eitaa logo
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
627 دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
2.9هزار ویدیو
37 فایل
🌷 کانال ویژه راویان(سیره شهدا،دفاع مقدس و مدافعین حرم،جبهه مقاومت،انقلاب،پیشرفت،مکتب حاج قاسم و جهاد تبیین) 🌹اهداف:اعزام راوی،برگزاری دوره روایتگری،اردوی راهیان نور و راهیان مکتب حاج قاسم، برگزاری کنگره ویادواره شهداو... ⚘سیاری @Mojtabas1358 ۰۹۱۰۰۲۳۷۶۸۷
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پایان انتظار برای مادر شهیدی که پس از ۴۰ سال فرزندش را حرم رضوی در آغوش گرفت 🔹شهید جواد ایزدی سال ۶۲ در عملیات والفجر بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید و پیکرش در منطقه جا ماند. پیکر این شهید به‌تازگی با آزمایش دی‌ان‌ای شناسایی شده. -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صداے شهید عباس دانشگر را میشنوید... 💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌-فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
راوی می‌گفت: شهـدای هویزه عجیب بہ شهدای ڪربلا شبیه‌ اند فرمانده‌شان بود در میدان نبرد تنها ماندند پیڪرشان در زیر تانڪ ها محل شهادتشان حرم شان شد. -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 📕✏عهد-کمیل 💠قسمت-بیست-پنحم 🥀تا مادر این حرف را زد، یاد سوال آخر مجری افتادم و همه همسران که به جای خبر شهادت خبر مجروحیت را می‌دادند. حالا خودم را یکی از همان مصاحبه شونده‌های برنامه "نیمه پنهان ماه" می‌دیدم. که به جای خبر شهادت کمیل اول خبر مجروحیتش را به من داده بودند. به خودم گفتم "نمی‌خوان به من بگن کمیل شهید شده، دارن منو گول می زنن" زخمی شده ولی من باور نمی‌کنم بابا آمد و من و مامان را سوار ماشین کرد و به طرف خانه پدر کمیل به راه افتادیم. از پنجره ماشین به خیابان نگاه می‌کردم. چقدر منو کمیل روی موتور سیکلت این راه را رفته بودیم. و خندیده بودیم. ناخودآگاه تمام خاطراتمان از جلوی چشمانم گذشت. ایستادیم..‌‌. حرف زدیم... گریه امانم نمی‌داد. بعد شروع کردم با خودم حرف زدن:( کمیل شهید شده اینا دارن اینطوری میگن که آدم یهو شوکه نشه. دارن مراعات حال منو می‌کنن .همه دارن بهم نشونه میدن که تو متوجه بشی. مریم! نمی‌خوای قبول کنی؟! کمیل شهید شده. باور کن!) 🥀 رسیدیم به خانه پدر کمیل. همان لحظه اول یکی از دوستان کمیل را دیدم که پیراهن مشکی به تن دارد و تا ما را دید طوری موتورش را مقابل در پارک کرد که نتوانیم داخل شویم. نمی‌دانم چه کسی بود که به او گفت" بزار بره تو! باید بفهمه.) گریه امانم نمی‌داد انگار دلم می‌خواست تمام دیوارهای دنیا کنارم بود تا دست به دیوار می‌گرفتم که نیفتم. من، مریم، دختری که تازه ۱۸ سالم تمام شده بود مگر چقدر طاقت داشتم؟ بالاخره وارد حیاط شدم دیدم تمام فامیل و آشناها و همسایه‌ها و خواهرها و برادرهای کمیل همه جمعند. توان ایستادن نداشتم افتادم روی پله‌ها و تمام هفت ماه زندگی خوشی را که با کمیل داشتم یکجا ضجه زدن و گریه کردم آمد و دو تا دست‌هایش را گذاشت کنار صورتم گفت:" مریم! چیزی نشده فقط کتف کمیل تیر خورده دارن میارنش" مرا از جا بلند کردند رفتم داخل اتاق فقط حضرت فاطمه را صدا می‌زدم گریه... گریه...گریه... و بعد یاد امام رضا افتادم . همیشه دوستش داشتم. همیشه احساس نزدیکی روحی با امام رضا داشتم و دارم اونجا فکر می‌کردم مرا می‌فهمد. مرا می‌شنود. به هر کسی که از مقابلم رد می‌شد قسم می‌دادم و می‌گفتم:" تو رو خدا با کمیل تماس بگیرید من فقط صداشو بشنوم" باز یکی دیگر، یکی دیگر.... از همه تمنا می‌کردم. خواهش می‌کردم تماس بگیرن فقط صدای کمیل رو بشنوم نمی‌توانستم بایستم نمی‌توانستم به حرف کسی گوش بدهم باید کاری می‌کردم از جا بلند شدم از اتاق آمدم بیرون چشمم افتاد به گوشه حیاط دیدم کسی پدرم را در آغوش گرفته و دارد گریه می‌کند.آنجا پا کوبیدم به زمین با صدایی که پر از بغض و گریه و ناله بود گفتم" شما مگه نمی‌گید کتفش تیر خورده؟ مگه نمی‌گید بیهوشه؟ داره میاد پس واسه چی شما دارید گریه می‌کنید؟ یکی گفت: "ما فقط به خاطر اینکه کمیل حالش خوب نیست داریم گریه می‌کنیم" 🥀 همه به شکلی خواستند آرامم کنند که قالب تهی نکنم. می‌خواستند جانم از بدنم بیرون نرود. اما کمیل، جانم بود که هیچکس نمی‌خواست خبر بیرون رفتنش را از وجودم را به من بدهد چاره‌ای نداشتم نمی‌توانستم بایستم دوباره برگشتم داخل اتاق خواهر کمیل تماس گرفت با همسر همکار کمیل با این اوضاع و احوال خواهرش شک کرد تازه اینجا بود که فهمیدم این‌ها هم از قضیه بی‌خبرند گوشم را تیز کردم تا بفهمم او پشت گوشی چه می‌شنود و چه می‌گوید اما از اتاق رفت بیرون بعد از چند دقیقه آمد داخل و همینطور که گریه می‌کرد گفت داداشم به آرزویش رسید😭 &ادامه دارد -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷🎬تشییع پیکر یک شهید در روستایی که‌ شهید ‌نداشت‌ 🔷مردم روستای کهنوج معزآباد در حالی که آرزوی حضور شهید گمنام را داشتند پیکر مطهر شهیده یعقوبی نخستین شهید این روستا را بر روی دستان خود تشییع کردند. 🔷شهیده زینب یعقوبی، ۱۶ سال بیشتر نداشت. این شهیده ۱۳ دی‌ماه امسال همزمان با چهارمین سالگرد شهادت سردار سلیمانی برای زیارت مرقد مطهر این شهید بزرگوار راهی کرمان شد که متاسفانه در این انفجار تروریستی به شهادت رسید. -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☑️شگفتانه محسن چاوشی در وصف حاج قاسم سلیمانی 🔘 موسیقی ، متن و تشبیه ها و تصویر سازی از سردار فوق العاده زیباست آه از غمی که تازه شود با غمی دگر💔 -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 📕✏عهد-کمیل 💠قسمت-بیست-ششم 🥀دیگر نفهمیدم چه می‌گفت. آن لحظه فقط درک کردم که وقتی روضه خوان‌ها می‌گویند امام حسین "علیه السلام" وقتی شهادت برادرش را دید، کمرش شکست، منظورشان چیست . شکستن کمر خودم و خواهرش را حس کردم. با تمام وجودم حس کردم . همه دورم جمع شده بودند به هر شکلی که می‌توانستند سعی می‌کردند آرامم کنند. دیگر شب شد. تا شب همه می‌آمدند و تبریک و تسلیت می‌گفتند و آرزوی صبوری برای ما می‌کردند... مامان را به سختی بردند خانه؛ از بس که بی‌قراری می‌کرد. مامان دیگر باور کرده بود کمیل پسرش است. مامان پسرش را از دست داده بود. 🥀 ساعتی از شب گذشت و دیگر از تعداد مهمان‌ها کم شد. هر کس رفت گوشه دراز کشید. یکی خوابید یکی در رختخوابی بود. من سرگشته هنوز بی‌قرار بودم.۸ مگر خواب به چشمم می‌آمد؟ مگر می‌توانستم سر جایم بنشینم؟ مگر می‌توانستم بایستم؟ فقط یک کلمه در سرم دور می‌زد: "کمیل!" فقط خبر شهادتش رسیده بوده و هنوز بدن بی‌جانش را ندیده بودم. 🥀شب، سکوت، من. همه با هم دست به دست هم داده بودیم و برای کمیل عزاداری می‌کردیم. از جا بلند شدم، رفتم داخل حیاط. هی داخل حیاط راه می‌رفتم و دور می‌زدم. تکه تکه حیات این خانه برایم خاطره بود. دور حیاط کنار باغچه قدم می‌زدم. به باغچه کوچکی که کمیل درست کرده بود نگاه می‌کردم. اینجا کنار باغچه حرف زدیم. اینجا کمیل گُل آب بندان را وقتی که آب از تنش چکه می‌کرد و خیس، مرا صدا زده بود، به من داد. از داخل حیاط رفتم پشت خانه‌شان. اینجا انجیر کندیم یواشکی ... 🥀ای خدا با این همه خاطرات چه کار کنم؟ لحظه لحظه خاطرات مان مثل فیلم از جلوی چشمم می‌گذشت. حالم خیلی بد بود. بلندترین شب زندگیم همان شب بود که تنها در حیاط قدم می‌زدم ی‌گویند شب یلدا بلندترین شب سال است؛ وقتی برای من آن شب بلندترین شب عمرم بود. ساعت پیش نمی‌رفت زمان نمی‌گذشت. همه چیز ساکن شده بود و اصلاً انگار قرار بود صبح خودش را نرساند... یک لحظه گوشه پله‌ها چشمم افتاد به کفش کمیل رفتم روی پله‌ها مثل مادری که فرزندش را در آغوش بگیرد کفش‌های کمیل را در آغوش گرفتم و شروع کردم به گریه کردن گریه می‌کردم و محکم کفش‌های کمی را در آغوش گرفته بودم نمی‌دانم چند ساعت آن شب ادامه داشت ولی بالاخره صبح رسید... &ادامه دارد -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
🎤 ماجرای دستگیری عیدوک از اشرار مشهور جنوب شرق کشور توسط و آزادی وی با تذکر رهبر انقلاب اسلامی ❤️ سردار سلیمانی در دهه دهه‌ی ۷۰ در مبارزه با اشرار جنوب شرق کشور خوش درخشید 🔹 گفتگوی اختصاصی رسانه با سرلشکر غلامعلی رشید، فرمانده قرارگاه مرکزی حضرت خاتم‌الانبیاء(ص): 🔹 سردار سلیمانی در دهه‌ی ۷۰ و در هفت سال اول بعد از جنگ در جنوب شرق کشور، یک قرارگاهی بنام قدس ایجاد کرد و افتاد به جان اشرار و ضدانقلاب و آنها را خلع سلاح کرد. 🔹 در آن دوران یک فردی را هم به نام عیدوک که اول به او پناهندگی داد می‌خواست یک کاری بکند و او را تحویل قوه قضائیه بدهد برای محاکمه، مقام معظم رهبری به ایشان تذکر داد که وقتی به او امان داده‌ای، دیگر نمی‌توانی او را به محاکم قضایی برای محاکمه بسپارید، سردار سلیمانی هم او را آزاد کرد. به امید اینکه برود و رفتارش را تصحیح کند. 🔹 می‌توان گفت در این دوره‌ی هفت، هشت ساله در جنوب شرق در سطح عملیات فعالیت کرد که خیلی خوش درخشید. -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
زنان فداکار ⁉️چند مادر و همسر شهید در ایران داریم؟ -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥فیلم کمتر دیده شده از عید محمد بامری (معروف به عیدوک) از لحظه امان‌نامه گرفتن در کنار شهید حاج قاسم سلیمانی 🔸شرور معروفی که گویا این همان لحظه ای‌ست که مقام معظم رهبری می‌گوید اگر خود به کرمان آمده، آزادش کنید 🔸 گفتگوی وی با سردار دل ها گویای همه چیز است -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
📌 مادر چهارشهید از ساوه ( اُمُّ البَنین ایران ) 🔹️ حاجيه خانم فاطمه عباسي ورده (مادر مكرمه شهيدان؛ «احمد»؛ «علي»؛ «يونس» و «محمّد» جوادنيا) متولد ورده ساوه است؛ اما بعد از ازدواج به تهران آمده است ◇ از حاج علی اکبر همسرش می‌گوید که اولین اذان‌ سحرهای ماه رمضان در محله و مسجد را او می‌گفته که سال ۷۵ به رحمت خدا می‌رود ◇ این مادر شهید درباره فرزندانش مي‌گويد: احمد از قبل از انقلاب فعالیت می‌کرد. یادم هست یک شب که دیر آمد ساعت دو نیمه شب بود؛ اما من بیدار بودم. دنبالش تا اتاق رفتم و دیدم چیزی را لابلای روزنامه‌ پنهان می‌کند. در صندوق گفتم باز کرد، دیدم قوطی رنگ است و او شب‌ها «مرگ بر شاه» را دیوارنویسی می‌کند. ◇ احمد به پاوه رفت و در سال ۵۹ به دست کومله‌ها شهید می‌شود. ◇ مادر تا خبر شهادت احمد را می‌شنود نه شکایت می‌کند نه حتی گریه: «من سریع سجده شکر به جا آوردم؛ چون احمد بالاخره به آرزویش رسید.» ◇ بعد از شهادت احمد ، علی و یونس ۱۸ و ۱۶ ساله هم بهانه جبهه گرفتند تا دو سال بعد این دو برادر هم به برادر بزرگترشان بپیوندند: «علی و یونس هر دو برای عملیات فتح خرمشهر رفته بودند. علی شب شهید شده بود و یونس صبح؛ اما چون یونس جلوتر بود، جنازه‌اش چند روز دیرتر و موقع مراسم ترحیم علی رسید.» ◇ محمد پسر ته‌تغاری و شوخ طبع خانواده هم پنج سال بعد به شهادت رسید تا بالاخره مادر خود را «ام‌البنین ایران» کند. ◇ مادر شهیدان جوادنیا بهترین لحظات زندگی‌اش را دیدار با امام(ره) و حضور رهبر معظم انقلاب در منزل خودشان می‌داند. -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
🔰کرامت سردار شهید عبدالمهدی مغفوری ✔️عنایت شهید عبدالمهدی مغفوری به فردی که بچه دار نمی شد. 🔹چند سالی بود ازدواج کرده بودم اما بچه نداشتم ابتدا هیچ اعتقادی هم در دل به شهدا نداشتم زندگیم متلاطم و در آستانه بر هم خوردن و جدا شدن از همسرم قرار گرفته بودم. 🔸قبلا شنیده بودم شهید مغفوری در گلزار شهدای کرمان مزارش همیشه شلوغ است و حاجت می دهد. 🔹با تمام نا امیدی که داشتم منی که قبول نداشتم در دل خود گفتم حالا امتحان می کنم و آمدم سر مزار شهید مغفوری خیلی خودمانی با او درد دل و صحبت کردم که کمکم کند تا مشکلم رفع شود. 🔸از وقتی که آمدم سر مزار شهید مغفوری حرف هایم را به او زدم چند روزی بیشتر طول نکشید که خبر مسرت بخش بارداری همسرم را شنیدم و هم اکنون دارای فرزند می باشم و اعتقاد دارم شهدا زنده هستند. ✅راوی آقای یعقوبی -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥احمد آقا کاظمی است... ما البته به این فیلم ها نیاز نداریم که بدانیم جنس شهید احمدها چیز دیگری بود. جنسی خدایی، مخلص، خاکی و یگانه.. 🔹این فیلم را ببینید از برخورد احمد کاظمی با سربازان. چه گل هایی را ما تقدیم خدا کرده ایم... چه گل هایی... 🖤 ۱۹ دی؛ سالروز شهادت سردار حاج احمد کاظمی گرامی باد. 🌹جهت شادی ارواح طیبه شهداء صلوات. -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
عادت داشت اگر یک روز خانه نمی‌آمد حتماً فردا با یک دسته گل به دیدن همسرش می‌رفت.. به همسرش گفته بود: تو عشقِ اولم نیستی؛ اول خُدا، بعد سیدُالشهدا، بعد شُما...❤️🍃 -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
💢«دختر کاپشن صورتی با گوشواره قلبی» در حسینیه امام خمینی(ره) 🔹‌اثر جدید «حسن روح‌الامین» از ریحانه سلطانی‌نژاد دخترک ۱۸ ماهه‌ای که همراه با مادر و ۶ نفر دیگر از اعضای خانواده‌اش در حادثه تروریستی مسیر گلزار شهدای کرمان به شهادت رسید. 🔹‌️این اثر امروز در جریان دیدار مردم قم با رهبر انقلاب اسلامی در حسینیه امام خمینی نصب شده است. -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 صحبت های شهید حاج قاسم سلیمانی در وصف شهید محمد حسین یوسف الهی -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 📕✏عهد-کمیل 💠قسمت-بیست-هفتم 🥀سفره صبحانه را پهن کردن من از همان لحظه که تلفن‌ها شروع شد هیچ چیز نخوردم تا سه روز نتوانستم لب به چیزی بزنم. منزل عموی کمیل پشت خانه‌شان بود صدای پدر کمیل را می‌شنیدم که گریه می‌کرد و می‌گفت: "من برم به مریم چی بگم؟ " قرار بود کمیلو سالم تحویلش بدم. بعد داد می‌زد و می‌گفت:" برم چی بگم؟" مامان با گریه و حالت پریشان آمد مرا که دید گفت: یکی بیاد مریمو ببریم دکتر. رنگم پریده بود. صورتم زرد شده بود. حتی آب هم نمی‌توانستم بخورم. در ۲۴ ساعت اول دو بار به من سرم وصل کردند. کم کم خبرها می‌رسید. بدن کمیل را آورده بودند. دیگر غروب شد و شب شد. گفتند: می‌خواهند بدن کمیل را برای وداع بیاورند خانه. من که چیزی نداشتم جز قاب عکس کمیل که آن را به دست گرفتم. یک جا بند نمی‌شدم و فقط راه می‌رفتم و منتظر آمدن کمیل بودم. از هر کسی که نزدیکش می‌رسیدم می‌پرسیدم: "کمیل کی میاد؟" 🥀 تا اینکه بالاخره صدای آژیر آمبولانس را شنیدم. قلبم به شدت می‌زد. هنوز بعد از سال‌ها صدای آژیر آمبولانس تپش قلبم را زیاد می‌کند. مقابل در خانه آژیر آمبولانس قطع شد. تابوت چوبی سربسته‌ای که با پرچم سبز و سرخ و سفید پوشانده شده و شهدا را در آن می‌گذارند. از آمبولانس آمد بیرون و "لا اله الا الله " گویان رفت داخل اتاق. مردم زیادی آمده بودند برای وداع. انگار همه به اندازه من دلشان می‌خواست کمیل را ببینند. بالاخره گفتند: " فقط خانواده درجه یک بروند داخل اتاق." به هر شکلی بود از بین جمعیتی که از مقابل در کنار نمی‌رفتند رفتیم داخل. همه خودمان را انداختیم روی تابوت با گریه، با زجه، با اشک. یک مشمای ضخیم روی تابوت کشیده بودند. با ناخنم چنگ می‌زدم به مشما که پاره شود و کمیل را زودتر ببینم. من به تنهایی نمی‌توانستم آن مشمای ضخیم را از تابوت جدا کنم. چند نفر آمدند کمک مشما را برداشتند. پرچم دور تابوت را برداشتند. در تابوت را باز کردند یک لحظه ماتم برد... &ادامه دارد -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
🌼 🌼 ✨بی تو با سردترین ✨ فصل زمستان چه کنم؟ ✨با دلِ یخ زده و ✨پیکر بی جان چه کنم؟ ✨گیرم از مهلکه‌ی ✨سردیِ دی ، جان بِبَرَم ✨با هوای قفس ✨و نم نم باران چه کنم؟ 🌼 اَللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلَیَّکَ الْفَرَج ✨ -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 دکتر از روند جنگ خیلی رنج می‌برد. یک‌بار جلسه‌ای با بنی‌صدر داشت. جلسه خصوصی بود. وقتی برگشت، می‌توانستی رنج را از چهره‌اش بخوانی. گفتم: چی شده دکتر؟ جوابم را نداد. ساکت بود تا این‌که گفت: فقط به فکر خودشون هستن که حرف‌شونو به کرسی بشونن، هرچی می‌گم باید به فکر جوون‌ها و گل‌های مردم باشیم که پرپر نشن، هرچی می‌گم این‌ها سرمایه‌های این سرزمین هستن، اصلا گوش نمی‌کنن، یه گوش‌شون دره و یه گوش‌شون دروازه! از غصه‌ی دکتر گریه‌ام گرفته بود. یک بار دیگر هم که تلفنی با فرمانده لشکر ۹۲ زرهی، سرهنگ قاسمی، حرف می‌زد، می‌گفت: آرپی‌جی می‌خوام. سرهنگ می‌گفت: نمی‌تونم بدم. دکتر گفت: چرا؟ سرهنگ گفت: دستور ندارم. دکتر گفت: از کی دستور ندارین؟ گفت: از فرمانده‌ی کل قوا، از بنی‌صدر. باید اون بگه یا لااقل دستورشو کتبی به من بده. دکتر گفت: آخه عزیز من، الآن اون کجاست که من برم گیرش بیارم، بیاد به شما دستورشو بده؟ گفت: این مشکل من نیست، مشکل شماست. دکتر گفت: جنگ که این حرف‌ها رو نداره. گفت: نمی‌تونم، اصرار نکنین لطفا. دکتر به گوشی خیره شد، نفس آرامی کشید و با آرامش آن را سر جایش گذاشت و قبل از این‌که کسی حرفی بزند، گفت: مستحق اعدامه. وقتی این حرف را می‌زد، صورتش سرخ شده بود. به نقل از محسن الله‌داد، کتاب -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------