📌 #امام_خمینی
شعرخوانی در محضر امام
با هماهنگی شهید آیت الله ربانی شیرازی با چند اتوبوس از شیراز جهت زیارت امام خمینی(ره) به جماران رفتیم. من به عنوان شاعر همراه کاروان بودم، [شهید بی سر]حاج شیرعلی سلطانی به عنوان مداح. امام که وارد حسینه شدند شور و شوق مثال زدنی جمعیت بود که در حسینیه پیچید، از در و دیوار حسینیه بیرون زد، چه چیز می توانست این موج خروشان را آرام کند جز دست مهربان امام که بالای سر ما شروع به حرکت کرد. امام که روی صندلیشان نشستند، من پای تریبون رفتم. بغض گلویم را میجوید، رو به جمعیت شروع کردم:
شبم را مشعل صبح سپیدی
به قفل ناامیدیها کلیدی
قسم بر واژههای سوره نور
خمینی روح قرآن مجیدی
صدای صلوات جمعیت شعرم را قطع کرد. نگاهم به امام افتاد، لبخند زد؛ شیرین و دلنشین. دلم ریخت. خراب شدم و دیگر نتوانستم کلامی بگویم. زبانم قفل شده بود؛ شعرم بلند بود و در مدح امام، بارها تمرین کرده بودم اما بیش از این دو بیت نتوانستم. بعد از من نوبت حاج شیرعلی بود. مؤدب پشت تریبون ایستاد. دو دستش را پائین کتش گره زده بود. چشم در چشم امام دوخته بود و ساکت و بیحرکت فقط امام را نگاه میکرد. هرچه شهید ربانی اشاره کرد، مردم اشاره کردند، فایدهای نداشت. همینطور محو جمال امام شده بود. اصلاً لب از لب باز نکرد. امام که حال حاجی را دید، بسمالله گفت و سخنرانی را شروع کرد.
ملاقات که تمام شد، بیرون حسینیه ما در آغوش هم فرو رفتیم اشک بود که از چشمه چشم ما شروع به جوشیدن کرد و روی شانههای ما جاری شد. سوار اتوبوس که شدیم تا خود شیراز از امام میگفتیم و اشک میریختیم، آنقدر اشک ریخته بودیم که چشمهای ما شده بود یک کاسه خون. حاجی میگفت: «در محضر امام سکوت کردم اما دوست دارم لحظه شهادت، با تمام وجود فریاد بزنم: «خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار»»
احد دهبزرگی | شاعر آئینی
به قلم: مجید ایزدی
دوشنبه | ۱۴ خرداد ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #امام_خمینی
پیادهروی از شهیدآباد
دانشسرای بوانات درس میخواندم. توی حیات دانشسرا بودیم یک دفعه سر و صدایی بلند شد. معلم پرورشی دانشسرا بود. بلند بلند فریاد میزد و با دست به سر و صورت خودش میزد. خبری که دوست نداشتیم بشنویم را شنیدیم. حضرت امام از دنیا رفته بودند.
همه ناراحت بودند. انگار در و دیوار دانشسرا هم عزادار امام بود. دو تا امتحان مانده بود. امتحان دوم را که دادم همان روز از بوانات آمدم شهیدآباد. عصر بود که رسیدم. گفتند امشب یک کاروان پیاده به روستا میآید و شب میمانند. طوری برنامهریزی کرده بودند که چهلم حضرت امام تهران باشند. اسم کاروان عشق و ایثار بود. در کاروان چهار نفر از اهالی شهیدآباد هم بودند که از شیراز با کاروان حرکت کرده بودند. قرار بود شب را در مسجد روستا بمانند و فردا صبح حرکت کنند. شام را مهمان مردم روستا بودند. به خانواده گفتم من هم میخواهم بروم. موافقت کردند. با یکی از مسئولین کاروان حرف زدم. گفت: «وسایلت را آماده کن فردا بعد از نماز حرکت میکنیم.»
مسجد روستا در حال ساخت بود و شب هم سرد. شنیدم آن شب چند نفر از کاروانیان پتوهای خود را به آنهایی که بیشتر نیاز داشتند داده بودند و خودشان بدون پتو به خود میلرزیدند. اوایل شب مادر یکی از شهدای شهیدآباد پسرش را خواب دیده بود. پسر شهیدش گفته بود مهمانهایمان پتو نیاز دارند. مادر شهید چندتا پتو برداشته بود و به مسجد رفته بود. وقتی پرسیده بودند چطور متوجه شده، مادر شهید گفته بود: «پسرم به خوابم آمد و گفت برای مهمانهایمان پتو ببرید.»
بعد از نماز صبح همراه با کاروان راه افتادم. در طول مسیر مردم آبادیها به استقبالمان میآمدند، برای تبرک دست به پیراهن و سرمان میکشیدند. برخی پارچهای را به ما میزدند. بیشتر مهمان مردم شهر و روستاهای در طول مسیر بودیم. از صفاشهر تا آباده و ایزدخواست و شهرضا مردم از کاروانیان پذیرایی میکردند. اصفهان مهمان یک کارخانه بزرگ بودیم. صاحب کارخانه خودش آمد استقبالمان. قم که رسیدیم آیتالله حائری امام جمعه وقت شیراز به کاروان اضافه شد. بعد از ٢٣ روز پیادهروی، کاروان روز چهلم حضرت امام به مرقد ایشان رسید. سه چهار روز آنجا ماندیم.
شهیدآباد: روستایی در شهرستان صفاشهر واقع در شمال استان فارس
حسین یوسفی
به قلم: عبدالرسول محمدی
دوشنبه | ۱۴ خرداد ۱۴۰۳ | #فارس #شهیدآباد
حافظه، حسینیه هنر شیراز
@hafezeh_shz
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #امام_خمینی
📌 #رئیسجمهور_مردم
انقلاب بَخیر!
توی دفتر کار بودم که تلفنم زنگ خورد، تماس واتساپی بود از پاکستان. قاری عبدالرحمان بود. یکی از شخصیتهای فرهنگی موثر در ایالت بلوچستان. حدس زدم بابت مراسم ارتحال امام قرار است بیاید. مثل همیشه از احوالپرسی دلنشینش استفاده کرد: «حاجی آقا بَخیر هستین؟» گفتم: «بخیرم شما چطور بخیرین؟» گفت امسال به خاطر شهادت آقای رئیسی بهشان گفتند که امکان حضور نیست. گیج شدم و توی ذهنم دنبال ربط این دو بودم که ادامه داد: توفیق نشد بیایم و بعدش هم خداحافظی کرد. گویا میخواست خبر بدهد که منتظرش نباشیم. گذشت و فردا شب دوباره زنگ زد و اعلام کرد از طرف مراسم ارتحال به آنها گفته شده که امسال حتما بیایند. خوشحال بود و قرار شد برای خودش و دو نفر همراهش بلیط زاهدان به تهران تهیه کنیم. ندای درونم گفت: «تو که بیشتر از بیست دفعه آمدی برای این مراسم، امسال هم لازم بود بیایی؟!» از طرفی هم خوشحال بودم که میاد چون لازم نبود مجدد پژوهشگر بفرستم و کلی هزینه کنم برای تکمیل خاطراتش. پنجشنبه ۱۰ خرداد ساعت ۰۷:۳۰ میرسیدند پایانه مرزی. رانندهای جور کردم و فرستادم دنبال عبدالرحمان. به خاطر یک عدم هماهنگی ۴ ساعتی معطل شدند و تا به ما رسیدند ساعت شد ۱۳. دم در به استقبالشان آمدم؛ یوسفالرحمان پسر عبدالرحمان داشت به پدر برای خروج از ماشین شاسیبلند کمک میرساند و من رفتم به طرف آقای انوارالحق. انوارالحق از شخصیتهای مذهبی پشتون در کویته پاکستان بود. با مردم این منطقه مثل بلوچهای خودمان اول باید دست بدهی و بعد بغل کنی! با خنده و ذوق رفتم سمت عبدالرحمان که متاسفانه باز سوتی! دادم و یک راست بغلش کردم؛ سوتی که تو سفر کویته زیاد دادم. حرکت با عصا پیامش این بود که نباید ببرمشان طبقه دوم و لذا در همان اتاق مفروش و خنک طبقه اول ساختمان حوزه هنری پذیراییشان کردم. پس از دقایقی یوسف چیزی شبیه چند لوله رو به سمت من آورد و گفت: «اینها انسولین بابا هست باید تو یخچال بذارید!» به خاطر معطلیشان بد جوری خجالت کشیدم. انسولین را دادم به وحید که توی یخچال بگذارد و توی همین حین میگفتم خدایا این پاکستانیها چه موجوداتی هستند! ما توی ایران این همه شوق و ذوق نداریم برای مراسم ارتحال آنوقت این مرد با حدود ۸۰ سال سن، با عصا و پای لنگ و بیماری و آن همه معطلی لب مرز که هیچ هم به روی خودش نیاورد، میآید! این سطح از علقه عمیق در جهان اسلام معمولا فقط از پاکستانیها بر میآید، شیعه و سنی هم ندارد.
وقتی نهار میخوردیم، ذکر خیر رئیس جمهور شهید شد. فیلمهای مراسم تسلیت در کویته را نشانم داد. بعدش هم عکسی از خودش با آقای رئیسی؛ قابی که پیشزمینهاش خوش و بش عبدالرحمان در کنفرانس نقش تشیع در گسترش علوم انسانی در مشهد با شهید رئیسی بود. در پسزمینه هم جمعیت مدعو از کشورهای مختلف اسلامی بودند. بعدش هم نشان دیگری از ارادت به امام را برایم رو کرد. قابی که مخاطب را به سال ۱۹۸۰ میلادی، درست یک سال بعد از پیروزی انقلاب اسلامی میبرد. عبدالرحمان میگفت آن روزها امام پیامی درباره وحدت امت اسلام صادر کرد. همه علمای بزرگ بلوچستان و شخصیتهای فعال و اقشار مردم را جمع کرده تا بیانیه حضرت امام را بخواند. خودش نفر اول از چپ و بعد مولانا عبدالغفور بلوچ استادالعلمای بلوچستان بود؛ در کنار عبدالحکیم بلوچ؛ قاضی عبدالحکیم نماینده حزب اسلامی پاکستان و در سمت راست هم مولانا محمدنبی محمدی رئیس حرکت انقلاب اسلامی افغانستان حضور داشت.
ذهنم ناخودآگاه این ندا را سر داد:
«آب در کوزه و ما تشنهلبان میگردیم!»
مصطفی سیاسر
دوشنبه | ۱۴ خرداد ۱۴۰۳ | #سیستان_و_بلوچستان #زاهدان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #امام_خمینی
جماران
هشت، نُه تا بچههای ریز و درشت را ردیف میکردند و توی آن شلوغی چهارده خرداد، راه میافتادند جماران.
مامان و خالههایم با اتوبوسی که خانمهای محله هم در آن بودند، ما را برای کشف ابعاد زندگی امام، دنبال خودشان میبردند.
خیلی سنم بود، ده دوازده سال.
دخترخالهها هم همینطور. یکی، دو سال بالا و پایین.
از اتوبوس که پیاده میشدیم تا به خانهی آجری کوچکی که رهبر یک کشور در آن زندگی کرده، برسیم به هِن و هِن میافتادیم.
خدایی خوب حوصلهای داشتند که ما غر،غروها را همراه خودشان راه میانداختند.
وسط آن کوچه، پس کوچههای پر شیب، یکی دستشوییش میگرفت، یکی تشنه میشد. یکی کج میرفت، آن یکی را از پشت یقه باید میگرفتند و راستش میکردند.
به خانهی اِمام که میرسیدیم اما همه ساکت میشدیم و چهار چشمی حیاط را نگاه میکردیم. شلوغ بود و هر گوشهاش یکی ایستاده و چند نفر بازدیدکننده دورهاش کرده بودند.
کنجکاو کنار یک گروه رفتم و سرم را از بین شانههای خانمها که بهم چسبیده بودند داخل بردم.
مرد خطاطی با یک میز کوچک که جلویش گذاشته بود.
هر کس نوبتش میشد، هر چه میخواست میگفت و او با قلم و دوات روی برگهی آچهار با حاشیههای زیبا مینوشت.
من هم صدایم را بالاتر بردم و بعد از نفر قبلی «یاابالفضل» را گفتم.
مرد به قد و قوارهام نگاهی کرد و با خنده قلمش را توی دوات برد. بعد از صدای ایییییچِ قلم روی کاغذ چیزی که گفته بودم را توی دستم گذاشت.
یک سکویی پُل مانند کنار حیاط بود، که آخرش به یک در میرسید. بالا رفتم و روی بالکن خانه رسیدم. صورتم را چسباندم به پنجرهی سرتاسری اتاقها و داخل را نگاه کردم. یک ملحفهی سفید که جلوی پشتیها روی زمین برای نشستن کشیده بودند.
حتی از خانهی کُلنگی عزیز قبل از خراب کردن و پنج طبقه بالا بردنش هم سادهتر بود.
پایین آمدم و مامان را پیدا کردم.
تازه نفسش با بچهی توی بغل جا آمده بود.
- مامان مطمئنی امام اینجا زندگی میکرده؟
مامان بچه و چادرش را جمع و جور کرد: «بله. این پُل رو میبینی؟ تازه امام از همین جا میرفته توی حسینیه و سخنرانی میکرده.»
تعجب جای شیطنتها و غر زدنهای قبلمان را گرفته بود.
از خانه بیرون رفتیم و توی صفی ایستادیم که نمیدانستیم قرار است به چه برسیم؟
صف که راه افتاد و جلوتر رفت. وارد راهروی بیمارستان شدیم. دهانم باز مانده بود و سرم مثل بادبزن به اطراف میچرخید.
بچههای دیگر هم فقط راه میآمدند و از نِق زدنهای قبل هیچ خبری نبود.
روبه روی اُتاقی رسیدیم که تخت بیمار به صورت کج وسط آن گذاشته شده بود.
یکی از دکترها با روپوش سفید ایستاده بود و با دست اُتاق را نشان میداد: «امام روزهای آخر عمرشون توی این اتاق بستری بودن. ایشون گفتند اگر امکان داره تخت منو به سمت قبله کج کنید و این تخت رو همون طور مثل اون روزا نگه داشتیم.»
نزدیکی به کسی که فقط عکس او را دیده بودم، برایم جالب و جذاب بود. آنقدر که تا چند سال بعد هم چهارده خرداد، بدون اعتراض راه پر زحمت را بالا میآمدم تا حس خوب آن محل را دوباره بچشم.
نماز ظهر را در حسینیه امام میخواندیم و آن قدر سرمان را به سمت آن صندلی خالی با پارچهی سفید رویش بالا میگرفتیم تا صدایمان کنند و برویم.
حالا که اینها را نوشتم، فکر میکنم باید دوباره آن محله و خانه و تخت مورب را ببینم. باید به بچههایم سادگی دنیای این مرد را در عین پختگی و زیرکی در رهبریشان نشان دهم.
شاید دوباره با مامان و بچهها مسافر جماران شوم.
مهدیه مقدم
@httpsbleirhttpsbleirravi1402
سهشنبه | ۱۵ خرداد ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌#امام_خمینی
دیدار با نور
سر کلاس بودم ولی حواسم پرت بود. دل توی دلم نبود که مادر، از مدیر اجازه بگیرد برای این سفر دسته جمعی.
عکس برادرم حسین را یواشکی از جیب کیف درآوردم نگاه کردم. توی دلم به او گفتم: «خودت دعا کن جور شه».
فکرها توی سرم چرخ میخوردند: «کاش نَگه نزدیک امتحاناس. اگه راضی نشه چکار کنم؟»
ساعت آخر کتاب و دفتر را توی کیف گذاشتم، زنگ را که زدند پریدم بیرون و تا خانه دویدم.
دست گذاشتم روی زنگ، حالا نزن و کی بزن.
صدای مادر آمد: «کیه...چه خبره؟ سر آوردی؟»
در را باز کرد. نفسنفسزنان خودم را انداختم تو: «چی شد، اجازه داد؟»
کفگیر به دست ایستاد روبهرویم: «سلامِت کو؟ نگا کن رنگ به روش نیس...»
کفشها را با فاصله توی راهرو شوت کردم. کیف و چادرم را پرت کردم توی اتاق. از گردنش آویزان شدم: «تو رو خدا راستشو بگو... خانم مدیر چی گفت؟»
دستهایم را جدا کرد: «خودتو لوس نکن. کلی بهش اصرار کردم تا راضی شد. میترسید از درس عقب بیفتی. راستی خواهر و داداشتم میان».
جیغ کوتاهی کشیدم، لپّش را بوسیدم: «آخ جون قربون مامان مهربونم بشم. با اونا بیشتر خوش میگذره».
رفت سمت آشپزخانه، زیر غذا را خاموش کرد: «دساتو بشور سفره رو بنداز. بعد ناهار لوازمتو جم کن فردا میریم».
لباسهای مدرسه را عوض کردم: «مامانی ظرفا با من».
تکالیفم را انجام دادم. آخر شب مسواک زدم و رفتم توی رختخواب. فکر دیدار با امام ذهنم را پر کرده بود. هر چه سوره بلد بودم، خواندم. هی از این دنده به آن دنده، میغلتیدم ولی خوابم نمیبرد. بالاخره نفهمیدم کی از خستگی بیهوش شدم.
فردا شب من و مادر، با خواهر و برادرم رفتیم پای اتوبوس. چشمها برق میزد. همه میگفتند و میخندیدند. سوار شدیم.
صدای صلوات و شعار به آسمان میرسید. هر چه میرفتیم نمیرسیدیم. انگار زمان کش آمده بود.
نماز صبح را توی راه خواندیم. هوا که روشن شد رسیدیم.
زمین سفیدپوش شده بود. قسمتی از مسیر را پیاده رفتیم. برفها زیر قدمها قرچقرچ صدا میداد و جای پا رویش میماند. بچههای خواهر و برادرم که نمیتوانستند همپای ما بیایند، رفتند بغل باباها.
رسیدیم پشت در حسینیه. عدهای داخل بودند، باید منتظر میماندیم تا بیایند بیرون که جا باز شود. پاهایم یخ کرده و جورابهایم خیس بود. ها کردم و دستهایم را به هم مالیدم. با فرازی از دعای ندبه، بغض به گلویم چنگ انداخت: «أین الحسن و أین الحسین ... أین ابناءالحسین ... صالح بعد صالح و صادق بعد صادق ...»
با مادر و خواهرم پا تند کردم سمت صدا. یکی دو کوچه بالاتر در خانهای باز بود، رفتیم تو. راهرو پر از کفش بود. چند تا از همسفریها داخل اتاق، پای دعا بودند. اتاقها پر بود، دم در ایستادیم.
قبل از تمام شدن دعا رفتیم بیرون. کوچهی برفی و شیبدار جماران را تا حسینیه دویدیم. چیزی نگذشت، در باز شد. با سیل جمعیت رفتیم داخل. پس از چند دقیقه، امام تشریف آوردند توی جایگاه. قلبم در سینه میکوبید.
غرق در ابهّتشان شدم. انگار تمام صفات اخلاقی و بهشتی یکجا در چهرهی ایشان جمع شده بود. به یاد ائمهی معصومین(ع) افتادم. چشمهایم تار و صورتم خیس شد. مادر و خواهرم دست کمی از من نداشتند و اشک روی گونهشان راه گرفته بود. مادران وخواهران شهدا هم منقلب شده و با پر چادر، نم از چشم میگرفتند. فریادهایمان در فضا طنینانداز شد: «روح منی خمینی ... بتشکنی خمینی ... ما همه سرباز توایم خمینی ... گوش به فرمان توایم خمینی ...»
امام سخنرانی نکردند، یک گروه دیگر پشت در ایستاده بودند. با قلبی مملوّ از حسرت این دیدار کوتاه و با چشمهایی خیس برگشتیم.
در راه برگشت، چهرهی آرام و ملکوتی امام خمینی از جلوی چشمم کنار نمیرفت.
فکرم پر بود از حسّ قشنگ دیدار با بهترین انسان، یعنی رهبرم. کسی که نهال علاقه به او از مدتها قبل در قلبم جوانه زده بود.
عکس برادرم را از توی کیفم در آوردم و گذاشتم روی قلبم: «داداشی ازت ممنونم ... بهترین سفر عمرمو مدیونتم».
صدیقه هویدا
چهارشنبه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۳ | #اصفهان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #امام_خمینی
به اسب شاه گفتیم یابو!
قیافهاش درست یادم نمانده. یعنی هرچه هم در این دورههای نویسندگی یادمان میدهند که "نگو و نشان بده"، آنقدر کلیبین هستم که جزییات چهرهاش از خاطرم رفته. شاید هم همان موقع توجه چندانی نکردم به صورتش.
علی را توی حدیقه (پارک) کرمالعریس دیدم. بیست و چند ساله میخورد و صورت بزرگی داشت انگار که باد کرده باشد. یکی از چشمهایش آسیب دیده بود. بالای ابرویش جای زخمی بزرگ مانده بود که روی ابرو ضخامت بیشتری داشت و از آنجا ردش میرفت تا نزدیک موهایش و تا آنجا نازک و نازکتر میشد.
اول فکر کردم از ...
ادامه روایت در مجله راوینا
محمدحسین عظیمی
@ravayat_nameh
دوشنبه | ۱۲ خرداد ۱۴۰۴ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
66.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 #امام_خمینی
وقتی خبر رحلت امام از تلویزیون دوبی پخش شد
خاطره هموطن عربزبان اهل سنت ساکن عسلویه از ساعات پس از رحلت امام خمینی (ره)
تحقیق: فاطمه اسلامفر
تصویر و تدوین: مهدی شایگاناصل
یوسف دخت
پنجشنبه | ۷ دی ۱۴۰۲ | #بوشهر #عسلویه
حوزه هنری استان بوشهر
@artboushehr
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
16.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 #امام_خمینی
دیدم بلندگوی تکیه فردو صدایش میآید...
روایت کاظم کوهی از بازتاب رحلت امام (ره) در روستای فردو
تحقیق: محمد عرب
تنظیم: محسن طاهریان
کاظم کوهی
شنبه | ۱۲ خرداد ۱۴۰۳ | #قم روستای #فردو
روایت قم
@revayat_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #امام_خمینی
آقا جون... حال امیدتون چطوره!؟
نقل و نبات و پسته و بادامهای توی جیبش را دور از چشم پدرم در مشت کوچکم جا میکرد. آقای دندانپزشک شیرینی و شکلات را ممنوع کرده بود اما همیشه سهم تنقلات نوه ته تغاری از بقیه نوهها بیشتر بود. با دیدنش گل از گلم میشکفت. و هنوز صحنهای را که از پلههای طبقه دوم خانه به سمت حیاط سرازیر میشدم و دامن پلیسه و بلوز آستین کوتاه مشکیام نبودنش را فریاد میزد به خاطر دارم.
از سه سال کنارش زندگی کردن همین چند صحنه در ذهنم ثبت شده. از پدربزرگ مادریام که همین خاطرات را هم ندارم. بیچاره مامان که ...
ادامه روایت در مجله راوینا
مائده مرادی
پنجشنبه | ۱۵ خرداد ۱۴۰۴ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #امام_خمینی
میراث دار
تنها دعایی که از بچگیام یادم مانده که هیچ چشم شور و دست زوری نتوانست رویِ تقدیر اجابتش خط وخش بیندازد همان بود که بعدِ نماز جماعت میخواندیم «خدایا خدایا تا انقلاب مهدی از نهضت خمینی محافظت بفرما»
شُعارِ ساده آدمهای معمولی دهه شصت و آن روی منشورِ فنّی و ریشهداری که خدا نوشته بود «إِنَّ حِزۡبَ ٱللَّهِ هُمُ ٱلۡغَٰلِبُونَ»
غلبهای که نه تاریخ مصرف داشت و نه مکانبردار بود! و نه حتی پایش را به پای کسی بسته بودند. حتی به پای آقای خمینی!
حتی آقای خمینی...
ادامه روایت در مجله راوینا
طیبه فرید
@tayebefarid
چهارشنبه | ۱۴ خرداد ۱۴۰۴ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
13.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 #امام_خمینی
تنها کاری که از من برمیآمد
هموطن اهل سنت ساکن عسلویه از حس و حالش پس از رحلت امام میگوید.
تحقیق: حسین فقیه
تصویر و تدوین: مهدی شایگاناصل
احمد ابراهیمی
پنجشنبه | ۷ دی ۱۴۰۲ | #بوشهر #عسلویه
حوزه هنری استان بوشهر
@artboushehr
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #امام_خمینی
اوف اوف
از این اتاق به آن اتاق در حال بازی بودم. پروانهخانم داشت غذا درست میکرد. دیدم سراسیمه آمد و تور تلویزیون سیاه سفید ۲۴ اینچ اتاق که روی تاقچه بود را بالا داد و تلويزيون را روشن کرد.
ملاقهاش هنوز در دستش بود و روسریای که طبق معمول موقع غذاپختن میبست بالای سرش جمع شده بود.
مدام میرفت آشپزخانه و میآمد اتاق و روبروی تلویزیون میایستاد.
گویا منتظر خبری بود، آنقدر محو تماشای تلویزیون بود که توجهی به منِ آویزانِ از پردهی اتاق که طبق معمول دور خودم پیچیده بودم نمیکرد.
انگار همین دیروز بود. اضطراب و بیقراریاش هنوز یادم هست و تعجبم از نگرفتن تذکرِ همیشگیِ: «نکن مادر جان میل پرده میفته رو سرت».
گویی زیر گاز را خاموش کرده بود که دیگر نگران ته گرفتن غذا نبود و به آشپزخانه نمیرفت و یکسره چشم به تلویزیون دوخته بود و پلک نمیزد.
مشغول تاب دادن پرده دور خودم بودم که با صدای وایِ مادرم برگشتم سمت تلویزیون و باصدای بلندِ دستی که با شدت روی سرش کوبید نگاهم میخِ اشکهای مادرم شد که نشست کف اتاق. نشستن که چه عرض کنم افتاد.
آن زمان برداشتی از اخبار یا اینکه مادرم در تلویزیون دنبال چه بود نداشتم.
اما تصاویر امام را میدیدم که از تلویزیون پخش میشد و دیدم حتی گوینده خبرش هم یادم مانده که مادرم در جواب بیقراریام برای دلیل گریهاش گفت: «امام رفت مامان جان».
نمیدانم چرا خجالت میکشیدم گریه کنم. پنج سالم بود اما خودم را بزرگ میدیدم. رفتم پشت پرده و قایم شدم؛ تا دلم میخواست گریه کردم.
آنقدر همان جا ماندم که ردِ اشکهایم خشک شود تا کسی نفهمد گریه کردهام. هیچکس سراغی از من نمیگرفت.
با شنیدن صدای راه رفتن پدرم در حیاط مشتاق به سمت ایوان به پیشواز پدر رفتم. پدرم هم حواسش به من نبود،
تند تند در حیاط راه میرفت و تسبیح در دست اوف اوف میگفت.
زنگ در را زدند دوست پدرم بود.
شنیدم که پدرم با بغض گفت انالله وانا الیه راجعون تسلیت آقا...
حمیده صفرزاده
سهشنبه | ۱۳ خرداد ۱۴٠۴ | #گیلان #رشت
پس از باران؛ روایتهای گیلان
eitaa.com/pas_az_baran
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها