📌 #رئیسجمهور_مردم
برای من، ماجراها جور دیگری معنا میشوند
دوازده دی ۹۸رسیدم مشهد.
صبح سیزدهم، میخواستم خوش و خندان به زیارت امام رئوفمان بروم که حاجقاسم را زدند.
بهترین وصف را از آن روز و آن حال، عزیزم، عصمت زارعی، سرود:
«ما خواب بودیم و تو را دیدار دادند…»
چند سری قبلش؟
باز هم مشهد.
این دفعه، چهارم مهر ۹۶. از پایاننامهٔ ارشدم دفاع کرده بودم. سبکبال و خجسته، از همسرم بلیت پرواز مشهد هدیه گرفته بودم بابت دفاع. آیه، دخترم، روی شانههای علی بود که تابوت محسن حججی آمد روی شانههای زوّار امام. وداع شهید در حرم، با مردمی که صدقهسری محسن و محسنها، در امن و امان، آمده بودند زیارت.
همین تازگی؟
سیزدهم دی ۱۴۰۲، اهواز.
رفته بودم از روایت و رسانه بگویم. قرار بود آن روز کرمان باشم برای روایت سالگرد حاجی. نشد. بقیه رفتند و مسیر من افتاد به اهواز.
خوشبخت از معاشرت با زنان اهوازی، روی صحنه مشغول اهدای جوایز بودم که مجری خبر داد ما ماندهایم و زوّار مزار حاجی رفتهاند…
زانوهام سست شد. زیر شانههام را گرفتند. بهت. دریغ. افسوس از باب شهادت که لایق گذر از آن نبودم.
امروز؟
شب ولادتی امام رئوف، همان امامی که حرمش همیشه پناهم بوده. در جشن «پناه» دانشگاه فردوسی مشهد، داشتم برای خواهرها و برادرهام، از آینهها میگفتم، از آینههای حرم که میتوانیم خودمان را در آنها پیدا کنیم. حرفم را از آینهٔ نفاقانگیز شروع کرده بودم، از آینهای در جهان هری پاتر که نه صورتت را، که آرزوی قلبی واقعیات را نشان میدهد. آخرش گفتم اگر حاجی در این آینه نگاه میکرد، حکماً خودش را میدید. او شهادت را زندگی کرد، آرزوی خودش را، حقیقت خودش را.
حالا؟
زمین مشهد خیس باران است.
سرم گیج میرود. نفسم سنگین شده. علی زنگ زد، مثل همان روز که خبر حاجی را داد. من تازه از جشن بیرون آمده بودم.
«هلیکوپتر رئیس جمهور و همراهاش سقوط کرده. هنوز پیدایشان نکردهاند.»
گریه میکنم. دور خودم میچرخم، با گوشی لرزان توی دستهام. زنگ میزنم به منصوره. میگوید دعا کن. میگوید همهمان داریم دعا میکنیم سلامت پیدا شوند. من همیشه دوستش داشتم. همیشه سیدابراهیم رئیسی را دوست داشتم. خیلی دوستش داشتم حتی وقتی خیلی به او نقد داشتم. همیشه به او خوشگمان بودم، سیدی که من را یاد آستان امام رئوفم میانداخت.
نه. دلم نمیخواهد. دلم نمیخواهد امشب، شب ولادت امامجانم، این روایت را هم بگذارم تنگ باقی آن خردهروایتهای کلان که هنوزاهنوز روی قلبم وزنه شدهاند.
نمیخواهم باز من خندیده باشم خوش گذرانده باشم و مردی مردانی در جهانی واقعی تر و سخت تر از جهان کوچک ،من جدی تر از دنیای پاترهدها و فانتزیهای نوجوانی،ام با رنجهای بزرگ با امتحانهای واقعی دست و پنجه نرم کرده باشند. نمیخواهم باز عده ای در لباس ،خدمت با قلبهای مشتاق به کار دویده باشند پریده باشند و من در همان جهان کوچک خودم خیال کرده باشم مشغول کارهای بزرگم یک نفر بیاید مصرع دوم شعر عصمت را از ذهنم پاک کند. یک نفر جلوی ذهنم را بگیرد که این قدر دلواپس و شوریده حال نخواند
«زین پس به نامت پیشوند خون ببندیم؟»
یک نفر بیاید بگوید رئیس جمهور ما و گروه همراهش پیدا شدند باز بند کفششان را محکم میبندند تا تحریمها را دور بزنند تا تلاش کنند حریف ناامیدی ها و نفوذیها و قحط الرجالها و آقازاده ها و غير متخصصها شوند و با سربازان حاجق برای ایرانمان بدوند و ما گاهی دعایشان کنیم و گاهی از اشتباهاتشان حرصمان بگیرد و غر بزنیم.
یکی من را از این کابوس بیدار کند.
پرستو علیعسگرنجاد
دوشنبه | ۱۴۰۳/۲/۳۱ | #مرکزی #اراک
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
فرمولا رو یاد بگیر
توی اتوبوس حواسم رفت به حرفهای دو تا دختر که ظاهر خیلی مذهبی هم نداشتند.
- از دیشب نگرانم. اصلاً نتونستم درست بخوابم. بذار اخبار رو یبار دیگه چک کنم بلکه خبری شده باشه.
- حالا بشه یا نشه خیلی فرقی نداره. همین بوده. همین هست. همینم خواهد بود.
- وای! هیچکدوم زنده نیستن. همشون شهید شدن.
- شهید! اینا که شهید نیستن! شهید پیامبر و امامان که اون همه سختی کشیدن!
- یعنی تو میگی اینا سختی نکشیدن؟
- چرا کشیدن؛ ولی ابراهیم داریم تا ابراهیم.
- طرف رفته تو اون شرایط بتها رو شکسته. پسر عزیزشو به خاطر حرف خدا قربانی کرده. اینقدر خوب بوده که آتیش براش گلستون شده. اونوقت در مقابل اینا، مسئولای ما که نمیشن شهید!؟
معلوم بود فرد بیراهی نیست؛ اما از این حرفش ناراحت شدم اونجا. حس کردم میتونم باهاش حرف بزنم: عزیزم میتونم جوابتونو بدم؟ با پوزخندی گفت: بله اگه میتونید!
- عزیزم قبول داری الان زمانه متفاوته.
- آره خبول دارم.
- الان که دیگه نه بتی هست که آدما بپرستن نه کسی بخواد بره اونو بشکنه؛ اما غرب برای عدهای بته. غرب تواناست. بدون ارتباط باهاشون کشورها سرانجامی جز نابودی و انزوا ندارن. درسته؟
- نه. کی گفته؟ هر کسی که تلاش کنه و سرمایه گذاری درستی داشته باشه میتونه پیشرفت کنه. مگه کره و ژاپن غربن که اینقدر پیشرفته هستن؟
دوستش گفت: خب میدونی قبلا کشورهای غربی بت بودن؟ ولی همین آقای رئیسی این باور رو به من و تو داد که واسه آینده تلاش کنیم. به نظر من شهید شدن لیاقت میخواد. مثل رفتن به گلستونه. توی این دنیا و هیاهو اگه حواست نباشه آتیش دامن گیرت میشه. بنظرت الان این دوتا ابراهیم شبیهن یا نه؟
- الان یکم شبیهن.
ادامه حرف دوستش را گرفتم و گفتم: تاریخ مدام در حال تکراره؛ فقط کافیه هوشیار باشی و فرمولارو یاد بگیری. اونوقت میفهمی کجا آتیشه و کجا گلستون. چی بته و چی تبر.
مانیا رضاییفرد
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #مرکزی #اراک
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
یکی از ما
توی ایستگاه اتوبوس ایستاده بودم و گوشی به دست کانالهای مجازی را نگاه میکردم. یکی، هر دقیقه از حادثه خبر میفرستاد؛ یکی از خدمات آقای رئیسی میگفت؛ یکی ختم قرآن و صلوات گرفته بود؛ هر لحظه به حیرتم اضافه میشد. بهت زده بودم که خانمی با دختر خردسالش کنار من ایستاد و پرسید: «فردا همه جا تعطیله؟» گفتم: «نه عزای عمومیه، اما تعطیل نیست.»
اشک توی چشمش حلقه زد و گفت: «شوهرم از وقتی این خبرو شنیده، توی حیاط نشسته و زارزار گریه میکنه، هر کاری کردم نتونستم آرومش کنم. انصافا که آقای رئیسی اهل کار بود. یکی بود از جنس خودمون.»
اعظم خدادادی
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #مرکزی #اراک
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 #رئیسجمهور_مردم
نترس، تا من زندهام...
یک روز به آقای رئیسی گفتم: «آقای رئیسی من [بابت آینده هپکو] میترسم، من وحشت دارم.»
گفت: «نترس، تا من زندهام، چتر حمایتی من روی هپکو است...»
ما همه میترسیم...
شنبه | ۵ خرداد ۱۴۰۳ | #مرکزی #اراک
حسینیه هنر اراک
@hoseiniyehonar_arak
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌#رئیسجمهور_مردم
چشمهایم چون آسمان قم بارید
یک ساعتی میشد که در بلوار پیامبر اعظم (ص) منتظر سید ابراهیم و همراهانش بودم، غرق بودم در جایِ خالی او!
غرق بودم که دستی به شانهام خورد، از خیال رها شدم و به حال برگشتم.
- دیدی خانم، دیدی چیشد؟!
چشمهایش پر از اشک بود. با بغض ادامه داد:
- قدرشو ندونستیم، قدرِ خوبیهاشو، قدر خدمتاشو، قدر مهربونیاشو.
بغضش ترکید و با گریه گفت:
- آقای رئیسی خیلی مظلوم بود، قدر مردونگیشو ندونستیم!
چشمهایم چون آسمان قم شروع به باریدن کرد، همان زمان ماشینی که تابوت شهدا رویش بود از جلویم عبور کرد. مردم به سر زنان میدویدند، گریه میکردند، یا حسینع میگفتند!
در دلم گفتم: «آره سید ابراهیم ما قدرتو ندونستیم، عمری شما دنبال حل کردن کارهای مردم میدویدی، حالا ماییم که دنبال تابوت تو میدویم و چه تلخ است این جای خالی شما و لبخندی که همیشه قابِ صورتتان بود»!
محدثه اسماعیلی
چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | #مرکزی #اراک
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #عملیات_انتقام
کسی تو را ندید...
کسی تو را ندید سر بعضیها گرم بود، گرم متلکها زخم زبانها «چرا نمیزنند؟ جگر ندارند که بزنند؛ نمیگذارند که بزنند؛ ما که گفته بودیم اگر فلانی بیاید نمیزنند.»
بعضیها داشتند کتلت میپختند... و انسانیت و شرفشان بود که عین یک تکه گوشت لخم توی تابه آب میرفت و کم میشد.
بعضیها به سلامتی شروع سرخ سیدی با لهجه عربی فصیح مینوشیدند و فرشتهها «هذا يوم فرحت به آل زیاد و آل مروان» را گریه میکردند «کل یوم عاشورا، کل ارض کربلا» را هم
بعضیها چله گرفته بودند و دلواپس بودند. جوشن صغیر میخواندند و نگران بودند. صلوات پشت صلوات فوت میکردند به مختصاتی نامعلوم و شبههها کم کم در دلشان رخنه میکرد «نکند دیگر نزنند؟»
سر دنیا گرم بود با دعاها، فحشها متلکها.
کسی تو را ندید که آرام، مثل راه رفتن نرمهنسیمی در علفزار، بیابان به بیابان را سِیر کردی. انگار که نامرئی باشی، انگار که با طبیعت قرار گذاشته باشی رد تو را به اهل شب ندهد. دانه دانه ستارههایت را در بطن بیابان از زیر خاک بیرون کشیدی. تمام روزهای پای تخته را، تمام شبهای امتحان را، تمام مسئلهها را زندگی کرده بودی. برای همین لحظه یک عمر صدای تراشکاریها و ریختهگریهای کارگاه کاری کرده بود، گوشهایت مدام سوت بکشد. باکی نداشتی ریشهای مشکیات پای محاسبات مختصات نقطهای خاکستری شده بود. چینهای پای چشمهای تیزت گواهی میداد چند هزار، فرمول چند صد مقاله، چند ده کتاب را زیرورو کردهای که به یقین برسی، که بدانی بزنی میخورد...
وقتی خیلیها سرگرم سرزنشات، بودند نماز مغربت را خواندی عکس سید و حاجی جلوی چشمت بود، دستهایت روی تن ستارهای که ساخته بودی خطی به یادگار نوشت یا نه؛ نمیدانم. شاید نوشته باشی این عوض گریه دختربچههای سرزمین زیتون، شاید این یکی تلافی پیراهن مشکی که نگذاشتید بعد محرم و صفر بگذاریمش ته کمد. این را هم نمیدانم که صفحه اینستاگرام داری یا نه؟ طعنها را، ملامتها را، بازخواستها را، دیدی یا نه؟ شد که دلت بگیرد و فرشته صبوری در خانه شلال موهای مشکیاش را روی شانههایت بریزد و در آغوشت بکشد که دل قوی داری یا نه؟ کاش ندیده باشی...
گفتم که کسی تو را ندید
کسی تو را ندید تا ساعت هشت، وقت امام رضا آسمان ستاره باران شد. ستارههای تو نفیر کشیدند، شهاب شدند و بر فرق شب فرود آمدند. شهابهای ثاقبِ تو خنده را به لب بچههای غزه برگرداندند.
وعدههای تو صادق بود برادرم، ما را ببخش که «صبر» بلد نبودیم.
سلام بر تو برادرم که پرچم عزیز ایران را بر فراز آسمان غصبی عبریها آویختی...
پرستو علیعسکرنجات
چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #مرکزی #اراک
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #جمعه_نصر
حرز بازوی شجاعت جوهر شمشیرها
یازدهم دی ۱۳۹۸ من در حسینیه امام خمینی. بودم چند هزار روپوش و مقنعه سفید روی زیلوهای سفیدآبی منتظر نشسته بودند دیدار رهبر با پرستاران بود و من حاشیهنویس دیدار.
دو روز بعد مصیبت از آسمان فرودگاه بغداد به ما زد. از آن داغ ها که لن تبرد ابدا. روایتش را در کتاب هزار جان گرامی نوشتهام. بعد دیدار آمده بودم مشهد. در سرمای استخوان سوز حرم، داغ تشییع حاجی بودم که گفتند خودت را برسان تهران؛ آقا دیدار دارند.
۱۸ دی ۹۸، اولین سخنرانی رهبر بعد سردار بود، دیدار با مردم قم. میخواستم دمدمهٔ آمدنش یک مصاحبهٔ دیگر بگیرم که یکی از حراستیها آرام بیخ گوشم گفت: «دیدار زنده پخش میشود دوربینها را ماسکه نکن.»
ترامپ تهدید کرده بود اگر به داغ سردار واکنش بدهیم، ۵۲ نقطه استراتژیک را در ایران میزند همه میدانستند استراتژیک ترین نقطه این خاک، همان بیت خیابان کشوردوست است. در شرایطی که همه دلهره داشتند آن سگ زرد دیوانه بیت را بزند، سید علی خامنهای تصمیم گرفته بود مهمترین سخنرانیاش پس از سیزده دی را زنده در حسینیه برگزار کند، یعنی در همان مکان سادهٔ دیدارهای عمومیاش با مردم ایران، بیاید جلوی چشم دهها دوربین بگوید من همین حالا همینجا هستم. جگرش را داری بزن.
بعد وقتی همه منتظر بودند مثل سید به سمت راست اشاره کند و بگوید همین حالا فلان ناو را فلان کَسَک را زدیم، با طمأنینه گفت: «حالا دیشب یک سیلیای به اینها زده شد. بایستی حضور فساد برانگیز آمریکا در این منطقه تمام بشود.» گفت انتقام اصلی این است.
ماجرا تمام نشد هفته بعد، ۲۷ دی ۹۸، سید علی خامنهای به مصلای تهران آمد، پیشاروی چند میلیون نفر ایستاد. من هم پشت سرش بودم نماز جمعه را اقامه کرد من همین حالا همینجا هستم. جگرش را داری بزن.
فردا سیزدهم مهر ۱۴۰۳، سید علی خامنهای دوباره عبای مشکیاش را بر دوش میاندازد و به مصلای تهران میرود. باز در خط مقدم چند میلیون دل میایستد و خطبه میخواند. او در شرایطی زنده در مکان مشخص جلوی دوربینها حاضر میشود که سه روز از وعده صادق ۲ گذشته، شهابهای ثاقب ایرانی آسمان عبری را شکافته و بر فرق تأسیسات نظامیشان فرود آمدهاند و اسقاطیل گفته حتماً پاسخ میدهد.
سید علی خامنهای در حالی در قلب جمعیت وارد محراب میشود که نتانیابو را با شدیدترین تدابیر امنیتی به اعماق تونلهای سگیونی بردهاند.
خدا قبلاً در قرآنش گفته بود دل مؤمن مجاهد مثل سدی از آهن، محکم است. ما امروز تعبیرش را به چشم خودمان دیدیم. فردا چشم کور دنیا هم خواهد دید.
پرستو علیعسگرنجات
پنجشنبه | ۱۲ مهر ۱۴۰۳ | #مرکزی #اراک
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #یحیی_سنوار
یحیی
خیلی برایش حرف درآوردند.
۲۵ سال اسیر زندان اسقاطیلیون بود. ۲۵ سال با هر که عمر بگذرانی بلدش میشوی. يحيى بلدِ اسقاطیل بود، بلد زبانش، بلد زبان نفهمیاش.
این بلدی را کردند چماق توی سرش. هرجا نشستند گفتند جاسوس است، خانن است. عربی را به عبری فروخته.
اسقاطیل گفت هرجا دستش به او برسد، قطعاً میزندش. تا این را گفت، یحیی زنده جلوی چشم دوربینها روی زمین راه رفت و برای دشمن دست تکان داد.
یک عمر دربهدرش بودند، دربهدر پسری که در اردوگاه خان یونس به دنیا آمده بود و نمیدانستند کسی که از اول عمرش آواره به دنیا آمده، دنیا را خانه نمیبیند، دل به تیر و تختهٔ زهواردررفتهٔ دنیا نمیبندد.
تحریفش کردند. تخریبش کردند. گفتند حماسیها از آن سنیهای دوآتشهاند که به مرگ شیعهجماعت راضیاند. یحیی نفر دوم حماس بود. نشست جلوی دوربین حدیث از امیرالمؤمنین گفت و سه بار قربان صدقه مولا رفت. گفت: «از امام علی یاد گرفتم
دنیا دو روز است. روزی که در آن مرگ سرنوشت تو نیست و روزی که مرگ سرنوشت توست. در روز اول هیچکس نمیتواند به تو آسیبی برساند و در روز دوم
هیچکس نمیتواند تو را نجات دهد» يحيى كلمات على را زندگی میکرد.
دیوار حائل را طوری ساختهاند که پشه اطرافش بجنبد، شستشان خبردار شود. قصهایست برای خودش. بتنریزی در عمق بیست متری، انواع رادارها و حسگرهای حرکتی و گرمایی بالای دیوار، پهپادهای تصویربرداری بیستچاری بر فراز آسمانش و یحیی همه اینها را به سخره گرفت. سالها همان بچههای اردوگاههای خان یونس که همه از دم بچه شهید بودند، پابهپای یحیی دویدند تا دیوار را از میان بردارند. بعد یک عمر آزمون و خطا، دو سال آزگار فقط طراحی عملیات نهایی طول کشید.
طوفان الاقصی غاصبان را انگشت به دهان کرد. ۸۵ نقطه در دیوار حائل فروریخته بود
و هنوز کسی نفهمیده چگونه جز مغز متفکری که پشت عملیات بود: یحیی.
بدجور سوختند جلوی چشمشان کسی حیثیت جعلی هفتاد سالهشان را برده بود. چو انداختند یحیی بیست اسیر اسقاطیلی را کرده سپر انسانی، به آنها مواد منفجره بسته و در اعماق تونلها میانشان نشسته تا اسقاطیل او را نزند.
امروز یحیی متولد شد.
یحیی میان آوار خانهای در رفح، با لباس رزم، وسط میدان، به تمام شایعهها و تهمتها پشت پا زد. با فرق شکافته، شبیه مردی که دوستش داشت، دوباره به دنیا آمد، با دستهایی گشودهتر برای زنده کردن دلها، درست مثل اسمش.
یحیی مرگ را زندگی کرده بود. کسی که مرگ را زندگی کند، هرگز نمیمیرد. بدا به حال اسقاطیل که نفهمیده قهرمانها نمیمیرند، تکثیر میشوند.
پرستو علیعسگرنجات
پنجشنبه | ۲۶ مهر ۱۴۰۳ | #مرکزی #اراک
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
کارگاه گلسر
روی فرش کوچک اتاق پر شده بود از جعبهها، روبانها، مهرهها و نخهای رنگارنگی که دیدنشان حسابی آدم را سر ذوق میآورد. تصور اینکه آن روبانها هنرمندانه روی گیرهای گره بخورند و تبدیل به گل سر شوند و روی موهای نرم دخترکی بنشینند، بسیار شیرین بود.
دور تا دور اتاق نشستیم تا کار را شروع کنیم. همین که نشستیم نگاهی به جمع انداختم و دیدم در میان اعضا دانشجو، معلم و تعدادی هم مادر دیده میشود؛ ولی همگیمان، برای یک هدف مشترک از استراحت صبح جمعه زده بودیم تا بیاییم و کاری هر چند کوچک را برای جبهۀ مقاومت انجام دهیم.
در حین کار، مدام این جمله رهبری از ذهنم میگذشت: «کمک کردن به جبهۀ مقاومت، بر همۀ ما مسلمانان فرض است.» نمیدانم، شاید همه مثل من داشتند به همین فکر میکردند که خدا کند ما هم بتوانیم به اندازۀ سر سوزنی باعث خوشحالی رهبرمان شویم.
در همین فکرها بودم تا اینکه صدای خانم قربانی که داشت مهربانانه، کار را به همۀ ما یاد میداد من را به خودم آورد:
- عزیزم اون فندک را اونطوری گرفتی، دستت نسوزه.
- نه ببخشید حواسم رو جمع میکنم.
- از من نمیخواد عذرخواهی کنی من برای خودت میگم.
حال حتماً برایتان سؤال میشود که ماجرای فندک چیست؟ جانم برایتان بگوید که خانم قربانی به هر نفر یک کار را محول کرده و یادش داده بود و من هم وظیفۀ داشتم با حرارت فندک بعضی جاهای گل سرها را به هم بچسبانم.
البته راستش را بخواهید تقریباً تمام طرح و ایده هم از خانم قربانی بود؛ گویا شبه نذری داشته که هنرش را مهربانانه در اختیار دخترهای فلسطینی بگذارد؛ اما چون نمیشد که گلسرها را به غزه و فلسطین رساند، تصمیم بر این شد که گلسرها را همینجا در غرفهای بفروشیم و پولش را برای جبهه مقاومت بفرستیم.
القصه؛ دستهایمان بین روبانها، مهرهها و نخهای رنگی میچرخید و دلهایمان، خدا میداند کجاها که نبود. همگی با عشق و محبت و در عین حال بغضی گلوگیر، داشتیم گلسرها و دستبندها را آماده میکردیم.
گلسرهای رنگیرنگی همۀ ما را به یاد کودکان غزه، لبنان و فلسطین انداخته بود: معصومیت کودکانه، جنگ، آوارگی، ترس، ناامنی، تشنگی، گرسنگی، کمبود دارو و ...
زهرا قربانی
دوشنبه | ۲۳ مهر ۱۴۰۳ | #مرکزی #اراک
حسینیه هنر اراک
@hoseiniyehonar_arak
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا