🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
📕✏عهد-کمیل
💠قسمت-یازدهم
🥀بعد حدود ۱۳ ساعت رسیدیم به مشهد در ترمینال که پیاده شدیم یکی از رانندههایی که همیشه جلوی مسافرها را برای معرفی هتل میگیرند آمد جلو و گفت آقا هتل میخواید کمیل گفت آره اما باید حتماً جاشو ببینم...
🥀با او رفتیم و هتل رو دیدیم هتل خوبی بود رفتیم و همان جا مستقر شدیم وسایلمان را گذاشتیم کمیل گفت اول بریم زیارت رفتیم حرم، حرم امام رضا نسبت به آخرین باری که رفته بودم وسیع شده بود خیلی فرق کرده بود توی قسمت خانوادگی بودیم من قرار بود بروم قسمت زنانه کمیل گفت مریم تو از این طرف برو من هم از این طرف بعد که زیارتت تمام شد بیا همین جا همدیگرو میبینیم رفتم و زیارتم را انجام دادم و هنگام برگشت راه را گم کردم حالا هرچه میگردم جایی را که کمیل نشانم داده بود و خانوادهها مینشستند پیدا نمیکردم ترسیدم و زدم زیر گریه، سنم کم بود...
هرچه به تلفن همراهم نگاه میکردم میدیدم گوشی آنتن نمیدهد با چشمهای اشک آلودم به اطراف نگاه میکردم تا کمیل را پیدا کنم همین که کمیل آمد گفتم تو کجا بودی؟
من هرچی دنبالت گشتم پیدات نکردم خیلی گریه کردم ،کمیل خندهاش گرفته گفت حالا چرا گریه میکنی بیا بریم از اون خادم میپرسیم از کدوم طرف باید بری کنار ضریح و برگردی بعد از زیارت رفتیم و دوری در مشهد زدیم
🥀 در یکی از پاساژها کمیل روی پله برقی کلی شوخی کرد و مرا خنداند قیافهاش را عجیب و غریب میکرد و شکلک در میآورد ،منم هم شروع کردم از او فیلم گرفتن و همینطور صدای من در فیلم هست که چقدر میخندیم ...
🥀از صبح روز بعد دیگر با هم راه میافتادیم و میرفتیم بازار کمیل گفت هرچی دیدی و دلت خواست بخر نمیخوام مراعات کنی دلم میخواد تو این سفر بهترین خاطرات تو ذهنت بمونه نمیخوام اگه یه روزی #شهید شدم بگی دلم فلان چیزو میخواست و با کمیل بودم و نشد بخرم یا انجام بدم هرچی دوست داری بخر...
&ادامه دارد...
#جان-فدا❤
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
مرحوم اسماعیل دولابی میگفت :
گاهی اوقات با خدا خلوت کنید
نگویید که ما قابل نیستیم
هر چه ناقابلتر باشیم
خدا بیشتر اهمیت میدهد
خدا کسی نیست که فقط خوبها را انتخاب کند.
شبتون شهدایی 🌙
🌿 محمد حسین یوسف الهی
🌷شهیدی که قاسم سلیمانی وصیت کرده بود کنار او دفن شود....
🌴 همسایه همیشگی حاج قاسم عزیز
🔸خاطره ای کوتاه:
به واسطه بارندگی زیاد، ماشین لندکروز وسط یک متر آب و گل گیر کرده بود هر چه هل می دادند،نمی توانستند آن را بیرون بیاورند . شاید حدود۱۰ نفر از بچه هابا هم تلاش کردند اما موفق نشدند، حسین از راه رسید و گفت: این کار من است ،زحمت نکشید همه ایستادند و نگاه کردند حسین با آرامی ماشین را از آن همه آب و گل بیرون کشید. گفتم: تو دعا خواندی ! وگرنه امکان نداشت که ماشین بیرون بیاید. گفت: نه ،من فقط به ماشین گفتم برو بیرون.
شهید حسین یوسف الهی مسلط به خیلی چیزها بود که بروز نمی داد و فقط گاهی اوقات چشمه ای از آن اقیانوس عظیم را جلوه می کرد ، آن هم جهت قوی شدن ایمان بچه ها . هر مشکلی به نظر می رسید، آن را حل می نمود، چهره بسیار باصفا،نورانی و زیبایی داشت.
🌱▫️🌱▫️🌱▫️
🔵 کارهایی که باعث شد شهید یوسف الهی، در سن کم به درجه عرفانی والا برسد.
از ۱۹ سالگی تا ۲۴ سالگی که شهید شد تمام سالها بغیر از ۴ روز حرام را روزه بود
نماز شب ایشان ۲تا ۳ ساعت طول می کشید
دائما ذکر خدا می گفت
قبل از جبهه تمام هم و غمش کمک به فقرای محل بود
هیچگاه دل کسی را نشکست و بسیار مهربان بود
چشمان برزخی ایشان سالهای سال باز شده بود و به هیچکس نمی گفت
خبرهای غیبی را فقط به حاج قاسم و برای پیروزی در عملیات ها می گفت
روزهای آخر عمرش به بعضی بسیجی ها و پاسدارها عاقبت کارشان را گفته بود
🔹یوسف الهی، کادر واحد اطلاعات عملیات لشگر ۴۱ ثارالله کرمان در دوران دفاع مقدس بود.
@raviannoorshohada
چراشهیدسلیمانی وصیت کردمزارش کنارمزارشهیدیوسف الهی باشد؟
@raviannoorshohada
شهید گمنام یعنی ؟
🌹هرشب جمعه مهمان مادرت حضرت زهرا سلام الله علیها باشی🌹
@raviannoorshohada
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
📕✏عهد-کمیل
💠قسمت_دوازدهم
🥀کمیل وقتی میخواست صدایم کند میگفت: "عزیز" یا "مریم جان "یا "مریم" و در پیامکهایی که میداد صمیمیتر صحبت میکرد و "گلم" یا "عزیزم "به کار میبرد...
من هم اسم او را در تلفن همراهم "کمیل جان" ثبت کرده بودم، او را "کمیل" صدا میزدم یا "کمیل جان"
🥀ماموریتهای کمیل زیاد شده بود یک بار رفته بودند بندرعباس و وقتی برگشته بود آفتاب گرم بندر بدجوری صورتش را سوزانده بود میگفت مریم تازه من با چفیه کل صورتمو پوشوندم فقط چشمها مشخص بود اینطوری شدم گفتم واسه چی گفت حداقل سیاه نشم من هم به شوخی گفتم اونی که میخواست تو رو قبول کنه قبول کرده وقتی اینطور شوخی میکردم و حرف میزدم خوشش میآمد...
🥀هر ماموریت که میرفت برایم سوغاتی میآورد و من چقدر دلخوش بودم به سوغاتیهایش شامپو، روسری ،شانه از اینطور سوغاتیهایی که به درد خانمها میخورد اما این بار که از بندرعباس برگشته بود، از همین نوع وسایل را کادو پیچ کرده بود کاغذ کادویش شکلکهای کارتونی دایناسور، شترمرغ و چند حیوان دیگر بود تا کاغذ کادو رو دیدم زدم زیر خنده و گفتم کمیل حداقل وسایلاتو یک کاغذ کادوی میذاشتی که عکس قلب داشته باشه...
🥀 هنوز هم هر کدام از آن کاغذ کادوها و وسایلش را دارم میدانستم که از اینطور حرف زدنم خوشش میآید و میخندد دیدم زد زیر خنده و گفت مریم به خدا بد موقعی بود دیگه عجله داشتیم برای اومدن کاغذ کادو پیدا نکردم هرچی دم دستم پیدا کردم پیچیدم و برات آوردم وقتی کادو را باز کردم دیدم دو تا روسری لبنانی برایم خریده شامپو، شانه و یک کاغذ که هنوز آن را دارم که رویش یک بیت شعر نوشته بود...
( خواستم زیبا گلی را زینت خاطر کنم ، دیدم اندر خاطرم جز تو گلی زیبا نبود)
بالای کاغذ هم نوشته بود مریم جان❤
&ادامه دارد...
#جان-فدا❤
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
ملت مسلمان ایران، اکنون آیینهای است
که نور حق در آن جلوه کرده است ..
و همین نور میرود
تا از مشرق وجود، طلوع کند ..
و آسمان تاریخ را به جلوهی عدل بیاراید.
ما آیینگی را
از سیدالشهدا آموختهایم
و هرچه داریم، از حیات طیبهی شهادت است.
شهید #سید_مرتضی_آوینی
#جان-فدا❤
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
مرا تهدید و تطمیع از وصول به مقصود
و معشوقم باز نخواهد داشت ..
ما ممکن نیست
در مقابل تجاوزات دشمنان نوعِ بشر، بیتفاوت بمانیم
و مظلومان و رنجبران بیچاره را
زیر فشار ظالمان و ستمگران
تنها بگذاریم ..!
ما با شرافت زیست کردهایم
و با شرافت مراحل انقلابی را طی کرده
و با شرافت خواهیم مرد ..
#میرزا_کوچک_خان_جنگلی
از کتاب "نهضت روحانیون ایران"
[۱۱ آذر سالروز شهادت عالمِ مجاهد، شیخ میرزاکوچک خان جنگلی گرامی باد.]
#جان-فدا❤
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
سرزده آمد به جلسهی قرآن روستا ، مثل بقیه نشست
یک گوشه و شروع کرد به خواندن،از حفظ
با تعجب پرسیدم: شما با این همه مشغله
چه طور فرصت حفظ قرآن داشتید؟
گفت: در ماموریتها فاصلهی بین شهرها را
عقب ماشین مینشینم و قرآن میخوانم
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#جان-فدا❤
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-----------------------------------------
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
📕✏عهد-کمیل
💠قسمت-سیزهم
🥀من فکر میکردم اگر بخواهم به اخلاقهای کمیل نمره بدهم ۱۰ خواهم داد اما کمیل ۱۰۰ بود بالاتر و بهتر از آنچه در ذهنم بود، یعنی خدا بزرگتر و بیشتر از آنچه از او خواسته بودم به من هدیه داده بود...
🥀 آنقدر شیطنت میکرد و میخندید که فکر میکردم کسی در محل کار روی حرفش حساب باز نکند یک بار پرسیدم کمیل تو اینجا انقدر شوخی میکنی و شیطنت داری تو محل کارتم همین طوری هستی؟ جواب داد اگه تو محل کار منو ببینی اصلاً نمیشناسی، سیاست کاری و قانون کاریما دارم و سعی میکنم همان چیزی که از من میخوان محکم و جدی انجام بدم .خب زمان استراحت با هم کارها شوخی میکنم و میخندیم ولی زمان کار کار فقط...
🥀وقتی کمیل میآمد مثل دوقلوهای به هم چسبیده بودیم و از هم جدا نمیشدیم برخوردهای زیادی با دخترهای فامیل نداشت ولی آنقدر آداب معاشرت کمیل خوب بود که خیلی زود با بقیه صمیمی میشد و خیلی زودتر از انتظار با ما و فامیلهای ما به عنوان یک داماد غریب اُنس گرفت.
محبوبه خواهرم از لحن حرف زدنش وداد کشیدن کمیل میزد زیر خنده ، محبوبه هم به خاطر همین محبتهای زیاد کمیل او را خیلی دوست داشت ما که در خانه برادر نداشتیم دیگر بعد از عقد ما کمیل برای محبوبه شده بود برادر حتی سر به سر هم میگذاشتند و ما چقدر میخندیدیم...
🥀یک روز کمیل خانه ما بود مادرم به کمیل گفت: کمیل جان میری ماست بخری؟ کمیل هم قبول کرد مثل اینکه مامان با این حرفش یک فرصت دیگر به کمیل داد که شیطنت کند. وقتی رفت سوپر لبنیاتی سر کوچه فقط ماست نخرید چند تا بادکنک رنگی هم خرید
او که رفت من هم ، گفتم چرتی بزنم. کمیل رفت و برگشت وقتی دید من در حال چرت زدن هستم هیچ حرفی نزد صبر کرد چرتم تبدیل به خواب بشود؛ بعد یک بادکنک برداشت و گذاشت زیر لباسم. من هم که لباس گشادی تنم بود. بعد یک سوزن برداشت و زد به بادکنک من همراه با ترکیدن بادکنک چنان از خواب پریدم که اصلاً متوجه نشدم چطور از وحشت سر جایم نشستم، زدم زیر گریه، گریه کردنم را که دید و ترسم که رنگ به صورتم نگذاشته، ترسید و شروع کرد به دلداری دادنم من هم با عصبانیت و گریه گفتم مگه تو آزار داری؟ بعد که حالم جا آمد گفتم آخه تو رفتی ماست بخری از کجا چنین فکری اومد تو ذهنت...
دیگر از آن زمان هر وقت بادکنکی میترکید من میترسیدم. این بازی گوشیهای کمیل هیچ وقت تمامی نداشت یک مدتی که از عقدمون گذشت محبوبه هم عاشق بازیگوشیهای کمیل شده بود دیگر کمیل تنها نبود و محبوبه همدست او شده بود.
&ادامه دارد...
#جان-فدا❤
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
۱۲ آذر سالروزشهادت شهیده، فهمیه سیاری گرامی باد🌹
#طلبه_شهید_فهمیه_سیاری, در ۶ آذر سال ۱۳۵۹ کولهبار سفرش را بست و بههمراه یکی از دوستانش، راهی شهر بانه شد تا بلکه بتواند با آموزشهای صحیح دینی در راستای آگاهی بخشی به فرزندان مظلوم آن سرزمین، گامهایی را بردارد... ماشین در حال حرکت بود. همراهان اعلام کردند, نگران نباشید، کالیبر پنجاه پشت سرتان در حرکت است. فهیمه با تبسمی پر از معنا رو به دوستش کرد و تمثال حضرت امام را که همراه داشت، نشان داد و گفت: کالیبر هزار با ماست. تا او را داریم چه غم!؟... و شروع کرد به تلاوت آیاتی از قرآن. ناگهان ماشین را به رگبار بستند. راننده گفت: سرتان را ببرید پایین. فهیمه آرام سرش را پایین آورد. بعد از چند دقیقه متوجه شدم خون از روی تمثال امام راه افتاده بود. فهیمه تا آخرین لحظه شهادت، حتی ناله هم نکرده بود و با عکس امام که روی قلبش گذاشته بود به شهادت رسید... شهیده فهمیه سیاری به همراه سه بانوی دیگر که قصد سفر به شهر سقز را داشتند موقع عبور از منطقه دیواندره در تاریخ ۱۲ آذر ۱۳۵۹ ماشین حامل آنان مورد حمله قرار گرفت و به درجه شهادت نایل آمدند...🌹
@raviannoorshohada
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
📕✏عهد-کمیل
💠قسمت-چهاردهم
🥀دیگر مشخص بود دارم غرق کمیل میشوم و خودم هم حواسم نیست مخصوصاً آن روزی که عروسی پسرخاله مادرم بود ،میدانستم کمیل از آهنگ و موسیقی که در عروسیها استفاده میشود ،خوشش نمیآید ولی با ما به عروسی آمد .عروسی تمام شد و همه میخواستند دنبال ماشین عروس بروند. کمیل آمد بیرون و رفت گوشه ای ایستاد و حس کردم بدجور در فکر است...
🥀 با دختر خالهها و بقیه دخترهای فامیل دور هم جمع شده بودیم و به عروس و داماد که داشتن سوار ماشین میشدند نگاه میکردیم و میخندیدیم و شاد بودیم هر کسی داشت با آن یکی هماهنگ میکرد که با ماشین چه کسی برود دنبال ماشین عروس ،کمیل شک نداشت که دنبال ماشین عروس میروم ، باید تنها برود خانه اما وقتی او را در آن تاریک روشنای کنار ماشینها دیدم ،طاقت نیاوردم او را تنها بگذارم ...
🥀دختر خالههایم شروع کردند به اصرار کردن که با آنان بروم. وسط اصرار کردنشان گفتم نه کمیل تنهاست من کمیل را تنها نمیذارم. شما برید."
اصلاً باورشان نمیشد که نمیروم ناراحت شدند. مگه میشه مزه عروسی آخرشه ، دنبال ماشین عروس رفتنه به هر حال از آنها خداحافظی کردم و به طرف کمیل راه افتادم ...
🥀کمیل هنوز توی خودش بود و سرش را پایین گرفته بود طوری رفتم طرفش که متوجه نشد از پشت سر شبیه شیطنتهای خودش پریدم جلو گفتم "سلام کمیل" سرش را برگرداند به من با تعجب نگاه کرد و گفت: مگه تو نرفتی؟ گفتم: نه نرفتم خیلی دلم میخواست دنبال ماشین عروس بروم ولی چون تو اینجا تنها بودی به خاطر تو نرفتم ...
🥀 کمیل حواسش به همه حرفهایی که دیگران میزدند بود اما توجه داشت که دیگران را هم تا آنجا که میتواند با رفتار خودش هدایت کند مثلاً درباره محبوبه میگفت: مریم نمیدونی من چقدر محبوبه رو مثل خواهرم دوست دارم و بعد فکر میکرد و درباره محبوبه میگفت محبوبه تحت تاثیر محیط اطرافشه وگرنه از خیلی از باحجابها میتونه بیشتر رشد کنه و خودشو بالا بکشه. با آمدن کمیل انگار صمیمیت من و محبوبه بیشتر شد نه مثل خیلی از خانوادهها که با آمدن داماد بین خواهرها و برادرها که ازدواج میکنند، فاصله میافتد کمیل آدمی بود که فاصلهها را کم میکرد و محبتها را زیاد...
&ادامه دارد...
#جان-فدا❤
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
🔹صباحڪم بالخیر!
ماࢪاهمازڕزقآسمانیٺآن
نمڪگیرڪنید..
ڪهعاقبٺمان بالخیـر شود
و شهادټهم،عاقبټ بخیر شدݧ است ..
شایدڕزق امروزمان رانوشتند شهادټ..
#یادشهداباصلوات
صبحتون و عاقبتمون شهدایی☀️✋
#جان-فدا❤
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خاطرهای از شهادت حمید باکری به نقل از شهید سلیمانی
#جان-فدا❤
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
#طنزدرجبهه | #لبخندبزنرزمنده
تازهاومدهبود جبهه
یهرزمندهرو پیدا کردهبود وازشمیپرسید:
وقتیتویتیررسدشمنقرار میگیریبرا اینکهکشتهنشیچیمیگی؟!
اونرزمندههمفهمیدهبود کهاینبندهخدا تازهواردهشروعکرد بهتوضیحدادن:
اولاْباید وضو داشتهباشی
بعد رو بهقبلهو طوریکهکسینفهمهباید بگی:
اللهمالرزقناترکشناریزنا
بدستنا یا پایناولاجایحساسنا
برحمتک یاارحمالراحمین
بندهخدا باتماموجودگوشمیداد😅
ولیوقتیبهترجمهیجملهیعربیدقتکرد گفت:
اخویغریب گیر اوردی؟!
#طنز
#یادشهدا به دلخواه صلوات
#جان-فدا❤
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
📕✏عهد-کمیل
💠قسمت-پانزدهم
🥀از آن طرف رفتارهای معنوی کمیل هم مرا تحت تاثیر قرار میداد. دعای کمیل، زیارت عاشورا و دعای عهد امام زمان را خیلی دوست داشت. اصلاً دعای عهد را از حفظ میخواند حتی میدانستم که چله بسته است برای دعای عهدش نمازهایش را با آرامش خاصی میخواند. من هم شروع کرده بودم و سعی میکردم نمازهایم را بخوانم و دیگر نماز قضا نداشته باشم...
🥀 نمازم را تند تند میخواندم و تمام میکردم میگفت: مریم حداقل بعد نماز بشین، نمیخواد کار خاصی بکنی ،داری زحمت میکشی نماز که میخونی آخر نماز برو سجده یه دعا هم بکن.
کم کم به من گفت راستی مریم میدونی اگر تو قنوتت دعای فرج را بخونی خدا ۹۰ تا از دعاهاتو مستجاب میکنه؛
🥀 این چیزها را که میشنیدم خوشحال میشدم و میگفتم واقعاً راست میگی؟ میگفت: آره واقعاً اینطوره از همون وقت که کمیل این حرف را زد همیشه در قنوت نمازهایم دعای فرج را میخوانم. و دیگر عادت شده بود برایم بعد از مدتی بین صحبتهایمان گفت مثلاً همین زیارت عاشورا مگه چقدر خوندنش وقت میبره ، خیلی با دقت و حساب شده با من رفتار میکرد بعدها که با خودم فکر میکردم متوجه میشدم او چقدر قشنگ با ذهنم کار کرد. تکه تکه ذره ذره با صبوری پیش میرفت و تشویقم میکرد. موقع دعا خواندن نگاهم میکرد و لذت میبرد مدتی بعد به همان اندازه که دعای عهد را دوست داشت و چله بسته بود به من گفت: مریم اگر تو موفق بشی یک چله دعای عهد بعد از اذان صبحو بخونی ، جایزت اینه که میبرمت مشهد..
🥀 از من خیلی سعی کردم، ۲۳ روز خوندم یک اذان صبح بیدار نشدم و خواب ماندم. دوباره شروع کردم ۲۳ روز خواندن ، خواب ماندم و باز دوباره شروع کردم ۹ روز فراموش میکردم و کمیل تشویقم میکرد چله را تمام کنم و با هم برویم مشهد، من که هیچ وقت چلهام تمام نشد با کمیل بروم اما به من گفت همین که داری تلاش میکنی واسم خیلی ارزش داره، خیلی مریم، من خوشحال میشدم تلاش میکردم؛ تلاش میکنم هنوز؛...
&ادامه دارد...
#جان-فدا❤
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
شهادت قلبی است
که خون حیات را
در شریانهای سپاه حق میدواند ..
و آن را زنده نگه میدارد ..
شهید #سید_مرتضی_آوینی
#جان-فدا❤
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
این بار نیز در پی امر امام، دریایی خروشان از داوطلبین به طرف جبهههای حق علیه باطل روان شد و من قطرهای از این دریایم ..
امام را تنها نگذارید. فراموش نکنید
که شهیدان نظارهگر کارهای شمایند.
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگی ما عدم ماست
والسلام
قطره ای از دریای خروشان حزب الله
احمد کشوری
از وصیتنامه خلبان شهید
#احمد_کشوری
[۱۵ آذر سالروز شهادت احمد کشوری گرامی باد]
#جان-فدا❤
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
هنگامی که بهنام دانشجوی شهید میرسیم، این یقین در ما پدید میآید که پذیرش شهادت و اقدام به جهادی که بدان منتهی شده، از سر خود آگاهی و با ارادهی روشنبینانه بوده است، و این ارزش عمل را مضاعف میکند و بدین دلیل است که دانشجویان شهید که در شمار سرآمدان ایمان و ایثار آگاهانه بودهاند ستارگان همیشه درخشانی هستند که هر جویای حقیقت میتواند راه خویش را با آنان بیابد.
سیدعلی خامنهای ۱۳۸۱/۱۰/۱۵
(۱۶ آذر روز دانشجو و یاد شهدای دانشجو گرامی باد)
#جان-فدا❤
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
حضرت آقا خیلی قبلتر از
شھادت حاجی گفتن:
کسانی هستن که قراره روز قیامت
شفاعت ما رو کنن....🥲❤️
یه نگاه به حاجی کردن و گفتن:
ایشون هم از اون آدمها هستن... :)🫀
#جان-فدا❤
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------