eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
243 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 📌 غفلت «خدا ایشالا نابود کنه حرمله‌های اسرائیلی رو که پر‌پر کردن هرچی علی‌اصغر غزه‌ای بود!!» این لعن و نفرین را از زبان خانم میانسالی شنیدم که در پیاده‌روی اربعین داشت از پشت سرم می‌آمد. جمعیت روستای خودمان بود و چند تا روستای مجاور دیگر. جاماندگان آنها به دعوت بزرگان روستا‌مان آمده بودند و زن و مرد و پیر و جوان داشتیم از جاده ورودی، مسیر کیلومتری تا امامزاده بزرگ روستامان را پیاده می‌رفتیم. ماشین نیسانی که یک بلندگو بر روی آن نصب شده بود جلوتر از همه می‌رفت و مداحش در کنار خوش‌آمد‌گویی و تسلیت روز اربعین، مدام از وحشی‌گری‌های اسرائیل در به آتش کشیدن بیمارستان‌ها و پناهگاه‌ها و نسل‌کشی غزه می‌گفت. مردم هم پشت سرش مرگ بر اسرائیل و مرگ بر آمریکا سر می‌دادند. صدای زن را هم همان موقعی شنیدم که نیسان کنار موکبی توقف کرده بود و مداح داشت به قولی گلویش را تازه می‌کرد. صدا برایم آشنا نبود اما آن نفرین از دل برآمده‌اش، مشتاقم کرد تا نگاهی به پشت سرم بیندازم. زن گوشه‌های چادر مشکی‌اش را زیر بغلش زده بود و با آن یکی دستش، دست پسر‌بچه‌ای را که از روی سن و سالش می‌شد فهمید نوه‌اش است را گرفته بود. پسربچه هم یک پرچم کوچک فلسطین در دست داشت که هیچ سنخیتی با طرح روی پیراهنش نداشت.لبخندی تحویل زن دادم و چند قدم به عقب برگشتم. به بهانه هدیه دادن یک پیکسل حاج قاسم، کنار پسرک هم قدم شدم. دستم را روی سرش کشیدم و پیکسل را از توی کیفم درآوردم به او دادم پسرک آن را گرفت و به مادربزرگش داد تا آن را روی سینه لباسش سنجاق کند. اما خودم این کار را کردم. به اندازه قد پسربچه، روی پاهایم نشستم و پیکسل را گوشه سمت راست پیراهنش سنجاق کردم. از پسرک پرسیدم: «می‌دونی طرح لباست چیه؟» کمی سرش را توی شانه‌اش فرو برد و جواب داد: «میکی‌موس.» مادربزرگش گفت: «بچه‌ام عاشق کارتون‌های تلویزیونی میکی‌موسه. بیشتر لباس‌هاش هم از همین طرحه!!.» زن تا این را گفت، غمی توی دلم نشست. بلند شدم و این‌دفعه در کنار همان زن، با او هم قدم شدم. بوی آشنای اسفند مشاممان را نوازش می‌داد و دود سفیدش در میان جمعیت می‌پیچید. نفس عمیق کشیدم و به زن گفتم طفلک مادران غزه‌ای که مدام باید بوی دود و گوشت و پوست سوخته جگر‌گوشه‌هاشون را به مشام بکشند. زن هم سرش را به تأسف تکانی داد که انشاالله خدا، خودشان را و هرکسی را که حمایتشان می‌کند، از روی زمین بردارد. خنده کوتاهی کردم و پرسیدم: «هر کی رو هم که حمایتشون می‌کنه؟!» زن، چینی بین دو ابرویش انداخت و با جدیت لعنت به آمریکا فرستاد که هر چه آتش هست از گور او بلند می‌شود. تا تنور احساسات زن داغ بود حرف توی دلم را به زبان آوردم و گفتم: «حاج خانم هیچ می‌دونی بعضی وقت‌ها ما خودمون هم اسرائیل رو حمایت می‌کنیم؟!» کامل به صورتم برگشت و جوری نگاهم کرد که انگار دارد به یک عضو موساد نگاه می‌کند. با انگشت طرح میکی‌موس لباس نوه‌اش را نشان دادم و گفتم: «مثلاً الآن شرکت سازنده کارتون‌های میکی‌موس، از حامیان بزرگ اسرائیل هستش!!» چشمهای زن گشاد شد و لب‌هایش را از دو طرف به پایین کش داد که یعنی تا به حال نمی‌دانسته و حالا دارد شاخ درمی‌آورد. در همان حالت بلافاصله ادامه دادم که هر پول و‌ هزینه‌ای که ما برای خرید آن انیمیشن‌ها پرداخت می‌کنیم یا طبع بچه‌ها را با خرید اسباب‌بازی و لباس به سمت آنها سوق می‌دهیم، انگار که یک موشکی را به سمت فلسطین تدارک می‌بینیم. بعد هم از نوشابه‌های کوکا‌کولا گفتم که حکایتشان همان حکایت میکی‌موس است و با خرید آنها، انگار که خون بچه‌های فلسطین را توی بطری کرده‌ایم و آنها را سر می‌کشیم!! صورت زن زیر نور آفتاب قرمزتر شده بود. چفیه‌ای را که از زیر چادر، سه‌گوش روی شانه‌اش انداخته بود را باز کرد و‌ روی شانه نوه‌اش انداخت. دو طرفش را روی عکس میکی‌موس جلو لباسش آورد و با پیکسلی که من هدیه داده بودم، ثابتشان کرد. زن، پشت به من داشت چفیه را روی دوش پسرک مرتب می‌کرد. نگاه پسرک به سمت صورت من بالا آمد. چشمکی به او زدم و قدم‌هایم را به جلو تندتر کردم. روایت مسیر اکرم جعفرآبادی پنج‌شنبه | ۱۵ شهریور ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 📌 هیبت عکس هر کدام از همراهانم را به طریقی در مسیر پیاده‌روی گم کردم. تنها افتاده بودم در سیل جمعیت عزادار و می‌رفتم. نزدیک غروب بود و اذان مغرب. موکبی توجهم را جلب کرد، کنجکاو شدم پس رفتم داخل موکب ، پر از عکس‌های شهدای فلسطینی به در و دیوار زده بودند، با لبخندی سعی کردم احساساتم رو با اونها به اشتراک بگذارم.در همین حین عکس اسماعیل هنیه همه حواسم را به خودش معطوف کرد . درگیر هیبت عکس بودم که ناگهان کسی زد سر شانه‌ام تا برگشتم دیدم تمام همسفری‌هایم هستند. انگار خدا دنیا را بهم داد آنشب نماز را درآن موکب  همه با هم خواندیم در جوار عکس شهدای فلسطینی و هدیه‌ی که به من دادن همه‌ی همسفری‌هایم را پیدا کردم. روایت مسیر مهدی جوادمحبت جمعه | ۱۶ شهریور ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 📌 طریق‌کربلا، طریق‌قدس آخر شب بود و دیگر نای راه رفتن نداشتیم. به سارا گفتم بیا توی این موکب یکی دو ساعتی استراحت می‌کنیم و بعد راه می‌افتیم. سارا موافقت کرد. هنوز روی زمین ننشسته بودیم؛ که زنی میانسال جلو آمد و با فارسی شکسته‌ای گفت: «بیاین بریم خونه‌ی ما استراحت کنید.» با سارا به هم نگاه کردیم، رضایت را در چشم‌های یکدیگر خواندیم. زن هم که چشم‌های ما را خوانده بود، لبخند زد و به راه افتاد. ما هم به دنبال او. خانه‌اش پشت موکب بود. وارد حیاط که شدیم، ردیف گلدان‌های گل ناز و برگ‌های پهن درخت نارنج مرا به سال‌های کودکی و خانه‌ی کهنوج‌مان برد. با تداعی خانه باغِ سال‌های کودکی با احساس قرابت و نزدیکی بیشتری وارد اطاق دربه‌حیاط آنها که از رخت‌خواب‌های آماده، پیدا بود برای مهمانان این فصل سال چیده بودند، شدیم. شمایل امام‌علی و حضرت ابوالفضل روی دیوار و عکس شهید اسماعیل هنیه کمی پایین‌تر از آنها تنها تزئین خانه‌ی ساده و پر از عطر امام‌حسین آنها بود. لباس‌هایمان را که برای شستن جدا کردیم. زینب، دخترِ همان زن، که حالا فهمیده بودیم نامش؛ ام‌ماجد است، جلو آمد و با اصرار زیاد لباس‌ها را از ما گرفت تا بشوید، به ناچار پذیرفتیم. خسته‌تر از آن بودیم که روی پا بایستیم و خیلی زود خواب چشم‌های هر دومان را ربود. با صدای زنگ گوشی که روی ساعت ۲ بامداد کوک کرده بودم از خواب بیدار شدیم. وقتی که به همراه سارا به حیاط رفتیم تا سرو صورتمان را بشوییم، متوجه لباس‌های شسته و مرتب پهن شده‌مان روی بند رخت شدیم. زیر نور روشن کوچه‌، رخت‌هایمان را جمع کردیم و آرام آماده‌ی رفتن می‌شدیم که ام ماجد با سینی چای و پنیر وارد شد. از تعجب چشم‌های من و سارا گرد شد. او، وقتی که سینی را زمین گذاشت، شیله‌ی عربی‌اش را مرتب کرد و با لبخند گفت: کجا؟ بفرمایید. تعارفش را رد نکردیم و کنار سفره نشستیم. هنگام خدافظی سارا یک عروسک کوچک به عنوان یادگار به او داد تا به دختر کوچکش فاطمه بدهد و بعد یک اسکناس سبز ده هزارتومنی. ام‌ماجد از پذیرفتن اسکناس سر باز زد و گفت: لا، لا، این حرام سارا او را متوجه کرد که این پول ارزش مادی چندانی ندارد و فقط برای یادگاری است. ام ماجد پول، را گرفت برعکس امام‌خمینی که روی آن بود بوسه زد، آن را بویید و وقتی که اشک‌هایش جاری شد، اسکناس را مقابل عکس اسماعیل هنیه گرفت و گفت: خمینی بزرگ، طریق هنیه طریق خمینی. طریق کربلا طریق قدس روایت مسیر نجمه خواجه پنج‌شنبه | ۱۵ شهریور ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 📌 جامدادی همه چیز از اربعین سال ۱۴۰۱ شروع شد. کارگاه اربعین، جایی که خانم‌های هیأت محبان المهدی(عج) روستای بویری استان بوشهر تصمیم گرفتند با دستان خودشان هدایایی برای زائران و خادمان امام حسین(ع) در پیاده‌روی اربعین تهیه کنند و بفرستند. ما تاکید داشتیم که هدیه‌هایمان را با دست خودمان بسازیم چون در آن چند روز قبل از اربعین حضور نوجوان‌ها در محیط هیأت و انجام یک کار ارزشمند تأثیر بسزایی در حال معنوی بچه‌ها داشت و بسیاری برات کربلایشان را در همان چند روز کارگاه اربعین گرفتند و کربلایی شدند. خیلی‌ها هم که شرایط رفتن نداشتند می‌گفتند این هدیه‌ها را درست می‌کنند که به نیابت از آنها به کربلا بروند. سال اول سرمدادی با طرح عروسک دختر چادری و پرچم ایران و عراق را ساختیم. سال ۱۴۰۲ هم کیف نمدی طرح حرم امام حسین (ع) را ساختیم و روانه‌ی طریق عاشقی کردیم. اما اربعین سال ۱۴۰۳ عجیب ذهنم درگیر فلسطین بود. قدس، غزه، شهدا، پرچم همه‌‌ی این کلمات در ذهنم رژه می‌رفتند. از خود امام حسین(ع) کمک خواستم که چیزی را به دلم بیاندازد که هم یادی از قدس و مظلومیت مردم غزه بکنیم و هم هدایای زیبایی برای پیاده‌روی اربعین در کربلا بفرستیم. گوشی را روشن کردم پرچم فلسطین را نگاه می‌کردم هرچه بالا و پایینش می‌کردم چیزی جز یک پرچم نمی‌دیدم! با خودم گفتم یعنی پرچم سفارش بدهیم و بفرستیم. نه ما می‌خواهیم با دست خودمان هدایا را آماده کنیم. ناگهان صدایی در ذهنم نجوا کرد جامدادی! جامدادی با طرح پرچم فلسطین. بیشتر که دقت کردم دیدم این سه گوش کنار پرچم می‌تواند دَرِ جامدادی باشد و سه رنگ دیگر تنه‌ جامدادی. «آره همینه خودشه.» گرمای عجیبی در وجودم شعله کشید از امام حسین تشکر کردم که راه را نشانم داد. در طول پنج روز مداوم با حضور پرشور و خالصانه‌ی اعضای هیأت از کودکان تا نوجوان و مادران و حتی مادربزرگ‌هایمان ۱۷۰ جامدادی نمدی با طرح پرچم فلسطین دوختیم. وسط همه جامدادی‌ها این جمله را حک کردیم: کربلا طریق القدس. انشاالله به زودی در جشن آزادی قدس این جامدادی‌ها را به خود کودکان فلسطینی هدیه بدهیم. فاطمه غلامی جمعه | ۲۳ شهریور ۱۴۰۳ | روستای بویری حوزه هنری انقلاب اسلامی استان بوشهر @artboushehr ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 📌 کلام مادر شب قبل از حرکت برنامه عوض شد. باید جای طریق العلما، از طریق اصلی راهیِ نورِ امت می‌شدیم. علت تغییر برنامه را جویا شدم؛ گویا با حرکت از طریق اصلی، پیغام و هدف کاروان بهتر به غایت می‌رسید. دویست و پنجاه نفر بودیم و هر کدام پرچمی زردرنگ، مزین به پرچم فلسطین و نوشته‌ای دربردارنده‌ی شعار کاروان -لسان امت طه کلام ام ابیها- در دست داشتیم. همه‌مان دغدغه داشتیم؛ قرار نبود فقط زائر باشیم، آمده بودیم تا پا به پای دل و سر و رویمان، به دل‌های برادران امت نیز گرما هدیه دهیم. گرمایی برای دست‌های سردی که در غزه زیر خاک می‌رفتند. به هر کدام از اعضای کاروان، چهار صحیفه‌ی فاطمیه با سه زبان فارسی، عربی و انگلیسی داده بودند تا بین زوار و خدام تقسیم کنیم. من عربی‌ام خوب نبود؛ تنها یک جمله برای شانه خالی کردن از امتحان شفاهی‌های معلم عربی‌ام یاد گرفته بودم: انا لا أستطيع التحدث باللغة العربية؛ برای همین صحیفه‌های انگلیسی را برای اهدا به زوار در طول مسیر برگزیدم، چرا که می‌توانستم با زبان انگلیسی هم با آدم‌ها ارتباط بگیرم. هدف از توزیع صحیفه فاطمیه، تبیین شعار کاروان بود؛ قبلِ حرکت از تهران، در مسجد امام حسینِ طرشت مِن باب آن مفصل صحبت شده بود: قرار بود کلام و زبانی واحد، برای یکپارچگی امت اسلامی و دغدغه‌هایمان برای غزه مورد استفاده قرار بگیرد و چه کلامی بهتر از کلام مادر؟ اظهر من الشمس دلسوزتر از مادر برای آدمی نیست و برای امت نیز متعاقبا همینطور خواهد بود. در طول مسیر دیگران گمان می‌کردند به واسطه‌ی پرچم‌هایمان، فلسطینی باشیم و هرازچندگاهی، فردی می‌آمد و ملیت‌مان را جویا می‌شد؛ ولو اینکه کالبدهایمان ایرانی و دل‌هایمان فلسطینی بود. فرصت برای نوشتن زیاد نبود، باید صحیفه‌ها را به دست صاحبان جدیدشان می‌سپردم. هنگام توزیع صحیفه دوستانی پیدا کردم؛ گمان نمی‌کردم همانقدر که به ماء البارد، به برادران و مادر امت نیز همچون پسر شهیدش عطشان باشیم. نیاز به پیوستگی امت کمی عامل اغتشاش ذهنم بود و در ذهن خویش با آن دست و پنجه نرم می‌کردم، تا هنگامی‌که به عمود ۸۳۳ رسیدیم: موکب نداالاقصی. نام برازنده‌ای بود: مساحتی از مسیر را صرف ساخت موکبی، عدیلِ مسجد الاقصی کرده بودند. از عمود ۸۳۳، هشتصد و سی و سه کیلومتر تا مسجد الاقصی راه بود. حال و هوای عجیبی بود. کاروان ما و خُدّام و موکب نداالاقصی، سازگاری عجیبی با یکدیگر داشتند. همه دور هم جمع شده بودیم و ضد رژیم صهیونیستی و ستمگران شعار سر می‌دادیم. دل‌هایمان هشتصد و سی و سه کیلومتر برای اقامه‌ی نماز در مسجد الاقصی شعله می‌کشید؛ جایمان در مسجد الاقصیِ حقیقی، خالی بود. نامِ موکب در آن شب، به غایت رسیده بود: نداالاقصی. پس از تجمع و پذیرایی، هنگام حرکت از موکب، کودکی عرب تلاش می‌کرد تا با من ارتباط بگیرد؛ مدام به پرچمِ در دستم اشاره می‌کرد و سپس با دستِ کوچکش، باوقار به سینه‌اش می‌کوبید. ابتدا گمان می‌کردم او هم مانند دیگر افرادی که می‌خواستند صاحب پرچم باشند اما چون عضو کاروان نبودند واجد شرایطِ دریافت پرچم هم نبودند، پرچمم را برای خودش می‌خواهد؛ عزمم را برای فهم کلمات ثقیل عربی جزم کردم و فهمیدم که گمان باطلی بود: کودکِ باوقار، فلسطینی بود. روایت مسیر امیرعلی حسیبی‌طاهری پنج‌شنبه | ۱۵ شهریور ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 📌 کوله باری برای دو مسیر سه‌شنبه آخر شب وقتی پیام لیلا را باز کردم حسابی خورد توی ذوقم. ایده‌اش جوگیرانه و غیر واقعی به‌ نظر می‌رسید. فکر می‌کرد اگر از این بیست میلیون نفر زائر، و نَه همه‌اش، و نَه حتی نصفش، فقط یک‌ پنجمشان بعد از ظهر اربعین حرکت کنند سمت مرزهای فلسطین، بهتر از دست روی دست گذاشتن است. می‌گفت: «دلمون خوشه چهارتا چفیه‌ و‌ نماد بردیم و بیادشون بودیم. همه‌اش منتظریم سپاه موشک بزنه! ما می‌ترسیم اسرائیل بمب بندازه روی سرمون.» داشت به من و امثال من تکه می‌انداخت. چشمم افتاد به چفیه فلسطین روی کوله پشتی نیمه پُرَم و عکس شهید خِضِر عدنان که یک جوری از اقتدا به امام حسین و حضرت زینب حرف زده بود که انگار هفت پشت اجدادش همه شیعه بودند. چرا دروغ، از حرف‌های لیلا حرصم گرفت. توی این ده دوازده ماه گذشته آن‌قدر پابه‌پای غزاوی‌ها خودم را زیر آوار و موشکباران تصور کرده بودم که حالم شبیه دونده‌های دو استقامت شده بود. نیم‌خیز و منتظر پشت خطِ شروعِ مسابقه. به خودم می‌گفتم: «فقط راه باز شه یه ثانیه هم لفتش نمی‌دم، می‌رم و خودمو می‌رسونم به زن و بچه‌های غزه، اونقدر باهاشون می‌جنگم تا کنارشون شهید شم.» توهمی توی همان مایه‌ها که شاعر گفته به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل وگر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم... لیلا ناخواسته داشت آدم‌هایی را متهم به ترس از بمباران می‌کرد که با اختیار پا گذاشته بودند توی مسیری که خودش علامت نترسیدن بود. اگر «بِأَبی أَنت و أُمی و نَفسی و مَالی و أَولادی» قرار بود یک‌جا ظاهر شود همین‌جا بود. چرا او این‌ها را نمی‌دید؟ اینکه آدم ننه بابایش را بردارد و به دل سفری بزند که نمی‌داند بازگشتی دارد یا نه! بچه‌های ترگل ورگلش را. از خطرات توی جاده گرفته تا بمب‌گذاری و حمله تروریستی و ترور بیولوژیکی و هر خطر مفروض دیگری مثل ماندن زیر دست و پا و مرض چ‌های واگیردار... اصلا از خودش نپرسید چرا به ذهن من رسید ولی به ذهن دارودسته جریان صدر نرسید و مردهای گنده‌ ساعت‌ها پشت مرزهای اردن یک لنگه پا ایستادند. با لحن کنایه‌آمیزطوری، برایش نوشتم «رفیق اگه راهی پیدا کردی خواستی بری بگو منم میام، من کولمو برای دوتا مسیر می‌بندم. بچه‌هام بزرگن. خودمم دیگه چهل سالمه هر چی قرار بوده بشم، شدم و چیزی برای از دست دادن ندارم» قلب کوچکی گذاشت کنار پیامم. این آخرین حرف‌هایی بود که بینمان رد و بدل شد. صبح جمعه اول وقت، ابتدای طریق بودم. شارع نجف-کربلا. بوی آشنای چوب سوخته و پنکه‌های آب گ‌افشان و قیافه موکب‌دارهایی که چفیه عراقی بسته بودند دور سرشان دلم را تکان داد. انگار این ایام قلب تاریخ توی مشایه می‌تپید..‌. درست جایی که پرچم عراق و فلسطین تلفیق شده بود و قیافه شهدای مقاومت بالای عدد هر عمود جاخوش کرده بود. آدم‌هایی که هر سال به نیابت از یک شهید مشایه را گز می‌کردند حالا عکس مجاهد شهید اهل سنت و چفیه فلسطین را سنجاق کرده بودند روی کوله‌ها و بند و بساطشان. مادری روی سر و پکال هر چهار تا بچه قد و نیم قدش سربند «کربلا طریق الاقصی» بسته بود و مرد موکب‌دار عراقی که عین نمایشگاه سیارِ تصاویرِ بچه‌های فلسطینی می‌خواست یک تنه غم این چند ماه مردم غزه را جار بزند. کربلا طریق الاقصی! من با کوله‌پشتی نیم‌بندم که به اندازه دو مقصد کارم را راه می‌انداخت ایستاده بودم جایی که آرزوی شهدای دهه شصت بود. از باز شدن راه کربلا گرفته تا انقراض رژیم بعث و اینکه جدی جدی راه قدس داشت از کربلا می‌گذشت. از بین موکب‌های عراقی. از بین‌ جمعیتی که ملیت واحدی نداشتند و بیشترین زبان مشترکشان خلاصه می‌شد توی چند کلمه... حسین، کربلا، طریق الاقصی، جهاد... تا ایده لیلا، یک اردن فاصله بود. ننگ بر سران عرب. تشنه بودم. دستم را فرو کردم میان وان سفید پر از یخ‌، و آب مکعبی را بیرون آوردم. کوله‌ام را گذاشتم زیر سایه‌ی باریک‌ یکی از موکب‌ها و خودم ایستادم وسط تاریخ. آقای کربلایی خضر عدنانِ روی کوله‌ام‌ داشت می‌خندید... ایستاده بودم وسط طریق الاقصی. جایی که رسیدن به آن آرزوی من و خاطره نسل‌های بعد بود وقتی غروب اربعین به سمت مقصد دومشان حرکت می‌کردند. آب را سر کشیدم و برای لیلا پیام گذاشتم. «رفیق جان اینجا طریق الاقصی‌ست و من مجاهدی هستم کوله به دوش که صفحه آخر گذرنامه‌ام نوشته: دارنده این گذرنامه حق سفر به فلسطین اشغالی را ندارد.» طیبه فرید جمعه | ۱۶ شهریور ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 📌 گردِ پا موکبی آب طالبی پخش می‌کرد. بوی نان تازه و بادمجان سرخ شده‌ی موکب دیگر با صدای "هلبیکم یا زوار" درهم شده بود. وقت استراحت شیفت خدام، آمده بودم سر خیابان اصلی. موج جمعیت روز به روز بیشتر می‌شد. انگار طبق قرار نانوشته باید سر موعد می‌رسیدند. بعضی‌ها وقت راه رفتن کمی‌ می‌لنگیدند. نپرسیده حال پاهای تاول زده‌شان را می‌فهمیدم. نور آفتاب عصرگاهی، چشمم را تنگ کرده بود. همان وقت تعداد زیادی نوجوان با کلاه‌های زرد رنگ متحد شکل را لا به لای جمعیت دیدم. پرچم آبی فیروزه‌ای بزرگی جلوی دسته پیش می‌رفت. قدم‌هایشان تند بود. همان چیزی بود که این روزها در به در دنبالش بودم. قاطی جمعیت شدم تا به آنها برسم اما پلیس سر چهار راه طناب توقف را بالا برد. چند دقیقه طول کشید اما برای من که سوژه‌ام دور و دورتر می‌شد زمان کش آمده بود. پلیس طناب را پایین گرفت و من نفهمیدم چطور خودم را به یکی از پسرها رساندم. نفس زنان گفتم: "آقا... پسر!" برگشت. نگاهم کرد. گفتم: "می‌شه در مورد گروه‌تون توضیح بدی؟" جمله‌ی دیرم شده‌ی او برای من نان نشد. با سماجت پا به پایش رفتم. حالا بهتر می‌‌توانستم گروه‌شان را ورانداز کنم؛ کلاه زرد رنگ با عبارت درشت تحریر الاقصی و مچ بند پرچم فلسطین. از موکب خیلی دور شده بودم اما به دانستن می‌ارزید. پرسیدم: "واسه چی نماد فلسطین رو برای این ایام انتخاب کردید؟" اخمی روی پیشانیش نشست و با صدای دورگه‌ای گفت: "می‌شه ساکت موند با ظلم‌هایی که داره اونجا اتفاق می‌افته؟" حرف حساب جواب نداشت. لحظه‌ای ایستاد. راه کج کرد طرف موکبی. پسرهای نوجوان شبیه خودش حلقه زده بودند دور مردی. دلم خوش شد که از مسؤل گروه‌شان کلی سوال می‌پرسم اما او هم آب پاکی روی دستم ریخت. "دیرمون شده اما کوتاه بگم این نوجوون‌ها عضو نهضت نوجوانان اربعینی هستن و از سراسر کشور." مسؤل گروه با ببخشید تند راه افتاد و پسرها پشت سرش. دلم می‌خواست همپایشان می‌رفتم اما مطمئن بودم با آن سرعت به گردِ پایشان نمی‌رسیدم. روایت مسیر زهرا شنبه‌زاده‌سَرخائی جمعه | ۱۶ شهریور ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 📌 مستندساز اربعین ساعت ۴ صبح روز اربعین لباس خادمی پوشیده، آماده بودم تا برای ضبط مستند به گالیکش بروم. وسواس زیادی برای ساخت مستند و روایت درست اربعین داشتم. زمانی که به کارت خادمی نگاه کردم و پرچم فلسطین را دیدم؛ پرچم را نشانه‌ای در نظر گرفتم و با توکل به خدا جلو رفتم. پیاده‌روی جاماندگان با پیاده‌روی مشایه تفاوت‌های زیادی دارد، مثل کم بودن موکب‌ها و سوژه‌ها اول مسیر یک پسر بچه آمد و به بازیگر ما چفیه داد. مسیر پیاده‌رویی حدودا ۳۰ کیلومتر بود، هر چه جلوتر می‌رفتیم و به گنبد نزدیک‌‌تر می‌شدیم تعداد موکب‌هایی که به یاد فلسطین بودند بیشتر می‌شد. یکی از موکب‌ها در جاده به یاد بچه‌های فلسطین عروسک‌های را گذاشته بود. یا موکب دیگری که برای مقاومت و فلسطین سرود میخواندند و نقاشی می‌کشیدند. با بازیگرمان صحبت کردم تا ببینم نظر او راجع‌به غزه چیست و توی مستند از صحبت‌هایش استفاده کنم. ضحی با اینکه سنی نداشت اما خیلی خوب بلد بود حرف بزند ضحی: «من همیشه دلم می‌خواست یه کاری برای بچه‌های فلسطینی انجام بدم اما نمی‌دونستم باید چیکار کنم. دوست داشتم پرچم و چفیه فلسطینی توی مسیر داشته باشم، زمانی که اون آقا پسر بهم چفیه داد خوشحال شدم. به موکب کودکان کربلا که رسیدم و دیدم دخترا دارن سرود میخونن دلم خواست منم باهاشون سرود بخونم. وقتی عکس بچه‌های فلسطین که به موکب وصل شده بود رو دیدم، از اینکه چفیه دارم و به همه نشون می‌دم که همراه بچه‌های فلسطینی هستم خوشحال شدم.» این اولین باری بود که داشتم کار مستند انجام می‌دادم و از اینکه بازیگر با بصیرتی انتخاب کرده بودم که به یاد مردم فلسطین بود افتخار می‌کردم. زهرا سالاری جمعه | ۱۶ شهریور ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 📌 📌 ندا الاقصی لیوان شربت آبلیمو که خالی شده بود را که در کیسه زباله‌ی مشکی کنار مشایه انداختم، نگاهم به‌شان افتاد. مردی جوان روی ولیچر، با شالی به رنگ پرچم فلسطین بر گردن. حدودا سی ساله، با ریشی آنکادر شده، صورت سبزه، چشمان گود رفته و زخمی کنار لب. پشت سرش زنی جوان با عبای بلند و روسری مشکی که لبنانی گره زده بود، او را هل می‌داد.‌ کیفی روی دوش داشت که پرچم لبنان روی‌اش بود. صورتش را درست ندیدم. صدای خواهرم بلند شد: - چی شد؟‌ چرا وایسادی؟ کلاه نقاب‌دار را روی سرم گذاشتم: - برام جالبه یکی غیر از ایرانی‌ها رو هم دیدم که با خودش پرچم فلسطین آورده. بقیه که انگار این ۱۰، ۱۱ ماه خواب بودن. منا ظرف آب را داخل کیسه انداخت: - راست می‌گی. بیا بریم پیش‌شون. وقتی سطح دوی حوزه دارم باید بتونم چهارتا کلمه باهاشون حرف بزنم. به سمت‌شان که حرکت کردیم، آن‌ها توقف کردند. زن خم شد و سربند زرد مرد که نقش (نحن الغالبون) داشت را مرتب کرد. مرد‌ چفیه‌ی مچاله شده روی زانوی‌اش را برداشت و عرق زن را پاک کرد. در این لحظه بود که زن متوجه حضور منا شد و به سمت او برگشت. منا از کیفش کیسه‌ی کوچکی در آورد و به او انجیر تعارف کرد. زن با لبخند چند دانه برداشت.  منا کمی خم شد و کیسه را جلوی مرد هم گرفت و او هم با لبخند یکی برداشت. چند دقیقه‌ای صحبت کردند. حین صحبت‌های منا، زن لبخند زد و دست او را گرفت. منا یکی دوبار من را نشان داد. زن و مرد نگاهی به من کردند و سری تکان دادند. من هم با تکان سر جواب دادم. چند لحظه بعد منا اشاره کرد جلو بروم. نزدیک آن‌ها رفتم. خم شدم‌ و با مرد دست دادم و کنارشان ایستادم و رو به زن گفتم: - السلام علیکِ یا اختی منا خندید. زن هم خندید و جواب داد: - السلام علیک اخا الایرانی منا کلاهش را برداشت و با شال مشکی‌اش عرقش را پاک کرد: - مهدی! آقای سلمان از جانبازان طوفان الاقصی‌ست. خانم طهورا هم همسرشونه. برای شرکت در همایش ندا الاقصی اومده بودن.‌ می‌گن بار اوله اومدن راهپیمایی اربعین و خیلی شگفت‌زده هستن. بهشون گفتم تو نویسنده‌ای و یه داستان کوتاه واسه غزه نوشتی که جایزه هم گرفته. اسمش چی بود؟ دست مرد را گرفتم و با لبخند گفتم: - عروسی طفل. منا چند لحظه داستان را برای طهورا و سلمان تعریف کرد و هر دو حسابی لبخند زدند. منا همانطور که دست طهورا را گرفته بود رو به من کرد: - شماره‌ام رو بهشون دادم، قرار شد تو واتساپ برام ایده بفرستن تو درباره‌اش بنویسی. به سلمان نگاه کردم و‌ خندیدم و دستش را فشار دادم: - علی راسی! سلمان هم دستم را فشار داد: - شکراً شکراً. منا و طهورا همدیگر را در آغوش گرفتند. من و سلمان هم دست دادیم.‌ طهورا خواست ولیچر را هل بدهد که سلمان با تکان دست او را متوقف کرد. دو قدم عقب آمدند تا روبروی ما قرار گرفتند. سلمان با حرارت چند لحظه‌ای صحبت کرد. منا سر تکان می‌داد. حرفش که تمام شد منا رو به من گفت: - آقای سلمان می‌گه می‌خوام بابت عملیات وعده صادق از ایران تشکر کنم. می‌گه قبلش ما رزمنده‌ها هرچی می‌گفتیم بهترین دوست ما ایرانه نه ترکیه و قطر، بمباران تبلیغات نمی‌ذاشت مردم باور کنن، ولی حالا مردم با غرور از حمایت ایران می‌گن. فقط سوالم اینه مگه سید القائد نگفتن فلسطین مساله اول جهان اسلامه؟‌ چرا اینجا خیلی اثری از فلسطین نمی‌بینم؟ کوله‌ام را در آوردم و روی زمین گذاشتم. روبروی ولیچر خم شدم‌ و رو به سلمان کردم: - منا! همزمان براش ترجمه کن. برادر! مشکل همینه که بعضی‌ها دوست ندارن مسلمان‌های دنیا حرف‌های این رهبر رو درست بشنون، وگرنه می‌بینن حرفش عین قرآن و کلام رسول الله از حق می‌گه. ولی من دلم روشنه. وقتی حتی توی آمریکا و انگلیس و کره هم راهپیمایی حمایت از فلسطین برگزار می‌شه، یعنی هنوز تو دنیا وجدان‌های بیدار هست. چند لحظه صبر کردم که ترجمه کردن منا تمام شود. بعد به سلمان خیره شدم و گفتم: - خیبر، خیبر یا صیهون، جیش محمد قادمون! سلمان با شور حرفم رو تکرار کرد. از جا بلند شدم‌ و بوسیدمش. سرم را برگرداندم و خداحافظی کردیم. روایت مسیر مهدی نانکلی جمعه | ۱۶ شهریور ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 📌 سفرنوشت اربعین قسمت بیست‌ودوم: موکب سنگاپور به همراه "اسرول" و "محمد یونس" به موکب شیعیان سنگاپور رفتیم و روی مبل‌های درب و داغان آن مشغول گپ زدن شدیم. از شیعه شدن محمد یونس پرسیدم. و اینکه شیعه شدنش ربطی به انقلاب ایران هم داشت یا نه؟ گفت از قبل مطالعاتی داشته است، اما بعد از به قدرت رسیدن امام خمینی در ایران (جالب است که از کلمه "امام" استفاده می‌کرد) یک طلبه اندونزیایی به نام "سید حسین الشهاب" به سنگاپور مهاجرت می‌کند. او که در قم درس خوانده بود به آنجا می‌رود تا شیعه را به آنها معرفی کند و بسیاری از سنگاپوری‌ها و اندونزیایی‌ها توسط او مسلمان و شیعه شده‌اند. از او و اسرول پرسیدم وقتی با یک غیرشیعی مواجه می‌شوید برای معرفی مذهب شیعه چه کتابی را به او معرفی می‌کنید؟ از کتاب‌هایی نام بردند که بارها شنیده‌ام و بعضی‌هایشان سال‌هاست در میان کتاب‌های خودم خاک می‌خورند، اما هنوز نوبت خواندنشان نرسیده است! کتاب هایی مثل ثم اهتدیت، المراجعات، شب‌های پیشاور و مناظره علمای بغداد. اسرول علاقه زیادی به ایران نشان می‌داد. گفت تاکنون سه بار سریال مختارنامه را با زیرنویس انگلیسی دیده است و باز هم دوست دارد ببیند. و وقتی گفتم کارگردان مختارنامه در حال ساختن سریالی در مورد سلمان فارسی است به وجد آمد. پرسید: مجید مجیدی؟ و بعد خودش پاسخ داد: نه مجید مجیدی کارگردان فیلم محمد رسول الله است. محمد یونس پرسید کی ایران را ترک کرده‌ام؟ سوالش عجیب بود اما شرح سفرم را برایش گفتم. پرسید تا در ایران بودی ایران به اسرائیل حمله نکرد؟ چشمانم از حدقه بیرون زد! انتقام خون اسماعیل هنیه فلسطینی به این پیرمرد سنگاپوری چه ربطی داشت که هزاران کیلومتر دورتر از ما و آنها زندگی می‌کرد؟ گفتم هر روز اخبار را دنبال می‌کنم و هنوز اتفاقی نیفتاده. مگر شما هم منتظر حمله ایران هستید؟ گفت منتظرم که ببینم یهود لعنت الله علیه تمام شود! و ادامه داد: ‌می‌دانم تنها ایران است که می‌تواند به اسرائیل درس عبرت بدهد نه دیگر کشورها. بقیه کشورهای و حتی کشورهای مسلمان از آمریکا می‌ترسند. می‌ترسند آمریکا پول‌هایشان را بلوکه کند و آن وقت است که به التماس بیفتند. بعد هم با غرور ادامه داد: تنها امام خمینی بود که در سال ۱۹۷۹ وقتی آمریکا پول‌های ایران را بلوکه کرد گفت: من از شما نمی‌ترسم، من تنها از خدا می‌ترسم. روایت مسیر ۳۱ مرداد پانوشت: نفر اول ایستاده از راست: محمد یونس نفر اول ایستاده از چپ: اسرول ادامه دارد... احمدرضا روحانی‌سروستانی eitaa.com/aras_sarv1990 سه‌شنبه | ۲۷ شهریور ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 سفرنوشت اربعین قسمت بیست‌وسوم: letter 4 you "اگر شما از یکی از کشورهای آمریکا و یا اروپا هستید به من بگویید؛ من برای شما یک نامه دارم." نزدیک اذان صبح بود و مسیر تقریبا خلوت شده بود که با این تابلو مواجه شدم. از عبارت letter 4 you می‌شد فهمید که مربوط به نامه آقا به جوانان اروپایی و آمریکایی است و ظاهرشان می‌گفت دختران دانشجوی ایرانی هستند. سلام کردم و درخواست کردم که از فعالیت‌هایشان بدانم اما در عین ناباوری جواب سر بالا شنیدم! چیزی در این مایه‌ها که آقا برو مزاحم نشو!!!! نمی‌دانم کنجکاوی بیش از حد ایرانی‌ها کلافه‌شان کرده بود و یا ساعت ۳:۳۰ صبح حوصله توضیح دادن آن هم به یک ایرانی نداشتند. گذشتم و رفتم و در همان حوالی به چند تابلو دیگر با همین شکل و اندازه و دست خط مواجه شدم. برخورد آنها هم دقیقاً همانگونه بود! حتی چیزی که می‌خواستند به مخاطبشان هدیه دهند را به من نشان هم ندادند! زحمتش تنها بیرون آوردن آن هدیه از پلاستیک بود!!! نمی‌دانم که بودند و از کجا این مسئولیت را به عهده گرفته بودند، اما خاطره خوبی از خود در ذهن من - و احتمالا بسیاری دیگر - به جای نگذاشتند. روایت مسیر ۱ شهریور ادامه دارد... احمدرضا روحانی‌سروستانی eitaa.com/aras_sarv1990 چهارشنبه | ۲۸ شهریور ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 📌 در راه، سید حسن را دیده بودیم... در راه، سید حسن را دیده بودیم. زیر پرچم فلسطین که خود را به نسیم سپرده بود، درکنار تعدادی سرداران، گوشه‌ای خاکی به تماشای موج جمعیت متراکم ایستاده بود؛ عبای قهوه‌ای به تن و قبای سیاهی که به اندازه عمامه‌اش رنگ نداشت، ریش‌های پرپشت کمی بزرگتر از گردی صورت که سفیدی هر تارش هزار داستان در دل نگه داشته بود و تک و توکی جو گندمی که گمانم آن‌ها هم به زودی سفید می‌شدند، و ای کاش که فرصت سفید شدن داشتند، لبخندی مقتدرانه ولی گرم که چشم‌هایش را از پشت شیشه عینک طبی دسته مشکی‌اش تنگ کرده بود، شانه‌هایی که در سی سال رهبری پهن شده بودند برای پناه و تکیه‌گاه مقاومت، انگشتر عنابی رنگ در انگشت کوچک دست راستش که اقتدارش را دو چندان می‌کرد خواهرم دستم را کشید و گفت: بیا حالا که فرصتش هست یه سلفی با سید حسن بگیریم. کنار سید ایستاد. ظرف وجودم آن قدر کوچک بود و نشتی داشت که نمی‌توانستم صلابتی را که از نگاه حیدری‌وارش به درونم می‌ریخت نگه دارم. چه قدر زنده بود! به عکس نمی‌مانست. انگار که خود واقعی‌اش نگاه می‌کرد و خود واقعی‌اش لبخند می‌زد. خواهرم قدش را کشید و با دست چپش نشان پیروزی گرفت و من تند تند دایره سفید پایین صفحه گوشی را می‌زدم. از وقتی دست خدا خوب کرده‌ای دراز شد و گوشی و آن قاب درونش را برد، خواهرم یک بند تکرار می‌کرد: دلم فقط برا یه چیز می‌سوزه. سلفیم با سید حسن نصر الله...! به گمانم بوی دل‌های سوخته پخش شده بود بین غبار ساختمان‌های فرو ریخته و زمینِ دهن باز کرده  و در دالان زمان، طوفان‌وار به عقب چرخیده بود. چرخیده بود و در اربعین هزار و چهارصد و سه در مشایه ایستاده بود، و با سیال چگال و گرم هوای عراق رسیده بود به قلب و نفس خواهرم. به گمانم زمان پیش پیش سوزاندش. گمانم به دلش افتاده بود یک ماه دیگر عالمی برای سید مقاومت می‌سوزند و نصر الله آغاز می‌شود... فاطمه حاجی‌عبدالرحمانی چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا