفارت شوند، همۀ به دستشان میافتد. باید سریع برویم و منهدم شان کنیم.» بلافاصله آمادۀ رفتن شد. گروهی از نیروها از او خواستند تا این را به آنها واگذار کند؛ امّا با لحنی ملایم گفت: «نه ها! خودم باید بروم. شماها آماده باشید که هرچه زودتر برگردید تهران.» (به نقل از کتاب ،ص۷۹۶) ا▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️ 🔶 ؛ در مورد رفتن به می گوید: . ... با شهید رفتیم پیش حاجی تا بلکه بتوانیم منصرفش کنیم. ملبّس به لباس فرم بود. گفتم: « حاج آقا، ما کوچک شماییم، بگذار ما به جای شما به این برویم. با اینکه خیلی ناراحت بود، سعی می کرد جلوی حاجی لبخند بزند. او هم اصرار کرد؛ امّا انگار نه انگار؛ اصلاً به التماس های ما توجهی نکرد. فقط آن نگاه عمیق و گیرای خودش را برای آخرین بار به ما هدیه کرد و با لحن شمردۀ همیشگی اش گفت: «حضرت امام به بنده امر کرده اند گزارشی از وضعیت شیعیان جنوب بیروت را تهیه کنم و برای ایشان ببرم؛ لذا بهتر است خودم به این مأموریت بروم. بعد در حالی که دستم را می فشرد، گفت: « برادر سعید، دلتان با خدا باشد. به او توکل کنید. هرچه مشیت خداوند باشد، همان می شود. ..
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️❤️🍃❤️ 💰 نباشیم!! یک وقت هایی؛ بعد از دو شب ! بعد از چند روز مستحبی! بعد از چند روز چرخاندن! بعد از یک در فضای و ! و ... کلی و راه می اندازیم که آقا چرا ما زمان رو نمی بینیم!؟ کلی هم خودمون رو میگیریم! شاید جلو هم بریم و ببینیم که !! چقدر شدیم!! اونی که دونه درشت بشه! مخلص بشه! خالص بشه! برای سر و صدا راه نمیندازه... به قول حاج حسین یکتا؛ اون که سر و صدا داره! اسکناس صدایی ازش در نمیاد... بشیم! بشیم! امام زمان هاشو به ما بسپاره! تمام امام زمان(عج) هستیم... که شهید نیکو کلام در حاج عمران بهش میگفتن! چرا یک روز ! یک روز ! یک روز ... یک روز ... گفت: به من کجا برو!! به ما هم میگن!؟ @Raviyan_ Noor_ Shohada_ Andishe varz.
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️❤️🍃❤️ 💰 نباشیم!! یک وقت هایی؛ بعد از دو شب ! بعد از چند روز مستحبی! بعد از چند روز چرخاندن! بعد از یک در فضای و ! و ... کلی و راه می اندازیم که آقا چرا ما زمان رو نمی بینیم!؟ کلی هم خودمون رو میگیریم! شاید جلو هم بریم و ببینیم که !! چقدر شدیم!! اونی که دونه درشت بشه! مخلص بشه! خالص بشه! برای سر و صدا راه نمیندازه... به قول حاج حسین یکتا؛ اون که سر و صدا داره! اسکناس صدایی ازش در نمیاد... بشیم! بشیم! امام زمان هاشو به ما بسپاره! تمام امام زمان(عج) هستیم... که شهید نیکو کلام در حاج عمران بهش میگفتن! چرا یک روز ! یک روز ! یک روز ... یک روز ... گفت: به من کجا برو!! به ما هم میگن!؟ 💔 @Raviyan_ Noor_ Shohada_ Andishe varz.
🔻روزاى آخر بود قرار بود چند روز بعد همه با هم از سوريه برگرديم ايران،🚶 اون روز ،با مسعود قرار گذاشتيم با بريم به سمت نيرب، روستايى كه تقريبا ٢٠ الى ٢٥ دقيقه تا اونجا راه بود🏍، بعد از كلى اتفاقات شيرين و شوخى و خنده دو تايى راهى نيرب شديم، اول؛ رفتيم به مغازه ساندويچى🌭 كه پاتوق هميشگيمون بود و يه دل سيرى از شاورماهاى معروف در اورديم و بعد به سمت بازار كه يك فروشگاه 💣 اونجا بود راهى شديم؛ داخل فروشگاه شديم ، فروشنده متوجه شد كه ما ايراني هستيم به پامون بلند شد و با احترام و زور و زحمت به زبون فارسى و عليك كرد✋، ما كه تو مغازه با هم يك كلمه هم صحبت نكرده بوديم برامون جالب بود كه از كجا متوجه شده‼️ در حال ديدن اجناس بوديم كه فروشنده 💍دست مسعود رو نشون داد و پرسيد ايراني؟؟؟ مسعود هم با خنده گفت نعم😁! فروشنده گفت؛ حلقة جميلة ( يعنى چه انگشتر زيبايي🌸) مسعود با يه نگاه معنى دارى انگشترش رو از دستش در اورد و به فروشنده داد،! و به فروشنده گفت؛ سيدى هديه! فروشنده با تعجب گفت ؟!!! مسعود گفت: نعم هديه🎁! زدم بهش و گفتم چكار ميكني ؟! و به بهش گفتم اينا صبحا با محور مقاومتنو شبا سر سفره النصره! گفتم : بگو براى رفيق شهيدمه كه به من داده و الان هم شهيد شده تا انگشتر رو برگردونه! مسعود گفت ؛ بيخيال چشمش گرفته بذار بدم بهش☺️! گفتم ؛ اين ديگه انگشتر و بر نميگردونه! فردا هم بياييم اينجا انگشتر رو گذاشته پشت براى فروش😒! مسعود با اصرار من ، با انگشترو نشون داد و بهش گفت؛ سيدى هذا صديقى الشهيد! فروشنده كه متوجه منظور مسعود نشده بود، با تعجب گفت ؛ انت شهيد😱 ؟! ( تو شهيدى )؟! مسعود خنديد و با اشاره و با خنده گفت؛ لا ، لا ؛ صديق قبلا شهيد! من بعداً شهيد!!!😂😂😂 دستشو دراز كرد و به فارسى گفت خودتو نزن به اون راه رد كن بياد! فروشنده هم كه نه راه پس داشت نه راه پيش انگشتر رو از دستش دراورد و داد😶! اون روز متوجه خنده هاش كه ميگفت ؛ (صديق قبلاً شهيد من بعداً شهيد ! ) نشدم تا لحظه اى كه با اين رو به رو شدم، حالا ميفهمم دنياى من چقدر كوچك تر از اونه و رو به بها ميدن نه به بهانه💔! و عدم به زرق و برق دنيا و همچنين رعايت مبانى اصولى و 👌، مسعود رو از من و امثال من متمايز كرد و چند روز بعد توى شهر به آرزوش كه بود رسوند🕊 توى روز مقرر همه با هم به ايران برگشتيم،! مسعود و ما.....!😔 . مسعود عسگری 🌹 @raviannoorshohada
فرستادنم #اطراف اهواز،🏘 گشتی بزنم و چند جا رو ببینم. به دکتر #رهنمون گفتم:« تو هم می‌آیی؟»گفت: «آره. خیلی دوست💞 دارم اطراف اهواز رو ببینم..راه افتادیم. از #شهر که رفتیم بیرون، رهنمون به راننده🚙 گفت نگه دارد. پرسیدم: «چه کار می‌خواهی بکنی؟ گفت: #هیچی. برمی‌گردم. شما می‌خواهید بروید مأموریت😊. من که نمی‌روم #مأموریت می‌روم تفریح. ماشین هم دولتی ⛔️است..#پیاده شد، ماشین گرفت برگشت.👌 #شهیددکتر_محمدعلی_رهنمون #سالروز_ولادت♥️ @raviannoorshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 معرفت به مأموریت 🌸 حاج حسین یکتا : بچه‌ها ! از آقا معرفت بگیرید ؛ معرفت به مأموریت . مأموریتی ڪه یه روز امام حسین(ع) گفت : جوانان بنی هاشم بیایید ، نعش علی اڪبر به خیمه رسانید ، یه روز امام خمینی (ره) گفت : دزدی آمده است و سنگی انداخته ، جوانها ! بریم جبهه و امروز آقا میگه جوانها بلند شید آماده شید می‌خوایم پرچم ظهور رو بزنیم به بالاترین قلل دولت عظمای حضرت مهدی (عج) . #معرفت #بصیرت #مأموریت #پرچم_ظهور @raviannoorshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 معرفت به مأموریت 🌸 حاج حسین یکتا : بچه‌ها ! از آقا معرفت بگیرید ؛ معرفت به مأموریت . مأموریتی ڪه یه روز امام حسین(ع) گفت : جوانان بنی هاشم بیایید ، نعش علی اڪبر به خیمه رسانید ، یه روز امام خمینی (ره) گفت : دزدی آمده است و سنگی انداخته ، جوانها ! بریم جبهه و امروز آقا میگه جوانها بلند شید آماده شید می‌خوایم پرچم ظهور رو بزنیم به بالاترین قلل دولت عظمای حضرت مهدی (عج) . #معرفت #بصیرت #مأموریت #پرچم_ظهور @raviannoorshohada
🌷 💠آخرین دیدار 🔰عصر 14فروردین 95 بود، جلسه دورهمی خانمای خونه آبجی حمیده. محمدتقی هم خانمش رو آورد. غروب شد🏜 محمدتقی دوباره اومد اونجا با لباس کار گفتیم چرا لباس کار پوشیدی⁉️ 🔰گفت: می خواستم برم شالیزار🌾 به بابا کمک کنم که زمین رو برای نشا آماده کنه، که زنگ زد وگفت: نیا🚷 ما داریم میایم خونه. اون روز ما خواهر برادرا دور هم جمع بودیم و کلی با هم میگفتیم و . 🔰گوشی محمدتقی زنگ خورد📳 پشت خط یکی از دوستاش بود که برای زنگ زده بود؛ وقتی صحبتاش تموم شد، گفتم دوستت بود؟ می خواست بره ازت خداحافظی کرد⁉️ گفت آره...بعد سرش و پایین آورد و با تکون داد. لبخندی زد، به ما نگاهی کرد وگفت: ماموریت..!! 🔰آخه کردستان وکرمانشاه و....این جور جا هم شدن ماموریت؟؟!!😏 گفتم پس بنظر تو ماموریت ؟ سوریه؟؟؟!! با همون لبخند نگام کرد وبا صلابت گفت: "وسسطططط تلاویو" بند دلم یهو پاره شد. چیا تو سرش بود😢 🔰چند ساعتی با هم بودیم، بعد هر کدوممون رفتیم خونه هامون🏘 حدود ساعت یازده ونیم شب بود که اومد خونمون؛ اون شب عارفه بود. بچه‌ها داشتن کیک🎂 میخوردن. اومد تو. گفت: به به تنهایی ها رو میخورین!! بعد شروع کرد کیک های ته مونده بشقاب بچه‌ها رو میخورد. 🔰گفتم داداش این دهنی بچه هاست؛ صبرکن برات یه بشقاب کیک بیارم🍰 گفت نه...نه...اسراف میشه، اینجوری بیشتر می چسبه😋 بهش گفتم چرا تنها اومدی؟ زنداداش نرگس و زینب جون و چرا نیاوردی؟ از جاش بلند شد وگفت: عجله داشتم اومدم . گفتم کجا به سلامتی❓ 🔰نگاهی بهم کرد، نمیدونست چجوری بهم بگه‼️ اینجور موقع ها حالت بخصوصی داشت، هرکی داداش و میشناسه میدونه چه حالتی میشد این جور مواقع. دستاش و رو هم میزاشت روی دلش، کمی سرش رو پایین می نداخت. با احساسی توی صورتش بود☺️ و... 🔰این حالت رو که میگرفت، همیشه میکردم، اما اون شب یهو دلم ریخت😥 وقتی گفت می خوام برم دنیا روسرم چرخید. بغض کرده بودم، نمیتونستم حرف بزنم😔 فقط به زور گفتم ما که تا چند ساعت پیش باهم بودیم، چرا چیزی نگفته بودی! گفت یکدفعه ای شد.. 🔰خیلی سعی کردم گریه نکنم😭شوهرم یواشکی بهم اشاره میکرد که گریه نکنم. مادرمون هم همیشه سفارشمون میکرد که هر وقت محمدتقی میره ماموریت گریه نکنین❌ موقع خداحافظی. بچه ام دلش میگیره. اون شب واقعاً نتونستم خودمو کنترل کنم😭 اومد جلو بغلم کرد، یهو بغضم ترکید. 🔰شوهر وبچه هامم زدن زیر گریه. قد من به سینه ش میرسید هی می بوسیدمش داداشم هم سرمو میبوسید. خودشم بغض کرده بود اشکش در اومده بود😢 گفت: آبجی تو رو خدا منو شرمنده نکن وقتی اینجوری بی_طاقت میشی، دلم میگیره💔 گفتم داداش گلمی، خدا نکنه شرمنده باشی!! مابه تو و شغلت افتخار میکنیم. 🔰گریه م فقط از سر دلتنگیه دست خودم نیست. گفت آبجی جون دلتنگ نباش، ایندفعه زیادطول نمیکشه🚫 گفتم: گولم نزن؛ دفعه قبل نزدیک دو ماه بودی. گفت باورکن این دفعه فرق میکنه، قول میدم هفت_روز دیگه خونه باشم. اگه مستقیم از خودش نمی شنیدم شاید بعدا باورم نمیشد. ولی خیلی محکم و قاطع گفت: هفت روز دیگه میام. نگفت حدودا مثلاً هفت هشت روز دیگه ممکنه بیام؛ فقط گفت هفت روز📆 دیگه میام ومثل همیشه سر قولش بود😔 🔰تا دم در باهاش رفتم هی میرفت و برمیگشت نگام میکردو با لبخند میگفت خداحافظ. رفت وگفت برم از آبجی محبوبه هم خداحافظی👋 کنم. از در که رفت بیرون شروع کرد به دویدن🏃‍♂ دلم می خواست یواش بره من بتونم بیشتر ببینمش اما دوید و دقیقه ای نشد که از جلو چشمام رفت و رفت و.... رفففتت.....😞 و دیگه هیچوقت اون خنده ها وصورت زیباش وندیدم.. اون آخرین_دیدارمون بود تا هفت روز دیگه که برگشت ومن دیدمش اما کجا⁉️ چه طوری..😔 http://eitaa.com/raviannoorshohada