📌 #غزه
امیر: دوست و راهنمای شهیدم...
تو و خانوادهام را در یک روز از دست دادم، بلکه در یک دقیقه. چه کرده بودم که زندگی اینچنین بیرحمانه با قلبم رفتار کرد تا تو و عزیزانم را همزمان از من بگیرد؟
به خدا قسم، ای عزیز دلم، این غم برایم بسیار سنگین است! تو بهترین دوست، عاقلترین فرد و نجیبترینِ انسانها بودی. پسرخالهام، همراه زندگیم، راهنما و انگیزهبخشم، «امیر»!
کمرِ تکیهگاهم را شکستی و قلبم را به درد آوردی. به خدا قسم، اگر تا پایان عمر برایت گریه کنم و در رثایت بنویسم، باز هم کافی نیست.
در بهشت دیدارت خواهم کرد، همان مقامی که به آن عشق میورزیدی و بارها از آن برایم گفته بودی، ای بهترین همراهان.
بگذارید از این چهرهی دوستداشتنی برایتان بگویم. این امیر است، پسرخالهام و همراه همیشگیام از کودکی. ما با هم به مهدکودک رفتیم، کوچههای محله شاهد دویدنهایمان بود، در دبستان با هم ممتاز بودیم، و خانهی خانوادهاش شاهد لحظات ساده و صمیمیمان، مثل خوردن خیار و ماست بود. صبحها و عصرها قهوهمان را با عشق و خندههای بلند مینوشیدیم.
دانشگاه ما شاهد ملاقاتهایمان بود و بستههای چیپس "لیون" با طعم فلفل و لیمو یادآور روزهایی است که آن را با هم میخوردیم. او عاشق پوملو و شکلات بود و خاطرات بیشماری که بر جا گذاشتهایم، گواهی بر عمق این دوستی است.
امیر ۲۲ ساله، حافظ قرآن کریم و دارای اجازهنامهی قرائت بود. صدای زیبایش در تلاوت قرآن دل هر شنوندهای را میبرد. امسال با نمرهی عالی از دانشگاه اسلامی غزه در رشته اصول دین فارغالتحصیل شد. او آرزو داشت از غزه خارج شود تا تحصیلاتش را در مقطع کارشناسی ارشد در رشته مقایسه ادیان ادامه دهد.
همیشه میگفت: «این رشته آسان نیست و هر کسی نمیتواند آن را بخواند، اما من میخوانمش». شهادت میدهم که ذهن پخته و دانایش شایسته این رشته بود؛ ذهنی که وزنش برابر تمام دنیا بود. به خدا قسم، مثل او را در زندگیام ندیدهام.
امیر عاشق زندگی بود. او همیشه مرا برای نوشیدن قهوه، رفتن به دریا و تماشای فوتبال دعوت میکرد. عاشق لیگ برتر انگلیس بود، طرفدار منچسترسیتی و گواردیولا، و شیفته بارسلونا. واکنشهایش هنگام گل زدن تیم محبوبش در الکلاسیکو از یادم نمیرود. همچنین، او در شطرنج مهارت داشت و حرفهای بازی میکرد.
از کارهایی که تنها من و برخی نزدیکانش میدانیم، این است که هیچگاه درخواست کسی را رد نمیکرد، چه نزدیک و چه غریبه. در زمان جنگ غزه، او مسافتهای طولانی را میپیمود تا به نیازمندان کمک کند، حتی اگر اندک باشد. او دیگران را بر خود مقدم میدانست و هرگز کسی را ناامید نمیکرد.
به خدا قسم، آرزو داشت به سرزمینهای دور برود و اسلام را تبلیغ کند. او شایستهی این مقام بود، چرا که از نیکوکاران بود؛ نیکوکارانی که در بالاترین درجات ایمان قرار دارند. هر وقت از مقام نیکوکاران برایم سخن میگفت، شوق و عشق رسیدن به آن را در چشمانش میدیدم.
عزیز دلم، دوست، راهنما و نیکوکارم، «امیر سامی ابومعمر»! به امید دیدار نزدیک در بهشت، ای حبیب قلبم.
رضوان أبو معمر
آذر ۱۴۰۲ | #فلسطین #غزه
قصهٔ غزه
gazastory.com/author/67
ترجمه: علی مینای
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #غزه
از سکوت غزه که ما را میکشد...
بخش اول
غزه از حدود یک هفته پیش دوباره در سکوتی کامل فرو رفته است؛ نه شبکههای ارتباطی وجود دارد و نه حتی صدای مهربانی که مردم شهر با یکدیگر رد و بدل کنند. سکوتی که از شدت همه چیز بر سر ما فرود میآید، و غزه را به واقع به آن سرزمین گمشدهای تبدیل میکند که تمام راههای زندگی و نجاتش قطع شده است، نه به عنوان استعاره، بلکه حقیقتی تلخ.
سعی میکنم تصور کنم خانوادهام اکنون چگونه هستند، در خانهای جمع شدهاند پس از آنکه خانه بزرگ خانوادهمان در اردوگاه مغازی، چند ساعت پس از آوارگیشان، توسط اشغالگران بمباران شد. اکنون نزدیک به پنجاه نفر در فضایی کوچک کنار هم زندگی میکنند، درست مثل همه خانوادههای غزه در این روزها.
سعی میکنم دست عمهام را تصور کنم که خمیر را ورز میدهد و آن را در تنور گلی میگذارد تا نانی بپزد که قرار است همه را سیر کند. و سعی میکنم از این فکر فرار کنم که شاید آردشان تمام شده باشد. خودم را قانع میکنم که بوی نان در میانشان پیچیده و حداقل اندکی گرسنگیشان را گرم کرده است.
برادرم را تصور میکنم که در جاده طولانی کنار دریا راه میرود و بطریهای بزرگ آب را حمل میکند، بطریهایی که شاید تشنگی را کامل رفع نکند، اما دستکم گلوهای خشکیده از فریاد و دعا را کمیتر میکند. از این کابوس فرار میکنم که گاهی در خوابهایم بر من غلبه میکند: اینکه دیگر در غزه منبع آبی جز دریا باقی نمانده است؛ تنها افق بیکرانی که به قلب زخمی غزه خیانت نکرده است.
وقتی ارتباط با غزه قطع میشود، بعد جدیدی از جنگ متولد میشود؛ بعدی پر از وهم و خیال که ما را مثل یک سیاهچاله میبلعد. ذهنهایمان به ساختن سناریوهای بیشماری قادر میشود، برخی آرامشبخش و برخی دیگر وحشتناک و آشفتهکننده.
کودکان پسرعمویم را تصور میکنم که در آغوش پدرشان نشستهاند و او شاید داستانی از داستانهای قدیمی فلسطین را برایشان تعریف میکند، داستانی که در کتابی نگهداری کرده بودیم، کتابی که اکنون در خانه نیمهسوخته و متروکهمان در غزه باقی مانده است.
ادامه دارد...
آیة رباح
آذر ۱۴۰۲ | #فلسطین #غزه
قصهٔ غزه
gazastory.com/author/35
ترجمه: علی مینای
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #غزه
از سکوت غزه که ما را میکشد...
بخش دوم
گاهی اشکهایم بیاختیار سرازیر میشوند، وقتی به وحشت پدرم فکر میکنم که صدای نزدیک شدن تانکهای دشمن را به محل سکونتشان میشنود. خودم را روحی تصور میکنم که کنار او ایستاده، روحی که او نمیبیند، اما تلاش میکند تا آرامش دهد. بیش از صد روز گذشته است و نمیدانم آیا دردهای مزمن پدرم بازگشتهاند یا نه. او در آستانه یک عمل جراحی بود. چند روز پیش با دوستم دیدار کردم که از مرگ پسرعمویش برایم گفت، مرگی که جلوی چشم خانوادهاش و به آرامی اتفاق افتاد؛ به خاطر جراحی سادهای که به دلیل کمبود امکانات در شمال غزه نتوانست انجام دهد.
این داستانها، حکایت زندگیهایی است که از ظلم زندگی شکست خوردهاند، و در میان انبوه خون شهدا گم میشوند. جزئیات روزمره این گمگشتگی در همهمه این دردها ناپدید میشود و ما فراموش میکنیم که در غزه، زندگی ساده و عادی کاملاً متوقف شده است.
دوباره ارتباطها قطع میشوند و اخبار شهدا دیر میرسند. ما منتظر میمانیم، مثل کسی که منتظر قایقی است تا خبری از آنجا بیاورد؛ خبری که صدای خانوادههای خستهمان یا کودکان گرسنهمان را به ما برساند. دلتنگ آن صداها هستیم؛ صداهایی که ما را تکان میدهند و یادآور کلماتی هستند که نمیتوانیم بگوییم و آرزوهایی که نمیتوانیم به آنها برسیم.
نمیدانم کی دوباره صدای خانوادهام را خواهم شنید، تا به پدرم بگویم که او را در خواب دیدم و سعی کردم حضوری را از میان شب به او برسانم. کی صدایش به من خواهد رسید تا حقیقت را به من بگوید و این سایه سنگین اوهام را از من دور کند؟ آیا گرسنه و تشنه شدهاند؟ آیا در سرما شب را به صبح رساندهاند؟ آیا شبها گریه کرده و از خدا رهایی خواستهاند؟
آیا آرزوهای ما به اندازه برقراری یک تماس ساده کوچک شدهاند تا روحمان کمی آرام بگیرد؟ و آیا این دلتنگی برای صدا، ما را از اشتیاقمان برای پایان یافتن تمام این مرگ در غزه غافل خواهد کرد؟
البته که نه. شاید دوباره صدایی بیاید، صدایی همراه با تکبیرها و حمدهایی که با اشک شسته شدهاند، خبری که بگوید جنگ بالاخره تمام شده و آنها حالشان خوب است.
شاید... این تنها آرزویی است که دارم در این جهانی غریب که قلبهای مردم غزه را ذبح کرده و آنها را برای همیشه در حسرت سادهترین آرزوها رها کرده است.
پایان.
آیة رباح
آذر ۱۴۰۲ | #فلسطین #غزه
قصهٔ غزه
gazastory.com/author/35
ترجمه: علی مینای
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌#غزه
قلبی و دیگِ مقلوبهای که سوخت...
امروز مادرم بهشدت گریه کرد، گریهای از سر غم و خستگی. مادرم که همه به هنر دستهای زیبایش گواهی میدهند، بعد از سوختن غذای مقلوبه "دروغین" پیش از آنکه کامل پخته شود، گریه کرد. او گریه کرد با اینکه تقصیری در سوختن غذا نداشت، بلکه به دلیل اینکه بعد از چهارمین آوارگیمان و رسیدن به آنجایی که آخرین ایستگاه است، یعنی "رفح"؛ نتوانستیم قابلمه مناسبی پیدا کنیم.
اما امروز تنها مقلوبه نبود که سوخت. پیش از آن قلب من سوخت، وقتی پسری زیبا را دیدم، لباسهایش تمیز و مرتب بود. او قابلمه کوچکی به دست داشت و میرفت تا مقداری غذا از جایی که به نظر میرسید محل توزیع کمکهای غذایی باشد، بیاورد. او در حالی بازمیگشت که آن محل پر از افرادی بود که ظروفشان را در هوا تکان میدادند. در آن صبح، من به شکلی گریستم که هرگز در طول این کابوس گریه نکرده بودم، بیشتر از تمام دفعاتی که خبرهای دلخراش از دوستان و عزیزان دریافت کردم. گریه کردم چون آن پسر میخندید. گریه کردم چون اگر من جای او بودم، از شدت غم و ناامیدی میگریستم، اما او خندان آمد و آن صحنه را "مرگ سرخ" توصیف کرد.
آیا آن کودک میفهمد "مرگ سرخ" یعنی چه که چنین صحنهای را با این واژه توصیف کند؟
چطور او از آنجا خندان بیرون آمد؟
و چرا، خدایا، اصلاً میخندید؟
مادرم نه بهخاطر اینکه غذای مقلوبه درست نشد، بلکه به این دلیل گریه کرد که غذای مقلوبه سر از سطل زباله درآورد. همه ما تلاش کردیم او را قانع کنیم که خدا حال ما را میبیند و میداند که سعی کردیم آن را بخوریم. اما او، علیرغم تمام حرفهایمان، همچنان گریه میکرد. وقتی که تلاش کردم آرامش کنم و خودم هم با گریهای آمیخته به لبخند خفیفی اشک ریختم، او بلند شد، در حالی که چشمانش پر از اشک بود، سجاده نماز را پهن کرد و شروع به گریه و طلب آمرزش از خدا کرد.
و من همچنان در شوک بودم از اینکه مادرم، با وجود تمام دردهایی که چشیده بود، از دست دادن خانوادهای کامل از بستگانش که نزدیکترین افراد به او و من بودند، حالا گریه میکند و از خدا طلب بخشش دارد فقط به این دلیل که غذا دور ریخته شد!
اما من، با اینکه بهشدت گرسنه بودم و از شدت زشتی آنچه دیده بودم، صبحانه نخورده بودم، و با اینکه مقلوبه غذای محبوب من در روزهای جمعه است، نوع جدیدی از شادی را تجربه کردم. شادیای که به هیچکدام از شادیهای زندگیام، حتی پیش از جنگ، شباهتی نداشت. شاد شدم چون امروز ما و خانواده آن کودک برابر بودیم.
أسیل یاغي
بهمن ۱۴۰۲ | #فلسطین #غزه
قصهٔ غزه
gazastory.com/blogs/62
ترجمه: علی مینای
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #غزه
هرگز نخواهم بخشید کسانی را که دیدند، شنیدند، مشاهده کردند و سکوت کردند...
زندگی من قبل از جنگ در نوار غزه زیبا بود، تا اینکه این جنگ لعنتی آمد و همه چیز تغییر کرد.
در سه روز اول جنگ در خانهمان ماندیم، با وجود سختی و خطرات و حلقههای آتشین که حتی یک ساعت هم متوقف نمیشد. اما پس از آن، مجبور شدیم خانهمان را ترک کرده و به خانه عموی بزرگم پناه ببریم؛ جایی که شرایطش نه بهتر بود و نه امنتر. چراکه بمباران شدید لحظهای متوقف نمیشد و بمبهای گاز همچون باران بر سرمان میریخت و باعث حساسیت تنفسی در همه ما شده بود. همراه ما، پدرم که بیمار قلبی بود، زنعموی دیابتیام و بچههای کوچک برادرم هم بودند.
روزهای سخت و طاقتفرسایی بود و حملات هوایی بسیار شدید بودند. شاهد صحنهها و لحظاتی بودم که حتی در ترسناکترین فیلمها تصورش را هم نمیکردم.
یکی از این لحظات، سحرگاه روزی بود که خواب بودیم و ناگهان با صدای انفجار نزدیکی از خواب پریدیم و دیدیم تکههای ترکش به اطراف پرتاب میشود. کنار پنجره خانه ایستادیم تا محل ضربه را پیدا کنیم؛ حمله روی زمینی نزدیک ما بود. مردمی که از زیر آوار خانهها بیرون آمده بودند، در وسط خیابان مورد هدف موشک دیگری قرار گرفتند. با چشمان خود دیدم که یکی از آنها آخرین نفسهایش را میکشید.
در حادثهای دیگر، همراه خانواده نشسته بودیم و درباره جنگ و شرایط سخت صحبت میکردیم که ناگهان و بدون هشدار، مسجد همسایه ما بمباران شد و شیشهها و سنگها روی سرمان ریخت!
خوب به یاد دارم یکی از حملات هوایی که در مدرسه الفالوجا رخ داد، وقتی مردم نیمهشب از وحشیانهترین بمبارانها فرار میکردند و به بیمارستان کمال عدوان پناه میبردند. آنها از جلوی خانهمان میگذشتند، جیغ میزدند، میدویدند، با وحشت و ترس از شلیک توپخانه و حلقههای آتشین فرار میکردند. صدای یکی از آنها را شنیدم که در ساعات اولیه سحر، با صدایی خسته به پسرش میگفت: "احمد، مطمئنی که اسما همراهته؟"
احمد: "آره، همراه منه."
پدر: "خب، اسیل، آیه، محمود و مادرت چطور؟"
احمد: "آره، همشون اینجا هستن. بیا بابا زودتر، قبل از اینکه بلایی سرت بیاد."
آیا میتوانید این وحشت را در این ساعتهای سرد و دیرهنگام شب تصور کنید؟
قطعاً نمیتوانید.
این فقط یک درصد از صحنههایی است که از این جنایت صهیونیستی شاهد بودم. تصاویر و لحظات بسیاری در ذهنم باقی مانده که هرگز از خاطرم پاک نخواهد شد.
وقتی کنار پنجره مینشستم، میدیدم که مردم در آمبولانسها، ماشینهای شخصی یا حتی ارابههایی که حیوانات میکشیدند، به بیمارستانهای کمال عدوان و اندونزی میرفتند. این وسایل پر از خون بود. در این ماشینها دستها یا پاهای قطعشده را میدیدم، تکهتکه شدن اجساد مردم را با چشمان خودم مشاهده کردم. مصیبتهای بسیاری را دیدم که هیچ عقلی توان درک آن را ندارد و هیچ قلبی تاب تحمل آن را.
این بخشی از چیزهایی است که من، دختری ۱۴ ساله، دیدهام. نه، بهتر بگویم، دختری که خزان ۱۴ سالگیاش را تجربه کرده است؛ خزانی که برگهای کودکیاش را ریخت. نمیدانم آیا دوباره شکوفه خواهد زد یا نه.
به جهانیان کر و لال، به جهانی که عذابها و مصیبتهای ما را میبیند و سکوت میکند، میگویم:
من شمس هستم. هرگز نخواهم بخشید و نخواهم گذشت از کسانی که دیدند، شنیدند و سکوت کردند.
ما پروژهای از شهدا هستیم و در روز قیامت، به اراده خدا، شما را ملاقات خواهیم کرد و نخواهیم بخشید.
شمس عاشور
بهمن ۱۴۰۲ | #فلسطین #غزه
قصهٔ غزه
gazastory.com/blogs/63
ترجمه: علی مینای
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
Radio Qaza – S02_E05 Yaser Arafat.mp3
42.72M
📌 #غزه
🎧 #آوای_راوینا
یاسر عرفات
فصل سوم الرجال - اپیزود پنجم
۱۱ سال بعد از این دست دادن، یاسر عرفات در فرانسه مرد اما تاریخ این صحنه و این دست دادنها را به عنوان نقطهٔ پایانی یاسر عرفات به یاد میآورد. نقطهای که میخواست از گذشتهاش برگردد اما این بازگشت چیزی جز پشیمانی برای او نداشت.
پژوهش و متن: تحریریه
تدوین و گرافیست: مائده سادات توحیدی
راوی و کارگردان: فؤاد عبدالعلیپور
فؤاد عبدالعلیپور
پنجشنبه | ۴ بهمن ۱۴۰۳ | #تهران
رادیو غزه
@Radio_qaza
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #غزه
شبکه چندقلوها
دکتر به صفحه کوچک مانیتور چشم دوخت. مست صدای تاپ تاپ ریزی بودم که از اسپیکر پخش میشد که جمله دکتر نئشگی مادری را از سرم پراند:
دو تا هستن.
چی؟
دو تا جنین میبینم. گردالی روی مانیتور را دوباره چرخاند و گفت: آره دو تا هستن.
وا رفتم. خودم را بسته بودم که تمام وجودم را بگذارم برای یک بچه. نمیتوانستم تصور کنم چطور باید احساسات مادری را تقسیم کنم.
پکر، آمدم بیرون. همسرم که شنید خندید و گفت: هر چی خدا بخواد.
خیلی طول نکشید که فهمیدم خدا خودش بلد کار است. من قرار بود دو برابر مادری کنم. فشار بارداری، درد کمر، شببیداری و احساسات مادرانه. همه چیز در من تکثیر شده بود. سخت اما شیرین.
اولین بار در چهارماهگی بچهها فهمیدم ما یک شبکهایم. شبکهای از مادران و پدران دوقلو و چندقلو. آن شب با کالسکه دوقلویی توی پیادهرو میرفتیم تا برای بچهها لباس بخریم. نگاههای هیجانی آدمها را وقتی از کنارمان رد میشدند، راحت میفهمیدم. دیدن دوقلو برایشان جالب بود. در فرصتی که رفته بودم توی یک مغازه تا قیمت لباس بپرسم، از پشت شیشه دیدم که خانمی با همسرم مشغول گفتوگو شده. کمی بعد بیرون آمدم. دختر و پسر حدوداً هفت ساله دو سمت مادرشان ایستاده بودند. آن زن در چند دقیقه تجربیات داشتن دوقلو را به ما گفت. همدردی کرد که میداند سخت است و دلداری داد که خیلی زود همبازی میشوند و خدا را شکر میکنید بابت دوقلو بودن.
آنجا بود که فهمیدم ما یک شبکهایم با تجربیات نسبتاً مشابه از شیطنت بچههای وروجکمان. در کنار سمت شیرین ماجرا جنس غمی که از این شبکه دریافت میکردیم هم فرق داشت.
یکبار راننده تاکسیای وقتی بچهها را دید از فامیلش تعریف کرد که سهقلو داشت و یکی از قلها طی حادثهای فوت کرد. آن راننده نمیدانست احساسات شکننده مادرانهام با این خاطره تا کدام خیال غمگین پرواز کرد.
جنگ غزه داغ زیاد داشت اما سوز این یکی هم مثل همان خاطره عمق استخوانم را سوزاند. من میدانم این مادر چقدر رنج کشید تا کودکانش سالم به دنیا بیایند. دو برابر همه مادران... چقدر ذوق داشت که کودکش شروع کند به خندیدن و بعد که ذوق خندیدن این یکی را میکند آن یکی شروع کند به آ آ و بابا کردن. هر بار با خودش فکر میکرد کدامشان زودتر راه میافتد و کدامشان زودتر اسمش را صدا میزند.
من خوب میفهمم که این مادر دیگر قلب ندارد. قلبش دو تکه شده بود تا بیرون سینهاش بتپد و امروز زیر خاک سرد دفن شده است. راستش بیشتر هم میفهمم. اینکه چقدر دوست داشت جسمش هم پیش آنها باشد و کنار هم مهمان سفره رسولالله باشند.
ما یک شبکهایم. فرقینمیکند چند فرزند داشته باشیم یا اصلا مادر و پدر باشیم یا نه. انسان بودن کافیست تا خشم و تنفرمان از این رژیم غاصب پخش شود بینمان. یکی از میلیونها دلیلش هم این فیلم...
سیده نرجس سرمست
دوشنبه | ۱۵ بهمن ۱۴٠۳ | #گیلان #رشت
پس از باران؛ روایتهای گیلان
eitaa.com/pas_az_baran
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌#غزه
خاطرات غزّه ویرانشده
بخش اول
صحنه اول:
چمدانهایی برای سفر، چند تکه لباس، یک دست لباس خواب، لباس زیر، و یک کت گرم که مناسب هوای سرد باشد. اکنون ژانویه است، اوج زمستان، فصلی که همیشه به آن علاقه داشتم. چند ساعت دیگر باید به سمت گذرگاه رفح حرکت کنم؛ این اولین سفر زندگیام است. چیزهایی خریدم که در گذشته چندان برایم مهم نبودند، اما حالا برای اطمینان از اینکه هر چه لازم دارم همراه داشته باشم، آنها را تهیه کردم. چند عدد نان شیرینی "مولتو"، بیسکویت، بطریهای آب، مقداری خرما و دیگر چیزهایی که همسرم پیشنهاد کرد برای یک میانوعده سریع در صورت گرسنگی مناسب هستند. مسیر طولانی است؛ او آرزو کرد که سفر برایم ساده و راحت باشد.
لپتاپ شخصیام، پاوربانک، هدفونهای ایرپاد و شارژر موبایل را برداشتم؛ وسایلی ضروری برای چنین سفری. در آماده کردن چمدانها تأخیر داشتم، حتی پیدا کردن یک چمدان مناسب کار آسانی نبود. اینجا کمتر کسی سفر میکند؛ سفر برای مردم این منطقه مانند آرزویی دور یا حتی غیرممکن است. اما اکنون این آرزو برای من محقق شده است.
صحنه دوم:
مسیر به سمت شهر رفح، جایی که گذرگاه معروف بین نوار غزه و مصر قرار دارد. ۲۵۰ دلار پرداخت کردم تا از این گذرگاه عبور کنم، مبلغی اضافی بر هزینههای دیگر مثل ویزا، بلیت هواپیما و عوارض رسمی. میدانستم که سفر بسیار طولانی خواهد بود. برای رسیدن به مقصد، استانبول، حداقل یک و نیم یا دو روز زمان نیاز داشتم.
گذرگاه رفح نماد انتظار است؛ خروج از غزه انتظاری طولانی است. مدتها منتظر ماندم تا بتوانم این گام را برای تحقق رویای سفر بردارم. در سالن فلسطینی گذرگاه ساعتها انتظار کشیدم؛ هزاران نفر در آنجا جمع شده بودند و منتظر نوبتشان بودند. این سفری عادی بین دو کشور نیست، بلکه خروج از زندان است، حداقل برای کسانی که در این گذرگاه هستند. همچنین در سالن مصری بیش از ده ساعت منتظر ماندم؛ در اتوبوسهای انتقالی انتظار کشیدم، در اتاقهای انتظار معطل شدم، و این انتظار در همه جا ادامه داشت. این سفر شبیه زندگی بود: انتظاری طولانی، بسیار طولانی.
صحنه سوم:
افسران مصری، سربازان و نظامیان همهجا حضور دارند. از اتوبوس پیاده شو، شمارش افراد، افسر مطمئن میشود که تعداد افراد در اتوبوس تغییر نکرده است. اینها اقدامات امنیتی هستند؛ جوانان فلسطینی بدون هماهنگی امنیتی مجاز به ورود به مصر نیستند. اکنون من در اتوبوس "ترحیلات" هستم، همان اتوبوسی که بسیاری از جوانان فلسطینی با آن مشکلات زیادی دارند.
این اولین بار بود که در مقابل خودم فردی غیر فلسطینی یا یک مصری میدیدم که با لهجه زیبایش صحبت میکرد. پیشتر آن را در فیلمها دیده بودم و چنان به آن عادت کرده بودم که گمان میکردم میتوانم مثل آنها صحبت کنم. او در کنارم یا مقابلم ایستاده بود. واو، او یک انسان واقعی است، از گوشت و خون، از کشوری دیگر، از مکانی غیر از این زندان. اکنون من روی زمینی دیگر ایستادهام، خاکی که با خاکی که در طول بیست و نه سال گذشته بر آن قدم زدهام متفاوت است. معجزهای است.
همهچیز عجیب به نظر میرسد. حتی این سفر دشوار با اتوبوسهای انتقالی و صحنههای ناخوشایند در گذرگاه، با وجود افسران امنیتی که بر سر مردم فریاد میزدند، متفاوت و عجیب بود. رانندگان اتوبوس، کارکنان گذرگاه، صرافی که صد پوند کهنه و فرسودهای را در دستم دید و با تعجب آن را از جنس "میراث" دانست. حتی مسیر تاریک صحرای سینا که نوار غزه را احاطه کرده بود و به دلیل نبود نور نمیتوانستم آن را ببینم، عجیب و زیبا به نظر میرسید. این مسیر، هرچند ناپیدا، برایم هیجانانگیز بود؛ فقط اینکه در سرزمینی دیگر بودم، در من حسی از شگفتی و اشتیاق به وجود میآورد.
ادامه دارد...
المقداد مقداد
بهمن ۱۴۰۲ | #فلسطین #غزه
قصهٔ غزه
gazastory.com/blogs/66
ترجمه: علی مینای
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌#غزه
خاطرات غزّه ویرانشده
بخش دوم
صحنه چهارم:
اتوبوس در محوطهای روشن و وسیع توقف کرد که روی در ورودی آن نوشته شده بود «فرودگاه بینالمللی قاهره». این یکی از دروازههای ورود به فرودگاه بود. بلافاصله، فیلمها و سریالهای زیادی را که درباره فرودگاهها دیده بودم، به یاد آوردم؛ فیلمهای مصری که چنین تصاویری را به تصویر کشیده بودند. حالا من از دنیای تخیل به دنیای واقعیت پا گذاشتهام. اما چه کسی میداند، شاید از دنیای خودم به دنیای فیلمها وارد شده باشم؟ شاید این فقط یک رویا یا صحنهای دیگر از یک فیلم باشد، شاید واقعی نباشد.
در فرودگاه، ساعت دو نیمهشب بود. تعداد کمی از افراد حضور داشتند: مسافران خارجی، گروهی آسیایی که به نظر میرسید از سفر زیارتی برگشتهاند، مأموران امنیتی و سالنی مخصوص شرکتهای مخابراتی که بسته بود. از یکی از افراد پرسیدم: «اینجا اینترنت هست؟» بعد از سفری طولانی که ده ساعت به طول انجامید و بدون هیچ ارتباطی گذشت، نیاز داشتم به خانوادهام خبر دهم که به فرودگاه رسیدهام و حالم خوب است.
صدای بلندگوهای فرودگاه ناگهان به گوش رسید. صدای زنی آرام اعلام کرد پرواز شرکت «مصر للطیران» از اسیوط به مقصد شهری دیگر به دلیل بدی شرایط جوی به تأخیر افتاده است. این اعلامیه بیش از دو ساعت پخش میشد.
به دلیل فلسطینی بودنمان و اینکه جوان و بدون خانواده بودیم، ما را به سالن انتظار بزرگی بردند و اجازه خروج نداشتیم. اینجا به آن «سالن اخراجیها» میگفتند. البته سالن خوبی بود و شرایطش قابل تحمل بود، چون چیزهای بدتری هم وجود داشت. روی یک صندلی بزرگ دراز کشیدم، وسایلم را کنار خودم مرتب کردم و سعی کردم بخوابم. اما خوابم نمیبرد. به همهچیز فکر میکردم؛ اینکه در فرودگاه هستم، منتظر پروازم هستم، و به زودی به کشوری دیگر سفر میکنم. واقعاً لحظات خوشایندی بود!
صحنه پنجم:
چند دقیقه تا پرواز هواپیما باقی مانده است. من در صف طولانی ورود به هواپیما ایستادهام. مأمور امنیتی که به دلیل «اخراجی بودن» ما شخصاً کارهایمان را انجام داده بود، بعد از تأیید مدارک پروازمان، ما را به فروشگاههای آزاد فرودگاه هدایت کرد و گفت: «حالا شما آزادید. حالا مثل همه مسافران هستید و حق دارید از تمام امکانات استفاده کنید. از اینجا به بعد دیگر تحت نظارت نیستید.»
به دلیل فلسطینی بودن، ما همیشه از یکدیگر حمایت میکنیم. دو ساعت پیش از پرواز، همراه با گروهی از جوانان فلسطینی دیگر که مقصد مشترکی داشتیم، از سالن اخراجیها بیرون آمدیم. با هم گشتی در فروشگاهها زدیم. ما «مسافران سادهدل» بودیم؛ جوانانی که برای اولین بار این تجربه را میکردیم، دنیای اطراف را با هم تحسین میکردیم، به آن میخندیدیم، و درباره زنانی که برای اولین بار در زندگیمان میدیدیم صحبت میکردیم.
پشت شیشه فرودگاه ایستاده بودیم و به هواپیماهایی که صف کشیده بودند نگاه میکردیم. آیا این یک رویاست؟
چطور باید سوار هواپیما شوم؟ میخواهم کنار پنجره بنشینم. این همیشه دغدغهای است که کودکی که در ماشین مینشیند با آن مواجه است: میل به آزادی، آزادی از قید دو صندلی، دیدن دنیا، آسمان، مردم و زندگی از پشت شیشه. حالا من کودکی هستم که میخواهم کنار پنجره هواپیما بنشینم.
صحنهای وجود دارد که همیشه آرزوی دیدنش را داشتهام. پرسیدم: «چطور میتوانم کنار پنجره بنشینم؟» گفتند: «باید این درخواست را هنگام رزرو نهایی بلیت مطرح میکردی.» پس حالا چه کنم؟ آیا باید از کسی بخواهم جای خود را با من عوض کند؟ چطور باید توضیح دهم که ۲۹ ساله هستم و هرگز سفر نکردهام؟ چطور بگویم که بعد از سه دهه برای اولین بار سوار هواپیما میشوم؟
چطور میتوانم توضیح دهم که برای اولین بار در زندگیام با افرادی از کشوری دیگر روبهرو شدهام؟ چطور توضیح بدهم که هنوز از آداب فرودگاه و سفر چیزی نمیدانم و شاید اشتباهاتی مرتکب شوم؟
میخواهم کنار پنجره بنشینم؛ این برایم مهم است. این بلیت آزادی من است!
ادامه دارد...
المقداد مقداد
بهمن ۱۴۰۲ | #فلسطین #غزه
قصهٔ غزه
gazastory.com/blogs/66
ترجمه: علی مینای
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌#غزه
خاطرات غزّه ویرانشده
بخش سوم
صحنه ششم:
استانبول از آسمان؛ زیباست. آیا زیباست چون استانبول است؟ یا چون برای اولین بار شهری را از آسمان میبینم؟ ابتدا ابرها پیداست، سپس چیزهایی دوردست، تا اینکه برجها، زمینهای سرسبز و جزئیات بیشتری با گذشت زمان آشکار میشود. با این آشکار شدن، شادی من نیز واضحتر میشود. اکنون در شهری دیگر فرود میآیم، در دنیایی دیگر. وارد دنیای شادی میشوم.
در فرودگاه هم جمعیت زیادی است. نمیدانم چطور باید چمدانهایم را پیدا کنم؛ فقط با دیگران همراه میشوم، شاید مسیر ما را راهنمایی کند. مأموران ترک، آه! این چه رفتاری است؟ مردم زیادی هستند؛ خارجیها، از کشورهای مختلف، با زبانها، فرهنگها، قامتها، چهرهها و رنگهای گوناگون... دنیایی بزرگ و پیچیده. آیا دارم دنیا را فقط از راهروی فرودگاه آتاتورک میشناسم؟ اوه... بگذار برگردم به غزه، همین برای شناخت دنیا کافی است.
اما ماجرا اینجا تمام نمیشود. این قطار است یا همان "مترو" که میگویند. برای اولین بار وسیلهای به جز اتوبوس و ماشین میبینم. عجیب است! این میدان تقسیم است، میدانی مشهور که آرزو داشتم روزی پا به آن بگذارم. به هتلی میروم که در انتظار پروازم در فرودگاه قاهره رزرو کرده بودم. به مسئول پذیرش میگویم که اتاق رزرو کردهام. او اسمم را میبیند. باز هم تعجب میکنم. او مرا شناخت؛ همان کسی که از کشوری دیگر اتاقی در کشوری دیگر رزرو کرده بود.
شهر را میشناسم، دنیا را کشف میکنم، با مترو، اتوبوس و وسایل نقلیه مختلف سفر میکنم. مردم را میبینم و درحالیکه چهرههایشان را نگاه میکنم قدم میزنم. شگفتزدهام. هیچکس به دیگری کاری ندارد، هیچکس از کسی نمیپرسد چه میکنی. این آزادی است. آزادیِ اینکه همانطور باشی که میخواهی، نه آنطور که دنیا از تو میخواهد. اما چه کسی به این مردم میگوید چرا به آنها نگاه میکنم؟ چطور بفهمند که نگاه من از سر کنجکاوی یا دخالت نیست؟ بلکه چون من انسانی تازهوارد به این زمین هستم، چون برای اولین بار وجود دنیایی را کشف میکنم، چون میفهمم که فراتر از مرزهای شهر کوچکی که در آن زندگی میکنم، واقعاً دنیایی وجود دارد، نه فقط داستانهایی خیالی که مادرم پیش از خواب برایم تعریف میکرد.
صحنه هفتم:
ماشین از رفح به سمت غزه حرکت میکند و به قلب شهر میرسد. اینجا ساختمان شورای قانونگذاری، چهارراه دانشگاهها، شهر گوشتها، چهارراه "ابوطلال"، بیمارستان شفا، و خیابان مشهور نصر است که با خیابان وحدت تقاطع دارد. چهرههای بسیاری که همه را در طول سفرم فراموش کردهام. فراموش کرده بودم که در اینجا قدم میزدم؛ برای کار، خرید یا خریدن نان. لحظهای کوتاه بسیاری از خاطرات را به یادم آورد. متوجه چیزی شدم که پیشتر نمیدانستم. شاید دلتنگ این شهر نبودم. فقط سه هفته از آن دور بودم؛ سه هفته پر از جزئیات ناخوشایند، لحظات سخت و اوقات خستهکننده. اما من این شهر را دوست دارم.
ادامه دارد...
المقداد مقداد
بهمن ۱۴۰۲ | #فلسطین #غزه
قصهٔ غزه
gazastory.com/blogs/66
ترجمه: علی مینای
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌#غزه
خاطرات غزّه ویرانشده
بخش چهارم
صحنه هشتم:
بمباران، حملات هوایی در همهجا، صدای هواپیماهای جنگی، انفجارهایی که لحظهای متوقف نمیشوند. توپخانه گلولههایش را شلیک میکند، صدای آن بر روی سقف پراکنده میشود، ترکشهای گلولهها بر سر ما باریدن میگیرد. اتاقی پر از بیش از سی نفر؛ مادرم، پدرم، برادرانم، خواهرانم و فرزندانشان. ترس در میان ما موج میزند، کمی میخوابیم و با صدای توپخانه از خواب میپریم. تصمیم گرفتیم از خانه فرار کنیم، زیرا تانکها فاصله زیادی ندارند.
چند ساعت، تنها یک روز. تصمیم گرفتم به جنوب کوچ کنم. تانکها در مقابلمان صف بستهاند. به پشت سر نگاه نکن، درد، خستگی و ترس خود را بردار و حرکت کن. چند روز بعد، تصاویر بسیاری از شهر غزه بیرون آمد. ویرانی در همهجا. خیابان طولانی ساحلی که به "خیابان الرشید" معروف است، تبدیل به خرابه شده بود. خاطرات دیروزم را دیدم؛ گردشهایم با ماشین به همراه آهنگهای عبدالحلیم حافظ و امکلثوم، دستزدن و همخوانی با موسیقی قبل از غروب، زیر نور کافههای کوچک ساحلی غزه. همه این خاطرات، خاطرات من، را شکسته و انباشته در دو طرف خیابان دیدم.
"مجسمه سرباز گمنام"، جایی که همیشه از آن متنفر بودم؛ جایی پر از کودکان، دستفروشها و شلوغیهای آزاردهنده. خیابانهای کثیف، مردم بسیار، شلوغی عید، شلوغی بازگشت از کار، شلوغی آخر هفته در خیابانهای غزه، ازدحام مراکز خرید و بازارها. هرگز نمیدانستم که شهرم را دوست دارم. در آن قدم میزدم، اما بیشتر از آن متنفر میشدم. تلاش میکردم عادتم برای پیادهروی را حفظ کنم، چیزی که بیش از همه دوست دارم. اما نمیدانم چرا، در خیابان همهچیز بود جز آنچه برای قدم زدن مناسب باشد.
شهر را در قالب ویرانهای دیدم، خاطراتم و جزئیات شهرم. اما در یک لحظه، تنها یک لحظه، عشق آن را در قلبم یافتم. هرگز غزه را زیبا ندیده بودم، مگر زمانی که زنجیرهای تانکهای مرکاوای اسرائیلی بر جزئیات شاد آن قدم گذاشتند. هرگز چراغها و تزئینات آن را دلانگیز نیافته بودم، مگر زمانی که سربازان خیابانها را منفجر کردند و خانهها را ویران ساختند تا به فرزندانشان هدیه کنند.
تمام عمرم را برای خروج از این شهر تلاش کردم. زندگیام را در نفرت و کینه نسبت به جزئیات آن سپری کردم؛ برای اینکه آزادیام را محدود میکرد، برای اینکه نمیتوانستم دنیا را بشناسم و کشف کنم، برای اینکه نمیتوانستم بیوقفه قدم بزنم، بدون اینکه نگران موانع باشم. اما تنها در یک لحظه، تصمیم گرفتم به آن بازگردم، تصمیم گرفتم آن را دوست داشته باشم.
حالا، غزه را دوست دارم. نمیگویم که دیگر از آن خارج نمیشوم، زیرا آینده خودم و دخترم را خارج از دنیایی پر از جنگ و مرگ ناگهانی میبینم. اما نمیگویم که از آن متنفرم. جزئیات کوچک و زیبای آن را فراموش نمیکنم؛ بندرگاه و زیباییاش، خیابان ساحلی، محله الرمال و مجسمه سرباز گمنام. شهری که مردمش آن را با حرکت و شلوغیشان زینت میدهند، بهجای فریادهای سربازان و سکوت مرگ در خیابان.
پایان.
المقداد مقداد
بهمن ۱۴۰۲ | #فلسطین #غزه
قصهٔ غزه
gazastory.com/blogs/66
ترجمه: علی مینای
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
Rentisi.mp3
35.33M
📌 #غزه
🎧 #آوای_راوینا
عبدالعزیز رِنتیسی
فصل سوم الرجال - اپیزود ششم
عبدالعزیز رنتیسی ژوئن سال ۲۰۰۳ در غزه هدف حمله موشکی بالگردهای رژیم صهیونیستی قرار گرفت. پس از این حمله تلآویو به طور رسمی اعلام کرد که هدف از این حمله ترور «عبدالعزیز رنتیسی» بوده که چند روز پیشتر مخالفت خود را با طرح سازش آمریکایی برای خاموش کردن
انتفاضه اعلام کرده بود!
پژوهش و متن: تحریریه
تدوین و گرافیست: مائده سادات توحیدی
راوی و کارگردان: فؤاد عبدالعلیپور
فؤاد عبدالعلیپور
پنجشنبه | ۱۸ بهمن ۱۴۰۳ | #تهران
رادیو غزه
@Radio_qaza
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
🎧 شنوتو | مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها