📌 #سوریه
زین دایره مینا - ۲
زين دايرۀ مينا خونين جگرم مِی ده
بخش اول
خبردار شدم که زینبیه را زدهاند! تلفن را قطع کردم. خودم باید میدیدم و مطمئن میشدم. این جور وقتها اشتباه زیاد پیش میآید. دوشنبه شب پاییزی و شلوغی بود. نم باران مطابق معمول خیابانهای تهران را قفل کرده بود. کلافه و سردرگم کنار خیابان توقف کردم؛ مشغول بالا و پایین کردن صفحات مجازی شدم. خیلی زود عرق سرد روی پیشانیام نشست. با خودم میگفتم: "خدا کنه اشتباه باشه. سوریه که خبری نبود."
بین تندتند رد شدن از خبرها، عکس یک خانۀ ویران نظرم را جلب کرد. در متن پایین عکس دنبال کلمه "زینبیه" میگشتم و با بقیه جملات کاری نداشتم. چشمانم درشت شد. خبر درست بود. یک ساختمان در زینبیه با موشک صهیونیستها هدف قرار گرفته بود.
فکرهای زیادی از سرم گذشت.
کامل داشتم مطمئن می شدم که سفر وعده داده شده را از دست دادهام. شروع به غُر زدن کردم که: "اگه دو تا گناه کمتر انجام داده بودی حضرت زینب اینطور از در خونهش ردت نمیکرد!! دیگه چطور بگن نمیخوایم بیای که تو ول کنی؟" ماشین را روشن کردم و همراه با اشکهایی که بیاختیار راهشان را پیدا میکردند، راهی خانه شدم.
از صبح فردا دیگر پیگیرِ جور شد یا جور نشدِ بلیط پرواز به دمشق نبودم. نه اینکه دلم نمیخواست. نه، کم کم نالایقی و بیتوفیقیام را باور کرده بودم. در دلم ولوله و غوغا بود اما کمتر بروز میدادم. آرام و ساکت شده بودم. دیگر هیچ شباهتی به دخترک پر شیطنت قبل نداشتم.
چمدان بستهی کنار جا کفشی، عروسکهای خندان و... همه چیز برایم آینه ی دِق شده بودند. چند روز گذشت و دوباره دمشق را زدند. این فقط شامات نبود که ویران میشد، من هم برای بار دوم فرو ریختم.
کم کم به لوازم داخل چمدان نیاز پیدا کرده بودم اما دلم نمیخواست حتی جایش را تغییر بدهم چه برسد به اینکه بازش کنم و...
عقربک ساعت خانه بیست دقیقه از پنج را رد کرده بود. لرزش گوشی تلفنم روی میز ناهارخوری خبر از پشت خط بودن کسی میداد.
عجلهای برای رسیدن و جواب دادن نداشتم. این روزها کمتر جواب تماس کسی را میدادم. بیحوصله صفحه گوشی را نگاه کردم. اسمی که روی صفحه افتاده بود نظرم را تغییر داد. از ترس قطع شدن به سرعت رنگ سبز کنار صفحه را لمس کردم. سلام کردم و حتی منتظر رسیدن جواب هم نشدم.
ادامه دارد...
مهربانزهرا هوشیاری | راوی اعزامی راوینا
@dayere_minayi
دوشنبه | ۵ آذر ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق محله سیده زینب
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
زین دایره مینا - ۲
زين دايرۀ مينا خونين جگرم مِی ده
بخش دوم
مستقیم رفتم سراغ اصل مطلب و گفتم: "خیر باشه، خبری از بلیطها شده؟" صدای خندهای از گوشی بیرون زد، بنده خدا مکث کوتاهی کرد و گفت: "پرواز اجنحه جا داده. آماده سفر بشید." بیهیچ پاسخی حیران مانده بودم که ادامه داد: "راستی، بارتون رو خیلی سنگین نکنین، پیادهروی زیاد دارین. لباس گرم هم بیارین شبا هوا سرده و وسیله گرمایش هم نیست. غذا هم ممکنه کم بهتون برسه، خوراکی مقّوی و کم حجم همراهتون باشه. توی روز یک ساعت بیشتر برق ندارید که باید همون موقع گوشیتون رو هم شارژ کنید. برق نباشه آبگرمکنها هم کار نمیکنن. البته حمام رو میتونین با آوارهها هم برین. سوالی ندارین؟" تازه به خودم آمدم و پرسیدم: "ساعت چند فرودگاه باشیم؟" پاسخ داد: "هشت و نیم دیرتر نشه.″ ادامه دادم: "مهرآباد؟" باز هم صدای خندهاش در گوشم پیچید و گفت: "حواستون نیستا، فرودگاه امام. اونجا منتظر باشید یه آقایی میاد که با هماهنگی از گیت ردتون کنه. شمارتونو به ایشون دادم. حرم حضرت زینب ما رو هم دعا کنید. خدانگهدار."
تلفن قطع شد. چند دقیقهای مات و مبهوت همانجا نشستم. عجیب شرمنده دعوت حضرت شده بودم.
خدا میداند که سختیها و شرایط پیش رو برایم مهم نبود. طی سفرهای قبلی خیلی تجربۀ اندوخته داشتم. اصلا خجالت میکشیدم به این موضوعات فکر کنم.
فقط با خودم میگفتم: "پس این همه مردم آواره با بچه کوچک و پیرزن، پیرمردهای کم طاقت چطور سرمای شب را به صبح میرسانند؟"
چمدان را باز کردم. باید تغییراتی میدادم. نگاهی به چینش وسایل و لباسها انداختم، در صف آدمهای منظم جایی نداشتم اما در چیدن مرتب چمدان جزء انسانهای سختگیر به حساب میآمدم. با انگشت اشاره لباسهایم را شِمُردم. موجود دوست داشتنی اما کم پیدای ذهنم بعد از مدتها سر و کلهاش پیدا شد و بیمقدمه گفت: "چه خبره؟ با سه دست لباس گرم داری کجا میری؟ جایی که مردم آواره حتی نرسیدن یک دستش رو از خونشون بردارن و بیان؟"
پیش خودم بدجور خجالت زده شدم. یک دست لباس گرم برایم کافی بود.
اضافه لباسها را خارج کردم. جای نسبتاً خوبی در چمدان کوچکم باز شد. تصمیم گرفتم چند شال و کلاه بچهگانه جایگزینشان کنم. فرصت برای بازار رفتن نبود. لباس پوشیدم و راهی خیابان اصلی شدم. در تاریکی مسیر یادم به چاپ پیکسلها افتاد.
شماره همراه آقایی که قبول کرده بود با تخفیف زیاد چاپشان کند را در گوشی داشتم. دویست تا سفارش دادم و قول داد تا آخر شب برایم بفرستد. به مغازۀ مورد نظرم در محله رسیدم. ویترین و دیوارها پُر از لباسهای بافت بود. چند شال و کلاه ساده اما رنگی بچگانه خریدم. آنقدر کارِ نکرده داشتم که دیگر وقتی برای چانه زدن همیشگی و تخفیف گرفتن نبود. سرم پایین و خیابان فرعیِ برگشت تاریک بود. نور دُکان علی آقا، ساندویچی محله توجهام را به پاهایم جلب کرد. بی اختیار خندهام گرفت. از عجله با دمپایی راهی خیابان شده بودم! با همان خنده و لبخند خودم را به خانه رساندم.
چمدان همچنان روی زمین پهن بود. تک تک شال و کلاهها را مرتب تا کردم و داخلش چیدم. لبخند رضایت روی لبم نقش بسته بود. خوشحال بودم، اما راضی نبودم. دلم تماشای لبخند شاد بچهها موقع پوشیدن شال و کلاهها را میخواست.
آری همه را، راه توان بست، اما
راهی که زِ دل به دل بُوَد نتوان بست
مهربانزهرا هوشیاری | راوی اعزامی راوینا
@dayere_minayi
پنجشنبه | ۱ آذر ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق محله سیده زینب
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
🔖 #راوینا_نوشت
📋 فهرست روایتهای زهرا کبریایی از #سوریه و #لبنان
🔷 سلسله روایتهای «به پناهگاه جبل الصبر خوش آمدید»:
🔹 ۱- رزق لایحتسب
🔹 ۲- که عشق آسان نمود اول...
🔹 ۳- تیکآف
🔹 ۴- سرزمین ابرها
🔹 ۵- من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود...
🔹 ۶- امی الحنون
🔹 ۷- ما گر ز سر بریده میترسیدیم...
🔹 ۸- نه این که نخواهم...
🔸 در حال تکمیل...
🔷 سلسله روایتهای «بازگشت»:
🔹 ۱- برق امید
🔹 ۲- قصر پادشاهی
🔹 ۳- السلام علی أشرف الناس...
🔹 ۴- اما سربلند...
🔹 ۵- شاخههای زیتون
🔹 ۶- سماحة السید؛ سلام!
🔹 ۷- کودکان جنگ!
🔸 در حال تکمیل...
زهرا کبریایی | راوی اعزامی راوینا
@raavieh
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
🔖 #راوینا_نوشت
📋 فهرست روایتهای مهربانزهرا هوشیاری از #سوریه و #لبنان
🔷 سلسله روایتهای «زین دایره مینا»:
🔹 ۱- مرا به حرف نگیرید، داستان دارم...
🔹 ۲- زين دايرۀ مينا خونين جگرم مِی ده
🔸 در حال تکمیل...
🔷 سلسله روایتهای «نصرالله آغوش باز کن»:
🔹 ۱- ای خدا، برمیگردیم خانه
🔹 ۲- دردش را نمیفهمیدم...
🔹 ۳- اشک ماهیها
🔹 ۴- مادر است دیگر...
🔹 ۵- ایستاده است حورا...
🔹 ۶- نصرالله در قدس...
🔹 ۷- فدای سر مقاومت...
🔹 ۸- چشم انتظار...
🔹 ۹- روضه مجسم...
🔹 ۱۰- شکراً لشعب الایرانی
🔸 در حال تکمیل...
مهربانزهرا هوشیاری | راوی اعزامی راوینا
@dayere_minayi
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
🔖 #راوینا_نوشت
📌 #لبنان
📌 #سوریه
🇱🇧 🇸🇾 با راویان اعزامی راوینا همراه شوید
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻 زهرا کبریایی
@raavieh
📋 فهرست روایتهای سوریه و لبنان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻 مهربانزهرا هوشیاری
@dayere_minayi
📋 فهرست روایتهای سوریه و لبنان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻 طیبه فرید
@tayebefarid
📋 فهرست روایتهای سوریه
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻 شبنم غفاریحسینی
ble.ir/jarideh_sh
📋 فهرست روایتهای سوریه
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻 فاطمه احمدی
@voice_of_oppresse_history
📋 فهرست روایتهای سوریه
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻 محمدحسین عظیمی
@ravayat_nameh
📋 فهرست روایتهای لبنان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻 محسن حسنزاده
@targap
📋 فهرست روایتهای لبنان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
17.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به پناهگاه جبل الصبر خوش آمدید - ۴
سرزمین ابرها
روایت زهرا کبریایی | سوریه
📌 #سوریه
به پناهگاه جبل الصبر خوش آمدید - ۴
سرزمین ابرها
ساعت ۱۴:۳۰ به وقت دمشق بالاخره پرواز شرکت هواپیمایی اجنحة الشام روی زمین نشست. من و همسفرم یک نفس راحت کشیدیم.
توی هواپیما، آقای جویباری را دیدیم. قرار بود همراه ایشان تا محل اسکان برویم.
زیبایی آسمان دمشق با آن ابرهای بینظیرش بیرون ساختمان فرودگاه چند دقیقهای نگهمان داشت.
سوار تاکسی شدیم و راه افتادیم سمت زینبیه.
شیشهی ماشین پایین بود. من شروع کردم به گرفتن فیلم.
آقای جویباری گفت: «اینجا معروفه به سرزمین ابرها.»
نام برازندهای بود حقیقتاً!
اون ساختمونها که انتهای سمت راست میبینید زمان جنگ با داعش دست ایرانیها بود. بعد از جنگ تخلیه کردن و تحویل دادن.»
تاکسی پیچید سمت جادهای که خیلی شبیه طریق العلماء در عراق بود. چند دقیقهای انگار در مسیر اربعین حرکت کردیم. آقای جویباری با دست، خیابان سمت راستش را نشان داد.
چند پسر بچهی ده دوازده ساله کنار خیابان داشتند فوتبال بازی میکردند.
تُن صدایش جور عجیبی غم و شادی را با هم داشت: «این خیابون رو میبینید؟ زمان داعش کسی جرأت نداشت از اینجا رد بشه. تو تیررس مستقیم داعش بود این جاده. هیچ کس زیر ۱۵۰تا با ماشین رد نمیشد. داعش همه رو میزد. حالا بچهها این جا راحت بازی میکنن.
الحمدلله، الحمدلله مردم برگشتن به زندگی.»
تصورش هم سخت بود. من مستندهای زیادی راجع به جنگ داعش و سوریه دیده بودم. این که حالا درست توی همان جادهها و خیابانها بودم، حس عجیبی داشت.
از بین حرفهای آقای جویباری فهمیدم میدان دیده است. زمان جنگ ۵ سالی سوریه بوده!
گفتم: «حتماً یه وقتی به ما بدید یه گفتگوی مفصل با شما هم بگیریم.»
خندید و گفت: «برای کار یه سریال اومدم این جا. فکر نکنم وقت داشته باشم.»
رسیده بودیم به زینبیه. آقا سید درختهایی را در منتهی الیه خیابان نشانمان داد:
«اون پارک رو میبینید؟ ایرانیها ساختن.
اسمش پارک شهید شاطریه. درختهاش از پشت دیوار پیداست. ایرانیها خیلی اینجا کار کردن. خیلی زحمت کشیدن تا اینجا امن بشه. شرایط بهتر بشه.»
آقا سید میگفت و اسمها جلوی چشم من گل میکردند:
مهدی ثامنیراد، احسان میرسیار، قربانی، قاضیخانی، محمود شفیعی...
چه جوانهای رشیدی که از شهرم خونشان در این سرزمین بر خاک ریخته!
صدای آقا سید مرتضی توی کوچه پس کوچههای این شهر میپیچد:
«تو چه کردهای که سزاوار این همه عشقی، که سجدهگاه یاران خمینی میباشی...»
خیابانها را یکی یکی طی میکنیم.
من همراه آقا سید مرتضی زمزمه میکنم:
«ماییم که بار تاریخ را بر دوش گرفتیم تا جهان را به سرنوشت مختوم خویش برسانیم...»
رسیدیم به میدان حجیره. و ما أدراک حجیره؟
اینجا نقطهی صفر درگیریها با داعش بوده توی زینبیه!
هنوز آثار گلولهها روی دیوار خانهها و مغازهها دیده میشود. چه خونهای پاکی که برای حفظ زینبیه در این نقطه به زمین ریخته شده!
از تاکسی پیاده میشویم تا به سمت محل اسکان برویم.
آقا سید مرتضی آوینی گوشهی میدان حجیره ایستاده و نگاهم میکند:
«چه میجویی؟ عشق؟ همینجاست!
چه میجویی؟ انسان؟ اینجاست!
همهی تاریخ اینجا حاضر است...»
زهرا کبریایی | راوی اعزامی راوینا
eitaa.com/raavieh
چهارشنبه | ۳۰ آبان ۱۴۰۳ | نیمهشب | #سوریه #دمشق زینبیه
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو
📌 #سوریه
نصرالله، آغوش باز کن - ۱
ای خدا، برمیگردیم خانه
به وقت ۹ صبح همین یک ساعت پیش بود که صدایش توجهام را جلب کرد. دخترک را میگویم.
با همان جثه کوچکش ساکها را با ذوق برمیداشت و به زور تا نزدیک ماشین میرساند. خنده از لبهایش نمیرفت. پشت هم میگفت: یا الله راجعین عالبیت
ای خدا، داریم برمیگردیم خانه...
مهربانزهرا هوشیاری | راوی اعزامی راوینا
@dayere_minayi
چهارشنبه | ۷ آذر ۱۴۰۳ | ساعت ۱۰:۰۰ | #سوریه #دمشق محله سیده زینب
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
بازگشت - ۲
قصر پادشاهی
دارم توی بازار میچرخم. با عربی دست و پا شکسته سر صحبت را با خانمها باز کردهام. میپرسم: «راجعین؟»
محکم میگوید: «اکید! اکید! الیوم...»
همین امروز دار و ندار اندکشان را جمع کردهاند که راهی شوند.
این ساعت روز معمولاً بازار خلوت است.
امروز هر جا را نگاه میکنم چند تا خانم لبنانی دارند لباسی، رو اندازی تهیه میکنند تا با خودشان ببرند.
از خرابههای خانهاش که حرف میزد انگار
قرار بود برود توی قصر پادشاهی!
«روی همان خرابههای خانهام چادر میزنم...»
زهرا کبریایی | راوی اعزامی راوینا
eitaa.com/raavieh
چهارشنبه | ۷ آذر ۱۴۰۳ | ساعت ۱۲:۰۰ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
بازگشت - ۳
السلام علی أشرف الناس...
برای نماز ظهر آمدهام مصلّی.
نشستهام تا جماعت شروع شود.
زیر چشمی دختر جوانی که کنارم نشسته را نگاه میکنم. کلیپ سخنرانی سید حسن نصرالله را تماشا میکند و ریز ریز اشکهایش را پاک میکند.
آهسته میپرسم: راجعین؟
سرش را تکان میدهد و با بغض میگوید:
«راجعین منتصرین...»
دستش را توی دستم گرفتم و گفتم:
«اکید، اکید حبیبتي...»
آمده بود نماز آخر را توی مصلی بخواند.
سلام بدهد به سیده زینب و با خانوادهاش راهی خانه بشود.
ویدیوی سخنرانی دوباره از اول پلی میشود.
صدای سید حسن توی فضای مصلی میپیچد:
«السلام علی أشرف الناس...»
زهرا کبریایی | راوی اعزامی راوینا
eitaa.com/raavieh
چهارشنبه | ۷ آذر ۱۴۰۳ | ساعت ۱۵:۰۰ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
نصرالله، آغوش باز کن - ۲
دردش را نمیفهمیدم...
دمشق هوا سرد است، خیلی سردتر از روزها و حتی شبهای قبل.
از صبح هتلها را گشته و به آنهایی که آماده رفتن بودند تبریک گفتهام.
توجهام را جلب کرد. روی سنگهای سرد، کنار درب هتل نشسته بود. اسمش را پرسیدم. گفت: عباس؛ بلافاصله ادامه داد: فرزند شهید محمد طورابی
مادرش با صورتی عصبانی آمد و صدایش زد. قبلا حرم دیده بودمش؛ مرا شناخت.
اخمهایش باز شد. با خنده پرسیدم: چرا دعوایش میکنی؟ جواب داد: خستهمان کرده؛ فردا قرار است برگردیم، امروز دیگر ماشین نیست. از صبح زود لباس پوشیده و اینجا نشسته؛ آخر سرما میخورد.
عباس سکوتش را شکست؛ با اخم رو به مادرش گفت: پدرم هم در سرما نشسته و سرما میخورد.
حرفش را نمیفهمیدم. نه ، شاید دردش را نمیفهمیدم.
ده روزی میشد که خبر شهادت پدرش را شنیده بود. گفته بودند پیکرش در سرمای کوهها جا مانده است...
نزنم نمک به زخمی که همیشگیاست، باری
که نه خستهی نخستین، نه خرابِ آخرینم...
مهربانزهرا هوشیاری | راوی اعزامی راوینا
@dayere_minayi
چهارشنبه | ۷ آذر ۱۴۰۳ | ساعت ۱۶:۰۰ | #سوریه #دمشق محله سیده زینب
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا