📌 #دهه_فجر
سلبریتیِ سبزوار
مثل همیشه یک گوشه صاف ایستاده بود. کمتر پیش میآید جایش را عوض کند. چهارراه ابن یمن، بین میدوچان باغ ملی و طبس. یا به قول خودشان حاج ملاهادی و طلاقانی. از وقتی یادم است با گاری چوبیاش یک ضلع از چهارراهوچ را اشغال میکند. ضلع جنوب غربی. همیشه آرزو داشتم ببینم از کجا میآید، چه شکلی آن گاری را میکشد و باهاش هم صحبت شوم. مردی که سلبریتی سبزوار محسوب میشود و کمتر کسی هست یا شاید کسی نیست که بارها او را ندیده باشد. هیچ وقت فکر نمیکردم اولین ملاقاتمان روز ۲۲ بهمن باشد.
مثل همیشه خروسخوان بیرون زده بود و توی آن برف و سرما، هشت صبح منتظر شروع برنامهها بود. وقتی شروع کردیم به حرف زدن، مطمئن شدم همیشه بعد اذان از خانهای که احتمالا کف شهر است میزند بیرون. سخت است هر روز یک گاری چوبی را که چرخهایش هم چوبیست را آن همه راه بکشی، بیاری تا وسط شهر. اگر یک عده نگویند اینها جوانهای روغن زردیاند، نه روغن نباتی؛ باید عرض کنم میگفت: «اون زمان نون جو هم نبود. روغن زرد و کره پیشکش.»
ازش پرسیدم: «حاجی اوضاع جیبات چطوره؟» گفت: «هیچی ندارم، ولی ممنون خدام.» این را هم بگویم که چند وقتی هم هست آن طرفها ندیدمش و انشاءالله که یک سری مردمآزارِ کارمند، مانع کسب حلالش نشده باشند.
برگردیم به داستان خودمان. میگفت از پنج سال قبل انقلاب آمده توی خط. یک جمله از پسردایی مبارزش نقل کرد که جالب بود؛ میگفت بهش گفتم: «اینا مسلحن حواست باشه. اونم برگشته و گفته شاه گاوه و گاو هم شاخ داره! باید با قلم کار کنی...»
از همان سال وارد راهپیماییها شده و دائم بین شهر و روستا در گردش بوده. همزمان با یکی از رفقای شهیدش توی کار پخش اعلامیه هم بوده و قبل اینکه دستگیر شود انقلاب میشود.
تو سه دقیقهٔ صحبتمان یک بغض سنگینی داشت. یک بغض مردانه. یکهو میپرید وسط حرفم و از افتخاراتش میگفت. دلم نمیآید نگویم از این حرفهایش؛ از اینکه ۲۵ سال بسیجی بوده، سه تا پسر انقلابی و فدایی دارد، اینکه حاضر است تا آخرین قطره خونش در خدمت جمهوری اسلامی باشد و آرزوی عمری بلند برای رهبری داشته باشد.
سید مجتبی طبسی
ble.ir/na_khasteh
شنبه | ۲۷ بهمن ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #سبزوار
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
32.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 #لبنان
عباس علامه
هر شب، غروب، پدر و مادر عباس میآیند روضهالحورا. سر خاکش.
مادرش گفت: چادر خالهاش کهنه شده بود. عباس، پلیاستینش را فروخت و برای خالهاش چادر خرید.
خانهی شهید عباس علامه در محلهی اوزاعی بود؛ لب خط ضاحیهی بیروت، پشت دیوارهای فرودگاه؛ ضاحیهی ضاحیه.
محمد حکمآبادی
@nis_penhon
شنبه | ۴ اسفند ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #سبزوار
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #شهدا
تصمیم سپهرار
روایتی از زندگی یک بهایی سبزواری که شهید شد
به مناسبت سالگرد شهادت مهدی ناصری
بعدِ پیروزی انقلاب، در دبیرستان اسرار سبزوار، «ریاضی و فیزیک» میخواند. آن روزها دانشآموزان، بیشتر از درس خواندن، کارهای سیاسی میکردند. یکسری از دانشآموزان، حزب مجاهدین بودند و یکسری، حزباللهی. این دو حزب، نماز جماعتشان جدا از هم بود.
حزباللهیها میدیدند سپهرار میآید در نماز جماعت آنها. بهش گفتند: «تو دیگه چرا؟»
- این نمازو قبل ندارم ولی دوس دارم جزو سیاهی لشکر شما باشم، تا مقابل حزب مجاهدین کم نباشین.
زمان هر چه پیش میرفت سپهرار دلتنگ رفقایش میشد؛ رفقایی که جایی در جنوب بودند و اسلحه دست گرفته بودند علیه صدامیها.
بهروز که شهید شد، سپهرار خودش را رساند گرگان تا هر چه میتواند نزدیکِ بهروز شمالی باشد. بهروز هم کلاسیاش بود. آبان سال ۶۱ شهید شد و در بجنورد و بعد گرگان، تشییعش کردند.
سپهرار دیگر آن آدم قبل نبود. رفت بیت آیتالله علوی سبزواری.
- میخوام شیعه بشم حاج آقا.
- نامت رو بذار مهدی.
پدر و مادرش به شدت مخالفت کردند؛ به خصوص مادرش. مادرش میگفت: «ما به مهدی موعود اعتقادی نداریم».
مهدی همان سال یعنی ۶۱، از طرف بسیج رفت جبهه و شد امدادگر. بعد «آرپیجی» دست گرفت و در عملیات والفجر مقدماتی مبارزه کرد.
۲۱ اسفند آن سال توی فکه بودند. دشمن، آنها را به آتش و توپ بسته بود. مهدی درگیر جنگ بود و تا به خودش آمد بدنش را غرق خون دید؛ خون از پاها و شانههایش راه گرفته بود به همه تنش.
پیکرش را که آوردند سبزوار، آیتالله علوی خودش پیش قدم شد و مثل یک پدر، برای مهدی مراسم تشییع گرفت و تا توانست، به یاد مهدی مراسمات را ادامه داد.
جهانآراء؛ مادر مهدی، که دلش پر میزد برای پسرش، قلم به دست گرفت و با زبان شعر با مهدیاش نجوا کرد:
نام مهدی گشت زیب نام تو
وین شهادت شهد شد در کام تو
محمدحسین ایزی
سهشنبه | ۲۱ اسفند ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #سبزوار
حسینیه هنر سبزوار
@hoseinieh_honar_sabzevar
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
صف اهدای جون
- مذهب من حیدر/ جانم امیرالمومنین حیدر
صدای بلندگوی موکب با صدای پیرمرد ۸۰ ساله قاطی شده بود. رفیقش که عصا به دست، زل زده بود به مردم جلوی موکب، با صدای نرمی گفت: «میگی ایرانم میزنه؟ تهش چی میشه؟»
پیرمرد، کمرش را صاف کرد و پشتش را چسباند به صندلی و گفت: «آرهههه. صددردصد. ایران رو دستکم گرفتی؟»
کمی مکث کرد و ادامه داد: «یادت رفته؟ همین مردم که میبینی تو صف شیرینی عید غدیر ایستادن، زمان دفاع مقدس، تو صف اهدای جون ایستاده بودن.»
زهره فرهادیصدر
شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #خراسان_رضوی #سبزوار
حسینیه هنر سبزوار
@hoseinieh_honar_sabzevar
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
پرستار بخش اطفال
توی بیمارستان تهران بخش اطفال پرستار است. بچه ندارد اما بچهها را بیشتر از همه بغل میکند. ظاهرش مثل من چادری نیست. امروز زنگ زد. میخندید. صدایش از همیشه پر انرژیتر بود. گفت: «همه بهم زنگ میزنن میگن بیا! چرا موندی تهران؟ بیا هر چقدر در میآری خودمون بهت میدیم!»
بغض کردم. من هم نگرانش بودم، پرسیدم: «تو چی جواب دادی؟» گفت: «بچههای بخش ما سرطانین. سرماخورده نیستن که بگی دو روز دیرتر درمان شدن عیبی نداره! منم بیام کی بمونه بالاسرشون؟»
چقدر شریف بوده خواهرم و نمیدانستم!
سمانه آتیهدوست
@madare_ghalambaf
سهشنبه | ۲۷ خرداد ۱۴۰۴ | #خراسان_رضوی #سبزوار
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
نگاه آخر
همه باباها معروفند به نگاه آخر. وقتی ماشین را توی کوچه پارک میکنند؛ یک دور میزنند دور ماشین و همه دستگیرهها را دو بار امتحان میکنند. قبل مسافرت دستگیره پنجرهها را دوباره نگاه میاندازند. آخرین کسی که از خانه بیرون میآید بابا است. بعد از قفل کردن درب خانه دستگیرهاش را چندبار چک میکنند. میخواهند خیالشان راحت شود. میخواهند همه چیز سرجای خودش باشد تا مشکلی پیش نیاید. گاهی نگاهشان فراتر میرود؛ مثلا میمانند تا چشم یک ملت به حادثه ناگواری نیافتد. مثل مدیر اتاق فرمان صداوسیمای ایران؛ که تصاویر را تمام و کمال دریافت میکند. میماند تا آنتن را به استودیو خبر دیگر تحویل دهد. او نهتنها دلیل مخابره افتخارآمیزترین رجزخوانی یک زن ایرانی میشود؛ بلکه هیچ خوراک خبری به گرگ صفتان خارجی نمیدهد.
شرح تصویر: ایستادگی عوامل پخش خبر صداوسیمای ایران تا آخرین لحظات بعد از دو حمله پیاپی.
مریم لاهوتیراد
ble.ir/parvaneh_ir
پنجشنبه | ۲۹ خرداد ۱۴۰۴ | #خراسان_رضوی #سبزوار
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
گرانبها
پیکر شهدا جلوی سِن بود. مجری پشت میکروفن اعلام کرد: «دختر شهید در بیمارستان هستند. خبر دادند که لحظاتی قبل از کما خارج شدند.»
بعد با بغض ادامه داد: «من خواهر شهیده رو میدیدم که با خواهرش صحبت میکنه و میگه من هوای دخترتو دارم...»
چند ثانیه در سکوت گذشت. اصلا کسی توان حرف زدن نداشت. دل همه سوخته بود. از صدای گریه زن و مرد میشد فهمید. مجری با گریه ادامه داد: «شهید عزیزمان. شهید علیاصغر هاشمی و شهیده طاهره طاهری. این شهادت، شهادت پر عزته. تابوتها رو بلند میکنیم با این شعار "مرگ بر اسرائیل".»
فضای مسجد جامع پر میشود از این شعار.
مجری میگوید: «مادر شهید هم در کنار...»
گریه اجازه نمیدهد جملهاش را کامل کند. ادامه میدهد: «میگه عجب دفاع کردی از مملکت مادر جان.»
با شعار "دانشمند هستهای شهادتت مبارک" تابوتهای مزین به پرچم سه رنگ کشورمان از مسجد خارج میشوند. دو تابوت روی دستها مثل دُر گرانبها آهسته محوطه مسجد را طی میکنند. شهید جلودار است و شهیده به دنبال آن. آری پشت هر مرد موفقی، همیشه زنی بوده.
مریم لاهوتیراد
ble.ir/parvaneh_ir
سهشنبه | ۳ تیر ۱۴۰۴ | #خراسان_رضوی #سبزوار مراسم تشییع شهید سید علیاصغر هاشمیتبار و شهیده طاهره طاهری
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
گل آفتابگردان
نگاهی به گلهای روی میز آشپزخانه انداختم. حسابی وارفته و ساقههایشان پلاسیده بود. چند روزی فرصت نکرده بودم عوضشان کنم.
رفتم گل فروشی سر خیابان. ایستادم به تماشای ردیف گلهای طبیعی. دلم یک گل تازه میخواست که تا حالا نخریدهام.
یک دفعه میان انبوه گلهای داوودی و رزهای رنگی و آلستر، برگهای زرد و ساقههای قطور آفتابگردان توی آب، چشمم را گرفت. چند شاخهاش را برداشتم و آمدم طرف خانمی که ایستاده بود پشت دخل.
کارت را گرفتم طرفش. لبخند کمرمقی زد و پرسید: «برای هدیه میخوای؟ بپیچم برات؟»
گفتم: «نه برای خونهمون خریدم.»
چسب پهن را کشید دور ساقهها: «خونتون؟ چه دل خوشی داری خانم. دم مرگیم دیگه باید گل واسه سر مزارمون بیارن. تازه اگه یه نفرمون زنده بمونه.»
خندیدم. گفتم: «چه ناامید! حالا کی انقد زورش زیاده که اینطوری میخواد از ریشه دربیاره ما رو.»
آهسته گفت: «اسرائیل!»
دسته گل را ازش گرفتم. گفتم: «کسی که اصل و اساسش رو آبه رو چه کار به کندن ریشههای تو خاک. اصلا غم به دلت راه نده.»
سرش را انداخت پایین.
گفتم: «مگه غده سرطانی رو که دربیارن آدم میمیره. تازه زندگی شروع میشه. درد و رنجها جمع میشه از بدن. ما تازه میخوایم تو دنیای بدون اسرائیل یک دل سیر زندگی کنیم.»
مریم برزویی
@koookhak
دوشنبه | ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ | #خراسان_رضوی #سبزوار
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
📌 #حضرت_آقا
📌 #محرم
بابابزرگ
آقا جان! دخترم کوچکتر که بود هروقت شما را میدید میگفت: «مامان! باباجون صالح اومد» بابابزرگش را میگفت. همان که خیلی دوستش دارد. شما برای دخترم قدِ بابابزرگش مهربان و قشنگید، برای من هم بیشتر از بابا! دلم برایتان تنگ شده بود. امشب وقتی به مداح گفتید «ای ایران بخوان» قد همۀ محرم گریه کردم. چهکار کنیم. دل است دیگر. توی عاشورای امام حسین، دل خیمه ایران به شما گرم است. جدا نشویم کاش از شما. بمانید کاش برای ما! برای ما اهل حرم!
سمانه آتیهدوست
ble.ir/madare_ghalambaf
شنبه | ۱۴ تیر ۱۴۰۴ | شب عاشورا | #خراسان_رضوی #سبزوار
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
📌 #حضرت_آقا
📌 #محرم
میزبان
مثل آنهایی که از اول روضه توی مهمانخانه مهمانداری و میزبانی کردهاند و آخر مجلس میآیند یک دمی بگیرند، ناگهان پرده حسینیه را کنار زدید و آمدید داخل.
مهمانها انگار انتظارش را نداشتند، مثل باد از جا کنده شدند، دستهایشان ناخواسته رفت توی هوا.
اولین شعاری که آمد سرزبانشان، نوای حیدر حیدر بود.
دست روی سینه گذاشتید و طبق عادت همیشه با لبخند، تک تک را جواب دادید.
بعد نشستید و حاج محمود را صدا زدید. سر از پا نشناخته دوید به سمتتان. حتی سیاهههای مداحیاش را وسط راه جا گذاشت.
زانو زد.
توی گوشش گفتید؛ ای ایران بخواند برایتان، برایمان.
تازه یک کمی عاشقانهاش هم کردید؛ به حاج محمود گفتید اگر خسته نیستی، بخوان.
وقتی شما توی لغتنامهتان خستگی ندارید، ما را چه به این حرفها.
صدای حاج محمود از روی پله آخر منبر، پیچد توی حسینیه امام خمینی(ره).
ای میهن خدایی! صحن امام رضایی
ایران ذوالفقار و ایران عاشورایی
در روح و جان من!
میمانی ای وطن!
تویی تویی تو هستی حرم
تویی تو خانه من
ای ایران ایران!
مریم برزویی
@koookhak
شنبه | ۱۴ تیر ۱۴۰۴ | شب عاشورا | #خراسان_رضوی #سبزوار
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
بلاگردان ایران
هوا گرم بود. نگه داشتیم برای پخش نذریها. توی گروه فرهنگی تصمیم گرفته بودیم برای پیروزی جبهه مقاومت و جمهوری اسلامی، پویش قربانی بلاگردان ایران راه بیاندازیم.
موقع پخش نذورات چشمم افتاد به مغازه کوچکی. از همانها که میتوان بهشان گفت بقالی؛ فانتا نارنجی دارند، کوکای مشکی و پفک مینو. از همانها که در دهه ۶۰، جوانی تصمیم گرفته است جلوی حیاط خانهاش را تبدیل کند به مغازه تا خرج خانواده دربیاید.
رفتم پرسیدم: «حاج آقا، آب معدنی دارین؟»
گفت:« آب معدنی؟! نه بابا؛ ولی آب خنک تو خونه هست، میارم.»
گفتم: «نه ممنونم، برای ماشین میخواستم.»
از بقالی بیرون آمدم و داخل ماشین نشستم به امید مغازه بعدی. چند دقیقهای نگذشته بود که پیرمرد با بطری آب خنک و لیوان استیل از خانه آمد سمت ما. چند جملهای صحبت کردیم و درد و دل کرد.
مریم آهنج
یکشنبه | ۱ تیر ۱۴۰۴ | #خراسان_رضوی #سبزوار
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
اگر چیزی خرج راهش نشود...
غروبی زنگ زد. پشت تلفن هقهق میکرد. نه برای انگشترش که سرظهر افتاده بود توی چاه حمام. چون چند وقت پیش هزار بار پیچیده بود لای کاغذ و آورده بود ببرم برای مزایده مقاومت اما باز زنگ زده بود که این دفعه جایش پول میدهد و دست نگه دارم.
انگشتر را شوهرش سر تولد بچه اول خریده بود. مثل چشمش دوستش داشت. ولی امروز بعدازظهر از چشمش افتاده بود. به خودش بد و بیراه میگفت که چرا نگذاشته خاطره خوب تولد بچهاش که با انگشتر سیزده سال، به دوش کشیده عاقبت بخیر شود؛ هرجا خواست نقلش کند، بگوید چشم روشنی تولد پسرم را دادم برای روشن کردن چشم پسرها و دخترهای دیگری که ظالم ایستاده بالای سرشان.
یاد یک تکه از کتاب خیرالنساء افتادم. وقتی زن همسایه با چشم گریان، آمده بود پیش خیرالنساء. میگفت پسرش تصادف کرده و مرده. همان زنی که خیرالنساء را به خاطر فرستادن پسرهایش به جبهه سرزنش میکرد.
خودمانیم ولی، انگار اگر چیزی خرج راهش نشود، میافتاد ته چاه و میمیرد.
میخواهد انگشتر باشد، جان آدمیزاد یا موشک و پهپاد. برکت که نمیکند هیچ وبال گردن هم میشود.
وسط هقهقهایش تا توانستم بهش عذاب وجدان دادم. گفتم الان ملک منتقم، دور خانهات میچرخد. تا بلای بدتری سرت نیامده همین امشب برو سر جعبه جواهراتت و آن یکی که از همه بیشتر عزیزش داری سوا کن بیاور برای مقاومت. شاید ملک منتقم راضی شد و دست از سرت برداشت.
مریم برزویی
@koookhak
جمعه | ۲۴ مرداد ۱۴۰۴ | #خراسان_رضوی #سبزوار
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها