📌 #پدر
پدر، در جریان زندگی؛
روز پدر، روزی جاری در زندگی
راهنمایی که بودم، در مدرسه ایثار، تقدیرهای شاگرد اولها را میگذاشتند ۱۲ اردیبهشت و در همان روز معلم، از دانشآموزهای برتر علمی و پرورشی و... تقدیر میکردند.
معلم پرورشی خوشذوقی داشتیم. چون روز قبل از روز معلم، روز کارگر هست، از پدران کارگری که دخترهایشان تقدیر میشدند هم دعوت میکرد و از این پدران کارگر تقدیر میشد.
پدرم که کارگر بنا بودند، هر سه سال دعوت شدند و قبل از اینکه من جایزه بگیرم، به پدرم هدیه دادند.
چقدر کیف میکردم. پدرم هنوز هم از آن تقدیر یاد میکنند.
بزرگداشت پدر بود، بسیار جاری، روحدار، غیرمناسکی و غیرمناسبتی. بزرگداشت پدر بود، دقیقاً در لحظهای که دخترش ممکن بود حس کند به موفقیتی رسیده؛ دقیقاً همان لحظه باید ریشههای موفقیت را نشانش میدادند بدون اینکه سخنرانی کنند.
همان لحظه، موقعیتی فراهم بود که میتوانست دست پدر، ریشههای موفقیتش را ببوسد.
همان لحظه بود که میکروفن دست پدر کارگر داده میشد تا برای معلمها و دانشآموزها سخنرانی کند.
بزرگداشت کار و کارگری بود و کارگر. در مدرسهای که زیر پونز نقشهی مشهد بود و چه بسا آرزوی بعضی در تحرک اجتماعی، این بود که مثل پدر و مادرش نشود و از قضا این آرزو را به توصیهٔ پدر و مادرش در ذهن شکل داده بود.
و این نگرانکننده بود برای نظام ارزشهای تربیتی و باید اصلاح و دقیق میشد.
خدا حفظ کند پدر عزیزم را.
خدا حفظ کند آقا را که پدر عزیز همهمان هستند.
خدا رحمت کند همه پدران آسمانی را و سر سفره امیرالمؤمنین علیهالسلام مهمانشان کند.
رقیه فاضل
@rq_fazel
دوشنبه | ۲۴ دی ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #اعتکاف
شبِ اولِ میهمانی
برخی از بچهها خوابیدهاند و برخی دیگر به حرفهای خودشان مشغولند. من هم فرصت گیر آوردم تا کمی بنویسم و تا قبل از معتکف شدن کارهایم را تحویل دهم. آخر خرید و فروش و انجام کار باعث اختلال در اعتکاف میشود. برایم، به خاطر مشغولیتهای بسیاری که این مدت داشتم؛ فرصت تنها بودن، بهترین اتفاقی است که میتواند رخ دهد! از دیروز به علت وجود گرد و غبار، بدنم در حالت آماده باش قرار گرفته و خستگیام دو چندان شده. در کنار تمامی این مسائل مسئولیتِ برخی از بچهها در اعتکاف همراهِ من است و انتخابهایِ سخت قرار هست مرا با تجربیاتِ متفاوتی هممسیر کند. استرس و نگرانی دیگرم از بابت اینکه اطلاع نداشتم، همراهِ خودم سحری بیاورم و باید فردا را بدون سحری شروع کنم. نمیدانم چه اتفاقاتی در انتظارم است و قرار است چگونه پیش رود؛ فقط میدانم که آنچه در توانم هست انجام میدهم و باقی را به صاحبِ اصلی این اتفاق میسپارم. برای خودم دعا میکنم؛ سه روزِ بدونِ بیرونِ خودم را، میدانم که کمی سخت است اما تلاشم را می کنم تا آرامش را به خودم بازگردانم!
پ.ن: یادگاری شبِ اول اعتکاف ۱۴۰۳
مائده اصغری
eitaa.com/gomnamradio
چهارشنبه | ۲۶ دی ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #اعتکاف
شبِ دوم مهمانی خدا
همان دخترانی که تا چند لحظه پیش، صدای خنده و شادیشان مسجد را کَر کرده بود، حالا با اشکهایشان برکت دهنده اینجا شدهاند. حاج آقایِ مداحِ محل با استعانت از امام حسین علیهالسلام از عشق و خون کربلا میگوید. میرود دَم درِ خانهٔ مادر و با سوز و گداز روضه میخواند. از آنجایی دردِ قلبم شعلهور میشود که فرزندش در رحم مادر میگوید: «انا غریب، انا عطشان!!!» و بار دیگر کربوبلا مجسم میشود در ذهن بچهها.
«از حرم تا قتلگاه زینب(س) صدای میزد حسین(ع)
دست و پا میزد حسین(ع)، زینب(س) صدا میزد حسین(ع)!»
سنهای معتکفین متفاوت است، از کودکی که تازه وارد مرحله خردسالی گشته تا جوانی که سال سوم و چهارم دانشگاه است، اما همه همراهِ آقای روضهخوان گریاناند و زمزمه میکنند. من در میان غبطه و اشک از اعماق وجودم میگویم: «مولایَ مولای...»
مائده اصغری
eitaa.com/gomnamradio
چهارشنبه | ۲۶ دی ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #اعتکاف
شبِ آخر میهمانیِ خدا
ضربانِ قلبم تندتر از قبل میزد. تاپ، تاپ، تاپ! وجودم احساس کرده بود، اعتکاف سالِ ۱۴۰۳ در آخرین لحظاتِ خود به سر میبرد. وسطِ صحبت در جمعِ دوستانم بودیم که آقای مداح وارد شد. چادر را سرم کردم و منتخبِ مفاتیح را برداشتم. هنوز روضه آغاز نشده بود که اشکهایم روان شد. اصلا نیازی نمیدیدم که مقدمهای برای امشب باشد. جسم و روحم هماهنگ با همدیگر بودند. برایم سؤال بود که چرا مناجات شعبانیه را در نیمه رجب میخواندند برایمان؟ سعی کردم به معنایش دقت کنم. گویا خدا لحظه به لحظه تکتک حرفهایم را میشنید و درجا پاسخ میداد.
«بشنو دعایم را هنگامی که میخوانم تو را!»
همان لحظه که وجودم از شدت غم و اندوه فرو میریخت، مناجات حرف دلِ مرا میزد: «خدایا چگونه برگردم از نزدِ تو با ناامیدی؟» و پایان دعا اینگونه ندا میداد: «خدایِ من! مرا ملحق کن به نور عزت درخشانَت! تا باشم برای تو عارفانه و از غیر تو منحرف، از تو بترسم و برحذر باشم، ای صاحب جلال و اکرام!»
روایتِ روضهٔمان مثالزدنی نبود.
اختصاصی پایِ درب ابوفاضل رفتیم.
یاابوفاضل دخیلک!
داستانِ سقا و عطش، داستانِ عشق دوبرادر و هوای بین دو حرم بر مشامم میرسید. غیرت و وفا و ادب عباس(ع) دلم را پیوند میزد به این خاندان. در شبِ وفات دختْ علی(ع) سری به عشق دوخواهر و برادر زده و با بچهها اشک میریختیم.
«لطفِ حسین(ع) ما را تنها نمیگذارد؛ گرخلق واگذارد، او وا نمیگذارد!»
مائده اصغری
eitaa.com/gomnamradio
پنجشنبه | ۲۷ دی ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #فلسطین
درد در کنار شادی
داستانِ این روزهای فلسطین، قصه درد در کنار خنده و شادی است. مردمانی که دیروز در دست صهیونیست بودهاند حالا در کنار خانوادههایشان نفس تازه میکنند. برخیهایشان نمیدانستند، یکی یا چند عزیزشان شهید شده و برگشت آنها مصادف شده با فهمِشان در مورد واقعیت رفت و آمدهای این روزگار. (انا للله و انا الیه راجعون)
چه دردِ سنگینی است این درد و چه حجم عظیمی از غمها را وارد میکند. وقتی ندانی عزیزت رفته و تو در کنارش نبودی. اما ملت فلسطین، به چشمانِ خود چه دردها که دیده و چه رنجهایی را تحمل کرده. برایش افتخار آفرین است که خانوادهاش در زمرهٔ شهدا باشد اما غمش از این است که چرا این رژیم غاصب باید آنها را محبوس کند و طعم خوش زندگی را از آنها دریغ کند؟ این سؤالی است که نمیشود با عقل پاسخ داد بلکه قلبها باید بتپد. اندیشهها به کار بیفتد و حماسهها بیافریند!
مائده اصغری
eitaa.com/gomnamradio
دوشنبه | ۱ بهمن ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #همسر_شهید_برونسی
مراسم همسر شهید برونسی
سپاهیها را که دیدم آرام شدم. خیالم راحت شد که هنوز مراسم ادامه دارد. خیلی دویده بودم تا برسم. برنامه مهدیه را سریع تمام کرده بودند. حالا در حرم جمعیت تشییعکنندگان آماده خواندن نماز میّت برای خانم معصومه سبکخیز بودند. صحن کوثر را جمعیت بسیاری پر کرده بود. من هم به آنها متصل شدم و نیت کردم.
نماز که تمام شد از خانم مسنّی که کنارم ایستاده بود پرسیدم: «شما حاج خانم رو از نزدیک میشناختید؟» بله را که گفت شروع کرد به صحبت: «اگر این زنهای با همّت نبودن چنین سردارانی نداشتیم». برادرش همرزم و همسایه شهید برونسی در محله طلّاب بود و به همین واسطه با خانم سبکخیز ارتباط داشت.
از سادهزیستی ایشان تعریف کرد و اینکه روی پای خودشان بودهاند. چشم در چشمم نگاه کرد و توضیح داد: «زندگی الانو نگاه نکن که این همه رفاه هست، اون موقعها اینجوری نبود!» از کپسولهای گازی گفت که زنها باید در نبود همسر، خودشان میبردند تا سرکوچه و کپسول پُر تحویل میگرفتند و یا خریدن نفت و کارهای بسیار دیگری که مثل یک مرد انجام میدادند. به تشیع جنازه باشکوه همسرِ شهید برونسی اشاره کرد: «بیدلیل نیست که اینطور مراسمِ پرشکوهی برپا شده. رشادتهای زنونه ایشون تاثیر گذار بوده»
پرسیدم: «شد هیچوقت از همسرشون برای شما خاطره تعریف کنند» جواب داد که شهدا همه زندگیشان خاطره است. دوست داشت بیشتر درباره خود خانم سبکخیز بگوید: «وقتی شوهرش شهید شده بود اصلاً بیتابی نمیکرد، حتی خودش بقیه رو آروم میکرد، میگفت اگر گریه کنیم دشمن شاد میشیم.»
حاج خانم خوش صحبت بود و خواستم آخر گفتگو حرفی که لازم میداند بگوید. از دغدغهاش درباره حجاب گفت و فرزندآوری. توضیح داد: «عمر دست خدایه. مرگم دست خدایه! روزیام دست خدایه!»
جمله آخرش تلنگری بود برای همه ما.
مائده اصغری
پنجشنبه | ۴ بهمن ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
مشهدنامه؛ روایت بچه محلهای امام رضا علیهالسلام
@mashhadname
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #لبنان
زن مبارز
اوایل نوجوانی، اولین کتابِ عاشقانه زندگیام را خواندم؛ افسانهٔ گل و نوروز. گل دختر قیصر روم بود اما هیچش به شاهزادههای حریرپوش و آستینپفی که سرخابسفیداب کرده، روی تخت مرمرین مینشینند تا صف خواستگاران و چاکران از جلوی چشمان مُکتَحل و دلرباشان عبور کند، نمیمانست. گل، لباس رزم میپوشید؛ مردانه و مُسَلح. صدا کلفت میکرد و باد به غبغب میانداخت و زهِ کمان را بیشتر و بهتر از شوالیههای پدرش میکشید و تیرها را تیزتر به هدف میکوباند. نقاب به صورت میبست و شهر به شهر میرفت تا جنگاوران و پهلوانانشان را بیآبرو کند. کسی هم خبردار نمیشد که از زن باخته است. نوروز هم توی یکی از این مبارزات به او دل داد. گل و نوروز را خواندم و این الگو در ذهنم شکل گرفت که زنِ مبارز، زره میپوشد. زنانگیاش را پنهان میکند بعد به میدان میرود. تا به امروز هم، شیفتهٔ این بودهام که مردانه بپوشم و مردانه سوار اسب شوم و مردانه تیر بیاندازم و در رویاهایم دائماً این شیوه را پیاده کردهام.
امروز اما زنی از راه رسید و الگوی ذهنیام را بهم زد. راهی را رفت خلافِ رویاهای من. راهی که به واقع نزدیک بود و اصلاً خودِ واقعیت بود.
چادر، نمادِ زن مسلمان است و مبارزه، رسالتِ هر مسلمان. امروز زنی را دیدم که زنبودنش را پنهان نکرد و با تمامِ زن بودنش به میدانِ رسالت آمد. پارادوکس عجیبی بود.
نسیم، چادرش را به بازی گرفته بود و آشفته میرقصاند و لابهلای سبزهها گم میشد. و او تماماً استوار، مقابل تانکِ یکی از مجهزترین ارتشهای دنیا، ایستاده بود -تانکی که بعید است توفان هم ذرهای بلرزاندش-. زن، جلودارتر از هر مردی، چشمدوخته به تیرباری که پیشانیاش را هدف گرفته بود، فریاد میزد و با انگشت خط و نشان میکشید. با انگشتانی که به ورز دادن خمیر نان و بافتن گیسوی دخترکان آشناتر است تا اسلحه. زن سر تا پا مبارز بود. مبارزی که زن بودنش را پنهان نمیکرد. بلکه آن را علم میکرد و میکوبید توی سر مرد بزدلی که پشت آهن پارههای تانک پنهان شده بود و جرئت بروز مردانگیاش را نداشت. زنِ مبارز، لباس رزمش چادر بود و سلاحش، کلمات.
نجمه سادات اصغرینکاح
یکشنبه | ۷ بهمن ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
جریان؛ تربیت نویسنده جریانساز
@jaryaniha
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #همسر_شهید_برونسی
همراه نزدیک
داخل صحن چرخ میزدم تا با کسی دیگر از آشنایان خانم سبکخیز صحبت کنم. پیکر ایشان را میبردند به سمت خروجی صحن کوثر، دنبال جمعیت رفتم. حاجخانمی را همراه با دختری دیدم. از سرخی چشمانشان مشخص بود، که به خانواده برونسی خیلی نزدیک هستند. ابتدا حاجخانم گفت که حرف زیادی برای گفتن ندارد و همسرش بهتر میتواند درباره شهید بگوید. اما وقتی توضیح دادم که میخواهم از از خود خانم سبکخیز بگویند با تردید قبول کرد.
حاجآقایِشان سردار معروفی بودند و همرزم شهید برونسی. دوستانِ قدیمی و نزدیک که از قبل انقلاب با همدیگر آشنا بودند.
خواستم از نحوه زندگی همسر شهید تعریف کنند. در اولین جمله اشاره به سادهزیستی این خانواده کردند و توضیح دادند: «وقتی سپاه براشون فرش فرستاد قبول نکردن»
حتی زمانیکه ماشین لباسشویی سهمیه خانوادههای پاسداران را به خانه آنها برده بودند شهید برونسی گفتهاند: «تا وقتی من زنده هستم استفاده نکنید».
حاجخانم میگفت با اینکه خانم سبکخیز هشت فرزند داشتند بازهم همه سختیهای زندگی را به جان میخریدند و با همسرشان همراه بودند.
اشاره کردند به ایستادگی شهید و اینکه خودشان با وجود مجروحیت جبهه را رها نمیکردند. حاجخانم میگفت: «شوهرم پاش قطع شده بود اما شهید برونسی معتقد بود با همون وضعیت هم میشه رفت و شوهرم هم همین کار رو کرد.»
حاجخانم در برنامههای مختلف این خانواده همراه بودند، از عروسی دخترها و پسرها گرفته تا روضهها و غمها.
و حالا با چشمهای تر آمده بود تا دوست نزدیکش را برای رفتن به دنیای ابدی بدرقه کند.
مائده اصغری
پنجشنبه | ۴ بهمن ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
مشهدنامه؛ روایت بچه محلهای امام رضا علیهالسلام
@mashhadname
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #دهه_فجر
برایش از واجباتِ دهه فجر است
هر سال به این روزها که میرسیم، در یک موقعیت خاص که همه کارهایش را سامان داده باشد و بتواند یک دل سیر با خاله جانش حرف بزند، گوشی را برمیدارد و شماره را میگیرد.
مادرم را میگویم.
یک بار که لحظه این تماس مخصوص فرا رسید، من هم آنجا بودم و گفتگوهایشان را میشنیدم.
همهاش یادآوری خاطرات بود. برخی خندهدار و بامزه، چندتایی با طعم تلخ ترس و اضطراب و یکیشان را من خیلی دوست دارم. ماجرای روزی که مادربزرگم از صبح زود چند تکه نان در کیفش میگذارد و بچه به بغل همراه دخترها راهی خیابانها میشود.
در کنار جمعیت زیادی از مردم، مسیری طولانی را تا ظهر راه میروند و راه میروند و مدام شعار میدهند.
در انتهای تظاهرات هر کس که چهارچرخی دارد مردم را رایگان سوار میکند و به سمت خانههایشان میبرد.
یک بار هم این خاطره را از زبان خودِ مادربزرگم شنیدم. میگفت تا رسیدهاند خانه ساعت ۲ و نیم عصر بوده.
اگر هزار بار هم این ماجرا را برایم تعریف کنند با شوق میشنوم. با همه جزئیات تکراریاش. و هر بار بیشتر از قبل روح زندگی و حرکت را در آن میبینم.
دهه فجر برای من با این خوششنیدنها آغاز میشود و با ذوق بچههایم برای پرچم به دست گرفتن و راهپیمایی رفتن به اوج میرسد.
پیشنهاد میکنم شما هم این روزها به طریقی گوش جانتان را به خاطرات بزرگترهایتان از آن روزها بسپرید. تجربه دلچسبی خواهد بود. امتحان کنید.
فهیمه فرشتیان
دوشنبه | ۲۲ بهمن ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
جریان؛ تربیت نویسنده جریانساز
@jaryaniha
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #نیمه_شعبان
عید گردی
شب نیمه شعبان طبق رسم خانوادگی از خانه بیرون میرویم. شور و نشاط این عید با عیدهای دیگر فرق دارد!
ایستگاههای رنگی نذری، ریسهها و بنرهای تبریک، خیابانهای شهر را تزئین کردهاند.
در یکی از بنرها نوشته: «من سخت نمیگیرم، زندگی بدون تو سخت است آقاجان!»
تقاطع احمدآباد جمعیت به نسبت خوبی جمع شدند.
چند پسر جوان پشت میز ایستاده و تندتند بادکنک باد میکنند، وقتی میخواهند تحویل دهند، به سمت بچههای کوچکتر خم میشوند و با مهربانی میگویند: عیدت مبارک!
کنار میز غرفهای برپا کردند مخصوص بچهها! دخترها و پسرهای کوچک باکلاه و کاپشن روی صندلیها نشستهاند و با صدای بلند به سوالهای مجری جواب میدهند.
چند مادر هم بیرون از غرفه با ظرف سوپ داغ نذری منتظرشان هستند.
دو آقا پشت قابلمه نشستهاند، پشمکهای صورتی را میپیچانند و به دست بچهها میدهند.
خواهر کوچکم با یک دست پشمک گرفته و با دست دیگرش آبنبات چوبی که خانمی در مسیر عیدی داده.
میخواهیم سوار ماشین شویم که خانمی دیگر بستهی شکلات و گیره روسری به او میدهد، دستش پر است و من برایش میگیرم.
امشب کسی به دست خالی یا پر کار ندارد، دوست دارند همه را شاد و شادتر کنند.
صف سیب زمینیهای سرخ کرده زیادی بلند است و همت زیادی برای ایستادن لازم دارد، مردم کوچک و بزرگ، داخل صف هستند.
تلویزیون بزرگ در حال پخش سخنرانیهای مختلف در مورد امام زمان و نیمه شعبان است، ناخودآگاه افرادی که داخل صف هستند چشمشان میرود سمت تلویزیون.
بچهها سرحال دوباره داخل ماشین نشستند تا عیدگردی سمت برگشت به خانه ادامه پیدا کند.
ایستگاههای کوچک و چندوجبی کنار مغازهها کم نیستند.
چند نفری هم مشخص است که خودشان جعبهی شیرینی گرفتهاند و بدون میز یا امکانات دیگری بین مردم پخش میکنند.
چیزی که زیاد دیده میشود لبخند است!
با خود فکر میکنم او که ولادتش انقدر برایمان لبخند دارد، دیدنش چه نشاطی ایجاد کند!
به خانه که میرسیم، خواهرم زیرلب سعی میکند از مولودیهایی که در مسیر شنیده زمزمه کند، بادکنک را تکان میدهد و برای خودش حرف میزند.
یک ساعتی از رسیدنمان گذشته، مامان در حال آماده کردن نذری هوسانگیز و بدون صف در خانه است.
بوی سیب زمینی سرخ کرده در خانه پیچیده، داخل آشپزخانه میشود و میپرسد:
مامان امام زمان پسر حضرت زهراست؟
جوابش را که میگیرد، میرود و دوباره با سوالهای جدید امام زمانی برمیگردد.
شب وقتی دور هم جمع شدیم میگوید:
من اسم بادکنکم گذاشتم، هدیهی امام زمانِ نازنین زهرا!
میخندم. با دیدن شور و نشاط امشب چه چیزهای جدیدی و چه محبت شیرین تازهای به عالم کودکیاش اضافه شده.
خدا را شکر میکنم که نعمت دیدن این شبها را داریم.
کوثر نصرتی
جمعه | ۲۶ بهمن ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
جریان؛ تربیت نویسنده جریانساز
eitaa.com/jaryaniha
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #دهه_فجر
سلبریتیِ سبزوار
مثل همیشه یک گوشه صاف ایستاده بود. کمتر پیش میآید جایش را عوض کند. چهارراه ابن یمن، بین میدوچان باغ ملی و طبس. یا به قول خودشان حاج ملاهادی و طلاقانی. از وقتی یادم است با گاری چوبیاش یک ضلع از چهارراهوچ را اشغال میکند. ضلع جنوب غربی. همیشه آرزو داشتم ببینم از کجا میآید، چه شکلی آن گاری را میکشد و باهاش هم صحبت شوم. مردی که سلبریتی سبزوار محسوب میشود و کمتر کسی هست یا شاید کسی نیست که بارها او را ندیده باشد. هیچ وقت فکر نمیکردم اولین ملاقاتمان روز ۲۲ بهمن باشد.
مثل همیشه خروسخوان بیرون زده بود و توی آن برف و سرما، هشت صبح منتظر شروع برنامهها بود. وقتی شروع کردیم به حرف زدن، مطمئن شدم همیشه بعد اذان از خانهای که احتمالا کف شهر است میزند بیرون. سخت است هر روز یک گاری چوبی را که چرخهایش هم چوبیست را آن همه راه بکشی، بیاری تا وسط شهر. اگر یک عده نگویند اینها جوانهای روغن زردیاند، نه روغن نباتی؛ باید عرض کنم میگفت: «اون زمان نون جو هم نبود. روغن زرد و کره پیشکش.»
ازش پرسیدم: «حاجی اوضاع جیبات چطوره؟» گفت: «هیچی ندارم، ولی ممنون خدام.» این را هم بگویم که چند وقتی هم هست آن طرفها ندیدمش و انشاءالله که یک سری مردمآزارِ کارمند، مانع کسب حلالش نشده باشند.
برگردیم به داستان خودمان. میگفت از پنج سال قبل انقلاب آمده توی خط. یک جمله از پسردایی مبارزش نقل کرد که جالب بود؛ میگفت بهش گفتم: «اینا مسلحن حواست باشه. اونم برگشته و گفته شاه گاوه و گاو هم شاخ داره! باید با قلم کار کنی...»
از همان سال وارد راهپیماییها شده و دائم بین شهر و روستا در گردش بوده. همزمان با یکی از رفقای شهیدش توی کار پخش اعلامیه هم بوده و قبل اینکه دستگیر شود انقلاب میشود.
تو سه دقیقهٔ صحبتمان یک بغض سنگینی داشت. یک بغض مردانه. یکهو میپرید وسط حرفم و از افتخاراتش میگفت. دلم نمیآید نگویم از این حرفهایش؛ از اینکه ۲۵ سال بسیجی بوده، سه تا پسر انقلابی و فدایی دارد، اینکه حاضر است تا آخرین قطره خونش در خدمت جمهوری اسلامی باشد و آرزوی عمری بلند برای رهبری داشته باشد.
سید مجتبی طبسی
ble.ir/na_khasteh
شنبه | ۲۷ بهمن ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #سبزوار
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
32.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 #لبنان
عباس علامه
هر شب، غروب، پدر و مادر عباس میآیند روضهالحورا. سر خاکش.
مادرش گفت: چادر خالهاش کهنه شده بود. عباس، پلیاستینش را فروخت و برای خالهاش چادر خرید.
خانهی شهید عباس علامه در محلهی اوزاعی بود؛ لب خط ضاحیهی بیروت، پشت دیوارهای فرودگاه؛ ضاحیهی ضاحیه.
محمد حکمآبادی
@nis_penhon
شنبه | ۴ اسفند ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #سبزوار
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها