📌 #اربعین
ابوحسن
همان دمِ رسیدنمان به خانهاش، وقتی در روشنایی نگاهش کردم ثانیهای چشمانش من را گرفت. طوری که، به زبان آوردمش. انگار همسفرهایم منتظر بودند و یکصدا تایید کردند، «آره چقدر چشمانِ أبوحسن گیراست.»
جمعِ اضداد بود. یک مردِ پنجاه و خوردهای ساله نظامی و اصیلِ عِراقی که از چشمانِ درشتش محبت و احساس میچکید. موهای فِید کرده! و دشداشه مشکی و سیگار لایِ انگشتانش هم، لاتیِ عِراقیاش را پر کرده بود.
همین دقایق اول خودش و خانوادهاش دلمان را حسابی برده بودند، که فهمیدیم ابوحسن رانندهی حاجقاسم در عراق هم بوده و مِهرشان در دلمان چندین برابر شد.
از لحظه ورودمان خودش و پسرش اسعد، مدام ازمان پذیرایی میکردند و جلویمان دولا و راست میشدند و تا میآمدیم برای کمک بلند شویم، صدایشان بلند میشد و تند و پشتِهم و محکم بهمان میگفتند که «إستَریح، إستَریح». حالا بیا و به عربی بهشان بگو، «به خدا خجالت میکشیم که ما استراحت کنیم و شما جلویمان اینطور خم و راست شَوی و پذیراییمان کنی و اگر خودمان کمک کنیم راحتتریم»، اما امان از این زبانِ عاجز که تا بیاید دو کلام عربی بگوید سفره پهن شده و کارها تمام شده است...
ابوحسنِ عزیز یک روزِ تمام، همهاش را گذاشت تا مراقبمان باشد. یعنی مراقبِ زائران حسین(ع).
ادامه روایت در مجله راوینا
آرزو صادقی
@madaare_hagh
شنبه | ۱۸ مرداد ۱۴۰۴ | #عراق #الطفیل
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها