eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
328 ویدیو
4 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 روایت مراغه بخش سیزدهم چشمم روی شماره‌ی پلاک ماشین‌ها می‌چرخد؛ سواری‌های رنگ‌به‌رنگ که به نظر می‌رسد همه از آذربایجان‌شرقی هستند: ۱۵، ۲۵، ۳۵. چند ماشین مدل بالا هم با شماره پلاک تهران توجهم را جلب می‌کند: ۲۲، ۴۰، ۵۵. یک لحظه فهمیدم انتهای پل یادگاران بسته است. چشم‌هایم را ریز می‌کنم؛ چندین اتوبوس پشت سر هم ردیف شده‌اند. اتوبوسی زردرنگ چشمم را می‌گیرد، این تنها اتوبوسی‌ست که نوشته‌ای روی آن نصب نشده است. نزدیکتر می‌شوم: «زائرین شهید رحمتی، کارکنان فولادظفر بناب» بغض گلویم را سنگین می‌کند. مگر مردم ما، پرورش یافته‌ی کدام مکتب‌اند که تشییع شهید را زیارت می‌دانند؟ - حسین آقام! همه می‌رن تو می‌مونی برام. صدای مداح جواب سوالم را می‌دهد. ادامه دارد..‌. سنا عباسعلیزاده | از جمعه | ۴ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۰۹:۴۰ | پل یادگاران ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 زبان عشق برای به اینجا رسیدن نیازی نیست که هم‌زبان باشی، ایرانی باشی، بین خودت و افغانستانی و عراقی و عربستانی و پاکستانی و آمریکایی و... هیچ تفاوتی نمی‌بینی، با اینکه هم زبان نیستیم ولی با نگاه‌هامان، با لبخندهامان، با اشک‌هامان و... داریم با هم حرف می‌زنیم. زبان عشق و محبتی که بین‌مان رد و بدل می‌شود مدلش فرق می‌کند، همه چیز اربعین متفاوت است. انگار خدا می‌خواهد تو را به اینجا بکشاند تا با زبان مادری نه فقط، با زبان انسانیت بتوانی حرف بزنی، خودش هم بهت یاد می‌دهد. حرم حضرت ابوالفضل بودم داشتم با حضرت حسابی درد و دل می‌کردم یک خانم شانه‌ام را بوسید و به دستم چند تا دستمال کاغذی داد، حس می‌کردم از اول تا آخر ایستادنم اینجا پشت سرم ایستاده؛ گاهی دست می‌کشید به سرم، گاهی شانه‌ام را می‌بوسید؛ گرمای وجود محبتش را با تمام وجود حس می‌کردم؛ یک لحظه تمام اشک من به خاطر این عشق و محبت که بین محبین حضرات هست ریخته شد... بعد از اینکه زیارتم تمام شد برگشتم بهش نگاه محبت‌آمیزی کردم؛ دختر جوانی بود، اهل لبنان... از من پرسید ایرانی هستی گفتم بله... وقتی حرف می‌زد تقریبا متوجه می‌شدم ولی نمی‌توانستم جواب بدهم. عشق و محبتی که از ایران داشت را بهم رساند... با نگاه‌هامان کلی با هم حرف زدیم؛ آخر سر ارادتش به سردار که عکسش پشت چفیه‌ام بود را بهم رساند... اینجا بود که احساس می‌کردم چقدر ما دو تا به به هم نزدیکیم؛ گرچه زبان‌های مادری‌مان با هم تفاوت داشت، روح‌های ما دو نفر انگار یک روح‌ بود در دو جسم... وقتی هدف یکی باشد، وقتی مقصد یکی باشد، برایت فرقی نمی‌کند که آن کسی که کنارت ایستاده ایرانی است یا لبنانی یا آمریکایی و... روایت مدینه دهقان پنح‌شنبه | ۱۵ شهریور ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 پیکسل حاج قاسم مسیر اربعین که بودیم تقریبا رسیده بودیم به عمودهای ۷۰۰ چند عمود داشتم می‌رفتم دیدم این پسر عراقی همه‌اش جلوی چشمم ظاهر می‌شود. کنجکاو شده بودم که این چی از من میخواهد. یک‌جا ایستادم که شربت بگیرم دیدم چشمش را دوخته به پیکسلی که جلوی چادرم برای محکم ایستادنش زده بودم. یکهو با دست اشاره کرد که این را می‌دهید به من؟.. .با زبان عربی هم بهم گفت. گفتم به شرطی می‌دهم ک خودم بزنم به لباست... عشق و محبت حاج قاسم حرارتی ایست که تو دل بچه‌های کم سن و سال عراقی هم ریشه دوانده، عجب حسی به آدم دست می‌دهد وقتی متوجه می‌شوی که یک پسر بچه عراقی با چه حال التماسانه از تو می‌خواهد که پیکسل شهید را بدهی بهش... منی که گاهی با خودم فکر می‌کردم خدایا چطور می‌توان حاج قاسم را به نسل‌های دهه ۹۰ و ۱۴۰۰ شناساند؟ با این اتفاقات بهم ثابت شد که خدای حاج قاسم خودش امثال سردار سلیمانی را به این بچه‌ها شناسانده... روایت مسیر مدینه دهقان پنح‌شنبه | ۱۵ شهریور ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 بچه‌های مکتب اباعبدالله تو مسیر اربعین صدها کودک و نوجوانی به عشق اباعبدالله اینگونه داشتند خدمت میکردند. دلم می‌خواست قدرت رسانه داشتم تا به همه دنیا نشان میدادم که ببینیند ما چه نعمتی داریم، بچه‌هایی که اقتضای زمانه این را ایجاب می‌کند که به دنبال کارتن دیدن و بازی کردن با گوشی و... باشند، این‌گونه دارند در عالم بچگی‌شان عشق و محبت حسین ع را به رخ عالم می‌کشند... از کنارشان رد می‌شدم. وقتی یک چیزی برمی‌داشتی با چهره‌های خنده‌رویی مواجه می‌شدی. انگار بهترین هدیه دنیا بهترین آب نبات دنیا را بهشان داده باشی؛ انگار این من بودم که داشتم بهش هدیه می‌دادم. این‌همه عشق و محبت را به غیر مکتب اباعبدالله کجا می‌شود پیدا کرد؟ این بچه‌ها اینجوری با عشق و حرارت اباعبدالله بزرگ می‌شوند که تمام روزهای سال را در راه جمع کردن توشه زائران اربعین روزهاشان را سپری می‌کنند. تمام عمرشان، تمام لحظات زندگی‌شان وقف اباعبدالله می‌شود... روایت مسیر مدینه دهقان پنح‌شنبه | ۱۵ شهریور ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
12.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 الله خیلی کریم چند سال پیش وقتی برای اولین بار این صوت را  گوش‌ دادم، لحظه‌ای که سید با آن صدای گرم و ملکوتی‌اش گفت «الله سبحانه وتعالی کریم، خیلی کریم» مثل خودش خنده‌ام گرفت. و از آن روز به بعد هر وقت عرصه بر من تنگ بیاید و حواسم باشد، زیر لب تکرار می‌کنم: «الله سبحانه وتعالی کریم...». «خیلی کریم» را هم درست با لحن عربی-فارسی خود سیدحسن نصرالله تکرار می‌کنم و یادآوری صدای خنده‌ی دلنشینش، دلگرمم می‌کند. امشب هم دم گرفته‌ام: «الله سبحانه وتعالای خیلی کریم»! بر ما منت بگذار و فردا صبح دلمان را به خبر سلامتی سیدحسن نصرالله شاد کن! زینب علی‌اشرفی @sandugkhane جمعه | ۶ مهر ۱۴۰۳ | ساعت ۲۳:۲۹ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 شیرینی مقاومت حوالی ساعت ۱۹:۳۰ از حوزه هنری بیرون زدم. فصلنامهٔ سوره سیمرغ بالأخره به دستم رسیده بود. لحظه‌ای که باید حس و حال شیرینی می‌داشتم چرا که برای اولین‌بار یکی از روایت‌هایی که نوشته بودم به چاپ رسیده بود. ولی من مثل ماتم‌زده‌ها در خیابان شریعتی قدم می‌زدم. از جلوی شیرینی فروشی رد می‌شدم که دو دل شدم شیرینی بخرم یا نه؟ شهادت سیدحسن عزیز، فوت یکی از اقوام، بی‌مهری‌های یک عده دوستِ گرگ‌صفت و مریضی خواهرم، دیگر ذوقی برایم نگذاشته بود که این لحظه را به خوشی یاد کنم. از جلوی مغازه عبور کردم. چند قدم بعد، دوباره خودم را مقابل یک قنادی دیگری پیدا کردم. بالأخره بعد از کلی کلنجار رفتن با دلم، وارد مغازه شدم. نیم کیلو کشمشی و مشهدی خریدم و پیاده به سمت خانه راه افتادم. سر کوچه نرسیده بودم که چند نقطهٔ ریز توجه‌ام را جلب کرد که از آسمان رد می‌شد. زیاد مکث نکردم و به راهم ادامه دادم. تا برسم خانه و وارد اتاقم بشوم، برادر کوچکم زنگ زد و با کلی ذوق و خوشحالی گفت: - داداش! داداش! زدن. موشک‌ها دارن می‌رن. من که تازه متوجه شده بودم آن نقطه‌های ریز چه چیزی بود، زود جلوی تلویزیون سبز شدم. روشنش کردم. بین شبکه‌های خبر و افق مدام در حال رفت و آمد بودم. بغض و سنگینی که روی سینه‌ام بود تبدیل به اشک شوق شد. انگار تمامی غم‌های امروز جای خودشان را به خوشی بی‌حد و مرز داده بود. یخچال را باز کردم تا آب بخورم، چشمم به شیرینی‌ها افتاد. انگار این‌ها برای چاپ روایت نبودند. شیرینیِ شخم شدن تل‌آویو توسط موشک‌های لشگر صاحب الزمان بودند. عطا حکم‌آبادی سه‌شنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
پس زمینه شادی.mp3
زمان: حجم: 407.2K
📌 پس زمینهء شادی - تراکتورم که قهرمان شده مبارکه. - کی گفته؟ - خیابونا! خبر قهرمانی تراکتور را هفته‌ی قبل از نامزدم شنیدم. او هم از شادی و پرچم‌گردانی هواداران در خیابان دیده بود، در خیابان‌های قم! تعجبم از این بود که تراکتور در قم هم هوادار دارد؟ تازه داشتم به عمق ماجرا پی می‌بردم! بازی استقلال خوزستان و تراکتور که شروع شد، صدای شیپورها اوج گرفت. البته قبل از شروع بازی هم کم و بیش به گوش می‌رسید. راستش برای ما که خانه‌مان در مسیر ورزشگاه یادگار امام تبریز است، شنیدن این شیپورها عادی‌ست. دیروز هربار که رعدوبرق می‌زد... ادامه روایت در مجله راوینا سنا عباسعلیزاده جمعه | ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 تد في الأرض قدمک، اشرفی! - یه خبر عجیب‌تر: خانم اشرفی ساعت پنج‌ونیم صبح به من زنگ زده. صبح خبر را که خواندم اولین واکنشم نه گریه بود، نه فریاد و نه حتی پرت‌کردن گوشی به چند متر دورتر. سحرگاه ۱۳ دی سال ۹۸ وقتی خبر شهادت حاج قاسم را خوانده بودم از شدت اضطراب گوشی را پرت کرده بودم؛ مثل بچه‌ای که با گرفتن گوش‌هایش خاموشی صداهای نامحبوبش را تخیل کند. اما این‌بار، اولین واکنشم پیدا کردن طراح گرافیک بود. امیدوار بودم آقای مدنی هم مثل من نمازصبحش را آخر وقت خوانده‌باشد و بیدار باشد. ولی دانشجوهای جوان چند قدم از من جلوتر بودند و آن ساعت کسی به تلفنم جواب نداد. هر قدر هم که باور داشته باشیم «پرچم زمین نمی‌افتد و از دست فرماندهی به دست فرماندهی دیگر سپرده می‌شود»، باز هم آدم است دیگر! گاهی ممکن است ته دلش خالی شود. خبر شهادت اینهمه فرمانده رده‌‌بالای نظامی و مردم غیرنظامی و دانشمند آن‌هم یکجا، دهه‌شصتی‌ترین خبری بود که معلوم نبود نسل من ظرفیت تحملش را داشته باشد. دروغ چرا؟ داشتم قیاس به نفس می‌کردم. تنها چیزی که آن لحظات آرامم کرد مرور خطبهٔ ۱۱ نهج البلاغه بود: «تزول الجبال و لاتزل! تد فی الأرض قدمک...» می‌خواستم طراح فوراً با همین خطبه یک طرح بزند و چالش اد استوری راه بیندازیم در اینستاگرام؛ زمینی که مال دشمن بود ولی ما باید بازی خودمان را جلو می‌بردیم. ظهر، آقای مدنی و بقیهٔ دانشگاه هنری‌ها را دم ورودی آقایان دیدم. از مردمی که فوج‌فوج به سمت مصلی در حال حرکت بودند، می‌خواستند که جلوی دوربیشان بایستند و بگویند چه توصیه‌ای به تیم مذاکره‌کننده دارند. کی؟ درست چند ساعت بعد از اینکه اسرائیل چند نقطه از تبریز را هم زده بود. من را که دید، گفت بعد از حیرت هم‌خانه‌ای‌هایش از خبر حملهٔ اسرائیل به مناطق مسکونی تهران او هم چقدر از تماسم در آن وقت شوکه شده و بعدش تماس‌، پشت تماس که چه کارش داشته‌ام. صدای اذان ظهر جمعه ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ از گلدسته‌های مصلای امام‌خمینی تبریز بلند شده بود. طرح اد استوری یک ساعت قبل رسیده بود به دستمان و هنوز وقت نشده بود منتشرش کنیم. همکارم داشت با مردمی صحبت می‌کرد که همگی می‌گفتند: «اسرائیل رو بزنید! نترسید و بزنید!» برخی به التماس، خواهش می‌کردند که بزنیم، تهش شهادت است دیگر. حضرت آقا سال ۶۱ در تفسیر سورهٔ حشر، یهود بنی‌النضیر را به بچهٔ ساده‌لوحی تشبیه کرد که فکر کرده بود می‌تواند با دستانِ کوچکِ نازکِ خودش ریشة اسلام را بکَند، اما نمی‌دانست که این گَوَن یک‌متری، هشت-نه متر ریشه در زمین دارد. انقلاب آن روز گون یک‌متری بود و هیچ کدام شرق و غرب نتوانستند آن را از زمین بکَنند. حالا به چهل‌وهفت‌سالگی رسیده و ریشه‌اش هکتارها آن طرف مرزها هم جوانه زده‌، معلوم است که به قول حضرت امام «هیچ صرفه نمی‌برند از زدن ما». زینب علی‌اشرفی سه‌شنبه | ۲۷ خرداد ۱۴۰۴ | راوی تبریز؛ مرکز روایت حوزه هنری استان آ.ش. @ravitabriz ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 از آبادان ۱۱۶۰ تا شبکهٔ خبر - بزن اسکای نیوز عربی! این چند روز از شروع جنگ، عربی‌های دست و پا شکسته‌مان را با خواهرم روی هم‌ می‌گذاشتیم تا خبرگزاری‌های عربی را تحلیل کنیم. ببینیم کدامشان به نفع ایران خبر می‌زند و کدامشان نه. از کانال‌های کوفه‌نیوز و نایای عراق تا شبکه‌ی اسکای نیوز عربی. همین که اسکای‌نیوز بالا آمد، زیرنویس قرمز عربی‌اش باعجله رد شد و خانم امامیِ خبرنگار از فضای غبارآلود گفت. صدای بمب دیگری آمد و پشت‌بندش الله‌اکبر از پشت صحنه و خانم امامی که بلند شد. ادامه روایت در مجله راوینا سنا عباسعلیزاده سه‌شنبه | ۲۷ خرداد ۱۴۰۴ | راوی تبریز؛ مرکز روایت حوزه هنری استان آ.ش. @ravitabriz ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 آرامش در خط آتش خانه‌شان در منظریه‌ است. از همان شب اولی که صداها بلند شد، چشمش به شهر بود. می‌توانست همه چیز را واضح ببیند؛ از نورهایی که آسمان را می‌شکافتند تا دودهایی که گوشه‌ای از شهر را در خود می‌بلعیدند. معمولا هر روز باهم حرف می‌زنیم. تعریف می‌کرد: «وقتی پدافندا شروع می‌کنن به فعالیت، یه‌جوریه که انگار ستاره‌ها دارن می‌جنگن.» چهاروز از شروع وعده‌ی صادق۳ می‌گذرد. امروز صبح طبق روال داشتیم باهم حرف می‌زدیم. گفت: «دیشب آسمون تبریز یه چیز دیگه بود.» خندید و ادامه داد: «دیدیم نمی‌شه این‌جوری فقط ایستاده تماشا کرد، خسته می‌شیم. لحاف و تشکامونو آوردیم پهن کردیم توی بالکن. دراز کشیدیم، دستامونو گذاشتیم زیر سرمون و آسمونو نگاه کردیم.» سکوت کرد. بعد از چند ثانیه گفت: ادامه در مجله راوینا فائزه آسایش‌جاوید دوشنبه | ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ | راوی تبریز؛ مرکز روایت حوزه هنری استان آ.ش. @ravitabriz ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 جنگ بر لبه‌ی دانش مشغول تایپ روایت اولم بودم که صدای انفجار من را کشاند به پشت بام. دو تا نقطه را زده بود. دود بزرگی بلند شده بود. هر انفجار دلم را هری می‌ریزد که خدا کند کسی آنجا نبوده باشد. به چند تا از بچه‌ها زنگ زدم تا آمار بگیرم. من مطلع تر از آن‌ها بودم. داشتم در راه پله را می‌بستم که دوباره صدای انفجار. سراسیمه‌تر از قبل برگشتم. محل انفجار یکی از محل‌هایی بود که چند لحظه قبلش زده بود. یکی از بچه‌ها زنگ زد که زمین خالی را زده است. راست می‌گفت تنها گرد و خاک بلند شده بود. ادامه روایت در مجله راوینا مرتضی اسدزاده سه‌شنبه | ۲۷ خرداد ۱۴۰۴ | راوی تبریز؛ مرکز روایت حوزه هنری استان آ‌.ش. @ravitabriz ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 رفقای طاها پسرک از سر مزار پدر شهیدش بلند می‌شود تا آخرین وداع را بکند. دوستانش دورش را می‌گیرند. یکی‌شان تمام تلاشش را می‌کند، مقابل رفیقش گریه نکند. باید دلداریش دهد. از پشت، طاها را در آغوش می‌گیرد و به خاک خیره می‌شود. این‌روزها کودکانمان به چشم بر هم زدنی بزرگ می‌شوند. لیلا طهماسبی یک‌شنبه | ۱ تیر ۱۴۰۴ | تشییع شهید محمدرضا امیرخانی راوی تبریز؛ مرکز روایت حوزه هنری استان آ.ش. @ravitabriz ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها