eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
244 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
🔖 #راوینا_نوشت رقیه کریمی، نویسندهٔ کتاب «آخرین روز جنگ»، این روزها دوباره سراغ رفقای لبنانی‌‌اش ر
📌 جنگ به روستای ما آمد - ۲۱ نیمهٔ اول خانه صيدا را دوست نداشتم. بين در و ديوارش احساس خفگی می‌کردم و انگار منتظر فرصتی بودم تا بچه‌ها گریه کنند و بگویند دلشان برای جبیل تنگ شده. صبح روز بعد آفتاب نزده لباس‌های نشسته را پشت ماشین ریختم و در جاده جبیل بودیم. ساعت ۸ صبح بود که لباس‌ها را می‌خواستم به ماشین قدیمی و کهنه مادرم بریزم. صیدا ماشین لباس‌شویی نداشتم و اینقدر با دست لباس شسته بودم که از کت و کول افتاده بودم. ماشین لباس‌شویی مادرم به درد نمی‌خورد. وسط کار می‌دیدی دارد می‌آید وسط اتاق و آب همه‌جا را برمی‌داشت. اما هر چه بود از لباس شسن با دست که بهتر بود. تلفنم زنگ خورد. یک لحظه فكر كردم شاید شوهرم باشد. شاید برگشته باشد صیدا و ما نباشیم. خیلی وقت بود که خبری از شوهرم نداشتم. زنده است؟ شهید شده؟ نمی‌دانم. شماره‌ای ناشناس بود و صدایی ضبط شده. دقیقا حرف‌هایش را یادم نیست. اما این را خوب یادم است. گفت تا یک ساعت دیگر خانه بمباران می‌شود. اول خیال کردم که کار برادرم است. دارد سربه‌سرمان می‌گذارد تا بخندد. مثل دفعه پیش که صدایش را عوض کرد و خواهر بزرگم را ترساند و خودش از خنده روده بر شده بود. اما این‌بار صدا فرق می‌کرد. نه شبیه صدای برادرم بود و نه لحن صدا سر سوزنی بوی شوخی داشت. هنوز هم نمی‌دانستم چطور شماره‌های مردم را داشتند؟ تا چند دقیقه در جا خشکم زد. این خانه چیزی نداشت جز یک عده زن و بچه. این خانه فقط یک انبار کوچک داشت. انبار وسایل کهنه و قدیمی مادرم که تار عنکبوت بسته بود و لانه امنی شده بود برای موش‌ها. انبار مقاومت کجا بود؟ گیج شده بودم. حالا باید چه‌کار می‌کردیم؟ یاد آن خانه قدیمی افتادم. یاد آن دختر کوچکی که بلوز یاسی داشت. همان که جنازه‌اش را از زیر آوار بیرون کشیدند. آنجا هم انبار مقاومت نبود. آنها هم فقط زن و بچه بودند. مثل ما. هیچ‌کدام از مردهای ما اینجا نبودند. ما فقط زن و بچه‌های کوچک بودیم. نمی‌زند؟ می‌زند؟ نمی‌دانستم. مگر آن خانه را نزد؟ یک لحظه در خیالم بچه‌هایم را دیدم که دارند از زیر خاک بیرونشان می‌کشند و حتماً شب در شبکه‌های mtv و الحدث و العربية اعلام می‌كردند كه مقر مقاومت را زده‌اند. اينكه چند فرمانده ارشد را زده‌اند و من با خودم فکر می‌کردم که کدام از ما فرمانده مقاومتیم؟ مادرم؟ دختر شیرخوارم؟ زمان از دست می‌رفت و وقت تصمیم گرفتن نداشتیم. باید از خانه بیرون می‌رفتیم. زبانم بند آمده بود. نگران خودم نبودم. نگران ۲۶ آدم دیگر بودم. همه زن. همه بچه. ظرف چند دقیقه همه را با خبر کردم. مادرم دور خودش می‌چرخید. می‌گفت کجا بروم؟ کجا می‌توانست برود؟ ادامه دارد... روایت زنی از جنوب به قلم رقیه کریمی eitaa.com/revayatelobnan1403 جمعه | ۲ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #لبنان جنگ به روستای ما آمد - ۲۱ نیمهٔ اول خانه صيدا را دوست نداشتم. بين در و ديوارش احساس خفگی
📌 جنگ به روستای ما آمد - ۲۱ نیمهٔ دوم تمام جوانی‌اش در این خانه گذشته بود. خانه‌ای که عمرش صد سال بود و حالا در یک ثانیه می‌خواست که ویران بشود. عمر اين خانه قديمی از عمر اسرائيل بيشتر است. مادرم شوکه شده بود. داد زدم - لباست رو بپوش مامان. انگار هنوز گیج باشد گفت - پس چند تا نون هم بیار. بچه‌ها صبحونه نخوردند. وسط آن قيامت هم به فکر صبحانه بچه‌ها بود. زن برادرم بچه‌ها را گرفته بود بغلش و از پله‌ها پایین می‌آمد. جیغ می‌زد. هنوز نه موشکی آمده بود و نه جنگنده‌ای. تمام اعصابش به هم ریخته بود. جنگ است. در یک لحظه ممکن است تمام خاطراتت از هم بپاشد. بچه‌هایت جلوی چشم‌هایت بمیرند. دختر خواهرم کفش‌هایش را تا به تا پوشیده بود. هوا ابری بود و با هر صدای رعد و برق مادرم از جا می‌پرید.‌ هر کس که می‌خواست به خانه ما نزدیک بشود داد می‌زدم - برید عقب باران گرفته بود. مادرم هاج و واج نگاه خانه‌اش می‌کرد. منال را نمی‌دیدم. خواهر کوچکم. نگرانش بودم. از هر کس که پرسیدم خبر نداشت. چند دقیقه بعد فهمیدیم که این شماره ناشناس با چند نفر دیگر از اهالی روستا هم‌ تماس گرفته و چند ساعت بعد هم فهمیدیم که با بعضی از مردم بیروت هم تماس گرفته‌اند. حالا کم‌کم داشت باورم می‌شد که این فقط یک جنگ كثيف روانی بوده. چون با ديگران هم تماس گرفته بودند. دو ساعت از وقتی که تماس ناشناس اعلام کرده بود که خانه را می‌زنند گذشته بود و خبری نبود. یکی از همسایه‌ها اخم‌هایش رفت توی هم و گفت - قبض روحمون کردید سر صبحی! زیر باران خیس آب شده بودیم. می‌ترسیدم بچه‌ها مریض بشوند. فاطمه از سرما می‌لرزید. منال کجا بود؟ پیدایش نمی‌کردم. ساعت تقریبا یازده صبح بود که با ترس و نگرانی به خانه برگشتیم. حالا دیگر مطمئن بودیم که همه چیز فقط جنگ روانی بوده است. جنگی کثیف. جنگ با زن‌ها و بچه‌ها. نان‌هایی که برداشته بودیم هنوز روی دستم بود. دوباره صدای رعد و برق. دوباره صدای جیغ. آهسته در را باز کردیم و به خانه برگشتیم. خواهرم منال به تنهایی نشسته بود و با آرامش صبحانه‌اش را می‌خورد. خواهرم منال زودتر از تمام ما فهمیده بود که این قصه فقط یک جنگ كثيف روانی است. ادامه دارد... روایت زنی از جنوب به قلم رقیه کریمی eitaa.com/revayatelobnan1403 جمعه | ۲ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 چی پیدا کردم؟! با خوشحالی برام پیام فرستاد - اگه بدونی از زیر آوار خونه‌ام چی پیدا کردم؟‌ فکرم به هزار چیز رفت به جز چیزی که پیدا کرده بود.‌ کتاب؟ طلا؟ حلقه ازدواجش؟ لباس عروسی‌اش؟ لباس نوزادی بچه‌هایش؟ آلبوم عکس‌های قدیمی؟ نامه‌های قدیمی؟ دوستم فاطمه ایوب همسر یک جانباز ویلچری از جنگ ۳۳ روزه است... نگذاشت زیاد فکر و خیالم درگیر بشود. این عکس را برایم فرستاد. گفت عاشق این عکسم. گفت این عکس روی دیوار پذیرایی خانه بوده‌. گفت دوباره به همانجا برمی‌گردد... رقیه کریمی eitaa.com/revayatelobnan1403 جمعه | ۲۳ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | شنوتو | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
🔖 #راوینا_نوشت رقیه کریمی، نویسندهٔ کتاب «آخرین روز جنگ»، این روزها دوباره سراغ رفقای لبنانی‌‌اش ر
📌 جنگ به روستای ما آمد - ۲۲ نیمه اول نور آفتاب مستقیما از پنجره افتاده بود روی چشم هایم. باز هم همان خانه. طبقه هفتم ساختمان قدیمی صیدا. ساعت ۹ صبح بود و من هنوز خوابیده بودم. بیدار که شدم دلم نمی خواست سراغ گوشی ام بروم. این روزها تمایلی به شنیدن هیچ اخباری ندارم می دانم که باز هم باید خبر شهادت بشنوم. زخم روی زخم. چشم هایم هنوز کامل باز نشده بود که شنیدم بیروت را هم زده اند. منظورم از بیروت ضاحیه نیست. بمباران ضاحیه خبر جدیدی نیست. اینبار بیروت را زده بودند. "زقاق البلاط" زقاق البلاط را دوست دارم. کوچه های تنگ و سنگ فرش های قدیمی. یادگار دوره عثمانی. شاید آخرین یادگار عثمانی ها. قرن نوزدهم. یاد دوستم بتول افتادم. آخرین باری که حرف زدیم گفت که در زقاق البلاط اند. گفت اینجا شاید امن تر از ضاحیه باشد. حالا آنجا را هم زده بودند. دست و دلم نمی رفت برایش پیامی بنویسم. می ترسیدم که جوابی ندهد. می ترسیدم شهید شده باشد. می ترسیدم که مانده باشد زیر کوهی از آوار و گوشی اش هم شکسته باشد. یا اینکه یکی دو روز بعد یکی دیگر جواب بدهد. جوابی دو کلمه ای. جوابی که تا مغز استخوان آدم را می سوزاند "بتول استشهدت". یعنی بتول شهید شد. این چندمین بار است که خبر شهادت دوستانم را اینطور می شنوم؟ چند باری می نویسم و پاک می کنم. دوباره می نویسم. دوباره پاک می کنم. گاهی بی خبری بهتر از شنيدن خبرهای تلخ است. به شرط آنكه دلشوره مثل موريانه تمام جانت را نجود. - بتول فقط اسمش را نوشتم. چند دقیقه بعد جواب داد. نفس راحتي كشيدم و خندیدم و بعد هم شماره اش را گرفتم و با خنده گفتم - هنوز زنده ای؟‌ بعد هم فهميدم كه دقيقا ساختمان مقابلشان را زده اند. بی خیال جنگ و اضطراب دیشب با خوشحالی گفت: - دیشب دیدی چطور زدیم؟ بی اراده لبخند زدم. به آواره هایی فکر می کردم که خانه هایشان رفته. عزیزانشان شهید شده اند. از بعضی از جوان هایشان هیچ خبری ندارند. یعنی زنده اند؟ یعنی شهید شده اند؟ بدن بعضي از شهدا نزديک یک ماه است که زیر آفتاب مانده. ذره ذره جسمشان دارد با آب و خاک این سرزمین مخلوط می شود. آنوقت مردمی را می بینی که اعتراضی نمی کنند. روی ویرانه های خانه هایشان برای اسرائیل رجز می خوانند و با هر موشک مقاومت چنان شادی می کنند که انگار نه انگار که وسط جنگ اند. گاهی خودم هم تعجب می کنم. از اینکه چه چیزی ما را سرپا نگه داشته است؟ چطور این مردم اینطور از عزیزانشان می گذرند. بتول گفت: "خدا رحم کرد. ساختمان به این بزرگی باید تعداد شهدا بیشتر می شد. شکر خدا بیشتر از یکی دو نفر نبودند." در سکوت به جواب سوالم فکر می کردم و حرف های بتول را نمی شنیدم. بتول یک برادرش شهید شده. هنوز جنازه اش برنگشته. از دو برادر دیگرش هم هنوز بی خبرند. شاید شهید شده باشند. شاید هم نه. فقط خدا می داند. بتول می گفت دخترهای کوچک برادر شهیدش همیشه می گفتند کاش پدر ما از قوات رضوان بود. پدرشان هم همیشه می خندید. بعد از شهادتش بچه ها تازه فهمیدند که پدرشان از قوات رضوان بوده. ادامه دارد ... روایت زنی از جنوب به قلم رقیه کریمی eitaa.com/revayatelobnan1403 جمعه | ۲ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #لبنان جنگ به روستای ما آمد - ۲۲ نیمه اول نور آفتاب مستقیما از پنجره افتاده بود روی چشم هایم.
📌 جنگ به روستای ما آمده بود - ۲۲ نیمه دوم صبر این مردم سفیر آمریکا را دیوانه کرده. این روزها درِ سفارت آمریکا به روی هر کسی که بخواهد حرفی بر علیه حزب الله بزند باز است. مخصوصا اگر سلبریتی باشد. اصلا خانم سفیر خودش شخصا به استقبالش می رود و با او قهوه می خورد. بعد هم با کلی پول راضی اش می کند. اگر سلبریتی باشد که چه بهتر. سلبریتی هم نباشد عیبی ندارد. سفارت آمریکا هم که خیلی دور نیست. از هر طرف بیروت که بخواهی بروی آنجا بیشتر از چند دقیقه نمی شود. فقط کافیست بگویی حزب الله ما را بیچاره کرد. بعد جیبت را پر می کنند از دلارهای آمریکایی. بعضی از این مردم شاید حالا برای نانشان هم مانده اند. برای لباس زمستانی. برای سوخت. برای سرپناه. کارشان را از دست داده اند. زندگی هایشان روی هواست. به خاک سیاه نشسته اند. اما پایشان را به سفارت آمریکا نمی گذارند. اگر کسی هم رفته است از ما نبوده. از دشمنان ما بوده است و از قبل با مقاومت زاویه داشته. خواب از سرم پریده. بچه ها صدایشان درآمده. گرسنه اند. صبحانه می خواهند. گوشی را که قطع می کنم احساس خوبی دارم. از اینکه بتول هنوز نفس می کشد. هر چند نمی دانم که فردا هم شبیه امروز خواهد بود یا نه. حتی نمی دانم که خودما صبح فردا را خواهیم دید یا نه. اینجا اصلا معلوم نیست چه کسی زودتر خواهد رفت. ما اینجا هر روز در همان روز زندگی می کنیم. هر روز خبر شهادت می شنویم. از بعضی از جوان هایمان خبر نداریم و برایشان دعا می کنیم. بدن پر از زخم بعضی از جوان هایمان هنوز در میدان باقی مانده. خونشان تا ریشه درخت زیتونهای جنوب رفته. تا عمق آب و خاکش. ما آواره شده ایم. سوخت نداریم. اما حسرت قدم گذاشتن روی پله های سفارت آمریکا را به دل خانم سفیر می گذاریم ادامه دارد ... روایت زنی از جنوب به قلم رقیه کریمی eitaa.com/revayatelobnan1403 جمعه | ۲ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
🔖 #راوینا_نوشت رقیه کریمی، نویسندهٔ کتاب «آخرین روز جنگ»، این روزها دوباره سراغ رفقای لبنانی‌‌اش ر
📌 جنگ به روستای ما آمد - ۲۳ نیمهٔ اول تا ساعت چهار صبح چندین‌بار از خواب پریدم. منتظر خبر آتش‌بس بودیم و هنوز خبری نبود. شب قبل از آتش‌بس در بيروت شب سختی بود جنگنده‌ها تا صبح ضاحیه و بیروت را زیر آتش گرفته بودند. مثل دیوانه‌ای که با ساتور تیز در بازاری شلوغ افتاده باشد. مثل سگ هاری که قلاده پاره کرده باشد. من فهمیدم که آتش‌بس نزدیک است. وقتی مادرشوهرم تماس گرفت و گفت از بیروت به صیدا می‌آید. پیش ما. شاید این اولین آوارگی جدی مردم بیروت بود. ضاحیه را نمی‌گویم؛ ضاحیه که دیگر خالی شده بود. بیروت برای اولین‌بار زیر آتش سنگین بود و برای اولین‌بار آوارگی به سراغ آن‌ها هم رفت. هر چند می‌دانستیم که خیلی دوامی ندارد این خانه به‌دوشی. آخرین روز جنگ بود و مثل جنگ ۳۳ روزه اسرائیل می‌خواست از مقاومت و صبر مردم انتقام بگیرد. مادرشوهرم که رسید حالش بد بود. مدام بالا می‌آورد. پیرزنی در آن سن و سال. مادر شهید. مادربزرگ ۴ شهید. مادر چند رزمنده‌ای که خبری از آن‌ها نداشت حتی. سخت بود این همه خانه به‌دوشی برایش. یک‌بار از جنوب به بیروت و حالا از بیروت به صیدا. اما اعتراضی نمی‌کرد. می‌دانستم که آتش‌بس نزدیک است. لحظه‌ای که آتش‌بس اعلام شد دستم را روی صورتم گذاشتم و تمام این روزها را دوباره مرور کردم. اشک‌هایم بند نمی‌آمد. دقیقاً از همان لحظه عزای سید شروع شده بود برای من. چقدر احتیاج به صدایش داشتم به اینکه بیاید و خبر پیروزی را بگوید "یا اشرف الناس و یا اکرم الناس" انگار تمام گریه‌های سرکوب شده این روزهای سخت یکباره در من شکسته بود. با گریه سراغ ساک کوچکم رفتم. باید بر می‌گشتیم. قبل از اینکه جاده شلوغ بشود. می‌دانستم از همان لحظه مردم خودشان را به جاده می‌زنند. برمی‌گردند. ما برای ماندن نرفته بودیم. می‌دانستیم که برمی‌گردیم. با گریه لباس‌های بچه‌ها را جمع می‌کردم. هنوز خبری از شوهرم نداشتم. یعنی زنده است؟ یعنی شهید شده؟ نمی‌دانستم. هنوز آفتاب بالا نیامده بود که بچه‌ها را با چشم خواب‌آلود سوار ماشین کردم. آخرین لحظه‌ای که می‌خواستم در آن خانه قدیمی طبقه هفتم را ببیندم دلم برای خودم سوخت. چقدر برای نظافت این خانه زحمت کشیده بودم. اما این‌ها مهم نبود. مهم این بود که برمی‌گشتیم. ادامه دارد... روایت زنی از جنوب به قلم رقیه کریمی eitaa.com/revayatelobnan1403 چهارشنبه | ۷ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #لبنان جنگ به روستای ما آمد - ۲۳ نیمهٔ اول تا ساعت چهار صبح چندین‌بار از خواب پریدم. منتظر خبر آ
📌 جنگ به روستای ما آمد - ۲۳ نیمهٔ دوم خانه صیدا منطقه‌ای فلسطینی‌نشین بود و کل خیابان پر بود از عکس "سنوار" و "هنیه" عکس یاسر عرفات هم بود. جاده شلوغ بود. همه برمی‌گشتند جنوب. البته نه به شلوغی رفتن. بعضی از خانه‌ها ویران شده بود و باید تدریجی برمی‌گشتند. بين راه جوانی از جریان المستقبل را دیدم. شیرینی پخش می‌کرد. لبخند عمیقی زدم. درست است که شاید ما با المستقبل اختلاف نظر داشته باشیم اما حالا قصه قصه لبنان بود. قصه قصه غزه بود و دشمن ما دشمن مشترک. به خانه برمی‌گشتیم. بچه‌ها خواب بودند و من اشک‌هایم بند نمی‌آمد. هنوز هم باورم نمی‌شد. بعد از سید، بعد از فرمانده‌ها. بعد از جنایت پیجرها. ما چطور هنوز در میدان مانده بودیم؟ چطور پیروز شدیم؟ چطور نگذاشتیم اسرائیل شرطی را بر ما تحمیل کنند؟ وقتی از اين طرف و آن طرف رود لیتانی می‌گویند خنده‌ام می‌گیرد. کل جنوب یعنی مقاومت. مقاومت یعنی ابو علی. یعنی ام حسن. یعنی جواد پسر همسایه که در کوچه بازی می‌کند. مقاومت یعنی نانوای روستا. یعنی کشاورزی که مزرعه‌اش این طرف سیم خاردار است. مقاومت یعنی تمام این مردم. مگر می‌شود خانه زندگی این مردم را این طرف یا آن طرف رود لیتانی برد؟ جاده شلوغ بود یاد روزی افتادم که همین جاده را به سمت جبیل می‌رفتیم. آب نداشتیم حتی. گریه امانم نمی‌دهد. دشمنان ما جشن گرفته بودند از تشنگی بچه‌های ما. می‌دانستم حالا بعد از پیروزی ما دهانشان را بسته بودند. ما می‌دانستیم که برمی‌گردیم. مادرشوهرم گفت: اول برویم زیارت شهداء. بیشتر مردم اول به مزار شهدا رفته بودند. به دیدن عزیزانی که حتی با آنها خداحافظی نکرده بودند. تشییعشان نکرده بودند. تنها و غریبانه رفته بودند. اینجا بعضی از مادرها چهار شهید داده‌اند و من خجالت می‌کشم. خانواده من هنوز شهید نداده است. بعضی از خانه‌های روستا ویران شده بود و صاحب خانه روی ویرانه‌هایش پرچم مقاومت را زده بود. دوباره پشت در خانه‌ام ایستاده بودم و کلید در را محکم بین دست‌هایم می‌فشردم. برای این لحظه یعنی چند شهید به خاک افتاده بود؟ دیگر خبری از جنگنده‌ها نبود. خبری از دیوار صوتی هم نبود. تازه در را باز کرده بودم که موبایلم زنگ خورد. شوهرم بود و اين يعنی شهيد نشده بود. بی‌اراده لبخند زدم. حالا جنگ ديگر از روستای ما رفته بود. جنگ به آخر رسیده بود و من می‌دانستم... مقاومت هرگز به پایان نخواهد رسید. پایان. روایت زنی از جنوب به قلم رقیه کریمی eitaa.com/revayatelobnan1403 چهارشنبه | ۷ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 کوه همیشه احساس و غم مادران شهدا را بیشتر احساس کرده‌ایم‌.‌ حتی صبرشان برای ما با شکوه است. دو روز پیش تشییع شهید حسن قصیر از نزدیکان سید و محمد قصیر برادرش بود و من اینبار به حاج جعفر فکر می‌کردم. پدر ۵ شهید حزب‌الله... شهادت‌طلب معروف؛ شهید احمد قصیر شهید موسی قصیر شهید ربیع قصیر شهید محمد قصیر شهید حسن قصیر... شنیدم حاج جعفر در تشییع دو شهید آخرش هم مثل کوه محکم بود... رقیه کریمی eitaa.com/revayatelobnan1403 سه‌شنبه | ۲۷ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 جشن تکلیف زینب اول خيال كردم برادر دوستم زينب است. خيلی شبيه برادرش بود. اما گفت برادرش نیست. از اقوام نزدیکشان است. خانواده زینب در این جنگ ۶ شهید داده است. پسر عموهایش، عمویش، برادر شوهرش، شوهر خواهرش ... اما این خانواده مثل کوه محکم است. روزهای جنگ زینب به من می‌گفت جنگ که تمام بشود مردم روستا به تعداد شهدایشان افتخار می‌کنند و کسانی که شهید نداده‌اند خجالت می‌کشند. حسن هم جانباز پیجر است. زینب می‌گفت حسن اولین جانباز پیجر است و چند دقیقه بعد از انفجار پیجر در دست‌هایش یکی یکی پیجرها منفجر شدند... می‌گفت اینقدر حال حسن بد بود که حتی نتوانستند به ایران منتقلش کنند. می‌گفت از فرودگاه دوباره به بیمارستان منتقلش کردند. برادرش هم که در فرودگاه کنارش بود روز بعد به شهادت رسید. چند روز پیش جشن تکلیف زینب دختر کوچک حسن بود. به خاطر شهداء جشنی نگرفتند. اما دختر و پدر عکس یادگاری گرفتند. یک جشن کوچک پدر و دختری شاید چشم‌های حسن دیگر نبیند اما چشم‌های زینب برای همیشه چشم‌های پدرش خواهد شد... رقیه کریمی eitaa.com/revayatelobnan1403 سه‌شنبه | ۲۷ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 خانه‌هایمان فدای... این روزها مقاومت دارد میزان خسارت مردم در این جنگ را محاسبه می‌كند. نكته جالب اينجاست كه بعضی از مردم در زير فرم مخصوص می‌نويسند: «اگر قرار است دولت لبنان خانه‌هایمان را تعمیر کند ما می‌پذیریم. اما اگر مقاومت می‌خواهد خانه‌هایمان را درست کند ما از خانه‌هایمان گذشتیم... خانه‌هایمان فدای سر مقاومت و شهدا و رزمنده‌ها» چه کسی می‌تواند مردمی که اینگونه می‌اندیشند را به زانو در بیاورد؟ رقیه کریمی eitaa.com/revayatelobnan1403 جمعه | ۳۰ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 کربلای ۴ و لبنان امروز در صفحه فیسبوک یک دوست لبنانی پست جالبی دیدم. جالب بود و این نگاه پر از امید و ایمان به بهتر شدن شرایط آن هم در این روزهای سخت، ارزش این را داشت که ترجمه‌اش کنم. امشب در ایران یک شب تاریخی خیلی سخت است. عملیات کربلای ۴. جزئیات این عملیات معروف و مشهور است. سال ۱۳۶۵ منطقه خرمشهر. عملیات به خوبی برنامه‌ریزی شده بود اما توسط دشمن لو رفت و عملیات شکست خورد. و نتیجه آن فقط در یک شب اینطور بود. ۴۰۰۰ شهید و مفقودالاثر ۱۱۰۰۰ مجروح و ده‌ها اسیر. از کثرت شهداء رود اروند و زمین‌های اطراف آن به رنگ لباس غواص‌ها درآمد. ببین چقدر می‌تواند حتی تخیل آن آدم را نا‌امید بکند. با این وجود ایران الان یک کشور هسته‌ای است و تا ۹۰ درصد به خودکفایی رسیده است و موشک‌های فراصوت می‌سازد. حزب‌الله هم بعد از پیجرها و شهادت سید و فرماندهان و بمباران امکانات و رفتن خیلی‌ها ان‌شاءالله به همان نتیجه خواهد رسید. همان طور که برای ایران اسلامی اتفاق افتاد... رقیه کریمی eitaa.com/revayatelobnan1403 پنج‌شنبه | ۶ دی ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 اهل هذا البیت... اینجا خانه فاطمه زعرور است. البته خانه پدرش. هر چند فرقی ندارد. فاطمه هم خانه‌اش در بمباران رفته است. کاش فقط خانه‌اش می‌رفت. پدرش هم رفته است. من نمی‌دانستم که پدر فاطمه از رزمندگان مقاومت است. فقط وقتی پیامش را دیدم که نوشته بود "در کمال افتخار شهادت پدرم را اعلام می‌کنم" تازه فهمیدم که پدرش رزمنده بوده. بعد از دو ماه انتظار پدر فاطمه پیدا شد. پیدا که نمی‌شود گفت... چند تکه گوشت و استخوان متلاشی... شاید به اندازه یک کیسه کوچک... اینجا خانه پدر فاطمه است. خانه فاطمه هم رفته است... ۹ سال طول کشیده بود تا خانه فاطمه تکمیل شود. هر بار که پول دستشان می‌آمد یک گوشه‌اش را می‌ساختند و حالا تمام آن ۹ سال شده است آوار و ویرانه... اینجا خانه پدر فاطمه است. دوست نویسنده‌ام. البته فاطمه بیشتر از داستان‌نویسی برای بچه‌ها قصه می‌گوید. حالا هزاران قصه روی زمین و لا به لای آوار این خانه‌هاست که فاطمه باید برای بچه‌ها بگوید... اینجا خانه پدر فاطمه است. این عکس را هم برادر فاطمه انداخته است "اهل این خانه منتظر صاحب الزمان‌اند. سلام بر مهدی" رقیه کریمی eitaa.com/revayatelobnan1403 جمعه | ۷ دی ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا