📌 #شهدا
خواب شیرین
شروع کردیم به آمار گرفتن از بچهها. هرچند سابقه نداشت قبل از عملیات، کسی میدان خالی کند. خودم را موظف میدانستم درون سنگرها نگاهی بیاندازم نکند کسی جا بماند یا خواب بماند. با سرعت روی خاکریزها میدویدم که از دور روی یک پشته چیزی توجهم را جلب کرد. انگار کسی آنجا خوابیده! به سمتش دویدم. دیدم نوجوانی شانزده ساله است. او از نجفآباد اصفهان برای امدادگری آمده بود. چه معصومانه به خواب رفته، دلم نمیآمد صدایش بزنم. همه سوار ماشین شده و آماده رفتن بودند. اگر صدایش نزنم اینجا تنهایی گم میشود. شب در این منطقه معلوم نیست هزارجور اتفاق برایش بیافتد. خیلی آرام پایم را به پایش زدم. بیدار نشد. نشستم، دست به کمرش زدم. کمی تکان خورد. کمی محکمتر زدم. بیدار شد. تا نگاهش به من افتاد خودش را جمع کرد. کمی جا خورد. به سرعت از جا بلند شد. دیدم خیس عرق است. دستش را گرفتم از سینۀ خاکریز عبورش دادم و از او عذرخواهی کردم، گفتم: «ببخشید! همه بچهها دارن میرن، از عملیات جا میموندی!»
- خوب شد بیدارم کردی؛ اما کاش دو دقیقه دیرتر!
- چرا؟ دو دقیقه دیگه با حالا چه فرقی میکنه؟
از پاسخ طفره رفت. اصرار کردم: باید بگی! وگرنه نمیذارم بری!
- باشه میگم؛ ولی نباید به کسی بگی!
- مسئله شخصی باشه، نه نمیگم.
- حقیقتش من رکعت دوم پشت سر امام حسین(ع) نماز میخوندم که بیدارم کردی.
همینطور که داشت گریه میکرد، گفت: «ده دوازده نفر توی صف نماز پشت سر امام حسین(ع) بودیم. نذاشتی...»
خیلی خودداری کردم بچهها اشکم را نبینند.
ــــــــــــــــــــــــــــــ
پینوشت: شهید عبدالرسول حبیبالهی، متولد ۱۳۵۰، دانشآموز دوم متوسطه ریاضی، در تاریخ ۱۳۶۷/۳/۲۳ به شهادت رسید.
شب عملیات گردان ما ۱۳ شهید داد. یکی از شهدا همین نوجوان نجفآبادی بود. برای چندمینبار به واقعیت اصالت دفاع و ایمان به ولایت و به واقعیت عملی که انجام میدهیم پیبردم و یقین در یقین پیدا کردم.
شهیدان عملیات: علی اربابیبیدگلی، حسین پارسا، عبدالرسول حبیباللهی، حجتالله دهقانی، عباس دهقانی، سیدجواد رضویان، احمد رفیعی، علی عبدلیان، علیرضا علیاکبرزاده، مصطفی صادق، ایرج قندی، سیدمحمد کریمی، مجید مختاری.
محمد قطبی
به قلم: آسیهسادات حسینیانراوندی
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #شهدا
ضیا خانم
ضیا خانم هر چی بچه زاییده بود به ماه میگفت تو در نیا که من آمدم. از خوشکلیها! بچههایش جو گندمی میشدند. یکی در میان دختر و پسر. خانهشان آستانه بود. سر بچه سومش رفت حرم سید علاءالدین حسین. نذر کرد اگر برایش بماند و پسر باشد اسمش را بیاد بچهی به غربت رفته موسی ابنجعفر بگذارد سید علاءالدین. بعد از چند ماه هم، به جای بچه، ماه شب چهارده به دنیا آورد. اسمش را گذاشت سید علاء.
جنگ که شد. امام فرمان جهاد داد. امرش مُطاع بود. پسرهای سربراه ضیا خانم رفتند جبهه. حتی علاء که تازه چهارده سالش شده بود. جنگ با جنگ فرق دارد؛ سرباز با سرباز؛ بسیجی با مرد جنگی! همه دنیا فهمیده بودند که ایرانیها حتی توی جنگیدن هم مرام پهلوانی دارند. شهرها را نمیزنند؛ مردم عادی را؛ خانهها را. اگر هم شقاوتهای صدام مجبورشان بکند هفتاد و دو ساعت قبلش خبر میدهند که آدمها توی خانهشان نمانند. اما صدامِ نامرد بیهوا میزد. خانه و مدرسه و عروسی و کلاس نهضت سوادآموزی و نمازجمعه را. جنگ با جنگ فرق دارد و سرباز با سرباز. بخاطر همین علاء هربار از جبهه برمیگشت مردتر میشد.ضیا خانم، لیلا دختر خاله زیبا را برایش گذاشته بود زیر سر. یک بار که علا برگشت کار را یک سره کرد. غافل از اینکه علا برای لیلا شرط گذاشته بود که تا جنگ باشد توی جبهه میمانم!
سال آخر جنگ، چهار روز از اول تابستان گذشته بود. نصفههای شب بعثیهای دیوانه حمله کرده بودند. شیمیایی زدند تا خروسخوان صبح یک ریز موشک و خمپاره ریختند روی سر جزیره مجنون. مهمات علاء تمام شد اما خودش که تمام نشده بود. اسم مجنون خودش عین هوای مه آلود بود. به گوش ضیا خانم که میخورد یک حس و حال مبهمی داشت! آخر مگر جزیره هم مجنون میشد؟ مجنون چی؟ کی؟ اینجوری دیگر آدم نباید امیدی به برگشتن بچهاش داشته باشد. عملیات جزیره که تمام شد بسیجیها و شهدا برگشتند شهر. اما خبری از علا نبود. فقط یکی دو نفر او را توی تلوزیون دیده بودند که زنده اسیر شده! همین خبر بس بود که ضیاخانم که تا سه ماه عزاداری میکرد از خدا خواسته، دل خوش کُند و صبح تا شب چشمش به در باشد. حتی وقتی که یکی از تَه هزارتوهای ذهنش داد می زد: «زنِ حسابی چرا باور میکنی؟ توی آن شلوغی کی به کی بوده! مگر هر کی چشمهای گردِ شهلا داشت، هر کی قدش عین سرو بلند بود علاست؟ حتما یکی شبیهش بوده.» ضیا هم کوتاه نمیآمد و میگفت: «حرف بیخود نزن علا برمیگرده، لیلا و دخترش منتظرند...» بعد هم میرفت سر قبر شجاع و یک دل سیر گریه میکرد. شجاع پسر بزرگ ضیا خانم رفته بود پاریس درس بخواند. انقلاب که شد با امام خمینی برگشت. حتی رفت توی مدرسه علوی تهران و تنش خورد به تن بچههای کمیته استقبال. اگر نیمه دی سال پنجاه و نه، وسط قرارگاه گلف اهواز ترکش نارنجک توی سرش جا خوش نکرده بود حالا برای خودش وزیری، وکیلی کسی شده بود. اما زودتر از بچههای دیگرِ ضیاخانم آمده بود زودتر هم رفت. شهید شد. کنار قبر شجاع یک واحد قبر بی سکنه بود. بعد سالها اسمش را گذاشتند خانه ابدی علا. ضیا میدانست هیچ علایی آنجا نیست.
نصف بیشتر موهایش از غم علا سفید شد و بقیهاش از غم لیلا و فاطمه. توی خلوت و جلوت جای خالی او توی سرش ضربان میگرفت. به کسی نگفته بود اما با اینکه امیدی نمانده بود اما تا صدای در زدن غریبی میآمد ته دلش یکی میگفت «نکنه علا باشه».
آزادهها که برگشتند او بینشان نبود. هیچ خبری نبود جز همان خبر قدیمی دلخوش کن که معلوم نبود کی را با علا اشتباه گرفته. خیلی بعدتر فراموشی آمد سراغش. همه چیز یادش رفت الا علا. از آستانه رفتند و او هی به خودش میگفت: «علا نیاد درِ خونه آسونه رِ بزنه ببینه هیچکی منتظرش نیس!»
دختر علا بزرگ شد، لیلا پیر شد، ضیا خانم چشمانتظار رفت، اما علا هنوز هم برنگشته...
ضیا خانم سر بچه سومش رفته بود سید علاء الدین حسین. گفته بود اگر برایم بماند بیاد شما که توی غربت شهید شدید اسمش را میگذارم سید علاء الدین...
برایش ماند...
طیبه فرید
eitaa.com/tayebefarid
جمعه | ۵ مرداد ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
#شهدا
نگاه عاشقانه
بعد فرستادن دخترم به مدرسه از شدت گلو درد دارو مصرف کردم که بخوابم.
طبق روال همیشگی صدای تماس گوشیام را قطع کردم.
وقتی بیدار شدم نیمی از صبح گذشته بود. ترجیح دادم از فضای مجازی ادامه روز را شروع نکنم اما چند تماس دوستم را نمیتوانستم بیخیال شوم؛ با او تماس گرفتم؛ صدای دو رگه خواب و سرما خوردگیام را که شنید گفت: خوابیدی؟! سردار مازندرانی شهید شده...
گفتم: برو شوخی نکن حال ندارم.
گفت: جدی میگم حمید مازندرانی دچار سانحه شده...
گفتم: خوش به سعادتش، مزد مجاهدت همیشگیش رو گرفت.
دوستم کارش را گفت و قطع کردیم.
نشد نروم فضای مجازی؛ از خبرگزاری بسیج در ایتا شروع کردم و وقتی مطمئن شدم به همسر و خواهر زادهاش پیام تبریک و تسلیتم را فرستادم.
یاد همسرش افتادم. آخرینبار در مراسم یادواره شهدای غرب کشور در مصلی دیده بودمش. نزدیکی مادرم نشسته بود و وقتی میرفتم به بچهها سر بزنم میدیدمش.
یکی از این بارهایی که رفتم آن سمت دیدم خیلی خاص دارد جایگاه را نگاه میکند. با شوخی بهش گفتم: یه جوری اون جلو رو نگاه میکنی که انگار همسر جان آنجاست. با ذوق گفت آره دیگه.
زاویه ایستادنم خوب نبود جا به جا شدم و سردار را دیدم که ایستاده بودند و در حال تقدیم هدیه.
باز با خنده گفتم خواهر اینجور تو نگاش میکنی تموم شد...
باز یه نگاه عاشقانه به همسرش انداخت و گفت اونقدر که نیست و در ماموریته وقتایی که هست دلم میخواد از فرصت استفاده کنم و ببینمش.
و امروز یاد این خاطره و نگاه همسرش برایم زنده شد. راحت بخواب سردار، سالها در جبهه جنگ و بعدها در سیستان بودی و حال مزد زحماتت را گرفتی.
مژگان رضائی
دوشنبه | ۱۴ آبان ۱۴۰۳ | #گلستان #کردکوی
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #شهدا
کنگره ملی شهدای کاشان
بخش اول
روزهای پایانی برگزاری دومین کنگره ملی شهدای کاشان است. امروز، اجلاسیه ۳۰۹ شهید دانشآموز کاشان بود.
گروه گروه دانشآموزان از اتوبوسها پیاده میشدند و با مربیان مدرسهشان به سمت مصلی میرفتند.
تصاویر شهدا مسیر پارکینگ تا مصلی را مزین کرده بود. از شهدای شهرمان بگیر تا شهدای ایران و جهان اسلام، شهید سنوار، شهید هنیئه، شهید نیلفروشان...
حد فاصل پارکینگ تا مصلی بیشتر از دو دقیقه نبود اما میشد کتاب تاریخِ شهادت، ایثار و مقاومت را با تصاویر شهدا ورق زد. به عکس شهید نصرالله که رسیدم دلم میخواست بنشینم و یک دل سیر گریه کنم. «بهش گفتم پیروزی مبارک ای یاور رهبر ...»
دانشآموزان، دست از شیطنتهای نوجوانیشان برنمیداشتند. شاد بودند و میخندیدند، برای هم سربند شهدایی میبستند.
آهنگهایی که از بلندگوها پخش میشد را با هم بلند بلند میخواندند...
مصلی پر از دانشآموز شده بود. یک طرف پسرها و طرف دیگر دخترها...
بعضی از دخترها روی چادر یا مانتوشان چفیه انداخته بودند یا روسریهایی با طرح چفیه سر کرده بودند.
وارد مصلی که شدم، برای اینکه حال و هوای بچهها را ببینم کنار صندلیها ایستادم و گه گاهی قدم میزدم. بچهها فکر میکردند جزو خادمهای برنامه هستم، کاری یا سؤالی برایشان پیش میآمد میپرسیدند و من هم مشتاقانه جواب میدادم تا بتوانم با آنها ارتباط برقرار کنم.
قهرمان شهدای دانشآموز، شهید سعید طوقانی بود. بیشتر کاشانیها او را به ورزش پهلوانی میشناسند.
دانشآموزی که در خردسالی بازوبند قهرمانی را در ورزش زورخانهای گرفت و هنگام شروع جنگ تازه نوجوان شده بود. در خاطراتش آمده که شب عملیات برای روحیه دادن به رزمندهها ورزش زورخانهای انجام میداد و وقتی شهید شد ۱۴ سال بیشتر نداشت. یکی از برنامههای جلسه هم اجرای ورزش باستانی زورخانهای توسط نوجوانان بود. دختر پسرها با ذوق و شوق میدیدند. و با دست زدن و تشویقهای کلامی «ای والله، ماشاالله، یا علی» به بچههای روی صحنه انرژی میدادند.
نوبت اجرای نمایشنامه شهدا رسید...
وقتی نمایش را میدیدند دلشان لرزید. یواش یواش چشمها خیس اشک شد و بغضهایشان ترکید. انگار نه انگار که چند لحظه پیش میخندیدند و کف میزدند، دلهای پاکشان را مهمان شهدا کرده بودند...
ادامه دارد...
عکاس: محمد علیپور
صدیقه فرشته
سهشنبه | ۲ بهمن ۱۴۰۳ | #اصفهان #کاشان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #شهدا
کنگره ملی شهدای کاشان
بخش دوم
بعضی از بچهها در حیاط مصلی بودند. فرصت را غنیمت شمردم و به همین بهانه به حیاط رفتم تا باهاشان صحبت کنم.
کوثر...
کوثر دانشآموز کلاس هشتم
کوثر گفت: «میدونی خانم، این شهیدا سن و سال ما بودند، از شهر خودمون هم هستند، وقتی مدیرمون برنامه را سر صف اعلام کرد، دلم نیامد که نیام»
- قبلا هم با شهدا آشنا بودی؟ کتاب زندگی نامهشون رو خوندی؟
- کتاب شهید سعید طوقانی رو خوندم برام جالب بود پهلوان و ورزشکار بوده منم والیبالیست هستم خیلی هم به ورزش علاقه دارم.
حدیثه...
دانشآموز کلاس نهم
حدیثه در مورد مراسم گفت: «جشن قشنگی بود نمایش و آهنگهای قشنگی داشت خیلی خوبه، آدم لذت میبره، یک خاطره شد برام...»
بهش گفتم: حالا که اینهمه لذت بردی
دوست داری یک وقتهایی تو کلاس یا سر صف یک کم از شهدا بگی یا یک صفحه از کتاب شهدا رو بخونی؟
- آره واقعاً چه کار خوبی!
من قبلاً یک کتاب در مورد شهید حسین فهمیده خوندم و کتابی از یک شهید اهل رشت...
باید ببینم چه کتابهایی مدرسهمون داره؟
چند تا از بچهها کنار هم جمع شده بودند. باید برمیگشتند مدرسه. بهشان گفتم: «مراسم تا نیم ساعت دیگه ادامه داره کجا میخواید برید. بمونید تا پایان مراسم!» گفتند: «آره حیف شد آهنگ آخر نیستیم»
ذوق کرده بودند که اقای سجاد محمدی میآید و با خودشان میخواندند...
- سربازات آمادن بیا ببین که پای عهدشون وایسادن
ایران کشور امام زمانه این مردم ساکن عشق آبادن
نازنین زهرا...
دانشآموز دهم
از حس و حالش نسبت به مراسم گفت:
«میدونی من تا حالا مراسم شهدا نرفته بودم خیلی برام جالب بود مخصوصاً نمایش، احساسی شدم، گریهام گرفت. چه خوبه این مراسمها باشه هر سال، چون با شهیدای شهرمون آشنا میشیم»
داشت صحبت میکرد که معلمشان صدایش کرد
- بدو دختر، از ماشین جا میمونی...
در حین رفتن گفت: «یادم باشه به مدرسه بگم کتابی که امروز معرفی شد را برای کتابخونهمون بگیرن»
ادامه دارد...
عکاس: محمد علیپور
صدیقه فرشته
سهشنبه | ۲ بهمن ۱۴۰۳ | #اصفهان #کاشان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #شهدا
کنگره ملی شهدای کاشان
بخش سوم
پشت ستون ایوان مصلی چند تا دوست قدیمی کنار هم بودند؛ گویی چند سال همدیگر را ندیده بودند. به شوخی بهشان گفتم چه احوالپرسی گرمی دارید؟
گفتند مقطع ابتدایی با هم دوست بودیم و بعدش از هم جدا شدیم
کلاس هشتمی بودند...
وقتی فهمیدند که میخواهم درباره مراسم گفتوگو کنم؛ با هم گفتند «فرشته! فقط اون میتونه خوب صحبت کنه برا شهدا...»
یکی شان تیز و تند رفت داخل مصلی و در چشمبرهمزدنی برگشت.
در نگاه اول میتوانستی حدس بزنی که دختر خوشصحبتی است. مقنعهاش تا وسط سرش بود و موهایش را از کنار مقنعه بیرون داده بود...
فرشته کلاس هشتم
- چه قسمت مراسمو بیشتر دوست داشتی؟
- آهنگهای شهدایی خیلی خوب بود. خودم هم گاهی سر صف دکلمه و شعر برای شهدا میخونم.
- کتاب برای شهدا یا موضوعات دفاع مقدس خوتدی؟
- کتاب "من زندهام" رو خوندم و خیلی دوست داشتم، در رابطه با اسارت یک دختر اهل خرمشهره که در زمان جنگ در خانهاش میماند و روی درب خانهاش مینویسد "من زندهام" عراقیها هم فکر میکنن جاسوس هست و دستگیرش میکنن. بعد از چند سال آزاد میشه.
- چه حرفی یا پیامی برای دوستات داری؟
ـ میخوام بگم اگه شهیدان یک روزی شهید نمیشدن ما هیچ وقت ایران قوی نداشتیم.
دقایق پایان اجلاسیه شهدای دانشآموز بود. کنار درب مصلی ایستادم دانشآموزان در حیاط مصلی عکسهای یادگاری میانداختند، مثل اینکه امروز بعضی مدیرهای مدرسه، برای آوردن گوشی همراه سخت گیری نکرده بودند. خدا بهشان خیر دهد هر چه بود خوشحال بودند که میتوانستند خاطره کنگره شهدا را برای خودشان ثبت کنند و عکس بگیرند...
گروه گروه به سمت اتوبوسها حرکت میکردند...
حدود چهار هزار دانشآموز امروز مهمان شهدا بودند. این چند ساعت چقدر روی آنها تأثیر مثبت داشته را نمیدانم. ولی وقتی ذوق و شوقشان را میدیدم و حرفهایشان را میشنیدم.
به یاد پیام رهبر عزیزمان افتادم:
«با زبان هنر یاد و پیام شهیدان را بیان کنید.»
خوب که فکر میکنم امروز
هدیه، حدیثه، علی، نازنین، رضا...
و همه دانشآموزانی که باهاشون حتی در حد چند جملهای هم حرف زدم، از نمایش، سرود، آهنگ، کلیپهای شهدایی، کتابهای شهدا حرف میزدند و ذوق داشتند.
عکاس: محمد علیپور
صدیقه فرشته
سهشنبه | ۲ بهمن ۱۴۰۳ | #اصفهان #کاشان اجلاسیه دانشآموزی دومین کنگره ملی شهدای کاشان، مصلی بقیةاللهالاعظم(عج)
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #شهدا
گلابتون
مراسم گلابتون را گذاشته بودند مخصوص مادران و بانوان شهر. آخر شهرمان، شهیدههایی داشت و هزاران بانوی مجاهد و گوش به فرمان رهبر. شرط انصاف این بود که بانوان هم سهیم باشند در کنگره ملی شهدایی...
نمایش گلابتون
دو سه دقیقه اول نمایش که گذشت، تصویر دارقالی که تمام صحنه را گرفته بود نشان داده شد، قالیبافی، هنر اصیل زنان کاشانی.
دیالوگ خانم بازیگر نقشهخوانی رج قالی را در ذهنها تداعی میکرد.
«یکی آبی، دو تا بزار جاش، سه تا یکی سرمهای، چهارتا گلی کنارش...»
نمایش رفته بود سراغ خانهای قدیمی در کوچه پس کوچههای شهر، کنار مادری دوستداشتنی، پای دار قالیبافی.
پای همین دارهای قالیبافی یکییکی فرزندانش را بزرگ کرد، مثل خیلی از مادرهای کاشانی، دستانش هنوز جای پینههای قالی را دارد اما نگفت سخت است و نمیشود...
عقیده داشت اسلام یار و یاور میخواهد و مجاهد... عهد کرده بود یکییکیشان را برای یاری قرآن و اهلبیت علیهمالسلام بزرگ کند.
وفای به عهد کرد؛ یکی! دو تا! سه تا! چهار تا! شهید! (محسن، جواد، علیاصغر،محمدرضا)
و شد امالبنین کاشانیها!
محفل به محفل میرفت تا نام شهدا را زنده نگه دارد. از هر سه جملهای که میگفت یک جملهاش به امام و یاری او ختم میشد، این شد که برای زندگیاش کتاب نوشتند و این بار شد
عزیز خانم!
صدای گریه خانم بازیگر که نقش حاج خانم را داشت فضا را پر کرد، این بار کنار تابوت شهیدش بود و درد و دلهایش، دوری و دلتنگیهایش را میگفت و مینالید ...
حرفهای دل مادرانی بود، که امروز با قاب عکسی آمده بودند که سالها روی طاقچه دل نگه داشتهاند...
چشمان گلابتونیها هم نمناک شد و غصهدار
اما حاج خانم اصلی نمایش،
(مادر شهیدان بارفروش) درست مقابل صحنههای زندگیاش بود، که تند و سریع ورق میخورد،
بغضها را یکی یکی فرو میداد و چشمانش خیره به صحنه مانده بود.
میدانستم اگر قصه برای مادر شهید دیگری بود میگریست و هم نوا میشد با نالههایش مثل همه گلابتونیها...
خانم بازیگر قدری آرامتر...
روضه پخش کنید...
مگر نمیدانید! گریههایش هم، نذر دشت کربلاست...
عکاس: محمد علیپور
صدیقه فرشته
چهارشنبه | ۳ بهمن ۱۴۰۳ | #اصفهان #کاشان دومین کنگره ملی شهدای کاشان، مصلی بقیةاللهالاعظم(عج)
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #شهدا
تصمیم سپهرار
روایتی از زندگی یک بهایی سبزواری که شهید شد
به مناسبت سالگرد شهادت مهدی ناصری
بعدِ پیروزی انقلاب، در دبیرستان اسرار سبزوار، «ریاضی و فیزیک» میخواند. آن روزها دانشآموزان، بیشتر از درس خواندن، کارهای سیاسی میکردند. یکسری از دانشآموزان، حزب مجاهدین بودند و یکسری، حزباللهی. این دو حزب، نماز جماعتشان جدا از هم بود.
حزباللهیها میدیدند سپهرار میآید در نماز جماعت آنها. بهش گفتند: «تو دیگه چرا؟»
- این نمازو قبل ندارم ولی دوس دارم جزو سیاهی لشکر شما باشم، تا مقابل حزب مجاهدین کم نباشین.
زمان هر چه پیش میرفت سپهرار دلتنگ رفقایش میشد؛ رفقایی که جایی در جنوب بودند و اسلحه دست گرفته بودند علیه صدامیها.
بهروز که شهید شد، سپهرار خودش را رساند گرگان تا هر چه میتواند نزدیکِ بهروز شمالی باشد. بهروز هم کلاسیاش بود. آبان سال ۶۱ شهید شد و در بجنورد و بعد گرگان، تشییعش کردند.
سپهرار دیگر آن آدم قبل نبود. رفت بیت آیتالله علوی سبزواری.
- میخوام شیعه بشم حاج آقا.
- نامت رو بذار مهدی.
پدر و مادرش به شدت مخالفت کردند؛ به خصوص مادرش. مادرش میگفت: «ما به مهدی موعود اعتقادی نداریم».
مهدی همان سال یعنی ۶۱، از طرف بسیج رفت جبهه و شد امدادگر. بعد «آرپیجی» دست گرفت و در عملیات والفجر مقدماتی مبارزه کرد.
۲۱ اسفند آن سال توی فکه بودند. دشمن، آنها را به آتش و توپ بسته بود. مهدی درگیر جنگ بود و تا به خودش آمد بدنش را غرق خون دید؛ خون از پاها و شانههایش راه گرفته بود به همه تنش.
پیکرش را که آوردند سبزوار، آیتالله علوی خودش پیش قدم شد و مثل یک پدر، برای مهدی مراسم تشییع گرفت و تا توانست، به یاد مهدی مراسمات را ادامه داد.
جهانآراء؛ مادر مهدی، که دلش پر میزد برای پسرش، قلم به دست گرفت و با زبان شعر با مهدیاش نجوا کرد:
نام مهدی گشت زیب نام تو
وین شهادت شهد شد در کام تو
محمدحسین ایزی
سهشنبه | ۲۱ اسفند ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #سبزوار
حسینیه هنر سبزوار
@hoseinieh_honar_sabzevar
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #شهدا
پنجشنبهٔ آخر سال
راهم را گم کرده بودم. بغض بیخ گلویم را میسوزاند. میدانستم این بغض قرار است کجا بترکد...
تصمیم گرفته بودم آخرین پنجشنبهٔ سال را گلزار شهدا باشم.
چرا نمیرسم؟!
مزار را باید از روی عکسی که بالای آن بود پیدا میکردم. سالها قبل تنها رفیقم چادرم را بلافاصله بعد از خریدش قرض گرفت و یک کلام گفت: میخوام تبرکش کنم...
آنقدر به او اعتماد داشتم که از شوق پوشیدن چادرم بگذرم و تا فردا صبر کنم.
فردای آن روز من را آورد درست همینجا؛ روبروی همین مزار «شهید مدافع حرم اسماعیل یاراحمدی»
از آن روز هر چه کردم دوباره بیایم نشد.
اما امروز، همه چیز دست به دست هم داد تا بعد از کلی ماجرا اینجا باشم.
بگذریم از آنچه در این چندسال گذشت...
بگذریم از صحبتهای من و شهید...
بگذریم از قول و قرارهایمان...
اما نگذریم از روزهایی که در اوج غم و استیصال بعد از چند سال به خوابم آمد. و من نشناختمش! حتی نام شهید فراموشم شده بود! مدام فکر میکردم این مرد را قبلاً دیدهام؟! به دنبال تائید بزرگترین تصمیم زندگیام از خداوند نشانهای خواسته بودم و او در خواب با لبخند تائید کرد...
تا اینکه دخترک عکاسی که دلدادهٔ شهدا بود، همان روز عکس مزار شهید را استوری کرد...
دیدمش!
تا چشمم به عکس بالای مزار افتاد بغضم سر باز کرد. دست روی سنگ مزار کشیدم و خالی شدم. بیشتر از یک ساعت طول کشید تا بغضم خالی شود.
فاتحه که تمام شد پدر شهید سر رسید.
«زحمت اُفتایِ روله»
«روله، روله»
مدام در ذهنم تکرار میشد. من از همان روز با شنیدن این کلمه بغض میکنم. پرت میشوم به روزی که صدای شیوَن «روله، روله، روله» مردی مثل جریان برق من را گرفت. دو مرد دیگر با گرفتن دستانش سعی در کنترلش داشتند. و او فریاد میزد: «روووله مهِ میهاستِ جا تو بَمردیمه»
پدر «شهید فرید کرمپور» بود.
کلمهٔ «روله» بدون تغییر در ساختار، شیرینترین و تلخترین معنی را میدهد. «روله» آوای اشاره به فرزند است.
به معنای بچه، عزیز...
وقتی مادر یا پدر میخواهند جگرگوشهشان را صدا بزنند، «روله» میگویند و قند در دلشان آب میشود. اما همین کلمه وقتی که دو یا چندبار تکرار شود، آوای مرگ میدهد که سر مزار میگویند:
رووله، رووله، روله...
آمدند و تسلیت گفتند. با دیدن اشکم به تصور اینکه از نزدیکان شهید هستم، از خداوند برایم طلب صبر کردند...
دخترکی آمد با دستهای گل نرگس و چند شاخه گل داوودی. سنگ مزار را بوسید و با عشق گلها را روی آن چید.
دوباره کنار مزار نشستم. «فدایی حضرت زینب»، فدایی را با رنگ قرمز حکاکی کرده بودند.
در دل مشغول صحبت با شهید شدم؛ «منو یادتون هست؟! این چادر رو چی؟! خواستهامو چطور؟! وساطت کردین؟!»
«بفرمایید عزیزم»
سرم را که بلند کردم دخترک ناشناس چند شاخه از گلهای نرگسی که آورده بود، دستم داد. تصور کردم داده که روی مزار بچینم. گیج پرسیدم: «چه کارشون کنم؟!»
با لبخند گفت: «مال خودت، هدیه شهیدِ...»
شما هم وقتی بعد از چند سال به مزار شهید سر میزنید و از او وساطت میخواهید گل هدیه میگیرید؟! درست همان لحظه که در دل با شک و تردید میپرسید وساطتم را کردید، گل هدیه میگیرید؟! باور نمیکردم. با خودم کلنجار میرفتم که به خودت نگیر، «تو کجا وُ وساطت کجا؟!» خوشحال بودم اما باز هم نشانه خواستم.
- میگم میشه اگه... اگه وساطتتون قبول شده یه نشونهٔ دیگه هم بدین؟! من منتظر میمونم!
ایستادم و عزم رفتن کردم. به رسم ادب نزد پدر شهید رفتم و تسلیت گفتم. تشکر کرد همین که پشت کردم گفت: «دُخترم انشاءالله سی هر آرزویی که اومایَ و دِ خدا میهای، به حق ایی شهدای مدافع حرم وِت بیه!»
فقط اشک میریختم. حتی نمیتوانستم تشکر کنم. لبهایم تکان میخورد اما صدایی خارج نمیشد...
با خودم گفتم: «بیا اینم نشونهٔ بعدی. چند ساعته اینجایی، به همه حرفای تکراری زد؛ چرا دقیقا چیزی که منتظرش بودی رو از پدر شهید شنیدی؟!»
با تشکر زیر لبی که گمان نمیکنم شنیده باشد از مزار دور شدم...
«وَلاَتَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَ َتَا بَلْ أَحْيَآءٌ عِندَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُون
ای پيامبر! هرگز گمان مبر كسانی كه در راه خدا كشته شدند، مردگانند! بلكه آنان زندهاند و نزد پروردگارشان روزی داده میشوند.»
صدای پدر شهید در گوشم پیچید: «وِ جون اسماعیلم...»
فاطمه امیری
پنجشنبه | ۲۳ اسفند ۱۴۰۳ | #لرستان #خرمآباد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #شهدا
سیزده بدر در جبهه
پنجشنبه ۱۳۶۰/۱/۱۳
الان ساعت ۹:۴۵ بعد از ظهر است در کنار برادر موغاری مشغول تخمه شکستن هستیم و درد دل میکنیم.
امروز پل تدارکاتی ما را عراقیها دیده بودند و درست ۳۵ خمپاره پشت سر هم زدند، ولی از آن جایی که خدا خواست هیچکدام به هدف نخورد و همچنین خانه تدارکات ما را زدند بطوری که بچههای تدارکات آمدند در سنگرهای اجتماعی ما جمع شدند و میخندیدند هی گفتند و سیزده بدر خودمان آمدیم پیش شما و سیزده را بدر کنیم و دسته جمعی نشسته بودیم.
عراقیها به فاصله پنجاه، صدمتری ما را میکوبیدند و شب چند نفر از برادران را برای تهیه غذا فرستادیم و بر اثر کوبیدن خمپاره آنها برگشتند و از جمله عرب بود آنقدر ناراحت شده بود وقتی برگشت آمد پیش من چند تا فحش داد و به سنگر رفت؛ و الان ساعت ۱۱:۵ بعد از ظهر (شب) است برادران خوابند من به دعای کمیل که از رادیو پخش شد گوش میدادم؛ و یاد آن شب که با مادر و داداش و محمود و هادی و زن داداش به مهدیه رفته بودیم افتادم کار ندارم آبغوره خوبی گرفتیم در این سنگر مقابل دشمن خدا و حالا خیلی خسته هستم، ولی سبک شدم، چون اشک ریختم و با خدا راز و نیاز کردم.
منبع: دفترچه خاطرات شهید مهدی محمدباقری
شهید مهدی محمدباقری
پنجشنبه | ۱۳ فروردین ۱۳۶۰ | جبههٔ #خوزستان
معبر ۱۷
@mabar17
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #شهدا
وَ یُطعِمونَ الطَّعام...
با آقامهدی زینالدین چندتا از منافقین را به زندان اوین میبردیم.
بعد از ظهر، گرسنه و خسته رسیدیم تهران. غذایی هم نبود. به اندازه دو سه نفر غذا از تهِ دیگها جمع کردند.
آقامهدی بشقابها را گذاشت جلوی منافقین.
گرسنه از زندان آمدیم بیرون.
- حاجی این چه کاری بود؟ خودمون بیناهار موندیم...
- به دستور مولا عمل کردیم. اسیر بودن. اگه اینا بمیرن برای آخرتمون جواب داریم، اگرم زنده موندن پیش دوست و آشنا میگن که پاسدارا چهجور برخورد کردن...
خاطرهٔ محمدتقی جعفری
به قلم محمدصادق رویگر
پنجشنبه | ۲۱ فروردین ۱۴۰۴ | #قم
روایت قم
@revayat_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #شهدا
حاجاحمد بیاعتنا نبود
حاج احمد کریمی نسبت به منکرات حساس بود.
اگر مسئله خلاف شرعی میديد راحت از کنارش رد نمیشد. به بچهها میگفت: «همهاتون مسئوليت دارين جلوی هر منکری وایسین.»
یادمه وقتی حاجی کادر گردان موسی بن جعفر (علیهالسلام) را تشکيل داد، چند روزی بچهها را برد مشهد برای زیارت.
یکروز توی یکی از پارکهای مشهد به بچهها گفت: «حواستون باشه، اينجا، جلوی منکرات بیاعتنا نباشين. شما دستهجمعی اومدین، اگر خدای نکرده
منکری رو ناديده گرفتين مردم میگن بچههای رزمنده نسبت به امر به معروف و نهی از منکر بیاعتنا شدن.»
خاطرهٔ محمد شجاعینژاد
@mabar17
به قلم محمدصادق رویگر
سهشنبه | ۹ اردیبهشت ۱۴۰۴ | #قم
روایت قم
@revayat_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها