eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
244 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 سید حسن نصرالله داشت کلاس مهدویت بچه‌ها را اداره می‌کرد. تعدادشان کم بود. گفتم: کو بقیه؟ با مهربانی گفت: بعد از ظهرین؟ تعطیل شدن میان. گفتم: خسته نیستن؟ تعجب کرد و پرسید: خسته؟! نه، با بازی و نقاشی و شعر و سرود و پذیرایی کنار همیم. اونا روزشماری می‌کنن تا سه‌شنبه بیاد و بیان اینجا. ازش پرسیدم لحظه‌ایی که خبر شهادت سید مقاومت رو شنیده، چه حالی داشته؟ سر جاش جابجا شد و گفت: خیلی برام سخت بود خیلی. یهو ته دلم خالی شد یهو انگار پشتم خالی شد. ببین! من پدرم چن ماهی می‌شه به رحمت خدا رفته. آدم وقتی باباشو از دست میده به عموش دل می‌بنده، درسته! پشتش به عمو گرمه. شهید سید حسن نصرالله هم همینطور. خیلی ناراحت شدم خیلی. اصلا نمی‌دونستم چیکار کنم. خیلی نگران آقا بودم. اما وقتی حضرت آقا پیام دادن و از ایشون نه به عنوان یک شخص بلکه به عنوان یک راه، یک مکتب یاد کردن، کم کم دارم از اون حال آزاردهنده بیرون میام. حرفای آقا مثل آب روی آتیشه طاهره نورمحمدی سه‌شنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | نهضت روایت گلستان eitaa.com/revait_golestan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 فشفشه تولد اوضاع خانه خوب نبود. از یک طرف مادر بچه‌ها از صبح توی بیمارستان منتظر تیغ جراح بود و بالاخره غروب با کلی دلهره، با عملی ۴ ساعته، از آن چهاردیواری پر از انتظار خارج شد. از طرفی دیگر، بچه‌ها کنار مادربزرگشان خیره به عقربه‌های ساعت بودند و هر بار عقربه بزرگ به ۱۲ می‌رسید، زنگ می‌زدند که چه خبر؟! بالاخره آن ساعات سخت گذشت و به شب رسیدیم که جشن شب تولد اولین فرزندمان بود. دخترم از صبح استرس داشت و حالا غصه شب تولد دوازده سالگی‌اش بدون حضور مادر هم بهش اضافه شده بود. از راه بیمارستان، کیکی برایش خریدم تا دست کم با دیدنش، قدری خوشحال شود. قنادی شبیه تالار عروسی بود! مردم شادی می‌کردند و «ای والله» و «دمشون گرم» می‌گفتند. «وعده صادق ۲» سر زبان‌ها و شیرینی‌های قنادی مضاعف شده بود. سریع رفتم تا شادی را با بچه‌ها تقسیم کنم. الحمدالله هم حال بچه‌ها خوب شد هم مامانشان با شادی پیام داد که «موشک باران، درد قبل و بعد عمل رو یکجا شست و برد.» برای دخترمان هم نوشت: «تولدت مبارک عشق مامان. ما برات تولد نگرفتیم اما ایران کل اسرائیلو برات فشفشه زد...» سید حسام بنی‌فاطمه جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | نهضت روایت گلستان eitaa.com/revait_golestan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه |ایتــا | اینستا
📌 زوم! چشم از تلویزیون بر نمی‌داریم هیچ کدام جُم نمی‌خوریم... از ابتدای قرآن و مداحی مثل زوم گوشی چسبیدیم به تلویزیون و تمام رکوع و سجود آقا در خیال به او اقامه بستیم... اما مامان آیت الکرسی می‌خواند و من دعای حفظ ایشان «اللهم الجعله فی درعک الحصینه التی تجعل فیها من تشاء» ایمان‌مان کم است وگرنه او با متانت و اطمینان و ایمان خطبه را خواند و نماز هم... آفرین به تمام مردمی که با این شجاعت پشت او نماز خواندند و از تهدیدات نهراسیدند... ترس که نه حتی جدی هم نگرفتند نه از نادانی بلکه از ایمان... حقیقت این است اگر من هم می‌توانستم می‌رفتم حالا که پشت صفحه شیشه‌ای هستم کمی نگرانم... ستاره یوسفی جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | نهضت روایت گلستان eitaa.com/revait_golestan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 خنکای پاییزی پیامرسان دوم مجازی و چهره به چهره همه‌جا صحبت از فردا بود؛ فردا موسم حضور و اقتدا، نه بیم و پروا از یاوه‌گوییهای اسقاطیل یکی از خانم‌های محله این پست را گذاشت توی گروه: «ساعت ۱۰ امشب، حرکت سمت تهران، برای شرکت در مراسم گرامیداشت شهادت سید مقاومت، شهید سیدحسن نصرالله و نماز جمعه با حضور و امامت حضرت آقا» خیلی‌ از خانم‌ها خوش‌به‌حالی و سفر بخیر و التماس دعا گفتند و خیلی دیگر از خودشان عکس و ویدیو گذاشتند که ما هم تو راه کعبه‌ی عشقیم. بانویی هم این با این پست مشق عشق کرد: «میرین بسلامت خواهرم به نیابت از بانوان گروه یک نفس و یک سلام هدیه کنین به آسمان مصلی تهران؛ شما پیامرسان اول خنکای پاییزی پیامرسان دوم برسد به قلب و وجود نورانی آقاجان» طاهره نورمحمدی جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | نهضت روایت گلستان eitaa.com/revait_golestan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه |ایتــا [اینستا
📌 جهاد دیروز، جهاد امروز می‌گفت شنیده بودم برای کمک به لبنان در حال جمع‌آوری پول و پتو هستند، مالی کمک کرده بودم اما دلم آرام نگرفت. با خانم‌های محل تصمیم گرفتم زمستان که نزدیک است لباس آماده کنیم، من بافتنی ساده بلد بودم در حد کلاه. میل بافتنی‌ام را بعد سال‌ها از ته کمد در آوردم. شروع کردم به بافتن. دائم به کسی که این کلاه‌ها را به سر می‌گذارد فکر می‌کردم. - اونی که سرش میذاره چه داستانی داره؟ پسره یا دختر؟ زنه یا مرد؟ یاد خاطرات مادر افتادم زمانی که پدر و دایی‌ها در جبهه جنگ ایران و عراق مشغول دفاع از کشور بودند و این طرف مادرهایمان با همسایه‌ها مشغول تدراکات پشت جبهه. جنگ همان جنگ بود. مظلوم در برابر ظالم و رهبری که حکم جهاد داده بود. حضرت آقا: بر همه‌ی مسلمانان فرض است که با امکانات خود در کنار مردم لبنان و حزب‌الله سرافراز بایستند و در رویارویی با رژیم غاصب و ظالم و خبیث آن را یاری کنند. من که بعد مدت‌ها کلی حس خوب بهم تزریق شد وقتی به این فکر می‌کنم با همسایه‌ها قرار است توی فصل سرما کلی کلاه و شالگردن و دستکش آماده شود برای مردم مقاوم لبنان. مژگان رضائی چهارشنبه | ۲۴ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 برکت قدم برداشتن برای جبهه مقاومت برای محرم که روسری از تولیدی خریده بودم یک سری روسری‌ها عیب‌های جزئی داشت. کاملا سالم ولی با لک‌های کوچک سفید. قرار بود برگردانم به تولیدی. ولی وقتی با بچه‌ها تصمیم گرفتیم لباس‌های قابل استفاده و تمیز را جمع‌آوری کنیم برای کمک به لبنان به ذهنم رسید از تولید کننده اجازه بگیرم و این روسری‌ها را که کاملا نو بودند هم بگذارم برای لبنان. وقتی تماس گرفتم و گفتم اگر اجازه بدهد با روسری‌ها می‌خواهم چه کار کنم بسیار استقبال کرد و گفت می‌تواند حتی خودش ۶۰ کوله هدیه کند. متصلش کردیم به بچه‌های قرارگاه خاتم تهران و اینگونه برکت کمک بیشتر و بیشتر شد. مژگان رضائی دوشنبه | ۳۰ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
نگاه عاشقانه بعد فرستادن دخترم به مدرسه از شدت گلو درد دارو مصرف کردم که بخوابم. طبق روال همیشگی صدای تماس گوشی‌ام را قطع کردم. وقتی بیدار شدم نیمی از صبح گذشته بود. ترجیح دادم از فضای مجازی ادامه روز را شروع نکنم اما چند تماس دوستم را نمی‌توانستم بی‌خیال شوم؛ با او تماس گرفتم؛ صدای دو رگه خواب و سرما خوردگی‌ام را که شنید گفت: خوابیدی؟! سردار مازندرانی شهید شده... گفتم: برو شوخی نکن حال ندارم. گفت: جدی می‌گم حمید مازندرانی دچار سانحه شده... گفتم: خوش به سعادتش، مزد مجاهدت همیشگی‌ش رو گرفت. دوستم کارش را گفت و قطع کردیم. نشد نروم فضای مجازی؛ از خبرگزاری بسیج در ایتا شروع کردم و وقتی مطمئن شدم به همسر و خواهر زاده‌اش پیام تبریک و تسلیتم را فرستادم. یاد همسرش افتادم. آخرین‌بار در مراسم یادواره شهدای غرب کشور در مصلی دیده بودمش. نزدیکی مادرم نشسته بود و وقتی می‌رفتم به بچه‌ها سر بزنم می‌دیدمش. یکی از این بارهایی که رفتم آن سمت دیدم خیلی خاص دارد جایگاه را نگاه می‌کند. با شوخی بهش گفتم: یه جوری اون جلو رو نگاه می‌کنی که انگار همسر جان آنجاست. با ذوق گفت آره دیگه. زاویه ایستادنم خوب نبود جا به جا شدم و سردار را دیدم که ایستاده بودند و در حال تقدیم هدیه. باز با خنده گفتم خواهر اینجور تو نگاش می‌کنی تموم شد... باز یه نگاه عاشقانه به همسرش انداخت و گفت اونقدر که نیست و در ماموریته وقتایی که هست دلم می‌خواد از فرصت استفاده کنم و ببینمش. و امروز یاد این خاطره و نگاه همسرش برایم زنده شد. راحت بخواب سردار، سال‌ها در جبهه جنگ و بعدها در سیستان بودی و حال مزد زحماتت را گرفتی. مژگان رضائی دوشنبه | ۱۴ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
8.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 حماسه‌ای در یخبندان سال ۸۸ بود، سالی که فتنه فضای کشور را به هم ریخته بود. اوضاع ناآرام بود و دل‌ها پر از نگرانی. یادم هست که بابا شب‌ها به خانه نمی‌آمد. می‌رفت ایستگاه صلواتی محرم و همان‌جا می‌خوابید. می‌گفت نباید بگذاریم کسی خیمه‌ها را آتش بزند یا شربت و شیر صلواتی را آلوده کند. زمستان بود و کلاله زیر لایه‌ای از یخ و سرما خوابیده بود. هوا سرد بود، اما نگرانی من از سرما بیشتر بود. همیشه می‌ترسیدم اتفاقی برای بابا بیفتد. تلویزیون در خانه همیشه روشن بود و صدای اخبار لحظه‌به‌لحظه به گوش می‌رسید. فضای خانه پر از التهاب بود، اما هیچ‌کس دست از امید نمی‌کشید. نمی‌دانم چه شد، اما انگار یک جرقه، یک نور، همه چیز را تغییر داد. یک روحانی، حاج‌آقامحمد اسفندیاری، در همین کلاله، آتش حرکت انقلابی را روشن کرد. او برای اولین‌بار در شهر، شعار «مرگ بر فتنه‌گر» را سر داد و مسیر را به مردم نشان داد. روز نهم دی‌ماه بود. بابا دستم را گرفت، نگاهش پر از ایمان و استواری بود. گفت: «دخترم، امروز روزی است که ما هم باید در صحنه باشیم. باید از انقلاب و آرمان‌هایمان دفاع کنیم.» آن لحظه حس کردم که تاریخ در حال نوشته شدن است، و من هم بخشی از آن هستم. زهرا سالاری یک‌شنبه | ۹ دی ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 در پناه شهدا، میان اشک‌های عاشقی و زمزمه‌های بندگی در خلوت دل‌انگیز اعتکاف، جایی که نفس‌ها به آسمان نزدیک‌ترند و دل‌ها در روشنایی بندگی شسته می‌شوند، دستی لرزان و پر از امید به سوی خدا بلند شده است. دستی که تسبیحی آبی را حلقه‌وار در خود گرفته و با هر دانه‌اش زمزمه‌ای عاشقانه را روانه عرش می‌کند. بر فرشِ ساده و بی‌آلایش مسجد، تصویری از سردار دل‌ها، حاج قاسم سلیمانی، و شهید ایمان درویشی، فرزند شجاع و عزیز کلاله، گویی حماسه‌ای جاودانه را زمزمه می‌کنند. عکس‌هایشان همانجا کنار سجاده و تسبیح، در نقطه‌ای آرام نشسته‌اند، اما حضورشان قلب این لحظه را زنده‌تر می‌کند. اینجا در سکوت مسجد، شهیدی از خاک کلاله با شجاعت و اخلاصش، راهی را برای اهل ایمان روشن کرده است. حاج قاسم با نگاه پرصلابتش همچنان یادآور عهد و وفاست، و این دست‌های دعا که به سوی خدا بلند شده، انگار به نیابت از تمام مردم، از خداوند آرامش و عزتی دوباره می‌طلبد. این لحظه، تلاقی اشک و لبخند، عشق و اندوه، و بندگی و آزادی است. جایی که همه مرزها در هم می‌شکند و زمین و آسمان به هم نزدیک‌تر می‌شوند. رقیه سالاری سه‌شنبه | ۲۵ دی ۱۴۰۳ | نهضت روایت گلستان eitaa.com/revait_golestan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 میان زمین و آسمان؛ باغ دعای دختران اعتکاف دل دخترک کوچک در اعتکاف، جایی میان زمین و آسمان گره خورده است. چادر سفیدش که با گل‌های ریز رنگی مزین شده، انگار که باغ کوچکی از دعا را در خود جای داده است. دست‌هایش را بالا آورده، چشمانش را بسته، و نجوا می‌کند. کلماتی که شاید ساده به نظر برسند، اما از عمق دلش بیرون می‌آیند؛ کلماتی که انگار خدا آن‌ها را پیش از گفتن، شنیده است. کمی آن‌سوتر، جمعی از دختران نشسته‌اند. نور ملایم روز، روی صفحات قرآنشان افتاده و انگار کلمات خداوند درخشان‌تر از همیشه می‌شوند. صدایشان آرام است، اما هر آیه‌ای که می‌خوانند، به دل‌هایشان روشنی می‌بخشد. گویی اینجا، در همین لحظه، نزدیک‌ترین جای دنیا به خداوند است. دختری با لبخندی آرام و تسبیحی در دست، آرام و شمرده ذکر می‌گوید. دانه‌های سبز تسبیح، میان انگشتانش می‌چرخند و هر دانه انگار پیامی است به خداوند. آرامشش را که می‌بینی، حس می‌کنی تمام دنیا در همین یک لحظه خلاصه شده است؛ لحظه‌ای پر از حضور، پر از اطمینان، پر از خدا. اعتکاف، زمانی است که آدم‌ها برای چند روز، دنیا را پشت سر می‌گذارند و قلب‌هایشان را به خدا می‌سپارند. هر نجوا، هر نگاه، و هر لبخند، قصه‌ای است از ایمان، از امید، از آرامش. ریحانه شرفی دوشنبه | ۲۵ دی ۱۴۰۳ | نهضت روایت گلستان eitaa.com/revait_golestan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 سفری به عمق دل، سه روز در خانه خدا امسال اولین باری بود که اسمم رو برای اعتکاف نوشتم. راستش رو بخواهی، اولش مطمئن نبودم می‌توانم سه روز توی مسجد بمانم یا نه. اما چیزی توی دلم می‌گفت باید امتحانش کنی. شاید همین یک تغییر کوچک زندگی‌ام را عوض کند. وقتی وارد مسجد شدم، همه چیز برام عجیب بود. دخترها هر کدام یک گوشه نشسته بودند و با چادرهای رنگی‌شان مشغول دعا و قرآن خواندن بودند. یکی از خانم‌های مسئول به من لبخند زد و گفت: «خوش اومدی! اینجا جای تازه‌ای برای خودت پیدا می‌کنی.» شب اول، حس عجیبی داشتم. صدای اذان از بلندگو پخش می‌شد و من گوشه‌ای نشسته بودم، به سجاده‌ام خیره شده بودم. انگار می‌خواستم با خودم حرف بزنم. اولین جمله‌ای که از دهنم درآمد این بود: «خدایا، من اینجام، تو هم هستی؟» آن شب، توی سکوت مطلق مسجد، انگار یک صدایی از درونم جوابم را داد. نمی‌دانم چطور توصیفش کنم، ولی انگار برای اولین بار فهمیدم که خدا همیشه کنارم است، حتی وقتی خودم فراموشش می‌کنم. روز دوم، با دختری به اسم مریم آشنا شدم. یک دفترچه کوچک داشت که تویش برای هر روزش یه دعا می‌نوشت. وقتی ازش پرسیدم چرا این کار را می‌کنی، گفت: «چون دوست دارم با هر دعایی که می‌نویسم، خودم رو یه قدم به آرزوهام نزدیک‌تر کنم.» این جمله‌اش تو ذهنم ماند. من هم از آن لحظه شروع کردم به نوشتن. یک دفترچه برداشتم و هر چیزی که دلم می‌خواست با خدا در میان بگذارم، نوشتم. از چیزهای کوچک گرفته، مثل نمره خوب توی امتحان ریاضی، تا آرزوهای بزرگ‌ترم، مثل پیدا کردن هدف زندگی. شب دوم، موقع خلوت با خدا، ناخودآگاه اشکم درآمد. گریه‌ای که شاید ماه‌ها توی دلم نگه داشته بودم. بعد از آن، حس سبکی عجیبی داشتم، انگار تمام غصه‌هایم را به خدا سپرده بودم. روز سوم، وقتی اعتکاف تمام شد و همه با هم جمع شدیم تا آخرین دعا را بخوانیم، حس می‌کردم یک آدم جدید شدم. دیگر نه از تنهایی می‌ترسیدم، نه از سختی‌ها. وقتی از مسجد بیرون آمدم، یک نفس عمیق کشیدم و به آسمان نگاه کردم. انگار دنیا برایم تازه‌تر و روشن‌تر شده بود. حالا مطمئن بودم که هر جا باشم، خدا نزدیک‌تر از آنی که فکر می‌کنم، کنارم است. ریحانه شرفی جمعه | ۲۸ دی ۱۴۰۳ | eitaa.com/revait_golestan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 سفر به آغوش نور، روایت دختری از دیاری دیگر از همان لحظه‌ای که برای ثبت‌نام آمد، باورم نمی‌شد که خانواده‌اش رضایت دهند او در اعتکاف شرکت کند. در میان اهل سنت، این رسم رایج نیست و معمولاً در خانه به روزه و عبادت می‌پردازند. اما او که از مدت‌ها پیش با شنیدن صحبت‌های دوستانش درباره حال و هوای اعتکاف و لحظات ناب معنوی در مسجد، علاقه‌مند شده بود، با تلاش و اصرار بالاخره رضایت خانواده‌اش را جلب کرده بود. وقتی وارد مسجد شد، تنها بود و کسی را نمی‌شناخت. با خودم گفتم: "چطور این سه روز را با ما سپری می‌کند؟" نه فقط به دلیل تفاوت‌های مذهبی، بلکه به خاطر شرایط خاص اعتکاف. باید با صبر و هماهنگی، سحری و افطارش را با اذان ما تنظیم می‌کرد و به اعمالی که شاید برایش جدید بود، عادت می‌کرد. اما برخلاف تصوراتم، او با سرعتی شگفت‌انگیز با دیگر بچه‌ها ارتباط گرفت. با اشتیاق در مراسم دعا و مناجات شرکت می‌کرد و چنان با شوق به صحبت‌های معنوی گوش می‌داد که انگار روحش مدت‌ها منتظر چنین لحظاتی بود. آرزوهایش عجیب و زیبا بود. چشمانش برق می‌زد وقتی از زیارت امام حسین (ع) و امام رضا (ع) سخن می‌گفت. دوست داشت بیشتر درباره شهدا و امامان شیعه بداند و هر چه توضیح می‌دادیم، با دقت گوش می‌داد و پرسش‌هایش را مطرح می‌کرد. او نه فقط از ما می‌آموخت، بلکه با حضورش درس بزرگی از عشق و طلب را به ما می‌داد. حضور او در این سه روز، نه فقط برای خودش، که برای ما نیز گوهری ارزشمند بود. او به ما نشان داد که مرزهای دل وقتی از نور ایمان پر شود، می‌تواند فراتر از هر تفاوتی برود. دعا می‌کنم این سفر معنوی، برایش سرآغاز راهی پر از نور و برکت باشد. یقین دارم ما را هم در دعاهای زیبایش یاد خواهد کرد. رقیه سالاری جمعه | ۲۸ دی ۱۴۰۳ | eitaa.com/revait_golestan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها