eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
327 ویدیو
4 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 اوف اوف از این اتاق به آن اتاق در حال بازی بودم. پروانه‌خانم داشت غذا درست می‌کرد. دیدم سراسیمه آمد و تور تلویزیون سیاه سفید ۲۴ اینچ اتاق که روی تاقچه بود را بالا داد و تلويزيون را روشن کرد. ملاقه‌اش هنوز در دستش بود و روسری‌ای که طبق معمول موقع غذا‌پختن می‌بست بالای سرش جمع شده بود. مدام می‌رفت آشپزخانه و می‌آمد اتاق و روبروی تلویزیون می‌ایستاد. گویا منتظر خبری بود، آنقدر محو تماشای تلویزیون بود که توجهی به منِ آویزانِ از پرده‌ی اتاق که طبق معمول دور خودم پیچیده بودم نمی‌کرد. انگار همین دیروز بود. اضطراب و بی‌قراری‌اش هنوز یادم هست و تعجبم از نگرفتن تذکرِ همیشگیِ: «نکن مادر جان میل پرده میفته رو سرت». گویی زیر گاز را خاموش کرده بود که دیگر نگران ته گرفتن غذا نبود و به آشپزخانه نمی‌رفت و یکسره چشم به تلویزیون دوخته بود و پلک نمی‌زد. مشغول تاب دادن پرده دور خودم بودم که با صدای وایِ مادرم برگشتم سمت تلویزیون و باصدای بلندِ دستی که با شدت روی سرش کوبید نگاهم میخِ اشکهای مادرم شد که نشست کف اتاق. نشستن که چه عرض کنم افتاد. آن زمان برداشتی از اخبار یا اینکه مادرم در تلویزیون دنبال چه بود نداشتم. اما تصاویر امام را می‌دیدم که از تلویزیون پخش می‌شد و دیدم حتی گوینده خبرش هم یادم مانده که مادرم در جواب بی‌قراری‌ام برای دلیل گریه‌اش گفت: «امام رفت مامان جان». نمی‌دانم چرا خجالت می‌کشیدم گریه کنم. پنج سالم بود اما خودم را بزرگ می‌دیدم. رفتم پشت پرده و قایم شدم؛ تا دلم می‌خواست گریه کردم. آنقدر همان جا ماندم که ردِ اشک‌هایم خشک شود تا کسی نفهمد گریه کرده‌ام. هیچکس سراغی از من نمی‌گرفت. با شنیدن صدای راه رفتن پدرم در حیاط مشتاق به سمت ایوان به پیشواز پدر رفتم. پدرم هم حواسش به من نبود، تند تند در حیاط راه می‌رفت و تسبیح در دست اوف اوف می‌گفت. زنگ در را زدند دوست پدرم بود. شنیدم که پدرم با بغض گفت انالله وانا الیه راجعون تسلیت آقا... حمیده صفرزاده سه‌شنبه | ۱۳ خرداد ۱۴٠۴ | پس از باران؛ روایت‌های گیلان eitaa.com/pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 چشم در برابر چشم بیشتر از یک ساعت بود که هواپیمای مدینه-رشت نشسته بود، اما هنوز خبری از مسافرهای ما نبود. نشسته بودم روی صندلی سفت و فلزی فرودگاه و گوشی را بالا و پایین می‌کردم. خبر اول را جدی نگرفتم اما دو کانال معتبر که داشتم، نفسم را بند آوردند. حمله، آن هم توی تهران؟! بهتم زد. همراهانم مشغول صحبت بودند. شاید در آن سالن، اولین نفر که در جریان قرار گرفت، من بودم. سکوت کردم و بی‌قرار اخبار را خواندم. بعد از چند دقیقه مردی که ردیف جلو ایستاده بود خبر را به دختر لچک گذاشته و مرد کناری‌اش داد. منتظر بودم تحلیل‌های صد من یه غاز بشنوم که این را گفت: «اونها تهران رو زدن، اینها هم باید تل‌آویو رو بزنن». خیلی طول نکشید که همسر کت و شلوار پوشش آمد و با هم رفتند برای استقبال از زائرشان. سیده نرجس سرمست جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | پس از باران؛ روایت گیلان @pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 فاصله دو شیرینی پرده اول: شب‌نشینیِ عید‌نوروز بود با جمعی از بستگان، شام صرف شده بود و نوبت پذیرایی میوه و شیرینی. میان خوش‌و‌بش فامیل، ناغافل یکی از پسرها گفت: «اسرائیل، تهران رو زد.» همهمه توی خانواده پیچید. خاله خانوم که خانمی مهربان و ساده هست، بلادرنگ گفت: «خب باید بزنن دیگه. وقتی می‌گن مذاکره نمی‌کنیم، همین می‌شه.» بعد مشخص شد که قضیه دروغ ۱۳ بوده! پرده دوم: شب‌نشینیِ عید غدیر بود با جمعی از بستگان. حدود ۱۵ ساعت از حمله‌ی اسرائیل به ایرانی که سر میزِ مذاکره‌ بود، می‌گذشت. خبرها تلخ بود و معلوم بود کسی دل و دماغ جشن و مهمانی ندارد. با این حال به احترام دعوتِ یکی از ساداتِ سن‌و‌سال‌دارِ فامیل، دوستان و بستگان دور هم جمع شده بودند. بعد از شام که شیرینی تعارف شد، خاله خانوم شیرینی برنداشت و رو به من گفت «من اصلا امروز دلم به خوردن شیرینی نیست. خیلی ناراحتم.» تازه خبر وعده صادق ۳ را شنیده بودم و خواستم خوشحالش کنم، گفتم: «خبر دارید ایران موشک زده؟» چشمانش برقی زد و گفت: «باید بزنن دیگه، خدا کنه بزنن نابودش کنن.» و شیرینی کوچکی برداشت. خاله خانم مهربان و ساده بود. رضا‌ کپورچالی شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | پس از باران؛ روایت‌های گیلان @pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 ماه غریب خیابان‌های منتهی به مصلای رشت درحال بسته شدن بود، دقایقی را درترافیکی عظیم سپری کردیم و به ناچار گوشه‌ای در این شلوغی از ماشین پیاده شدیم. دست دخترکم را گرفتم و میان سیل جمعیت به سمت مصلی راه افتادیم. آسمان خاکستری بود و غبار غمگینی در خود جای داده بود. گرما‌ و شرجی هوا پیشانی نمازگزاران را خیس کرده بود. همه اما پرشورتر از همیشه چونان ماری زخم خورده خود را به مصلای رشت رساندند. عده‌ای با مشت‌های گره خورده بغض‌های خسته‌ی خود را بر سر اسرائیل فریاد می‌زدند. پیر و جوان، مرد و زن، همه آمده بودند تا محکوم کند جنایت کثیف سگ‌های ولگرد را... و من، خسته‌تر از همیشه به دنبال پناهی برای آرام کردن طوفان درونم به صحن مصلی و به جمع دلسوختگان پیوستم. اشک امانم را بریده بود، دلم روضه‌ای از جنس "امان از دل زینب می‌خواست." امام جمعه هم دل بیقراری داشت. در بین ایراد خطبه‌ها چندین بار بغضش شکست و همنوا با نمازگزاران اشک می‌ریخت. مصلای رشت یکپارچه می‌گریست و اینچنین رقم خورد یک آدینه‌ی تلخ غم‌انگیز دیگر.‌‌.. خرداد ماه را گرچه ماه تولدم هست ولی دوست ندارم، بهار تلخی برایمان می‌سازد این ماه غریب... راضیه جمالزاده جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴٠۴ | پس از باران؛ روایت‌های گیلان @pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 کاوه برگشته بود زمانی‌که بلشویک‌ها به خاک ایران تجاوز کرده بودند بانو "نیمتاج سلماسی" در سال ۱۳۰۹ قطعه‌ای به نام "کاوه" سرود که به این شرح است: "ایرانیان که فرّ کیان آرزو کنند/ باید نخست کاوه‌ی خود جستجو کنند مردی بزرگ باید و عزمی بزرگتر/ تا حل مشکلات به نیروی او کنند ایوان پی شکسته مرمت نمی‌شود/ صدبار اگر به ظاهر وی رنگ و رو کنند... ادامه روایت در مجله راوینا حمیده عاشورنیا شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | پس از باران؛ روایت‌های گیلان @pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 هیسس تازه خوابم برده بود با صدای مهیب از خواب پریدم. همسرم داشت از پنجره به بیرون نگاه می‌کرد، نگذاشت صدایم دربیاید و گفت: «هیسسسس بچه‌ها بیدار نشن» واقعا بچه‌هایی که به‌زور خوابیدند، بیدار شدنشان برابر با حمله اسرائیل نباشه کمتر نیست. از پنجره بیرون را نگاه کردم. همسایه گفت: «کمی بیا پائین دخترم.» همه به هم می‌گفتند؛ پس مردم غزه و لبنان چی کشیدند؟! یک نفر با افتخار گفت: «بابا اسرائیل اندازه گیلان ماست. ما روزی چند تا بدتر از این به اون‌ها می‌زنیم‌. والا پیاده نظام هم بفرستن ما را می‌تونیم نابودشون کنیم.» خانمی گفت: «بابا نترسید چهارشنبه‌سوری تو کوچه‌ی ما که شرایط بدتره» آقای جوانی رد شد از کنار همین خانم و گفت: «خانم فلانی تی کولوش رو ناوردی (کاه نیاوردی) آتش بزنیم؟ چهارشنبه‌سوریه‌ها» خانمی با خنده گفت: «نانستم که چهارشنبه‌سوری زود شروع ببُسته (نمی‌دونستم که چهارشنبه‌سوری زود شروع شده).» روایتی از انفجار شهرک صنعتی سفیدرود رشت ام‌کلثوم فتحی جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | پس از باران؛ روایت‌های گیلان @pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 بزرگترین تشییع خانوادگی شهدای مقاومت "خانه" و "خانواده" برای ما مردها، محدود به چند خشت آجر ساده و یک بنای خشک و بی‌روح نیست. خانه برای ما،‌ پناه آخر است. وقتی خسته‌ایم از تمام دل‌مشغولی‌های زندگی. خلاصه کنم: خانه، معبدِ ماست. بی‌جهت نیست دوست داریم آن را "مسکن" بنامیم: محل سکینه و آرامش! و البته که شرف المکان بالمکین! خانواده، راز این انس و آرامش ماست درخانه. یک دلیل‌ش هم شاید سفرهای خانوادگی ماست. منزل به منزل که عزم‌سفر داریم، خانواده را همراه می‌کنیم؛ هرچه سفر شیرین‌تر، شوق ما برای همراهیِ اهل خانه بیشتر! با خودم گفتم: احتمالاً دکتر ،خیلی، اهل سفر نبود! شایدم می‌خواست زیباترین سفر دنیا را با خانواده‌‌اش سیر کند؛ سفر شهادت! همین بود که به خانه برگشت... و دکتر به‌پاس همه‌ی این سالیانی که خانواده‌‌اش غریبانه‌ زیستند، امروز بزرگترین "تشییع خانوادگی" را با رنگ شهادت برای‌شان مهیا کرد... سید مازیار حسینی جمعه | ۶ تیر ۱۴۰۴ | پس از باران؛ روایت‌های گیلان @pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 شبیه آبجی خودم بعد از کمی لج‌ولجبازی پلاکارد را ازش می‌گیرد. از نزدیکِ نزدیک عکس‌هایشان را نگاه می‌کند و روی عکس‌ها دست می‌کشد. در همین حال که آبجی‌بزرگه اصرار می‌کند پلاکارد را بهش برگرداند، یکهو ازو می‌پرسد: «آبجی، این کیه؟» - باباشونه، سه‌تا بچه دارن، دوتا آبجی و یه داداش. - این یکی کیه؟ - خواهر بزرگشون - این کیه؟ - مامانشون. همه‌شون شهید شدن ولی تو نمی‌دونی یعنی چه. اما انگار دختر کوچولوی ما با دختر کوچک‌تر خانواده راحت‌تر ارتباط گرفته بود و توی خیال خودش می‌شناختش. چون سراغی ازش نگرفت و حتی چند باری بهش لبخند زد. به نظر من مقنعه‌ی سفیدش برایش خیلی آشنا بود. همون که آبجی خودش هم هر روز می‌پوشید و می‌رفت مدرسه. سعیده حسینی جمعه | ۶ تیر ۱۴۰۴ | پس از باران؛ روایت‌های گیلان @pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 شیر به شیر خیلی با خودم کلنجار رفتم تا تصمیم بگیرم که بچه‌ها را بگذارم بروم. دلم پر از خشم بود و باید با سیل جمعیت خروشان می‌‌شد. بلاخره تصمیمم را گرفتم چون می‌دانستم بچه‌ها دست و پایم را تنگ می‌کنند و نمی‌توانم هرسویی که می‌خواهم بروم.برایشان ساک بستم و فرستادمشان خانه‌ی خواهرم و به همراه دختر بزرگم راهی مصلی شدیم. ساعت یازده و مصلی به سرعت در حال پُرشدن بود. افراد به قسمت بالا هدایت می‌شدند. در گوشه‌ای صدای دو خانم که در حال گفت‌وگو بودند را می‌شنیدم. اولی می‌گفت: «از تهران اومدم، تا به‌حال نماز جمعه نیومده بودم ولی اینبار فرق داره...» دومی گفت: ... ادامه روایت در مجله راوینا الهام هاتف جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | پس از باران؛ روایت‌های گیلان @pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 مردمِ بجار مَجار می‌گفت: ساعت ۳ مامان‌بزرگ برای نماز بیدار شده بود. آب وضو از سر و صورتش می‌چکید‌. وقتی همه ما را سراسیمه از این پنجره به آن پنجره درحال سرک کشیدن دید. پرسید: "اَ نیمه شب عروس باوردن شومان کوچه‌ی پاستان درید؟!" (نصف شبی عروس آوردن که شما کوچه رو نگاه می‌کنین؟) مامان که از همه دستپاچه‌تر بود گفت: "عروس چیه مارجان، اسراییل حمله بوکوده" (عروس چیه مادرجان، اسراییل حمله کرده) مامان‌بزرگ در حالیکه جا‌نمازش را با قبله‌ی متمایل به راست خانه‌ی‌ما تنظیم می‌کرد بدون هیچ هیجانی پرسید: "اَنه هرچی بَتر، کویا بَزه" (گور پدرش، حالا کجا رو زده) بابا با توجه به نگاه حفاظتیش میخواست جواب مامان‌بزرگ را طبق پویش "نمی‌دانم" با مختصات حدودی بدهد، گفت: " احتمالا سنگرِ طرف بو" (احتمالا طرف‌های سنگر بود) مامان‌بزرگ کاملاً خونسرد و متوکل گفت: "مردم بجار مجارا دُورشین نوکوده به" (کاش بمبش شالی‌های مردم رو بهم نزده باشه) بعد مثل همیشه همانطور نشسته دو دستش را زیر چادر بغل گوشش گرفت و با یک "الله‌و اکبر" برای نماز صبح جمعه سی خرداد ۱۴۰۴ قامت بست. حمیده عاشورنیا جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | پس از باران؛ روایت‌های گیلان @pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 گرزک خومه به دنبال صدای کودکانه‌ای که پسرم را صدا می‌زد در حیاط را باز کردم. نوه‌ی همسایه‌ی خانه‌باغمان بود‌. طبق قرار آخرهفته‌هایشان آمده بود که اعلام کند من آمدم. اجباراً به دنبال بچه‌ها سری به خانه‌ی همسایه زدم. شلوغ بود، مهمانانی که به قول خودشان به لطف شایعه‌ی تخلیه‌ی خانه‌هایشان پناه آورده بودند آنجا و گویا مدت‌ها بود این‌چنین دورهم جمع نشده بودند... جوان‌ترها اعتراضی به جنگ نداشتند اما آشفته بودند از وضع موجود اما بزرگترها گویی عاقلانه‌تر به این اتفاقات نگاه می‌کردند. بحث به درازا کشید. خیلی برایم جالب بود جمعی که موقع انتخابات سعی در قانع کردن من برای نرفتن پای صندوق داشتند، امروز همه متفق‌القول دلشان به رهبر گرم بود و صحبت از لبخند آخری ویدئوی پیام رهبری بود. یکی از آن‌‌ها گفت: «خودمونیما، اونا اصلا فکر نمی‌کردن ما بخوایم چنین عکس‌العملی نشون بدیم، الان مثل چی پشیموننا». عموی سالخورده‌ای که آن سوی ایوانِ درازِ خانه تکیه بر ستون چشمش به بچه‌اردک‌های بازیگوش توی حیاط و گوشش در سکوت پی تحلیل‌های اطرافیان بود، برگشت سمت منی که نزدیک تر به او بودم و گفت: «هَی گَرزَک خومَه چُو دوکودن هَنه دِ» (هی به لونه‌ی زنبور چوب زدن همینه دیگه) گفتم: «گرزک الان کیه عمو امانیم یا اوشان؟» (زنبور الان کیه عمو ما هستیم یا اونا) آرام خندید و گفت: «شیمی سِند قد نده دخترم. او زمان صدام کله بیجیرتر بوشو هم هی گرزک خومه چو بزه. الان ملتفت ببستی؟» (سن شما قد نمی‌ده دخترم. اون زمان صدام (گوربه‌گورشده) هم هی چوب تو لونه‌ی زنبورا کرد. الان ملتفت شدی؟) خندیدم خیلی هم خوب ملتفت شده بودم. گفتم عمو شنیدی ترامپ چی گفته درمورد رهبری؟ انگار اصلاً خوشش نیامد حتی از بازگویی این یاوه‌گویی ترامپ، برزخ نگاهم کرد و گفت: «خو پر روح بخندسته» (به روح پدرش خندیده) صدای خنده‌ی جمع به یکباره بلند شد. دوباره همهمه شد. اما مجدد همگی متفق‌القول تاکید داشتند، الان وقت سکوت و گلایه‌ از دولت و مشکلات اقتصادی نیست. حرف سر رهبری یک مملکت است. یک ملت پشت رهبر است. حمیده صفرزاده شنبه | ۳۱ خرداد ۱۴۰۴ | پس از باران؛ روایت‌های گیلان @pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 فصل گرسنگی یک‌ماه بعد از جنگی که چشم‌ و دل‌مان را خون کرده بود، بعد از جنگی که مدام دل‌مان به دهن‌مان رسیده بود و مچاله و لبریز از احساسات ترک خورده بودیم؛ برای احیای احساسات تَه کشیده‌مان گفتیم: گوشه‌ای جمع بشویم، همدیگر را ببینیم و ارواح خسته و مچاله‌مان را نوازش کنیم‌. قرار گذاشتیم هر کدام از خانه چیزی زیر بغل بزنیم و به‌ هم برسیم. حرف‌های خوب بزنیم، خنده‌های از ته دل کنیم و لقمه‌ای از هنرنمایی دست و پنجه‌ی هم مزه کنیم. اینجایی که ما جمع شدیم، فصل تابستان بود و گرما حسابی خوشه‌‌ی شالی و برنج را می‌ترکاند؛ اما خبر رسید، همان دشمنی که دوازده روز پنچه به پنچه‌مان خون ریخت و جنایت کرد، یک گوشه‌ی نزدیک دنیا که اسمش غزه است، برای نسلی بی‌دفاع، فصلی رقم زده به اسم "گرسنگی". می‌گویند؛ موجودات از هر فصل که عبور کنند، بزرگتر می‌شوند؛ اما "گرسنگی" فصلی نیست رشددهنده. گرسنگی جان‌کاه است و این دشمن برای آن نسل بی‌دفاع که مثل مژه‌ی برگشته همیشه خار چشم‌هایش است، اراده‌ای جز خشکاندن ساقه‌های نازکشان را ندارد. روزگار میل عجیبی به گدازاندن ما دارد؛ مثلاً دور هم جمع شده بودیم خستگی بزداییم و حرفهای شیرین بزنیم؛ اما دلخوشی در این جای تاریخ مقداری کری و کوری و نافهمی لازم دارد که ما نداریم. تلخی خبر "فصل گرسنگی" آن‌قدر قوی بود که دورهمی شیرین زنانه‌مان را زهرمار کرد. حمیده عاشورنیا دوشنبه | ۳۰ تیر ۱۴۰۴ | پس از باران؛ روایت‌های گیلان @pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها