eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
328 ویدیو
4 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 کوله‌ی سخنگو! کوله‌اش نظرم را جلب کرد. خودش یک منبر کامل بود. رفتم سراغش. دانشجوی مامایی بود و راهی زیارت اربعین. - چی شد که این جمله رو نوشتی و این پیکسلا رو زدی روی کوله‌ات؟ شروع کرد به توضیح دادن: «خب اربعین واقعاً یه فرصت بی‌نظیر و خیلی عالیه برای همفکری و تبادل نظر. اما از اونجایی که نمی‌شه با همه آدم‌های مسیر هم‌کلام شد، به ذهنم رسید جمله‌ای روی کوله‌ام بنویسم و از این طریق با بقیه زائرا صحبت کرده باشم و پیامم رو بهشون رسونده باشم.» - چی شد که به این جمله رسیدی؟ - راستش موارد خیلی زیادی تو ذهنم بود. اینکه راجع به حجاب بنویسم یا راجع به ضرورت امر به معروف و نهی از منکر. راجع به اسراف نکردن خوراکی‌ها بنویسم یا نریختن آشغال توی مسیر، عکس شهدای اخیر رو بزنم و عکس رهبری و خیلی چیزای دیگه! همه توی سرم دور می‌خوردن. اما مگه کوله چقدر جا داشت برای این همه دغدغه‌های من؟ ادامه روایت در مجله راوینا فاطمه صیادنژاد یک‌شنبه | ۱۲ مرداد ۱۴۰۴ | روایت خوزستان @revayatekouzestan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 مهرهٔ کلیدیِ موکب گرمای نجف برایمان دیگر آن کابوس پارسال نیست. نه این‌که آفتاب مهربان‌تر شده باشد، نه! فقط ما جان‌سخت‌تر شده‌ایم. این را فقط من نمی‌گویم؛ همهٔ خادم‌ها، بی‌استثنا، به آن معترفند. این طاقت را مدیون قطعی‌های مکرر برق ایرانیم! انگار ما را از درون، برای این گرمای نجف آبدیده کرده‌اند. حالا نه فقط گرما که حتی نوشیدن آب گرم هم برایمان عجیب و غریب نیست. با این حال، نبودِ آب سرد، هنوز هم حسرت‌برانگیز است. موتور آب‌سردکن، دو روزی می‌شود که انگار به کما رفته. بیشتر شبیه یک تانکر آب شده تا دستگاه آب‌سردکن. خانم رضایی پارچ آبی را زیر شیر آن گرفته، اخم‌هایش درهم گره خورده: -نمی‌دونم چرا آب نمیاد! چهارپایه‌ای زیر پایش گذاشت؛ قد کشید تا داخل آبسرد کن را از نزدیک ببیند: - عه یَ خو هیچ آو دش نی! خانم‌ رضایی، مثل مادری که بالای سر نوزادش بیدار می‌ماند، از آب‌سردکن مراقبت می‌کند. اما آقایان... انگار برایشان فرقی ندارد این دستگاه باشد یا نباشد. از همان طرف صدای یکیشان آمد: - خوَهرم، چی نی! پمپ خاموشه! وسط رسیدگی به دو زائر بودم که صداها بلندتر شد. صدای خانم رضایی، صدای مردها، همه در هم پیچیده. رفتم سمت آب‌سردکن. یکی از آقایان، دستش بین در دستگاه گیر کرده بود و زخمی شده بود. خون می‌آمد. دنبال باند می‌گشتند. یکی با هیجان گفت: «تاندون دستش پاره بیه!» دیگری با آرامش گفت: «نه بابا، چیی نی! باند بیاریت فقط!» بی‌اختیار به سمت محوطه آشپزخانه کشیده شدم. دو نفر مشغول چرخ کردن گوشت بودند؛ با چرخ‌گوشت بزرگی که در عقب یک وانت جا خوش کرده بود. آن‌طرف‌تر، روی سکوی سیمانی، چند نفر دور مجروح جمع شده بودند. آشپز موکب بود. دورش جمع شده بودند و هرکس چیزی می‌گفت. یکی از خانم‌ها پیشنهاد داد زردچوبه روی زخم بریزند. یکی گفت پودر داخل کپسول آموکسی‌سیلین را بریزید. اما خودش، در میان این همه هیاهو، تنها کسی بود که آرام نشسته بود. نه ناله‌ای، نه فریادی. ساعت ۱۴ بود. زائران و خادمان یکی‌یکی می‌آمدند، بعضی خسته، بعضی گرسنه: - ناهار کی آماده می‌شه؟ و تنها جوابی که دهان به دهان می‌چرخید، همین یک جمله بود: «دست آشپز بریده، غذا دیر آماده می‌شه!» همین یک جمله، سکوت و همدلی عجیبی به همراه داشت. همه پذیرفتند، بدون گلایه، بدون پرسش. نزدیک ساعت ۱۵، بالاخره غذا آماده شد. انگار همه فهمیده بودند که برای موکب، آشپزی چقدر مهم است. امروز، آن مرد آرام و صبور، با دستان زخم‌خورده‌اش به ما فهماند که شاید کلیدی‌ترین مهرهٔ یک موکب، نه سخنران باشد، نه حتی مسئول؛ بلکه همان آشپزی است که بی‌ادعا، بی‌صدا، دل‌ها را سیر می‌کند. بعد از صرف غذا، با خانم‌ها قرار گذاشتیم برویم عیادتش... پروین حافظی چهارشنبه | ١۵ مرداد ۱۴۰۴ | موکب حضرت ابوالفضل راوی ماه؛ خانه روایت استان لرستان @ravimah ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 محبت کودکانه بعد از نماز مغرب و عشاء در حرم امیرالمومنین(ع) با دوستم به صف غذا رفتیم. صف بلندبالایی که سالم بیرون آمدن از آن دست خدا بود. از لابه‌لای صلوات‌ها رد شدیم و به صف‌بندی‌های داربستی که رسیدیم، بالاخره نفسم آزاد شد. دو دختر بچه مدام جلویم شیطنت می‌کردند؛ از داربست بالا می‌رفتند، می‌چرخیدند، می‌خندیدند. ناگهان یکی از آنها که به نظر ۶ یا ۷ ساله بود، بدون هیچ پیش‌زمینه‌ای بعد از کمی زل زدن به من و دوستم، به ما اشاره کرد و با لهجه‌ی عربی پرسید: «عراقی؟» خندیدم و جواب دادم: «ایرانی» تصور هر واکنشی را داشتم غیر از آن کار؛ با دستش برایمان قلب درست کرد. خنده‌ی کودکانه‌اش، مرا به خنده انداخت. قلبش را نصف کرد و همانطور که جلو می‌رفتیم، دستش را بالا آورد که یعنی «کاملش کن». من و دوستم هم کاملش کردیم. لحظه‌ای بعد، دست‌هایش را باز کرد و هر دویمان را در بغل گرفت. زن پشت سرم انگشتش را پشت کمرم فشار داد و گفت: «این بازی ها رو بذارید برای بعد... برید جلو» جلو رفتیم. دختر بچه با صورت سبزه و موهای قهوه‌ای فر، لبخند پهنی زد و چیزی به عربی گفت. آنقدر سریع که لبخند مستاصلی زدم و جواب دادم: «لا أفهَم» به محض گرفتن غذا، با چوب‌‌پر خادم، به بیرون هدایت شدیم. قبل از آنکه دویدن دو دختر سرعت بگیرد، روی شانه‌اش زدم. گوشی‌ام را بالا گرفتم و گفتم: «مُصَوَر... مُصَوَر» همان عربی دست و پا شکسته را هم در موقعیت‌های اضطراری فراموش می‌کردم. لبخند زیبایی زد. انگشت اشاره را جلوی صورت چرخاند و دستش را به چپ و راست در هوا تکان داد و چیزهایی زیر لب گفت. منظورش را فهمیدم. با همان خنده‌ی پر محبت کودکانه، مثل خیلی از دختر بچه‌ها دوید و حسرت یک عکس یادگاری را بر دلم گذاشت. مریم خوشبخت سه‌شنبه | ۱۴ مرداد ۱۴۰۴ | مُشتا؛ روایت هرمزگان @moshta_revayat ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 خمسه و خمسین احساس می‌کردیم ابری غلیظ از شرجی و رطوبت بالای سرمان جمع شده. می‌آمد روی زمین. بخار می‌شد و می‌نشست روی سلول‌ به سلولمان. اولین کسی که گفت اتوبوس، اتوبوس به سمتش رفتیم. خنکای اتوبوس که سر حالمان کرد راننده قیمت را گفت. پسر جوانی پشت سرمان نشسته بود. کلی اعتراض کرد: «نزدیک اربعین شده دارن دولا پهنا حساب می‌کنن». گرما حوصله بحث کردن را از همه گرفته بود. اتوبوس به راه افتاد. هنوز صدای پسر جوان می‌آمد: «اولین باره دارم میام، همیشه می‌گفتم پول پای عراقی‌ها نریزین. اونا نسل همون‌هایی هستن که به ما حمله کردن. بهم می‌گفتن اربعین برو و ببین. خدا رو شکر اومدم و دیدم که از همون نسلن». راننده قیمت را زیاد گفته بود. چند نفر دیگر هم اعتراض کرده بودند. ولی همه فقط می‌خواستند از گرما فرار کنند. اتوبوس با همان قیمت اولیه راه افتاد. کمتر از یک ساعت که گذشت پیچید سمت پمپ بنزین. مردی کارتن به دست داخل اتوبوس شد. پر از ساندویچ نذری فلافل با نان عراقی‌. پسر جوان قه‌قهه‌ای زد: «پول ساندویچ رو پیش پیش، راننده باهامون حساب کرده». همه سکوت کردند. پشت‌بندش مردی شیک‌پوش بالا آمد. با همان لهجه‌ی عراقی سوالی از راننده پرسید. راننده گفت: خمسه و خمسین. و بعد گفت‌‌و‌گوی کوتاهی کردند. راننده ایستاد. رو به همه‌ی مسافرها. اشاره کرد به مرد شیک‌پوش و گفت: «این آقا هزینه‌ی تمام ۵۵ مسافر اتوبوس را یک‌جا حساب کرد». ریحانه شفیعی دوشنبه | ۲۰ مرداد ۱۴۰۴ | شناشیر؛ رسانه مرکز روایت استان بوشهر @shenashir_bu ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 نقطه رهایی! سفر اربعین، برای من، چند سال است که جایی وسط نخلستان‌های هاشمیات -بنات‌ُالحسن- به پایان می‌رسد؛ نزدیک مزار یک زن؛ دخترِ موسی‌بن‌جعفر. کربلا -و خاصه قطعه‌ی پایانیِ مسیرش، بعد از سیطره‌ی ابراهیم- توی ذهن من، نقطه‌ی شروع است؛ شروعِ سفرِ یک‌ساله‌ی بعدی. حالیه، عدد روی تابلوهای مسیر نجف-کربلا، هی کم‌تر و کم‌تر می‌شود. کربلا ۱۵ کم، کربلا ۱۰ کم، کربلا ۵ کم؛ و من خودم دیدم که وقتی عددها گُم شدند، روی دیوارِ کهن‌سالِ نزدیک سیطره، دیگر ننوشته بودند کربلا چند کیلومتر؛ نوشته بودند الی‌الامام... خدا، این رهاییِ چند روزه را زیاد کند؛ اندازه‌ی یک‌سال، حتی بیش‌تر. محسن حسن‌زاده @targap دوشنبه| ۲۰ مرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 ** | روایت مردم ایران*- @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
2.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 ۸۸۰ عمود مانده سید است و اولاد پیغمبر. این را من نه، شال و کلاه سبز سیادتش می‌گوید. از بندر ترکمن خودش را به جمع این مردم در راه رسانده. یک عصا در دست و چوبی بلند در دست دیگر دارد. قدم‌های کوتاه و آرامش خبر از توان و بنیه ضعیف بدنش می‌دهند. می‌خواهم از مشهدی حسین بگویم. بیشتر از هشتاد و پنج محرم و صفر را به عمرش دیده است. پسرش یک دست به کوله، با دست دیگر پدر را باد می‌زند و می‌گوید: "امسال محرم قسمم داده پیاده بیاورمش زیارت امام حسین. همه خواهر و برادرهایم مخالف بودند اما من آوردمش. دعا کنید به سلامت برسد." کسی حریفش نمی‌شود که حتی یک عمود را با وسیله‌ای طی کند. یک ساعتی را آرام پشت سرشان حرکت کردم. در مسیر توجه همه به او جلب و گرم صحبت می‌شدند. بعضی‌ها هم مقوا به دست پسر را همراهی و پدر را باد می‌زدند. سه روز مانده به اربعین عراق و ۸۸۰ عمود دیگر برای مش حسین باقیست. دعا کنید این مرید به مرادش برسد. ما تشنه عشقیم و شنیدیم که گفتند رفعِ عطشِ عشق فقط نامِ حسین(ع) است. مهربان‌زهرا هوشیاری @dayere_minayi یک‌شنبه | ۱۹ مرداد ۱۴۰۴ | طریق الکفل ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
2.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 📌 گنبد آهنین! اربعینِ امسال، خیلی بالستیک‌آلود بود. هرجا که گفتگو از حال‌واحوال، فراتر می‌رفت، کسی بود که با دستش، ادای رد شدن موشک‌های ایرانی به مقصدِ فلسطین اشغال‌شده را نشان بدهد و چیزکی بگوید درباره جفتک‌پرانی اسرائیل. مثلا جوانِ بصراوی که با هم پشت آن کامیون بزرگ نشسته بودیم، طوری با ذوق فیلم‌های فرود آمدن موشک‌ها در آن شهرک‌های مشئوم را نشان می‌داد که دوستانش هم آمدند تماشا. بعد هم گفت شب اولی که موشک زدیم به اسرائیل، تا صبح نخوابیده و هی با خواندن ترجمه‌ی اخبارِ ایران، ذوق کرده. اما بین همه‌ی گفتگوها، یکی‌ش برایم عجیب بود. وسط خلوتیِ نصفه‌شبِ طریق بنی‌مسلم، جایی نزدیک طویریج، نشسته بودیم به نفسی تازه کردن که دوباره گفت‌وگوهای بالستیکی، شروع شد. ادامه روایت در مجله راوینا محسن حسن‌زاده @targap سه‌شنبه | ۲۱ مرداد ۱۴۰۴ | جایی نزدیکِ سیطره ابراهیم ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 پست ویژه پست ۱: شروع روایت «خادمی در گرمای نجف» اینجا موکب حضرت ابوالفضل علیه‌السلام است. در دل نجف، زیر آفتاب سوزان ۵۴ درجه. جایی که خدمت، فقط کار نیست؛ عبادت است. اینجا هر کاری، چه ریختن یک استکان چای، چه شستن سرویس بهداشتی، یک جور وصل است... وصلی به راه حسین؛ به دل زائر. ما خادم‌ها، هر روز در یک بخش جدید خدمت می‌کنیم. چرخشی، اما نه بی‌هدف... هر پست یک دنیای جداگانه‌ است؛ یک روایت مستقل. پست ۲: پذیرش «ثبت‌نام زائر یا ثبت عشق؟» توی بخش پذیرش، انگار ما فقط اسم‌ها را ثبت نمی‌کنیم. هر زائر که وارد می‌شود، با لهجه خاص خودش سلام می‌دهد. از جنوب گرفته تا شمال، از سیستان تا آذربایجان. این تفاوت لهجه‌ها یک چیز را فریاد می‌زند: که حسین، همه‌مان را دور هم جمع کرده. بعضی‌ها را نگاه می‌کنی، اشک توی چشمانشان است. بعضی‌ها هم با خجالت می‌پرسند: «اینجا جا هست؟» دلت می‌لرزد؛ چون تو فقط یک اسم نمی‌نویسی، تو یک دل خسته را راه می‌دهی به خیمه‌ی امن حسین. پست : اسکان «سقف کوچکی روی دل‌های بزرگ» بخش اسکان شاید از بیرون فقط نظم دادن به خواب زائرها باشد؛ ولی از درون، یعنی فراهم کردن آرامش برای دل‌هایی که با هزار نذر و نیاز آمده‌اند... یک نفر تازه از راه رسیده؛ پایش تاول زده؛ یکی دیگر فقط دنبال یک جای خنک است؛ یکی خوابش نمی‌برد و دلش فقط چند لحظه سکوت می‌خواهد. می‌بینی که یک بالش خنک، یک دوش، یا یک لیوان آب خنک، می‌شود کل دنیا برای یک زائر... پست ۴: چایخانه حضرتی «استکان‌هایی که با دل پُر می‌شوند» توی چایخانه حضرتی، ما فقط چایی نمی‌ریزیم؛ ما دل می‌ریزیم تو استکان‌ها. لب‌های خشک‌شده از پیاده‌روی، چشم‌های خسته، ولی پرنور. با اولین قلپ چای، زائر انگار جان دوباره می‌گیرد. و ما فقط نگاه می‌کنیم و توی دلمان می‌گوییم: «قبوله آقا؟» پست ۵: شهرداری موکب «وقتی خدمت، شوخی می‌سازد!» در واحد شهرداری موکب، همه با خنده‌‌اند. یکی می‌گوید: «من خیابونای عراق رو آسفالت کردم!» آن یکی می‌گوید: «من برق رو رایگان کردم، کولرها قطع نمی‌شن!» و نفر سوم با خنده می‌گوید: «من مسئول رسوندن آب به کل نجفم!» شوخی‌ها پشت هم می‌آید؛ اما پشت هر شوخی، یک دل خالص است. ما زباله جمع می‌کنیم؛ می‌شوییم؛ جارو می‌زنیم؛ اما با لبخند، با دل، با عشق. و تهش یکی از خادم‌ها می‌گوید: «هرکی اینجا دستش بره تو لوله، دعاش مستقیم می‌ره بالا!» ادامه در مجله راوینا اعظم گوهری دوشنبه | ۲۰ مرداد ۱۴۰۴ | راوی ماه؛ خانه روایت استان لرستان @ravimah ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 📌 إنطنی عَلَمَک پرده اول جای میله‌های پرچم را صاف کردم. دلم نخواست امسال فقط یک پرچم سیاه محرم باشد. دو پرچم دیگر هم زدم؛ یکی سیاه برای سرداران. سهمشان در این ماه خالی است. گرچه برایشان روضه‌ای نخوانده‌ایم، اما مگر نه اینکه در راه حسین، عزا جز برای خودش معنا ندارد؟ پرچم ایران را هم در جای سوم کاشتم، تا همه بفهمند به قول حاج‌قاسم، این حرم اگر بماند، باقی حرم‌ها هم می‌مانند. و خدا خواست که این حرم هنوز ایستاده باشد. پرده دوم چند ساعت مانده به حرکت، تازه کوله‌ها را بستیم. یکی‌دو دست لباس، کمی خاکشیر، آبلیمو، کلاه و عینک دودی… هرچه بود ریختیم داخل کوله. اما طبق رسم هر سال، دعوایمان تازه سر پرچم شروع شد. همسرم گفت: «پرچم ایران را برمی‌دارم.» بعد لبخندی زد و زیر لب خواند: «ای میهنِ خدایی، صحنِ امام رضایی…» دیگر چیزی نگفتم. انگار زبانم را بست. پرچم در دست او، بوی دیگری داشت. پرده سوم راه سخت بود، گرمای عراق بندبند تن‌مان را می‌سوزاند. حتی دمِ غروب هم آفتاب رحم نداشت. تا می‌رسیدیم به موکبی که مه‌پاش داشت، نفس تازه می‌کردیم. جوان‌های موکب‌دار همین که پرچم ایران را در دستمان می‌دیدند، از دور دست‌هایشان را مثل قوس موشک‌های ایرانی حرکت می‌دادند و با اصرار ما را به داخل موکب‌شان می‌کشاندند. از کنار موکبی رد می‌شدیم که ناگهان پیرمردی هفتاد ساله موکب‌دار صدایمان زد. با دست اشاره به پرچم کرد و گفت: «إنطنی عَلَمَک…» گفتم: «لِیَش؟» اشاره کرد به سردر موکبش که پرچم را برای آنجا می‌خواست. با چشمانی پر از اشک و افتخار بوسه‌ای بر پر پرچم زد و آن را از ما گرفت. محمود خدابخشی شنبه | ۲۵ مرداد ۱۴۰۴ | رسام؛ روایت‌سرای استان مرکزی @rasam_markazi ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 ابوحسن همان دمِ رسیدنمان به خانه‌اش، وقتی در روشنایی نگاهش کردم ثانیه‌ای چشمانش من را گرفت. طوری که، به زبان آوردمش. انگار همسفرهایم منتظر بودند و یک‌صدا تایید کردند، «آره چقدر چشمانِ أبوحسن گیراست.» جمعِ اضداد بود. یک مردِ پنجاه و خورده‌ای ساله نظامی و اصیلِ عِراقی که از چشمانِ درشتش محبت و احساس می‌چکید. موهای فِید کرده! و دشداشه مشکی و سیگار لایِ انگشتانش هم، لاتی‌‌ِ عِراقی‌اش را پر کرده بود. همین دقایق اول خودش و خانواده‌اش دلمان را حسابی برده بودند، که فهمیدیم ابوحسن راننده‌ی حاج‌قاسم در عراق هم بوده و مِهرشان در دلمان چندین برابر شد. از لحظه ورودمان خودش و پسرش اسعد، مدام ازمان پذیرایی می‌کردند و جلویمان دولا و راست می‌شدند و تا می‌آمدیم برای کمک بلند شویم، صدایشان بلند میشد و تند و پشتِ‌هم و محکم بهمان میگفتند که «إستَریح، إستَریح». حالا بیا و به عربی بهشان بگو، «به خدا خجالت می‌کشیم که ما استراحت کنیم و شما جلویمان اینطور خم و راست شَوی و پذیراییمان کنی و اگر خودمان کمک کنیم راحت‌تریم»، اما امان از این زبانِ عاجز که تا بیاید دو کلام عربی بگوید سفره پهن شده و کارها تمام شده است... ابوحسنِ عزیز یک روزِ تمام، همه‌اش را گذاشت تا مراقبمان باشد. یعنی مراقبِ زائران حسین(ع). ادامه روایت در مجله راوینا آرزو صادقی @madaare_hagh شنبه | ۱۸ مرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
1.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 امام حسینِ اسرائیلی دستش را برد توی وان پر از آب یخ، یکی از آن «مای‌بارد»های معروف اربعینی را برداشت و سر کشید. همسفرمان بود و صدای بم و بلندی داشت، وسط جمعیت که قرار گرفتیم گلو را صاف کرد و شمرده شمرده فریاد زد: «پیروزیِ رزمندگانِ اسلام و نابودیِ اسرائیل همه، یکصدا، مرگ، بر، اسرآئیل»! جمعیت اطراف همراه شدند با شعار. صدای مرگ بر اسرائیل پیچید توی مسیر پیاده‌روی و چربید بر نوای قدم‌ها و پچ‌پچ‌ها. اقای شعاردهنده، مرگ بر آمریکا را هم اضافش کرد. جمعیت چندباری پشت سر هم شعار دادند. آمدیم که آخرین مرگ بر اسرائیل را بگوییم خانم حدودا ۴۰ ساله‌ای که جلوتر از ما در حال حرکت بود برگشت و با ابروهای درهم کشیده به اقای شعاردهنده تشر زد: «اینجا جای مرگ بر اسرائیل گفتن نیست، این مسیر پیاده‌روی اربعینه، چرا لبیک یا حسین نمی‌گید، تو این مسیر فقط باید گفت لبیک یا حسین»! آقا سریع پاسخ داد «اتفاقا اینجا جاشه، مرگ بر اسرائیل همون لبیک یا حسینه». دختر جوانِ حدودا ۲۰ ساله‌ و کالسکه به دستی که کنار خانم در حال حرکت بود با عصبانیت بیشتری گفت: «نخیر، مرگ بر اسرائیل چیه وقتی لبیک یا مهدی و لبیک یا حسین میشه گفت؟!» یکی دیگر از همسفران خودش را کمی جلو کشید: «امام زمان و امام حسینی که به اسرائیل کاری نداره به چه درد میخوره؟!» ادامه روایت در مجله راوینا فاطمه اسلامفر یک‌شنبه | ۲۶ مرداد ۱۴۰۴ | «شناشیر؛ رسانه مرکز روایت استان بوشهر @shenashir_bu ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 📌 فلسطین، خشم فروخفته بالاخره رسیدیم به آن پرچمی که اول سفر همراه خودمان آورده بودیم. پرچم چهل متری در چهار متری؛ به قول متین خودش یک عمود است. (فاصله هر عمود در مسیر مشایه، تقریبا ۵۰ متر است) هرچه باز می‌کردیم، باز دوباره کش می‌آمد و باز می‌شد. گویی تمام آدامس‌های فرگوسن در طول عمرش را به هم وصل کرده باشی. واکنش‌ها جالب بود: یک جوان عراقی آمد و گوشی را داد به دوستش و خودش پشت به پرچم کرد و یک دستش را منحنی کرد و تکان داد، همان علامت موشک‌های ایرانی؛ دوتا خانم عراقی آمدند و پرچم را بوسیدند و خودشان را متبرک کردند؛ یک خانم عراقی هم از کنار ما رد شد و گفت: الله یحفظ آیت‌الله خامنه‌ای. خیلی از جوانان عراقی شروع کردند به شعار دادن و عده‌ای آمدند زیر پرچم را گرفتند و چند قدمی با ما همراه شدند. فلسطین خشم فروخفته‌ای است که نیاز به یک بهانه دارد تا همه فریاد بزنند: «الموت الاسرائیل الموت الامریکا» امیرعباس شاهسواری eitaa.com/neveshtanijat جمعه | ۲۴ مرداد ۱۴۰۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها