فاطمه احمدینوفا.mp3
زمان:
حجم:
33.56M
📌 #سوریه
🎧 #آوای_راوینا
نُوفا
مدام خبر میرسید، میخواهند ضاحیه را بزنند. باورم نمیشد...
فاطمه احمدی | راوی اعزامی راوینا به #سوریه
@voice_of_oppresse_history
دوشنبه | ۵ آذر ۱۴۰۳ | #بوشهر #کنگان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
🎧 شنوتو | مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
66.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 #امام_خمینی
وقتی خبر رحلت امام از تلویزیون دوبی پخش شد
خاطره هموطن عربزبان اهل سنت ساکن عسلویه از ساعات پس از رحلت امام خمینی (ره)
تحقیق: فاطمه اسلامفر
تصویر و تدوین: مهدی شایگاناصل
یوسف دخت
پنجشنبه | ۷ دی ۱۴۰۲ | #بوشهر #عسلویه
حوزه هنری استان بوشهر
@artboushehr
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
13.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 #امام_خمینی
تنها کاری که از من برمیآمد
هموطن اهل سنت ساکن عسلویه از حس و حالش پس از رحلت امام میگوید.
تحقیق: حسین فقیه
تصویر و تدوین: مهدی شایگاناصل
احمد ابراهیمی
پنجشنبه | ۷ دی ۱۴۰۲ | #بوشهر #عسلویه
حوزه هنری استان بوشهر
@artboushehr
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #سحرگاه_جنایت_طلوع_انتقام
ترس
«بدوید توی حیاط، آسمون رو نگاه کنید!»
برادر همسرم بود. این را که گفت پشت تلفن، بچهها را صدا زدیم و دویدیم توی حیاط. دوبار خانه محکم لرزید.
داشتیم آسمان را نگاه میکردیم که
خواهر همسرم متوجه گریهی عباس شد. در ورودی ایستاده بود و مثل باران بهار اشک میریخت. صدایش زدیم، بیاید.
همسایهی بغلی که ناخونکار ماهری در شهر است، با اهل خانه آمده بودند توی حیاط. صدای اللهاکبر اللهاکبر گفتنشان را به وضوح میشنیدیم. ما هم شروع کردیم.
صدای گریه عباس بلندتر از اللهاکبر گفتنمان به گوشم رسید. همسرم دوید سمتش.
"عباس بابا! بیا اینجا"
"نمیخوام... میترسم"
"نترس بابا... بیا پیشمون"
آمدم بلند بگویم که نترس، ایران خیلی قوی هست که شنیدم با گریه میگوید: " اونجا مارمولک هست، خودم کنار حوض یه مارمولک دیدم"
ریحانه شفیعی
شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #بوشهر
شناشیر؛ رسانه مرکز روایت استان بوشهر
@shenashir_bu
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
شهر صبور
- سیاست...
مکث میکند. معلوم است آن طرف خط فرصت نمیدهد جملهاش را کامل کند. چند باری همین کلمه را تکرار میکند تا مخاطبش بالاخره اجازه دهد حرفش را بزند.
- خوب صبر لازمه، الان اونا آماده هستند، مگه کم اسلحه دارند؟ باید غافلگیرشون کنند
راننده اسنپ با لهجه لری شیرینش، تا خود مصلا صحبت میکند و از مخاطبش میخواهد نگران نباشد:
- اوضاع بوشهر رو به راهه. ولی شاید تلافیکردن یه سال طول بکشه
در مصلا پیاده میشوم. گیت ورودی را توی فضای بزرگتری گذاشتهاند تا جمعیت راحتتر وارد شود. همهی ردیفها پرند و به زحمت جایی برای نشستن پیدا میکنم. با چند نفری سر صحبت را باز میکنم. همه ناراحتند، اما امیدوارند به انتقام.
روز جمعهی شهادت سردار سلیمانی را به ذهن میآورم. انگار دنیا روی سرمان خراب شده بود. همهی این سرداران هم برایمان عزیز بودند، اما انگار شهر صبورتر شده. دوباره چشم میچرخانم توی جمعیت. به جز خانم میانسالی که ردیف جلو نشسته و حین صحبت با بغل دستیاش اشک از چشمان سبزش لیز میخورد روی صورتش، نمیبینم کسی گریه کند.
تعداد بچهها توی صفها زیاد است و موقع خطبه و نماز هم صدایشان پسزمینهی صدای بلندگوهاست.
بعد از نماز راهپیمایی شروع میشود.
مسیر کوتاهست ولی هوا حسابی گرم. یک لحظه سایهای روی سرم میافتد. پشت سر را نگاه میکنم خانمی پرچم بزرگ یالثارات الحسین را توی دست گرفته و میچرخاند. احساس میکنم از تمام شعارها محکمتر است این پرچم سرخ.
راهپیمایی تمام میشود و اتوبوسها از جمعیت پر میشوند. همین که روی صندلی جاگیر میشوم، شروع میکنم به خواندن خبرها. بیاختیار اشکم سرازير میشود.
انگار سردار حاجیزاده هم...
همان که میگفت: گردنم از مو باریکتر... سالها پیشمرگ مردم شدهایم.
دنبال کانال معتبری میگردم، کاش استوری که میگویند مربوط به پسر سردار است درست نباشد.
دلم نمیآید از کنار دستیام بپرسم این خبر را شنیده یا نه.
آرام نگاهم میکند و میگوید: خدا بزرگه. این خبرم راسته.
اتوبوس توی ایستگاه میایستد. بلند میشود و به سمت در میرود: انشاءالله اسرائیل نابود میشه.
پیرزنی با مانتو مشکی و روسریای که با گرهای ساده، موهای رنگ شدهاش را پوشانده کنارم مینشیند.
نگاهی به گوشیام میکند و با لهجهی شیرازی میپرسد: مگه شیرازم جای هستهای داره؟ راس میگن زدن؟
سر تکان میدهم که نمی.دانم. پرچم ایرانی که توی دست دارد را میدهد به دختر جوانی که روی صندلی جلویی نشسته و پیاده می شود.
ذهنم به هم ریخته، توی پیامهای ذخیره شده دنبال چیزی میگردم که آرامم کند. خودش است وصیت نامهی امام خمینی ره:
«با کمال جِد و عجز از ملتهای مسلمان میخواهم که از ائمۀ اطهار و فرهنگ سیاسی، اجتماعی، اقتصادی، نظامی این بزرگ راهنمایان عالم بشریت به طور شایسته و به جان و دل و جانفشانی و نثار عزیزان پیروی کنند».
محدثه بلندهمت
شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #بوشهر
شناشیر؛ رسانه مرکز روایت استان بوشهر
@shenashir_bu
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
ممد چماق چی
پیرزن، حدودا هفتاد هشتاد سالش است. هر روز جلو در سوپری سرکوچه صندلی می زند و می نشیند. حتی اگر سوپری بسته باشد. توی این چندسال هیچ وقت ندیدم حرف بزند. حتی تن صدایش را هم نشنیدم.
آن روز اما فرق داشت. با زنهای همسایه معرکه گرفته بود: «فکر کرده اینجا غزه هس. بزنه و نخوره. همی خامنهای با یه موشک می فرستدش جهندَم.» خوشمزه حرف میزد. قند توی دلم آب شد. دست گذاشتم روی شانهاش و با سر تاییدش کردم.
روی صندلیاش جابهجا شد. گوشهی مینارش را گرفت و دور سرش چرخاند: «اوایل انقلاب یه همسایه داشتیم پر تمتراق. بهش میگفتن ممد چماقچی. یه روز چماقش به سر کسی نمیخورد، روزش به شب نمیرسید. جنگ که شد، چماقشو بوسید و گذاشت کنار. لباس رزم پوشید و از آن به بعد شد معتمد محل. الآن هم جنگ بشه همی بچه فکلیهای کف خیابون نفس اسراییلو میگیرن».
حرفش تمام نشده شاهد از غیب رسید. جوان بیست و چند سالهای از ماشین پیاده شد. موهای به قول پیرزن "فکلیاش" را صاف و صوف کرد. بستهی شکلات را جلومان گرفت و گفت: «نذر حضرت علی برا نابودی اسراییل».
مینا صابردوست
یکشنبه | ۲۵ خرداد ۱۴۰۴ | #بوشهر #جم
شناشیر؛ رسانه مرکز روایت استان بوشهر
@shenashir_bu
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
بَستهٔ پُستی که باز نشد
پلهها را یکی یکی بالا میروم. روبهروی واحد میایستم و بند کفشهایم را از هم باز میکنم. امروز مهمان خانهای هستم که داغدیده. یک نفر رفته اما چندین نفر را در عزای خود نشانده.
وارد میشوم، سلام میکنم و تسلیت میگویم. نگاهم میکند، تشکر میکند و با همان چهرهٔ رنگ پریده میگوید: «مبارکش باشه». بعدا متوجه میشوم همسر شهید است. تعجب میکنم؛ تصورم این بود در این شرایط اصلا ملاقات و گفتگو با او فراهم نشود.
در سکوت، چشمانم به سمت قاب عکس و قالی در رفت و آمد است...
ادامه روایت در مجله راوینا
زهرا فقیه
شنبه | ۳۱ خرداد ۱۴۰۴ | #بوشهر
شناشیر؛ رسانه مرکز روایت استان بوشهر
@shenashir_bu
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
جمعه بازار
صدای اخبار در فضا پیچیده، اما مامان آذر بیاعتنا، چایش را سر کشیده و کیفش را برمیدارد.
تلویزیون روشن است، مجری از حملات شب گذشته خبر میدهد. تصاویری از ساختمانهای نیمهویران پخش میشود.
گویندهی خبر: «رژیم منحوس صهیونیستی به مرزهای کشورمان تجاوز کرده و بار دیگر خوی وحشیگریاش را به تمام مردمان نشان داد.»
مامان آذر در حالی که کفشهایش را میپوشد رو به علی می گوید: «علی! راه بیُفت. الان شلوغ میشه دیگه میوههای خوب نمیمونن.»
علی با تردید به تلویزیون نگاه میکند و میگوید: «مامان! شاید امروز جمعه بازار خلوت باشه… شاید اصلاً نباید بریم…».
مامان آذر با لبخند میگوید: «بازار همیشه بازار بوده، تا وقتی که آدمها هنوز چیزی برای خریدن دارن.»
کربلایی میگوید: «امروز وقت خرید نیست. دیشب چندتا از سردار هامونو رو ترور کردن.»
مامان آذر بند کیفش را محکمتر میگیرد و میگوید: «همیشه یه چیزی هست که ما رو بترسونه. ما جنگ رو تو سفرهمون راه ندادیم.»
مامان آذر دست علی را میگیرد. بیرون، آسمان مثل همیشه آبی است. خورشید طلوع کرده و جمعه بازار با تمام هیاهویش، از مشتریها استقبال میکند.
فائزه محمدی
سهشنبه | ۲۷ خرداد ۱۴۰۴ | #بوشهر
شناشیر؛ رسانه مرکز روایت استان بوشهر
@shenashir_bu
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
مگه مثل شما بیکارم؟!
- نگاه کنین چی نوشته؟! حمله به بوشهر و خروج مردم از شهر.
لبخندی زدم و گفتم: «حیف که نمیشه از این گوشه از ساحل فیلم گرفت».
مردم ریخته بودند توی آب و شنا میکردند.
با بچههای تیم رفته بودیم سمتِ پارک تیوی. ورزش همیشگی را انجام دادیم. بعد رفتیم آب تنی. ساحل حسابی شلوغ بود؛ رفتیم سمتِ دیوارهای اداره بندر که خلوت تر باشد.
بعد از آب تنی هنوز تا اذان وقت داشتیم. هندونهای گرفتم. نشستیم به خوردن و گپ زدن.
امین اصرار داشت ماجرای شنیدن حملهی اسرائیل را برایمان تعریف کند.
- دیشو ساعت ۴ دِدَم زنگ زد. خونهشون تهرونه. تند تند حرف میزد. تو خوو و بیداری فهمیدُم میگه: «جنگ شده، تهرون رو زدن.» پُرسش کردُم: «شما سالمین؟ شوهرت؟ بچهها؟» گفت: «ما خوبیم.»
قاچ بزرگ هندوانه برداشت و شروع کرد به خوردن. همه منتظر بودیم بقیهی ماجرا را تعریف کند. سکوتش طولانی شد. بچهها گفتند: «خب؟»
گفت: «خو بعدش خداحافظی کردُم و گرفتم خوسیدم. فکر کردین مث شما بیکارم خبرای پرت و پلای مجازی بخونم. ملت بیخیال رختن تو اُو. تو مجازی میگن شهر متروکه شده.»
محمد بلندهمت
سهشنبه | ۲۷ خرداد ۱۴۰۴ | #بوشهر
شناشیر؛ رسانه مرکز روایت استان بوشهر
@shenashir_bu
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
الان اسرائیلیها میگن به به!
نشستهایم پای تلویزیون و موشک باران حیفا را میبینیم...
علی که شش سال بیشتر ندارد نشسته کنارمان.
شادی انفجار موشکها، رنگپریدگی مسمویت بر چهرهاش را کمرنگتر کرده. میخندد... میدود و میخندد... میبیند آنجا هم شب است.
یکباره انفجار، آسمانشان را روشن میکند.
علی میگوید: "مامان الان اسرائیلیها میگن به به! چه خورشید درخشانی! بعد منفجر میشن و میرن تو هوا. اون وقت میفهمن کار ایران بوده!"
ریحانه شفیعی
سهشنبه | ۲۷ خرداد ۱۴۰۴ | #بوشهر
شناشیر؛ رسانه مرکز روایت استان بوشهر
@shenashir_bu
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
پرچم بالاست!
در پراید را نبستهایم که رانندهی اسنپ میگوید: «امروز هی مسافر بردم نمازجمعه و هی گفتم: راهو بستن. فقط تا میدون میرسونمتون. جلوتر نمیتونم برما.» مهدی میگوید: «اشکالی ندارد. همانجا پیاده میشویم.» سرش را میکند توی گوشی تا کرایه را پرداخت کند. محمدامین مجبور میشود، سهبار محکمتر از قبل در را ببندد تا راننده رضایت بدهد که: «الان بسته شد.»
دستهای خالی محمدامین، یعنی این که باز هم یادش رفته، پرچمها را بیاورد. باز هم باید با دست خالی شعار بدهم. حیف شد، سوژهای قشنگ برای دوربینها بود. دستی که سه تا پرچم ایران، حزبالله و فلسطین را با هم بالا میبرد. تا همراه با طنین شعارها، تاب بخورد و نماد مقاومت را به رخ بکشد.
پیاده میشویم. اطراف میدان قدس پر از ماشینهای پارک شده است. نیروهای امنیتی، پلیس، امداد و خودروهایشان همهجا هستند. حس جنگ، امنیت و اقتدار با هم به جانم مینشیند. تندتر میروم که از بازرسی رد شوم و خطبهها را بشنوم. اما این صفی که تا بیرون درهای ورودی رسیده، یعنی باید دعا کنم به نماز برسم.
وانتی با پاتیل بزرگ آب و یخ، کنار پیادهرو میایستد. راننده پیاده میشود. چند پرچم بزرگ ایران دارد. بلند میگوید: «خواهرا! باید اینا رو تو راهپیمایی دست بگیرید.» جملهاش تمام نشده، پرچمها تمام میشود. سربازی در وانت را باز میکند، با پرچم ایران و پرچمهای سبز و قرمز به دست میآید سمت جمعیت. سرعت میگیرم. از پشت یکی میگوید: من پرچم ایران میخوام. تندتر میروم. سریع پرچم ایران را برمیدارم. باقی را میدهم به پشتسریها. صف آرام جلو میرود. تا راهیپمایی خیلی مانده. از همینجا پرچم را بلند میکنم. سرم را بلند میکنم که برافراشته شدن پرچم را ببینم. نگاهم ترمز میکند، روی پرچمی سبز. دستهایم «مطیع امر رهبریم» را به آسمان بلند کردهاند.
تا برسم به جایی برای نشستن. پرچم را برافراشته نگهمیدارم. میزی پیدا میکنم. پرچم لوله شده را میگذارم رویش. بعد نماز، برش میدارم. بازش میکنم. روی دوشم میاندازم و میروم. هر چند قدم باید بایستم و سلام و احوال پرسی کنم. کسی از پشت پرچم را میگیرد. میایستم و پشت سرم را نگاه میکنم. بانویی زیر لب ذکر میگوید. با دستانش پرچم را گرفته و میبوسد. چشمها و گونههایش را متبرک میکند. لبخند میزند. امیدوار و استوار میرود تا به جمعیت بپیوندد.
بیرون باد میآید. به دوستانم میگویم. انگار که فرشتهها هم آمدهاند. بال میزنند که خیلی گرممان نشود. فریادهای مرگ بر آمریکا، مرگ بر اسرائیل به آسمان میروند. پرچم را بالاتر میگیرم. بال زدن فرشتهها نمیگذارد، پرچم سربهزیر بماند. کنار پرچم ایرانِ سرافزار، «مطیع امر رهبریم» قد علم کرده و مقاومت را بهرخ میکشند.
مهدیه باقری
جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | #بوشهر
شناشیر؛ رسانه مرکز روایت استان بوشهر
@shenashir_bu
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #اربعین
خمسه و خمسین
احساس میکردیم ابری غلیظ از شرجی و رطوبت بالای سرمان جمع شده. میآمد روی زمین. بخار میشد و مینشست روی سلول به سلولمان. اولین کسی که گفت اتوبوس، اتوبوس به سمتش رفتیم.
خنکای اتوبوس که سر حالمان کرد راننده قیمت را گفت. پسر جوانی پشت سرمان نشسته بود. کلی اعتراض کرد: «نزدیک اربعین شده دارن دولا پهنا حساب میکنن».
گرما حوصله بحث کردن را از همه گرفته بود. اتوبوس به راه افتاد. هنوز صدای پسر جوان میآمد: «اولین باره دارم میام، همیشه میگفتم پول پای عراقیها نریزین. اونا نسل همونهایی هستن که به ما حمله کردن. بهم میگفتن اربعین برو و ببین. خدا رو شکر اومدم و دیدم که از همون نسلن».
راننده قیمت را زیاد گفته بود. چند نفر دیگر هم اعتراض کرده بودند. ولی همه فقط میخواستند از گرما فرار کنند.
اتوبوس با همان قیمت اولیه راه افتاد.
کمتر از یک ساعت که گذشت پیچید سمت پمپ بنزین.
مردی کارتن به دست داخل اتوبوس شد. پر از ساندویچ نذری فلافل با نان عراقی.
پسر جوان قهقههای زد: «پول ساندویچ رو پیش پیش، راننده باهامون حساب کرده».
همه سکوت کردند.
پشتبندش مردی شیکپوش بالا آمد. با همان لهجهی عراقی سوالی از راننده پرسید.
راننده گفت: خمسه و خمسین.
و بعد گفتوگوی کوتاهی کردند.
راننده ایستاد. رو به همهی مسافرها. اشاره کرد به مرد شیکپوش و گفت:
«این آقا هزینهی تمام ۵۵ مسافر اتوبوس را یکجا حساب کرد».
ریحانه شفیعی
دوشنبه | ۲۰ مرداد ۱۴۰۴ | #بوشهر
شناشیر؛ رسانه مرکز روایت استان بوشهر
@shenashir_bu
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها