👨✈️🇮🇷
محضـر یکـی از مادر شهدا بودیـم |😇🌸|
ازشـون پرسیدیـم:
مـادر شمـا رو دعوت کــردیم
#مشهــــد–الرضــــا،
قبـول نکــردید |😥|
گفتیـم بـا ڪاروان والدیـن شھـدا مشـرف بشیـد
#کـربـــــلای–معلـے
قبول نـکـردید😥دعوت نـامـھ #مکــــه_معظمه فـرستـادیـم |°°|
قبـول نـکـــردید |•😥•|
آخـه چــرا؟! |°°|
مـادر بـا لحنـےخستـھ جـواب داد |•😞•|
آخـہ اگـه مـن بـرم مسـافـرت و #پسـرم_حسیـن بیـاد وپشت در بمونـه |🙍♂🚶|
مـن چیڪار ڪنم؟|😔♀|
#مـادران_شهـدا
#مـادران_چشـم_بهراه
#امـان_ازدلتنگـے_مادران❄️
#عملیات_شناسی
#کربلای۴
📝12 آذر 1365، دهها هزار بسیجی داوطلب از سراسر کشور، در قالب بیش از 200 گردان، با تجمع در استادیوم یکصد هزار نفری آزادی عازم جبهههای حق علیه باطل شدند.🌷🕊
🌹 این جمعیت با تجمع در ورزشگاه آزادی و سپس رژه در برخی از خیابانهای تهران، آمادگی خود را برای اعزام به جبههها اعلام کردند؛ اعزامی که از پوشش خبری مناسبی نیز برخوردار شد و شور و اشتیاق زیادی در بین مردم ایجاد کرده بود.❣
بمناسبت سالگرد اعزام سپاه یکصد هزار نفری محمد رسول الله (ص) به جبهه ها
@raviannoorshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹لحظاتی با🌹
🌹#شهدای #کربلای۴🌹
سالروز عملیات کربلای۴
🌷لحظه لحظه فیلم راباید دید
اینها جوانان این مملکت هستند
غریبه نیستند
نه برای هوس ونه برای دل رفتند
ای مدعیان:
اینها فقط بفرمان امام خویش رفتند و اینجور پرپر شدند
آیا ما امروز بفرمان هستیم؟؟
امروز مامدیون خون تک تک این شهیدانیم
ماوارث این خونهای ریخته شده هستیم
چه کردهایم
وچه میخواهیم بکنیم
نکند شرمنده شهدا شویم
درروزی که باید پاسخگو باشیم
شهدا خودتان کمک کنید
🌴بدجوری درااین چهار روز دنیا گیر کردهایم🌴
التماس دعا
@raviannoorshohada
👆 تصویر ماندگار و به یاد ماندنی😔
عکس بالا، از #معروف ترین تصاویر به جا مانده از #عملیات_کربلای_پنج است .
احمد دهقان، نویسنده کتاب "سفر به گرای ۲۷۰ درجه" که شاهد عینی این تصویربوده نوشته است:
"عکس مربوط به #سومین روز عملیات کربلای پنج در #شلمچه است؛ وقتی که گروهی از نیروهای ایرانی در محاصره نیروهای عراقی گیر افتاده بودند.
توی یکی از سنگرها، #عباس_حصیبی شهید سمت چپ در عکس و #علی شاه_آبادی شهید سمت راست که یکی از #سمینوف چی های دسته #ادوات بوده ، کنار هم نشسته بودند که تیر سمینوف عراقی می خورد به سر #حصیبی و رد می کند و می خورد به سر دومی. سر حصیبی را باند پیچی کرده بودند… عکس را هم رضا احمدی با دوربین علی شاه آبادی گرفته است."
وقتی رزمنده جوانی به نام #علی_شاه_آبادی دوربین خود را به جبهه می برده، لابد امیدوار بوده تصویری به یادماندنی از عملیات بگیرد، اما حتما تصورش را هم نمی کرده که در همان دوربین، یکی از به یادماندنی ترین عکس های به جا مانده از #کربلای پنج ثبت شود که #سوژه اصلی عکس هم، #خودش و #رفیقش باشند.
یاد عزیزشان با صلوات🌷
@raviannoorshohada
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
💢 #تنها_میان_داعش 🌹 #قسمت_بیست_و_دوم 💠 در حیاط بیمارستان چند تخت گذاشته و #رزمندگان غرق خون را هما
💢 #تنها_میان_داعش
🌹 #قسمت_بیست_و_سوم
💠 هول انفجاری که دوباره خانه را زیر و رو کرده بود، گریه را در گلویم خفه کرد و تنها آرزو میکردم این #خمپارهها فرشته مرگم باشند، اما نه!
من به حیدر قول داده بودم هر اتفاقی افتاد مقاوم باشم و نمیدانستم این #مقاومت به عذاب حیدر ختم میشود که حالا مرگ تنها رؤیایم شده بود.
💠 زنعمو با صدای بلند اسمم را تکرار میکرد و مرا در تاریکی نمیدید، عمو با نور موبایلش وارد اتاق شد، خیال میکردند دوباره کابووس دیدهام و نمیدانستند اینبار در بیداری شاهد #شهادت عشقم هستم.
زنعمو شانههایم را در آغوشش گرفته بود تا آرامم کند، عمو دوباره میخواست ما را کنج آشپزخانه جمع کند و جنازه من از روی بستر تکان نمیخورد.
💠 #وحشت همین حمله و تاریکی محض خانه، فرصت خوبی به دلم داده بود تا مقابل چشم همه از داغ حیدرم ذره ذره بسوزم و دم نزنم.
چطور میتوانستم دم بزنم وقتی میدیدم در همین مدت عمو و زنعمو چقدر شکسته شده و امشب دیگر قلب عمو نمیکشید که دستش را روی سینه گرفته و با همان حال میخواست مراقب ما باشد.
💠 حلیه یوسف را در آغوشش محکم گرفته بود تا کمتر بیتابی کند و زهرا وحشتزده پرسید :«برق چرا رفته؟» عمو نور موبایلش را در حیاط انداخت و پس از چند لحظه پاسخ داد :«موتور برق رو زدن.»
شاید #داعشیها خمپارهباران کور میکردند، اما ما حقیقتاً کور شدیم که دیگر نه خبری از برق بود، نه پنکه نه شارژ موبایل.
💠 گرمای هوا بهحدی بود که همین چند دقیقه از کار افتادن پنکه، نفس یوسف را بند آورده و در نور موبایل میدیدم موهایش خیس از عرق به سرش چسبیده و صورت کوچکش گل انداخته است.
البته این گرما، خنکای نیمه شب بود، میدانستم تن لطیفش طاقت گرمای روز تابستان آمرلی را ندارد و میترسیدم از اینکه علیاصغر #کربلای آمرلی، یوسف باشد.
💠 تنها راه پیش پای حلیه، بردن یوسف به خانه همسایهها بود، اما سوخت موتور برق خانهها هم یکی پس از دیگری تمام شد.
تنها چند روز طول کشید تا خانههای #آمرلی تبدیل به کورههایی شوند که بیرحمانه تنمان را کباب میکرد و اگر میخواستیم از خانه خارج شویم، آفتاب داغ تابستان آتشمان میزد.
💠 ماه #رمضان تمام شده و ما همچنان روزه بودیم که غذای چندانی در خانه نبود و هر یک برای دیگری #ایثار میکرد.
اگر عدنان تهدید به زجرکش کردن حیدر کرده بود، داعش هم مردم آمرلی را با تیغ #تشنگی و گرسنگی سر میبرید.
💠 دیگر زنده ماندن مردم تنها وابسته به آذوقه و دارویی بود که هرازگاهی هلیکوپترها در آتش شدید داعش برای شهر میآوردند.
گرمای هوا و شورهآب چاه کار خودش را کرده و یوسف مرتب حالش به هم میخورد، در درمانگاه دارویی پیدا نمیشد و حلیه پا به پای طفلش جان میداد.
💠 موبایلها همه خاموش شده، برقی برای شارژ کردن نبود و من آخرین خبری که از حیدر داشتم همان پیکر #مظلومی بود که روی زمین در خون دست و پا میزد.
همه با آرزوی رسیدن نیروهای مردمی و شکست #محاصره مقاومت میکردند و من از رازی خبر داشتم که آرزویم مرگ در محاصره بود.
💠 چطور میتوانستم #آزادی شهر را ببینم وقتی ناله حیدر را شنیده بودم، چند لحظه زجرکشیدنش را دیده بودم و دیگر از این زندگی سیر بودم.
روزها زخم دلم را پشت پرده #صبر و سکوت پنهان میکردم و فقط منتظر شب بودم تا در تنهایی بستر، بیخبر از حال حیدر خون گریه کنم، اما امشب حتی قسمت نبود با خاطره #عشقم باشم که داعش دوباره با خمپاره بر سرمان خراب شد.
💠 در تاریکی و گرمایی که خانه را به دلگیری قبر کرده بود، گوشمان به غرّش خمپارهها بود و چشممان هر لحظه منتظر نور انفجار که #اذان صبح در آسمان شهر پیچید.
دیگر داعشیها مطمئن شده بودند امشب هم خواب را حراممان کردهاند که دست سر از شهر برداشته و با خیال راحت در لانههایشان خزیدند.
💠 با فروکش کردن حملات، حلیه بلاخره توانست یوسف را بخواباند و گریه یوسف که ساکت شد، بقیه هم خوابشان برد، اما چشمان من خمار خیال حیدر بود و خوابشان نمیبرد.
پشت پنجرههای بدون شیشه، به حیاط و درختانی که از بیآبی مرده بودند، نگاه میکردم و #حسرت حضور حیدر در همین خانه را میخوردم که عباس از در حیاط وارد شد با لباس خاکی و خونی که از سرِ انگشتانش میچکید.
💠 دستش را با چفیهای بسته بود، اما خونش میرفت و رنگ صورتش به سپیدی ماه میزد که کاسه صبر از دست دلم افتاد و پابرهنه از اتاق بیرون دویدم.
دلش نمیخواست کسی او را با این وضعیت ببیند که همانجا پای ایوان روی زمین نشسته بود، از ضعف خونریزی و خستگی سرش را از پشت به دیوار تکیه داده و چشمانش را بسته بود...
ادامه دارد ...
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------