eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
246 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 فشفشه تولد اوضاع خانه خوب نبود. از یک طرف مادر بچه‌ها از صبح توی بیمارستان منتظر تیغ جراح بود و بالاخره غروب با کلی دلهره، با عملی ۴ ساعته، از آن چهاردیواری پر از انتظار خارج شد. از طرفی دیگر، بچه‌ها کنار مادربزرگشان خیره به عقربه‌های ساعت بودند و هر بار عقربه بزرگ به ۱۲ می‌رسید، زنگ می‌زدند که چه خبر؟! بالاخره آن ساعات سخت گذشت و به شب رسیدیم که جشن شب تولد اولین فرزندمان بود. دخترم از صبح استرس داشت و حالا غصه شب تولد دوازده سالگی‌اش بدون حضور مادر هم بهش اضافه شده بود. از راه بیمارستان، کیکی برایش خریدم تا دست کم با دیدنش، قدری خوشحال شود. قنادی شبیه تالار عروسی بود! مردم شادی می‌کردند و «ای والله» و «دمشون گرم» می‌گفتند. «وعده صادق ۲» سر زبان‌ها و شیرینی‌های قنادی مضاعف شده بود. سریع رفتم تا شادی را با بچه‌ها تقسیم کنم. الحمدالله هم حال بچه‌ها خوب شد هم مامانشان با شادی پیام داد که «موشک باران، درد قبل و بعد عمل رو یکجا شست و برد.» برای دخترمان هم نوشت: «تولدت مبارک عشق مامان. ما برات تولد نگرفتیم اما ایران کل اسرائیلو برات فشفشه زد...» سید حسام بنی‌فاطمه جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | نهضت روایت گلستان eitaa.com/revait_golestan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه |ایتــا | اینستا
📌 جهاد دیروز، جهاد امروز می‌گفت شنیده بودم برای کمک به لبنان در حال جمع‌آوری پول و پتو هستند، مالی کمک کرده بودم اما دلم آرام نگرفت. با خانم‌های محل تصمیم گرفتم زمستان که نزدیک است لباس آماده کنیم، من بافتنی ساده بلد بودم در حد کلاه. میل بافتنی‌ام را بعد سال‌ها از ته کمد در آوردم. شروع کردم به بافتن. دائم به کسی که این کلاه‌ها را به سر می‌گذارد فکر می‌کردم. - اونی که سرش میذاره چه داستانی داره؟ پسره یا دختر؟ زنه یا مرد؟ یاد خاطرات مادر افتادم زمانی که پدر و دایی‌ها در جبهه جنگ ایران و عراق مشغول دفاع از کشور بودند و این طرف مادرهایمان با همسایه‌ها مشغول تدراکات پشت جبهه. جنگ همان جنگ بود. مظلوم در برابر ظالم و رهبری که حکم جهاد داده بود. حضرت آقا: بر همه‌ی مسلمانان فرض است که با امکانات خود در کنار مردم لبنان و حزب‌الله سرافراز بایستند و در رویارویی با رژیم غاصب و ظالم و خبیث آن را یاری کنند. من که بعد مدت‌ها کلی حس خوب بهم تزریق شد وقتی به این فکر می‌کنم با همسایه‌ها قرار است توی فصل سرما کلی کلاه و شالگردن و دستکش آماده شود برای مردم مقاوم لبنان. مژگان رضائی چهارشنبه | ۲۴ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 برکت قدم برداشتن برای جبهه مقاومت برای محرم که روسری از تولیدی خریده بودم یک سری روسری‌ها عیب‌های جزئی داشت. کاملا سالم ولی با لک‌های کوچک سفید. قرار بود برگردانم به تولیدی. ولی وقتی با بچه‌ها تصمیم گرفتیم لباس‌های قابل استفاده و تمیز را جمع‌آوری کنیم برای کمک به لبنان به ذهنم رسید از تولید کننده اجازه بگیرم و این روسری‌ها را که کاملا نو بودند هم بگذارم برای لبنان. وقتی تماس گرفتم و گفتم اگر اجازه بدهد با روسری‌ها می‌خواهم چه کار کنم بسیار استقبال کرد و گفت می‌تواند حتی خودش ۶۰ کوله هدیه کند. متصلش کردیم به بچه‌های قرارگاه خاتم تهران و اینگونه برکت کمک بیشتر و بیشتر شد. مژگان رضائی دوشنبه | ۳۰ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
نگاه عاشقانه بعد فرستادن دخترم به مدرسه از شدت گلو درد دارو مصرف کردم که بخوابم. طبق روال همیشگی صدای تماس گوشی‌ام را قطع کردم. وقتی بیدار شدم نیمی از صبح گذشته بود. ترجیح دادم از فضای مجازی ادامه روز را شروع نکنم اما چند تماس دوستم را نمی‌توانستم بی‌خیال شوم؛ با او تماس گرفتم؛ صدای دو رگه خواب و سرما خوردگی‌ام را که شنید گفت: خوابیدی؟! سردار مازندرانی شهید شده... گفتم: برو شوخی نکن حال ندارم. گفت: جدی می‌گم حمید مازندرانی دچار سانحه شده... گفتم: خوش به سعادتش، مزد مجاهدت همیشگی‌ش رو گرفت. دوستم کارش را گفت و قطع کردیم. نشد نروم فضای مجازی؛ از خبرگزاری بسیج در ایتا شروع کردم و وقتی مطمئن شدم به همسر و خواهر زاده‌اش پیام تبریک و تسلیتم را فرستادم. یاد همسرش افتادم. آخرین‌بار در مراسم یادواره شهدای غرب کشور در مصلی دیده بودمش. نزدیکی مادرم نشسته بود و وقتی می‌رفتم به بچه‌ها سر بزنم می‌دیدمش. یکی از این بارهایی که رفتم آن سمت دیدم خیلی خاص دارد جایگاه را نگاه می‌کند. با شوخی بهش گفتم: یه جوری اون جلو رو نگاه می‌کنی که انگار همسر جان آنجاست. با ذوق گفت آره دیگه. زاویه ایستادنم خوب نبود جا به جا شدم و سردار را دیدم که ایستاده بودند و در حال تقدیم هدیه. باز با خنده گفتم خواهر اینجور تو نگاش می‌کنی تموم شد... باز یه نگاه عاشقانه به همسرش انداخت و گفت اونقدر که نیست و در ماموریته وقتایی که هست دلم می‌خواد از فرصت استفاده کنم و ببینمش. و امروز یاد این خاطره و نگاه همسرش برایم زنده شد. راحت بخواب سردار، سال‌ها در جبهه جنگ و بعدها در سیستان بودی و حال مزد زحماتت را گرفتی. مژگان رضائی دوشنبه | ۱۴ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا