📌 #عملیات_انتقام
ظهور قائم آل محمد(عج)
با پسرم -محمدمهدی دوازده ساله- نشسته بودیم در مورد مسائل منطقه صحبت میکردیم. در عالم نوجوانی خودش حس بزنبکش موج میزد. نمیتوانست سکوت را تحمل کند.
به او از شتابزدگی و معایبش گفتم؛ زیر بار نمیرفت و انتقام می خواست. هرچه بیشتر توضیح میدادم کمتر راضی میشد.
شب، آماده رفتن به میهمانی بودیم. همسرم خبر داد: ایران داره اسرائیل رو میزنه.
برق شادی در چشمان پسرم میدرخشید.
- دیدی گفتم باید الان بزنه...
دیدی دیدی گفتمش، همراه با شور و هیجان زیاد مخلوط شده بود و به سمت من پرتاب میشد.
در میهمانی که بودیم، مهمانِ از سفر آمدهمان از جنگ میترسید. خیال میکرد الان دیگر تهران امن نیست و جنگ داخلی شروع میشود.
با اطلاعاتی که از قبل داشتم و حوادث منطقه قبل از ظهور را خوانده و شنیده بودم، گفتم دشمن وارد مرزهای ایران نمیشود. نمیدانم به دردش خورد یا به حساب دلگرمی گذاشت یا نه، اما من در دلم جشنی برپا شده بود که: آخ جون، اینه، این حوادث، اصل جنسِ برای رسیدن به ظهور قائم آل محمد...
سحر وزین
شنبه | ۱۴ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی #بجنورد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
۱۷ مهر ۱۴۰۳
📌 #جمعه_نصر
عبور از سیم خاردار
بر شیپور حضورحضرتشان دمیده بودند. گفته بودند، خودم خواهم آمد.
عَلَمهای فتاده برزمین را از چند صباح قبل در ید قدرت داشته و برافراشته نگه داشته بودند.
گویا اینک گاه با احتزاز و برافراشتن علمِ قاسم، اسماعیل و سید حسن در سراسر عالم توسط ایشان است.
مولایمان گفته من در صف اولم.
حالا من چرا بنشینم!؟
صبح، اول همراه با غسل جمعه، غسل شهادت به جا آوردم. زیرا چند روزی بود که ریا کاران، ترسوها، فریب خوردگان میگفتند:
- جمعهی این هفته سیزدهم است و سیزده نحس است و صهیون بمبهای عظیم الجثه خود را بر سر حاضران در نماز میریزند!
یقین داشتم که از جای جای کشور، خیلیها عزم حضور و خط شکنی و گذر از سیم خاردار دارند. آنها یقینا از سیم خاردارهای نفس خود گذرکردهاند.
چفیهی خیبریم را بر دوشم انداختم. پرچمهای مقدس یا حسین، یا ابوالفضل علمدار، پرچم ملی و علم زرد حزب الله و... بر دوش نسلهای من و دیروز و امروز و قبل از من، با هر وزش باد تکانتکان میخورد.
باز پیشانی بندهای سبز و قرمز، چشم نوازی میکردند.
و این عظمت، انبوه و همدلی مردم را یک بار دیگر در کف خیابانهای منتهی به مصلی امام خمینی (ره) تهران دیدم.
گویا صبح روز دهم ذی الحجه بود و مردم بعد معرفت یافتن در عرفات و توقف در مشعرالحرام، امروز عزم منا کرده تا رمی جمرات با اقتدای مراد خود در سیزدهم مهرماه هزاوچهارصدوسه شمسی علیه صهیون، آن دشمن قسم خورده مسلمانان، آن وارث مرحب، بجای آورند.
من و همگان شادمان از این حضور صف شکنانه بودیم.
الحمدالله نماز تمام شد و نمازگزاران حظ وافر از حضورشان بردند.
باز مرحبیان شرمنده و شکنندهتر از حضور مسلمانان گشتند.
علیرضا محمودیمظفر | از #بجنورد
جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
۱۷ مهر ۱۴۰۳
📌 #عملیات_انتقام
با صدای بوق ممتدد ماشینها از افکارم بیرون آمدم...
تو ماشین بودم و از تو کیفم دنبال نسخه دکترم میگشتم.
همینطور که مامانم آرام رانندگی میکرد و دنبال یک جایی برای پارک بود، متوجه بوقهای خوشحالی از اطرافم شدم.
گوشیام را برداشتم و کانالهای اخبارم را چک کردم، دیدم ایران موشک زده.
تعجب کردم و ادامه دادم به دیدن اخبار بیشتر که مامانم پرسید «چی شده؟»
با لحنی از شوق و تعجب گفتم: «ایران زد!»
مامان همینطور که داشت دوروبرش را نگاه میکرد که به ماشینها برخورد نکند، گفت: «چیو زد؟»
گفتم: «اسرائیل رو دیگهههههه!»
گفت: «عههه جدی؟ پس واسه همینه شلوغ شده.»
مامانم ماشین را پارک کرد، گوشیاش را چک کرد تا اخبار را خودش بخواند.
من هم توی همین فاصله سریع رفتم داروخانه، داشتم به این فکر میکردم و ذوق داشتم چون مطمئن بودم که ایران در مقابل این جنایت سکوت نمیکند و حتما در قبال خون سید حسن نصرالله حرکتی میکند.
با صدای بوق ممتدد ماشینها از افکارم بیرون آمدم، از شیشهی در داروخانه به بیرون نگاه کردم، پرچم ایران توی خیابان و وجد و شادی مردم باعث میشد افتخار کنم به قدرت نظامی کشورم.
تو همین حال و هوا بودم که نوبت من شد، داروهایم را گرفتم و برگشتم توی ماشین.
به مامانم گفتم: «مامان بریم سمت شهید!؟» (میدان شهید)
جمعی از مردم و نیروی انتظامی در کنار هم ایستاده بودند و خوشحالی میکردند.
اشک شوق و اشک غم مردم را نمیشد از هم تشخیص داد، با این حال این شب شکوهمند هم به شادی و گریه گذشت ...
و من همیشه به قدمت تاریخی اتحاد مردمی خودمان در هر برههای افتخار میکنم...
پردیس ریحانی
سهشنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی #بجنورد میدان شهید
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
۲۰ مهر ۱۴۰۳
📌 #یحیی_سنوار
ولا تهنو
غروب پنجشنبه راهی مشهد بودیم؛
که خبر شهادت یحیی سنوار روی صفحه گوشیام آمد.
لحظهای متحیر از این خبر بودم.
اتفاقات عجیب و غریب این چندماهه در کسری از ثانیه از جلوی چشمانم گذشت.
شهادت رئیس جمهور،
شهادت اسماعیل هنیه،
شهادت سیدحسن نصرالله،
وعده صادق۲
و شکست خفت بار دستگاههای امنیتی اسرائیل و هم پیمانانش،
و حالا،
شهادت مغز متفکر عملیات طوفان الاقصی
یحیی سنوار...
سید حسن نصرالله روحت شاد که در وقت شهادت سردارمان از سیده زینب گفتی و دلمان را آتش زدی
«چه خونها از ما ریختید
چه جگرها از ما سوزاندید...»
تصاویر شادی مردم اسرائیلی روی کانالهای خبری قرار گرفته بود...
شادیتان کوتاه باد
یاد سخن مقام معظم رهبری افتادم
«شرایط کنونی منطقه به گونهای است که هم برای دشمن صهیونیستی شرایط مرگ و زندگی است و هم برای جبهه حق»
با یادآوری این جمله حس کردم
دشمنان از همیشه به ما نزدیکترند
و شمشیر ما از همیشه برای آنها برندهتر...
جدال سنگینی در این عالم به راه افتاده
همه چیز در ذهنم فروکش کرده بود
این روزها بیشتر از همیشه با مرگ مأنوس شدهایم
و پرچم عزای این چندماهه در دلم پایین نمیآمد،گ.
نهیبی به خودم زدم؛
حوادث این روزها مجال عزاداری از ما میگیرد.
و چقدر در این رفتنها عزت نهفته است.
به مشهد رسیده بودم و در صحن حرم قدم میزدم و فکر میکردم؛
کمربندها را باید محکم بست که انگار روزگار امروز آبستن حوادث بزرگیست...
که آیهای از قرآن به خاطرم رسید:
وَلَا تَهِنُواْ وَلَا تَحۡزَنُواْ وَأَنتُمُ ٱلۡأَعۡلَوۡنَ إِن كُنتُم مُّؤۡمِنِينَ
سستى مكنيد و غمگين نشويد، كه شما [از ديگران] برتريد ،[البتّهّ] اگر با ايمان باشيد
سوره آل عمران، آیه ۱۳۹
سارا رحیمی | از #بجنورد
جمعه | ۲۷ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
۳۰ مهر ۱۴۰۳
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
عِقد ثریا
پیازهای سرخشدهی آش را کنار گذاشتم و رفتم توی اتاق، پیش عمه ثریا.
عمه کنار صندوق قدیمیاش نشسته بود و سعی داشت قفلش را با کلیدهایی که داشت باز کند.
گفتم: عمه ثریا چرا میخوای صندوق رو باز کنی؟ چیزی لازم داری؟
عمه ثریا که مشغول این کلید و آن کلید بود
گفت: آره عمه جان، بیا کمک کن من چشمام خوب نمیبینه.
دسته کلید را ازش گرفتم و قفل را باز کردم .
عمه داخل صندوق را نگاه کرد و یک پارچه سبز رنگ بیرون آورد.
در بین پارچه جعبه کوچک چوبی بود،
عمه در جعبه را باز کرد و نگاهی به آن انداخت و گفت: یادش بخیر. بعد لبخندی زد و جعبه را به سمت من گرفت و ادامه داد: ببین، این اولین هدیهای بود که حاج محمد بهم داد.
چشمهایش پر از اشک شد و به قاب روی دیوار که عکس حاج محمد بود نگاهی انداخت و زیر لب گفت: خدا بیامرزتت
اشکی از چشمهایش روی گونههای چین خوردهاش غلتید.
با گوشهی دامنش اشکهایش را پاک کرد و گفت: عمه جان این گردنبند رو میخوام اهدا کنم به جبهه مقاومت تا ذرهای از رنج قلبم کم بشه.
جعبه را گرفتم به دستم و گفتم: عمه ثریا حیف نیست؟ این یادگاری عمو محمد یادگاری جونیاتونه.
عمه ثریا گفت: نه عزیزم، اگه این گردنبند بتونه یه کمک کوچیکی بکنه قلب من آروم میگیره
گفتم: عمه خب خودت لازمت میشه!
گفت: من الان تو خونه خودمم، شب یه لقمه نونی باشه میخورم؛ امنیت دارم و سقفی بالای سرمه، اما اون طفلان معصوم که نه امنیت دارن نه لقمه نونی عمه جان همه ما انسانیم به دور از سیاه و سفید، عرب و غیر عرب باید به هم کمک کنیم.
لبخندی زدم و یاد این شعر از سعدی افتادم:
بنی آدم اعضای یکدیگرند
که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی بدرد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
پردیس ریحانی
سهشنبه | ۱ آبان ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی #بجنورد
راوی راه؛ روایت خراسان شمالی
eitaa.com/raviraah
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
۸ آبان ۱۴۰۳
📌 #سیزده_آبان
روایت یک روز خاص
در راهپیمایی ۱۳ آبان، یکی از صحنههای دلانگیز و تأثیرگذار، حضور پیر غلامی بود که با لباس بسیجی و عصا در دست، به جمعیت پیوسته بود. این مرد، نماد اراده و استقامت نسلهای گذشته است که هنوز هم در میادین اجتماعی و سیاسی حاضر است.
در این روز تاریخی که به یاد مبارزات علیه استکبار جهانی برگزار میشود، او با چهرهای پر از تجربه و دلی پر از عشق به وطن در کنار جوانان و نوجوانان ایستاده بود.
لباس بسیجی او نه تنها نشاندهنده هویت ملی و مذهبیاش بلکه نمادی از فداکاریها و ایثارگریهایش در دورانهای مختلف تاریخ ایران است. این لباس، یادآور روزهایی است که او در میدانهای نبرد برای دفاع از آرمانهای انقلاب اسلامی حضور داشت.
عصایی که در دست داشت، به نوعی نمایانگر سالها تجربه و حکمت بود. انگار هر قدمی که با آن برمیداشت، داستانی از مقاومت و پایداری را روایت میکرد.
این پیر غلام با حضورش در راهپیمایی ۱۳ آبان به جوانان پیامی قوی ارسال کرد: «مبارزه ادامه دارد». او نشان داد که حتی با وجود چالشها و سختیها، روحیه انقلابی باید زنده بماند و نسل جدید باید این مشعل را ادامه دهد.
من نیز به عنوان عکاس، توانستم لحظاتی را ثبت کنم که شاید سالها بعد نیز یادآوری کننده این روز خاص باشد.
فاطمه دوستزاده
یکشنبه | ۱۳ آبان ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی #بجنورد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
۱۸ آبان ۱۴۰۳
📌 #شهدای_گمنام
قلبمان گرم شد
وقتی خبر استقبال از شهدای گمنام را شنیدم و اینکه مسیر هم از میدان آزادگان به سمت میدان شهید است، دلم پَر کشید که بتوانم پابهپای مردم همراهی کنم این عزیزان دل ملت را.
کمردرد و پادرد چند سالی هست گریبانگیرم شده و مسیر طولانی نمیتوانم راه بروم، شهید گمنام قبلی را هم فقط یک کنار به انتظار ایستادم و به ماشینها تکیه دادم تا آمدن و از جلوی چشمانم عبور کردند.
اما اینبار از همان اول دلم پر کشید برای همراهی.
با دوستم قرار گذاشتیم برویم. دوستم گفت ۳ و نیم هم راه بیافتیم خوبه میرسیم، احتمالا مثل سریهای قبل با تاخیر حرکت کنن.
ما ۳ و نیم راه افتادیم، دوستم به دوستش زنگ زد تا مطمن شود، کاروان استقبال حرکت کرده یا نه، دوستش گفت «راه افتاده، تو مسیر طالقانی هستن!»
دل توی دلم نبود، ما از بلوار استقلال رفتیم که به تقاطع طالقانی بخورد دقیقا کنار پارک شهر، پلیس چند متر مانده به تقاطع، ماشینها را از فرعی هدایت میکرد.
ما پیاده شدیم. هنوز کاروان نرسیده بود.
از پیادهروی سمت راست به سمت کاروان رفتیم. ما داشتیم مخالف حرکت کاروان میرفتیم و رودرو با جلوی کاروان شدیم.
تا حالا اینجوری از روبرو به استقبال شهدا نرفته بودم.
دوستم رفت وسط خیابان و چند عکس گرفت، او هم از اینکه روبروی کاروان شهدا درآمدیم خوشحال بود.
اولین نیمکت کنار پیادهرو را دیدم، خوشحال از اینکه کسی روی آن ننشسته، چند لحظهای نشستم. کمکم تعداد آقایان استقبال کننده زیاد شد و نمیشد ما همانجا بایستیم.
بلند شدم و در پیادهرو همراه موج جمعیت شدیم.
پرچمهای جبهه مقاومت در انتهای موکب به زیبایی کنار هم چیده شده بود. جایگاه تابوت شهدا هم قشنگ تزیبن شده بود. در یک قسمت تصاویر شهید صفا و شهید محمدنیا را دیدم و جلوی کاروان هم شهدای مقاومت، تصاویرشان همراهی میکرد.
دلم گرم شده بود که میتوانستم همراهی کنم این جگرگوشههایی را که معلوم نیست مادر پدرشان کجا چشم انتظارشان بودند.
هوا سرد بود، سرد پاییزی، اما دلها گرم بود.
در پیادهرو، صاحب یک مغازه قهوهفروشی، پشت در شیشهای ایستاده بود و نگاهش قفل شده بود به کاروان، یک مرکز تعلیم رانندگی هم درش باز بود و دو خانم تکیه داده بودند و داشتند لابد با شهدا صحبت میکردند.
سمت چپ خیابان، طبقه دوم یک آپارتمان، دو خانم هم از بالا داشتند کاروان را نگاه میکردند. آدمهای مختلفی بودند. و هر کدام در سکوت نظارهگر بودند.
نمیدانم در دلهایشان چه میگذشت، حتماً حرفهای مهمی برای گفتن داشتند.
مادحین، نوبت به نوبت اشعاری حماسی یا فاطمیه میخواندند. حواسم به تک تک جملات جمع نمیشد.
خوشحال بودم از اینکه مسیر تقریباً طولانی را توانستم همراهی کنم. به کوچه کلانتری ۱۲ و نزدیک دبیرستان سمیه که رسیدیم روی نیمکتی خالی نشستم. دوستم و دوستش را گفتم ادامه بدهند من دیگر قادر به همراهی نیستم.
دور شدن آدمها را میدیدم. قراری گذاشتم با آنها، یک کار مهم که به آن برکت بدهند. این شهدا میتوانند شفاعت کننده باشند.
خوش آمدید به شهر ما، حضورتان به شهر ما برکت میدهد، ما هیچوقت رشادت شما را فراموش نمیکنیم.
چقدر شهر به هوای شهید نیاز دارد. انگار ریهها با تنفس این هوا، جور دیگری باعث تپش قلب میشوند. قلبمان گرم شد.
صدیقه نوری
چهارشنبه | ۱۴ آذر ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی #بجنورد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
۲۰ آذر ۱۴۰۳
📌 #اعتکاف
روایت نمایشنامهای که جریانساز است
بخش اول
بسم الله النور
قسم به خونهای به ناحق ریخته شده
"سدنا متولد غزه" نام نمایشنامهای است که درست بعد از جنایات بمباران بیمارستان المعمدانی غزه، متولد شد.
انسیه حاجیزاده، نویسنده و کارگردان این اثر، حال درونش را اینگونه روایت میکند:
۲۵ مهر ۱۴۰۲ بود، خبر را از تلویزیون دیدم. اسرائیل کودککش بیمارستان المعمدانی غزه را بمباران کردهاست...
همزمان با اعلام خبر، تصاویری تکاندهنده درحال نمایش بود.
مادرانی که در کنار پیکر بیجان فرزندان خود نشسته بودند و اشک میریختند و شیون میکردند.
پدرانی که جنازههای غرق به خون و سوخته فرزندانشان را روی دست گرفته بودند و رو به دوربین اللهاکبر میگفتند و ضجه میزدند.
دود بود و خون بود و آتش.
کفشهای بیصاحب زیادی در حیاط بیمارستان بود.
کیف و عروسکهای نیمهسوختهای که معلوم نبود ازآن کدام کودک است.
کودکی که سوخت کودکی که آسمانی شد یا آنکه برای درمان اعزام شده بود. قلبم منقلب شد.
از این حجم از جنایت بهت زده بودم
چشمانم پر از اشک بود و دستانم لرزان...
باید کاری میکردم.
خدایا من چه کاری میتوانم برای این کودکان و زنان بیگناه انجام دهم!
همانگونه که یک نقاش درهنگام قَلَیان احساساتش قلممو بر بوم میساید.
یا شاعری که کلمات را میرقصاند.
یک هنرمند تئاتر هم ابتدا یک قلم میخواهد و یک کاغذ...
تمام احساسم برجان قلم نشست از درد به خود میپیچید و بر صفحه کاغذ میغلطید.
اولین جمله، آیهای از قرآن بود که گویی دوباره نازل شد...
بأی ذنبٍ قتلت؟
ادامه دارد...
سارا رحیمی
سهشنبه | ۲ بهمن ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی #بجنورد
راوی راه؛ روایت خراسان شمالی
eitaa.com/raviraah
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
۳ بهمن
📌 #اعتکاف
روایت نمایشنامهای که جریانساز است
بخش دوم
بانوی کارگردان در ادامه روایتش میآورد: «برایم مهم بود اجرای ما باعث تفکر بیشتر مردم شود.»
با خودم فکر میکردم، غزه و جنایاتی که در آن اتفاق افتاد، مسئله سادهای نبود. نمایش ایشان هم فقط یک نمایش ساده نبود.
یک سال و چند ماه است که هر روزِ غزه عزاست، عزای مادری در سوگ فرزندش، عزای کودکی در سوگ عزیزانش که در دنیا تنها مونس او سنگ قبری است به جا مانده از مادر و پدر و عزیزانش.
برای اجرا دعوت شدیم به مراسم اعتکاف
مساجدی در شهرستانهای جاجرم و گرمه.
در اولین اجرا، قرار بود بعد نماز مغرب و عشاء نمایش اجرا شود.
چند نفر از خانمها سریع بعد نماز قرآن برداشته از ما فاصله گرفتند و شروع به خواندن قرآن کردند. بازیگر مقابل من خانم قدرتی عزیز به سراغ آنان رفت و دعوتشان کرد که از نمایش دیدن کنند.
یکی از خانمها گفت: مگه دیدن نمایش اجبار و زوریه؟
دیگری گفت: اصلاً مگه مسجد جای این کاراست؟
نفر سوم هم با نگاهش تأییدشان کرد.
خانم قدرتی با ذکاوت گفت نه تئاتر و هنر هیچوقت زوری و اجباری نیست موفق باشید...
ما نمایش را شروع کردیم هنوز چند دقیقه از نمایش نگذشته بود که آنها به خواندن قرآن خاتمه دادند و به جمعیت تماشاگر ملحق شدند و جالب اینکه آن سه نفر بیشتر از بقیه اشک ریختند و بعد از اجرا بسیار از ما تشکر کردند...
اجرا در اعتکاف، حالوهوای عجیبی داشت.
در آنجا مخصوصاً نوجوانان خیلی تحت تأثیر قرار گرفته و اشک میریختند.
آنها به موضوع جنگ و عواقب آن برای مردم مظلوم غزه.
به کشته شدن کودکان معصوم.
دقیق و عمیق شده بودند.
خدا را شکر آنچه میخواستم در همه مساجد داشت اتفاق میافتاد.
نزدیک به ۱۲۰۰نفر در همین دو شهرستان به تماشای نمایش نشستند.
از اینکه برای لحظاتی مردم به سختترین روزهای مردم غزه فکر کردند، تأمل کردند، یعنی رسالتم را انجام داده بودم.
ادامه دارد...
سارا رحیمی
سهشنبه | ۲ بهمن ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی #بجنورد
راوی راه؛ روایت خراسان شمالی
eitaa.com/raviraah
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
۳ بهمن
📌 #اعتکاف
روایت نمایشنامهای که جریانساز است
بخش سوم
موج استقبال از اجرای نمایش بیشتر و بیشتر شد.
امام جمعه شهرستان گرمه «حاج آقا رحمانی» لطف کردند و پای نمایش ما نشستند.
تایید ایشان برای من ارزشمند بود که فرمودند: هنرمندان همان رسانه قوی هستند.
پس با قوت قلب ادامه دادیم و تقریباً همه مساجدی که اعتکاف بانوان برگزار میشد، در جاجرم و گرمه رفتیم.
بیش از هزار نفر پای این نمایش نشسته و متاثر شده و به فکر فرو رفتند و بابت نعمت امنیت کشور عزیزمان ایران شکر کردند.
بر اوضاع سرزمینهایی که درگیر جنگ هستند عمیق شدند.
این همان رسالت منِ کارگردان و نویسنده این نمایش بود .یعنی التماس تفکر.
خانم حاجی زاده درست میگفت، دردهای غزه باید تکثیر شود.
آن خونهای به ناحق ریخته شده نباید به فراموشی سپرده شوند.
هر کدام از ما برای زنده نگه داشتن مقاومت مردم غزه میتوانیم اثربخش باشیم...
پایان.
سارا رحیمی
سهشنبه | ۲ بهمن ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی #بجنورد
راوی راه؛ روایت خراسان شمالی
eitaa.com/raviraah
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
۳ بهمن
📌 #دهه_فجر
۲۲ بهمن اردوگاه تکریت
بیست ودوم بهمن شصت وهشت اردوگاه تکریت هفده (صلاح الدین) قاطع ۲، آسایشگاه ۲؛
سید دانشآموز سوم دبیرستان یکی از شهرهای گیلان بود.
مدتی بود داشت بر روی کاغذی تصویر حضرت امام (ره) را میکشید، هنوز اسکناس بیست تومانی که هنگام اسارت با مخفی کاری به اردوگاه آورده بود همراهش بود. او نقاش و چهرهنگار قابلی بود.
گروه فرهنگی آسایشگاه پرتلاشتر داشتند برای گرامیداشت ۲۲ بهمن آن سال تلاش میکردند.
با پنبه بر روی یکی از پتوها جملاتی مبنی بر گرامیداشت ۲۲ بهمن نوشته بودند.
پتو را در نقطه کور آسایشگاه به دیوار نصب کرده بودند.
تصویر زیبای حضرت امام، زینت بخش آسایشگاه گردیده بود.
تدارکاتچیها و بچههای خدمات با خمیرهای اضافی خشک کرده نانها که آرد کرده بودند، کلی شیرینی پخته بودند. بساط چای را بهدور از چشم عراقیها آماده کرده بودند (جوشاندن آب با اِلِمنتهای دستساز)
خاطرهگویی بچهها از دوران انقلاب، اجرای تئاترهای طنز، گفتن اخبار، حافظخوانی و...
از جمله برنامههای اجرا شده در شب ۲۲ بهمن بود.
آن شب برای ما واقعا لذتبخش و فراموش ناشدنی است.
گرامی باد دوران طلایی اسارت با تمام فرازونشیبهایش.
علیرضا محمودیمظفر
سهشنبه | ۲۳ بهمن ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی #بجنورد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
۲۳ بهمن
📌 #روز_قدس
سردار قدس امسال کیست؟
در تب و تاب عید دیدنیها بودیم.
گوشه چشمی هم داشتیم به آخرین جمعه ماه رمضان که یادمان نرود.
دست خودمان که نیست، دو مأموریت در یک زمان کار سختی است.
هم تا سحر بیدار باشی و هم مهمان شوی و هم مهمانداری کنی.
دلخوشیم به تعطیلات نوروزی دیگر، گاهی چشمهایمان نُه صبح را نمیبیند
شاید میبیند و ما نمیبینمش.
امشب از مهمانی افطاری برگشته بودیم و ...
ادامه روایت در مجله راوینا
سارا رحیمی
جمعه | ۸ فروردین ۱۴۰۳ | ساعت ۰۳:۰۰ | #خراسان_شمالی #بجنورد
راوی راه؛ روایت خراسان شمالی
eitaa.com/raviraah
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
۸ فروردین