📌 #روایت_مردمی_جنگ
صدای مداحی
چند شب مانده بود تا محرم. چرا الان باید مداحی پخش میشد؟ با این صدای بلند، آن هم بیخ گوش خانهی ما.
وقتِ خواب بچهها بود. خوابشان نمیبرد. صندلی گذاشته بودند پای پنجره و به زحمت به بیرون سرمیکشیدند. کوچه خلوت بود. مثل چند روز اخیر، حوالی غروب، کوچه خلوت میشد و آسمان پُر میشد از دستههای مُروارید قرمز که پخش میشدند در دامن شب و شلیکهایی که دلهایمان را جمع آسمان میکرد.
- مامان داره باز میزنه.
- پدافنده مامان نگرانش نباش. داره از خونمون مواظبت میکنه. براش دعا کن اونیکه پشت پدافند نشسته سرحال و قوی بمونه.
صدای مداحی بیجهت بلندتر میشد که همسایه در زد:
- میگم ما داریم از خونه میریم بیرون، برای خواب خونهی مامانم. شما جایی نمیرین؟
جمع کنید شبیه برین از خونه بیرون
صدایش میلرزید؛ صورتش قرمز بود و نگاهش را از من میدزدید.
- دیوار به دیوار ساختمونمون یکی رو کشتهن. تو پدافند بوده.
- آخی، شهید شده؟
- عصریه هم تو کوچه ریز پرنده دیدن. بزنین از خونه بیرون. همه همسایهها رفتن.
ماشین همسایهها یکی یکی روشن شد و از خانههایشان رفتند. شب هر چه به نیمه میرسید صدای مداحی بلندتر میشد. انگار بلند میشد تا برسد به همسایههایی که رفته بودند. ذکر حسین(ع) بود. بچهها نمیخوابیدند. صدا بلند بود. توی کوچه هیچکس رفت و آمد نمیکرد. پیام دادم به دوستم: «میگم چیکار کنم؟ اینجا یکی شهید شده. هیچکس نیس صاحب عزا رو تحویل بگیره»
لباس پوشیدم رفتم دم در خانه. مغازهها بسته بودند. پرچمی سیاه بود و عکس مردی جوان که به نظر چندبار اطراف خانه دیده باشمش. ریشهای بلند. چهرهای بشاش و مهربان داشت. در خانه باز بود. فکر کردم وقتی همسایهها فرار کردهاند کسی باید باشد که تسلیت بگوید. گرچه صاحبخانه را نمیشناختم و نمیدانستم دقیقا به چه کسی باید تسلیت بگویم. خانه سوت و کور بود. یک ضبط صوت بزرگ توی پاگرد پله نوحه پخش میکرد.
صبح روز بعد هم مثل چند روز بعدیاش خانه را زیر نظر گرفتم. شبها مداحی پخش میشد. بدون آنکه کسی برای تسلیت وارد شود. انگار خود خانه برای شهیدش عزا گرفته بود. روزی که سردار استکی و دوستانش تا حوالی خانه آمدند کاسبهای محل زودتر از همیشه کرکرهها را دادند پایین و برگشتند خانه.
روز چهارم پرچم دیگری سر در خانه اضافه شد: «حجکم مقبول سعیکم مشکور»
دوست و آشنا و رفیق و فامیل آمدند و کوچه را از غربت درآوردند. بوی شام حاجی پیچید توی کوچه. بوی اسفند. صدای صلوات. حلقههای گل. پدر و مادر شهید برگشته بودند به خانهای که همین یک ماه پیش، به پسرشان سپرده بودند.
خانه سرجایش بود. و حالا برو بیایش از همیشه بیشتر بود. باز صدای مدح حسین(ع) میآمد. این بار رفقای شهید گرم و پُرشور میخواندند و خانه "های های" گریه میکرد. همسایهها برگشته بودند و از امشب باز توی خانهی خودشان میخوابیدند.
سمانه زاهدی
شنبه | ۷ تیر ۱۴۰۴ | #اصفهان
روایتِخانه
@moghavemat_revayatkhane
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
کوچههای حسین
از سر کوچه که پیچیدیم، سیاهی پرچمهای محرّم با سایههای دیوار یکی شده بود؛ انگار کوچه به ماتم نشسته بود. پرچمهای "یا حسین" و "یا ابوالفضل" سینهبهسینه دیوارها ایستاده بودند و با هر باد، نفسی از روضه در گوش کوچه میخواند.
در خانه نیمهباز بود. لابد منتظر مهمان بودند. دیوارهای خانه پیغام تسلیت و تبریک شهادت پسر خانه را میداد.
پدر ایستاده بود کنار در. عکس پسر روی اعلامیه میخندید و پدر با لبخند و صدای خشدارش گفت:
«بفرمایید داخل...»
بیتکلف، گرم، صمیمی… مثل خود خانه.
توی سالنی که حالا بیشتر حال و هوای حسینیه را داشت، نشستیم. پدر گفت: «میثم و خانمش، زندگیشون رو تو همینجا شروع کردن.… با کمترین امکانات، ولی با دل خوش. این خونه سادهست، اما تا دلت بخواد، خاطره توشه...»
نگاهم افتاد به کتابخانه ساده و پرکتاب. پدر با صدایی که هنوز تهش بغض داشت، خواند:
«یکی درد و یکی درمان پسندد
یکی وصل و یکی هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد...»
یکباره سنگینی شعر، سنگینی حضور و سنگینی نام شهید، همه با هم یکی شدند.
فائزه سراجان
جمعه | ۲۷ تیر ۱۴۰۴ | #اصفهان
رستا؛ روایتسرای تاریخ شفاهی اصفهان
@rastaa_isfahan
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #انفجار_بندر_شهید_رجایی
📌 #روایت_مردمی_جنگ
زیارت ده دقیقهای
مثل روسری لبنانی، یک لبه چادر نخی را دور سرش چرخانده و بهش گیره زده بود. لبه چادر روی صورت آفتاب خوردهاش کج و کوله نمیشد. صاف و اتوزده مثل اینکه حالا از اتاق پرو در آمده.
رو به حرم و قبله توی حال و هوای خودش بود. با زبان دعا حرف میزد. با کیاش را نفهمیدم. با خدا یا عزیز کرده خدا.
معلوم بود خوب جلب توجهام شده. معلوم بود مهمانی است که از راه دور آمده.
نمیخواستم ضدحال به آناش بزنم.
با حساب اینکه از وضع خودت باخبری، دیدن حال عبادت بعضی آدمها چقدر حال خوب کن است و تماشایی. یک کلاس معرفتشناسی است.
سر پا ایستاد. هنوز زیر لب حرف برای گفتن داشت. بعضی آدمها موقع دعا چنان سیمشان وصل به نقطه کانونی میشود که افراد و اشیای دور و بر را نمیبینند.
کمی گذشت. سر چرخاند به دیوارهای آیینهکاری حرم. چشمش قفل شد روی کنج دیوار.
هنوز می پاییدمش که ناغافل نگاهش سرازیر شد به طرفم. داشتم سوالاتم را توی ذهنم مرور میکردم که ازم پرسید این بیت را درست میخوانم؟
این صبح تیره باز دمید از کجا کزو
کار جهان و خلق جمله در هم است
ادامه روایت در مجله راوینا
ملیحه خانی
جمعه | ۱۳ تیر ۱۴۰۴ | #اصفهان #کاشان #مشهد_اردهال
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📢 #اصفهان
وطن به روایت زنده است
eitaa.com/art_esfahan
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
بغض مردانه
مثل امام حسین(ع) که چراغ هدایتاند و کشتی نجات. شهدا پا جای پای امامشان گذاشتند.
جمعیت مرد و زن ساعت ۸ صبح خیابان اباذر کاشان را خفه کردند. جای پا گذاشتن نبود.
به محض آمدن ماشین شهدا تنه به تنه هم، پا به پای هم دنبال دستهگلهای بهشتی راه افتادم. روضهخوان مدام پشت بلندگو بهشان میگفت علیاکبرهای خامنهای. هیچ جای دنیا چنین صحنهای را پیدا نمیکنی! ماشاءالله به این جمعیت!
مردها یک طرف و زنها طرف دیگر. روضهخوان بین نوحههاش، مردم را راهنمایی میکرد: «مواظب ناموس شیعه باشید. در جای درست خیابان حرکت کنید.»
این تکه از شعار دوست داشتنی را با خودم واگویه کردم: «طرف درست تاریخیم؛ طرف حیدر کراریم!»
راهی شهدا شدم. دلم مثل اسفند روی آتش جلز ولز میکرد.
ادامه روایت در مجله راوینا
ملیحه خانی
یکشنبه | ۲۲ تیر ۱۴۰۴ | #اصفهان #کاشان تشییع شهدای هوافضا
روایتگر
eitaa.com/revayatgar_ir
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
📌 #محرم
آناهیتا
نشستهام روی صندلی. آناهیتا با آبپاش موهایم را خیس میکند. سنش از من بیشتر است ولی کوچکتر میزند. موهای سیاهش را بالا بسته. میپرسد: «چه مدلی؟» میگویم: «لیر.»
اینقدر کار داشتم و امروز و فردا کردم که کوتاه کردن موهایم افتاد به غروب آخرین روز ذیالحجه. تا محرم نشده بود باید میرفتم و کار را تمام میکردم.
رسم نداریم توی عزای امام حسین پایمان به آرایشگاه باز شود.
برای همین تا رسیدم خانه مامان، گفتم میروم پیش آناهیتا و برمیگردم.
آناهیتا را خیلی وقت بود ندیده بودم. شروع کرد احوالپرسی و این که کجا هستی و از این محله رفتهای که به ما سر نمیزنی و از این حرفها. حرف از گذر زمان شد. گفتم: «یادتونه اومدم واسه عقدم پیشتون» گفت: «آره آره.» گفتم: «واسه عروسیم هم اومدم.»
گفت: «اونو یادم نیست.»
- عروسی نگرفتیم آخه. مهمونی بود. رفته بودیم سوریه.
گفت: «جدی میگی؟ سوریه رفتی؟ خوش به حالت. »
گفتم: «آره وقتی برگشتیم دیگه داستانای داعش شروع شد. کسی نتونست بره.»
- خیلی دلم میخواد برم حرم حضرت زینب. میدونی به نظر من حضرت زینب قهرمان کربلا بوده. من دارم سفرنامه کربلامو مینویسم.
چشمهایم گرد شد. آناهیتا؟ کربلا؟ سفرنامه؟
بعد شروع کرد از کربلابی که یکهویی نصیبش شده بود، گفتن. از اینکه رفته بود نشسته بود توی خیمهگاه. فضای عاشورا را حس کرده و صدای گریه زن و بچهها را شنیده بود و اسبی غرق خون از کنارش گذشته بود و از هوش رفته بود.
بعد انگار مقتل بخواند شروع کرد مصائب حضرت زینب را گفتن. من گریه میکردم، آناهیتا گریه میکرد. هیچ وقت فکر نمیکردم شب اول محرم آرایشگاه زنانه بشود هیئت و آناهیتا برایم روضه بخواند. جنگ دلنازکمان کرده بود انگار.
تا آن موقع هیچ چیز از جنگ چند روز پیشمان با اسرائیل نگفته بود. بعد که سیاهی پای چشمهایش را پاک کرد گفت: «دو سه روز از جنگ رفته بود که به شوهرم گفتم: «میبینی همه چی داره تکرار میشه. همون اتفاقاتی که برای امام حسین افتاد همون دعوتها، همون فریبها، همون دروغگوییها و نامردیها.»»
آناهیتا رفته بود راهپیمایی. گفت: «ازم گزارش هم گرفتند. گفتم ما هر سال محرم داریم درسی که امام حسین بهمون داد رو پاس میکنیم. امام حسین بهمون یاد داده جون بدیم ولی زیر بار ذلت نریم.»
بعد از امتحان احکام تجارت گفت که باید برای شنبه میخواند. از امتحان بهداشت اصناف. کارش تمام شده بود. آینه را داد دستم. سشوار را زد به برق.
قبل از اینکه صدای سشوار بلند شود گفت: «میدونی من همیشه زورم میاومد مالیات بدم. وقتی که مالیات میگیرن بهت اجازه میدن که انتخاب کنی پولت کجا خرج بشه: برای بهداشت، برای شهرسازی...
من همین هفته رفتم فرم را گرفتم و پر کردم و گزینه تسلیحات نظامی رو زدم. از این به بعد با جون و دل مالیات میدهم.»
زینب عطایی
دوشنبه | ۹ تیر ۱۴۰۴ | #اصفهان
مجموعه ادبی روایتخانه
@revayat_khane
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
پیراهن شهید
عصر پنجشنبه همینجوری هم مزار اموات شلوغپلوغ هست. چه برسد به اینکه برنامه ویژه باشد.
پا گذاشتم توی ماسههای باد آورده کویر. زیر پایم خالی شد. لب سنگ مزارهای قدیمی را شن پوشانده بود. ضربِ پاهایم در سرعت حرکت، شنها را جابجا میکرد.
مراسم جایی بود درست در مرکز مزار. دو پله بالاتر از سطح مزار اموات، محل گلزار شهدای نوشآباد؛ سقف داشت و سرپوشیده.
با ورودم به مزار شهدا، مادر شهیدی جلویم سینی پر از انجیر زرد طلایی گرفت. به خودم گفتم خوردنش دست و بالت را نوچ میکند، بر ندار.
نمیخورم را حواله مادر شهید کردم.
ولی وقتی گفت: «برای شهیده.» از حرفم پشیمان شدم. پوست انجیر شیرین و بیدانهای که تمیز شسته بود را کندم و خوردم.
انگشتهای دستم به هم چسبید.
شیر آب به چشمم نیامد!
خودم را لای جمعیت سیاهپوش جا دادم ولی نمیدانستم باید چه کار کنم. این بلاتکلیفی نه فقط برای من که جمعیت سر پا ایستاده همین وضع را داشتند. مدام به هم نگاه میکردند. سری کج داشتند یا چشمهایی که منتظر چیزی یا کسی است.
خانم بغل دستیام گفت: «روزی که خبر شهادتش آمد، بچه بسیجیها برای مزارش این جایگاه را درست کردند. چهل و هفت روزه که سرِ پاست.»
ادامه روایت در مجله راوینا
ملیحه خانی
پنجشنبه | ۹ مرداد ۱۴۰۴ | #اصفهان #کاشان نوشآباد، مراسم تدفین نمادین شهید محمدذوالفقارپور
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #استاد_فرشچیان
صحن امام رضایی
اولینبار که شعر ای میهن خدایی، صحن امام رضایی را شنیدم، برایم تصویر نداشت و نمیتوانستم تجسمش کنم. جز نقشه ایران که گوشه شمال شرقش خراسان است و صحن و سرای امام رضا، چیز دیگری به ذهنم نمیآمد. تجسم بیرونیاش برایم مبهم بود.
امروز بعد از چهار ساعتی که از هنرستان هنرهای زیبا تا صائبیه را رفتم و آمدم و بین آدمها گذر کردم؛ میگویم میتواند شبیه کنار زاینده رود باشد؛ زاینده رود خشک ولی زنده. میگویم شبیه اتمسفر و فضای امروز خیابان مطهری است تا صائبیه.
من مراسم تشییع زیاد دیده ام. تشییع شهدا، آدمهای دور و نزدیک، آدم سیاسی، هنرمند، کوچک و بزرگ و مهم و عادی. اما فرق میکند توی مراسمت هم مارش نظامی بزنند، هم موسیقی بگذارند. حسین حسین بگویند و سینه بزنند، آهنگ نیستان علیزاده را پخش کنند، ای صفای قلب زارمِ امام رضا را بخوانند، سرود جاویدان ایران عزیز ما را بنوازند و هیئت های مذهبی هم علم و کتلشان را بالا بیاورند. فرق میکند توی مراسمت، حسام الدین سراج، شعری زمزمه کند و همه را به وجد بیاورد و حاج آقای ملائکه، خادم حرم امام رضا، برایت صلوات خاصه امام را بخواند و همه را هوایی کند.
فرق میکند چه کسانی آمده باشند تا لبه تابوتت را بگیرند و بدرقهات کنند و بلند و زیر لب بگویند: «خوب آدمی بود.»
ادامه روایت در مجله راوینا
شبنم غفاریحسینی
ble.ir/jarideh_sh
سهشنبه | ۲۸ مرداد ۱۴۰۴ | #اصفهان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #استاد_فرشچیان
صله
«با همه شلوغی ایستادم روبروی آقا. بوی گلهای گلایول قبل از دیدنش، به مشامم رسید. سر خم کردم و با لبخند گفتم: «آقاجان شب عیدی نمیخواهید به بنده صله بدهید؟»
اما بلافاصله خودم از این همه زیادهخواهی خجالت کشیدم و رفتم بالای سر نشستم. پیش خودم گفتم: «همین که تا اینجا آمدهای صله نیست؟» بعد هم مشغول دو رکعت نماز شدم. یکهو اطرافم شلوغ شد. توی سجده آخر، یک نفر خم شد و انگشتری توی دستم کرد. سر بلند کردم. تشهد خواندم و سریع بلند شدم. هرچه اطرافم را نگاه کردم تا ببینم چه کسی این انگشتر را داده است، متوجه نشدم. نه آشنایی آن اطراف بود و نه غریبهای که من را به نشانه آشنایی نگاه کند.»
وقتی آیتالله مروی این خاطره را از خود استاد فرشچیان تعریف کرد، گفت: «استاد آن انگشتر را داد به من تا در کنار بقیه اهدایی هایش بگذارم توی موزه. خودش را لایق آن انگشتر نمیدید.»
مهریالسادات معرکنژاد
سهشنبه | ۲۸ مرداد ۱۴۰۴ | #اصفهان
مکتب روایت
@maktab_revayat
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #استاد_فرشچیان
ورای تشییع فرشچیان
هوالمحمود
آمده بود سر کلاس و گفته بود: «رنگ یعنی نور. یعنی موقع نقاشی طوری رنگها را کنار هم بگذاری که بشود نور. اصلا رنگها باید طوری ترکیب شوند که یک معنای واحد را القا کنند، مثل خود جهان هستی که به سمت توحید میرود. هنر ما باید مظهر توحید باشد.»
باورم نمیشد کسی که در زمان زنده بودنش چنین حرفی میزند، با رفتنش هم این حرف را نمایش دهد. از آن لحظه ورود تابوت به هنرستان هنرهای زیبا، تک تک کاشیهای فیروزهای و کارشدۀ حیاط، شروع کردند به خیرمقدم استاد.
بعد حسامالدین سراج شروع کرد به استفاده از هنر خواندن و در قسمتی از آوازش گفت:
خوردیم ز یک شراب در مجلس عمر دوری دوسه پیشتر زما مست شدند
همانجا که خیام خبر از وحدت نوع بشر میدهد اما برخی زودتر به توحید میرسند.
دکتر آذر هم که هنر شاعریاش را رو کرد، از توحیدی بودن او گفت:
کو حریفی که زند لاف به همپایی او
جمله فرد است و فرید است و فرا فرشچیان
تا اینکه آقای ملائکه، خادم و مداح خاص دربار حضرت سلطان آمد و برایش شعر امام رضایی خواند. بعد همه شروع کردند به خواندن نماز میت. همانجا بود که چشمم افتاد به آن تابلوی نقاشی توی خیابان، همان که اسمش را گذاشته بودند نیایش. دیدم در نقاشیهای خودش هم علاوه بر رنگ، نقش نیز به سمت توحید است.
ادامه روایت در مجله راوینا
مهریالسادات معرکنژاد
سهشنبه | ۲۸ مرداد ۱۴۰۴ | #اصفهان
مکتب روایت
@maktab_revayat
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #استاد_فرشچیان
جهانشمول
هنوز خستگی سفر از تنم درنیامده. مریضیای که شب آخر مهمان گوش و حلق و بینیم شده هم بدجوری انرژیام را میگیرد و حال هیچ کاری باقی نمیگذارد. ولی نمیتوانم... نمیتوانم بیخیال رفتن به مراسم بشوم. همراه ناهار یکی از آن مولتیویتامینهای قلمبهی شکلاتی را میاندازم بالا که یعنی دوپینگ کرده باشم. صبح هم با صبحانه مکمل منیزیم خورده بودم. دارم نیروی کمکی میفرستم برای گلبولهای سفید که زودتر از این وضعیت نجاتم بدهند!
ماشین بردن معقول نیست. فاصلهی چندانی هم با مبدأ حرکت ندارم. پیاده میاندازم از نیاصرم که هم گرمای ساعت چهار بعد از ظهر را کمتر حس کنم و هم قشنگی منظره گذر زمان را راحتتر کند. به آذر که میرسم میپیچم سمت رودخانه. سر چهارراه شک میکنم کدامطرفی بروم... ساعت چهار و بیست و پنج دقیقه است. نکند از اینجا رد شده باشند؟ گوش تیز میکنم ببینم صدا از کدام سمت میآيد. چیزی نمیشنوم. اما چیزی که میبینم راهنماییام میکند. توی پیادهرویی که وقت عادیاش هم رهگذر ندارد، این ساعت بعد از ظهر تابستان چند عابر پیاده میبینم که دارند به یک سمت میروند. ریسک نمیکنم. از یکیشان میپرسم و وقتی اطمینانش از اینکه هنوز راه نیفتادهاند را میبینم، من هم میپیچم سمت چپ. تا اینجای کار خانمها خیلی بیشترند و این برایم جالب است.
کم کم تنوع آدمها و تراکمشان بیشتر میشود. به هنرستان هنرهای زیبا نزدیک شدهام. اغلب آدمها مشکیپوشند. نمیشود تشخیص داد به خاطر مراسمی است که در آن شرکت کردهاند یا به خاطر اربعین و روزهای آخر ماه صفر. این هم سعادتیست برای خودش... که مشکیپوشی آدمها برای تو، حل بشود در مشکی امام حسین... شاید تجسم این جمله که «ان کنت باکیا لشی فابک للحسین»
به معنای واقعی کلمه همه جووور آدمی توی حیاط هنرستان هست. شاید سخت بشود جای دیگری اینطور نمونهی کاملی از جامعهی ایران را جمع کرد. بینشان پیر هست، جوان هم. چادری هست، کم حجاب هست و بیحجاب هم. آدمهایی که آمدهاند، به وضوح فقط از جامعهی هنری یا هنردوست نیستند. بینشان پیرزن مسجدی هم دیده میشود که یکیشان شاکی شده چرا بالای سر متوفی آواز میخوانند! آن طرف نوجوانی میبینم که تازه پشت لبش سبز شده و تیپ و ظاهرش میگوید بچهدرسخوان است و بدون حاشیه. روی صندلی جلوی پایم که آرزو میکردم خالی بود و کمر دردناکم چند لحظه رویش آرام میگرفت، مردی حدود سی و چند ساله نشسته. با ساق دستی پوشیده از تتو، موها و ریش و سبیل بلند و زنجیر طلاییرنگی در گردن. وقتی مجری بین صحبتهایش و دعوت مهمانهای ویژه، از جمعیت صلوات میخواهد میبینم که سبیلهای بلند مرد میجنبد. بعضی از شرکتکنندهها هم از آن تیپهای منحصر به فرد زدهاند. کلاه لبهدار با رنگ تیزی در تضاد با رنگ پیراهن و شلوار. شاید بین اینهمه آدم متنوع تنها نقطهی مشترک همان مردی باشد که حالا در آغوش خدا آرام گرفته...
به گمانم آدمهای درست همینجور باشند. آدمهایی که راه درست را رفتهاند جهانشمول میشوند. دوستدارانشان از همه قشری کجا هستند. یا دقیقتر بگویم: همه او را از خودشان میدانند.
این وسط یاد یک تشییع دیگر میافتم که البته خودم میان جمعیتش نبودم. تشییع مردی که کسانی که فکرش را نمیکردیم هم دوستش داشتند و صداقتش را باور. مردی که مراسم بدرقهاش دومین تشییع پرجمعیت ایران بود.
محدثه مظهری
سهشنبه | ۲۸ مرداد ۱۴۰۴ | #اصفهان
مکتب روایت
@maktab_revayat
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
گرمتر از فلافل آبادان
مردها بیمزد و منت همه جوره پای کارند برای امنیت مردم. بی آنکه خسته شوند باید دوازده ساعت با موتور گشت بدهند. در ایست بازرسیهای ورودی و خروجی شهر با دقت عمل کنند. موارد مشکوک را شناسایی و کت بسته بفرستند جایی که باید بروند.
اما زنهایند که مغزشان میتپد روی تک تک مسائل حاشیهای. از دعا برای سلامتی جان مردها بگیر تا تهیه وعده خوراکی ناچیز.
مردها یک طور سختی کار دارند در خط مقدم. زنها طوری دیگر در پشتیبانی.
لای پیچیدن نان و مخلفات فلافل، هرکس پیشنهاد مختلفش را مطرح کرد.
- کاش به جای اینهمه خرده ریز یک پلوقیمه دست و پا میکردند.
- همهاش هم برنج خوب نیست.
- آخه این نون مینی به کجاشون میرسه؟ چطور تا وقت سحر تو کوچه خیابونها گشت بدهند؟ یا یک لنگه پا پست بدهند؟
- مَردند و معدهشون با ماها فرق داره.
سنش به زیر بیست سال میخورد. هرکس که نمیدانست خیال میکرد بیست سال را پرکرده. از بس که بزرگ بزرگ فکر میکرد و حرف میزد. اسم تکتک موشکها و تعداد عملیاتهای انجام شده را با رسم شکل بلد بود. شخصیتهای نظامی را کامل میشناخت و برایشان غش و ضعف میرفت. برای شهدا طور دیگری هلاک میشد.
ادامه روایت در مجله راوینا
ملیحه خانی
دوشنبه | ۹ تیر ۱۴۰۴ | #اصفهان #کاشان پشتیبانی مردمی از نیروهای بسیج
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها