📌 #سید_حسن_نصرالله
مثل دیشبی!
جشن عقد برادرش بود. چند خانم جوان با موهای شینیون کنارش ایستاده بودند و با خوشرویی خوشامد میگفتند. نگاهم نکرد. متوجه شدم اما به روی خودم نیاوردم. دست دادم، تبریک گفتم و کنار میز یکی از فامیلها نشستم.
در تشییع یکی از اقوام هم همین رفتار را تکرار کرد. اینطور رفتارها از او زیاد دیده بودم، اما نه با من؛ حالا اینبار ترکشهایش به من هم خورد!
روز بعد از وداع با دو رهبر شهید حزبالله در حسینیه ثارالله -شهید سید حسن نصرالله و شهید سید هاشم- به خانهاش رفتم. یعنی اول زنگ زدم و پرسیدم که تنهاست یا نه.
گفت که تنهاست؛ بچهها باشگاهند و همسرش هم تا نه، ده شب درگیر حسابرسی آخر سال بانک.
ساعت پنج بود و هوا گرگومیش.
مجری ماهواره داشت تشییع دیروز بیروت و پرواز جنگندههای اسرائیلی در ارتفاع پایین روی سر جمعیت را تحلیل میکرد. روی جلو مبلی، استوانههای شیشهای ترکدار پُر از تنقلات چیده شده بود: انجیر خشک، عناب، پولکی و نبات با طعمهای جورواجور، گل محمدی و چوب دارچین.
سینی یاقوتنشان چای را سمتم جلو کشید: "یعنی خودشونن توی تابوت؟!"
یکه خوردم! خیلی یکه خوردم! حواسم به استکان چای نبود. به همان اندازه که از حرفش تعجب کردم، او بیخیال بود!
اسمش را صدا زدم: ...!!!
- هیچ بعید نیست با احساسات مردم بازی کنن!
- منم دیشب رفتم حسینیهها!
انگار حرف من شاخدارتر از حرف خودش بود. لب و دهانش را گاز گرفت:
- تو با چه جرأتی رفتی اونجا؟!
- چه جرأتی چیه؟! اینقدر میشینی پای ماهواره که هر چی میگن، سمعاً و طاعتاً!
- هه! نه که تلویزیون جمهوری اسلامی همه چی رو راست میگه! اصل مطلبو باید از اونور شنید!
- اگه اصل مطلبو میگن، پس چرا میگی با چه جرأتی رفتم؟! تو واقعاً امنیت رو توی شهر و کوچه احساس نمیکنی؟
- کدوم امنیت؟! مردم تا خرخره افتادن توی گرونی! ما خودمون بدتر از غزه و لبنانی کم نداریم!
فهمیدم سر پرسودایی دارد. از اینکه توی آن سرما و سر شب به چنین مراسمی رفته بودم، زورش آمده بود. اینجور وقتها سرش درد میکند برای کلکل کردن و حواسم بود که خودش را به خواب زده. ادامه داد:
- چطور، نمیای توی دورهمیها و فلان جا؟! واسه اینجور جاها خوب وقت میذاری؟!
خندیدم: "بذار یه وقت مناسب راجع به باورهامون حرف بزنیم."
- دقیقاً! خوب گفتی! دختره میخواد توی خیابون بدون روسری باشه! عقیدهش اینه! باورش اینه! عیبه؟!
همهاش دوست داشت بحث را به این سمت بکشاند. گفتم:
- من الان اومدم ببینم داستان کممحلی تو توی جشن چی بوده؟! من که نمیخوام فرار کنم. یه وقتی میشینیم صحبت میکنیم راجع به این.
درِ شیشههای تنقلات را یکییکی برمیداشت و تعارف میکرد:
- آها! خیلی از دستت ناراحتم.
هر چه فکر میکردم، عقلم به جایی قد نمیداد. پرسیدم: "چرا؟!"
- برای اینکه در مورد دختر... ام که با پسر فلانی دوسته، همچین حرفی زدی؟!
دیگر داشتم پینوکیوی ۲ میشدم، با این تفاوت که دروغ از دیگری بود و بلند شدن شاخهای فرضی از من!
- چرا باید همچین حرفی بزنم؟! شما حرفای معمولی رو به زور از من میشنوین، چه برسه به این؟!
تمام صراحتم را ریختم توی همین دو جمله؛ آنقدر که نیازی به توضیح اضافه نباشد. او هم حرفهایش را ادامه داد که آره، به خاطر این حرف چنین شد و چنان شد...
من هیچ نگرانی از چنین و چنان گفتنهایش نداشتم. کسی که حسابش پاک است، از محاسبه چه باک؟!
تهِ حرفهایش فهمیدم دختر فامیلش از روی شور و شیطنت جوانی و برای قُپی آمدن، این حرف را به من چسبانده...
تمامقد و محکمتر از قبل گفتم:
- حالا میفهمی چرا برای اینجور دورهمیها وقت نمیذارم و برای مثل دیشبی وقت میذارم؟! من اونجا خودم رو میسازم و اینجا از خزعبلاتتون باید بسوزم.
خیلی حیفم آمد! خیلی دلم سوخت که در این شتاب عمر، وقتم را برای توضیح دادن حرفهای نابجای دیگران بگذرانم!
کاش کمی فکرهایمان را وسعت بدهیم و در پیله کوتاهبینی و کجبینی گرفتار نشویم! مثل مردم غزه! مثل مردم لبنان!
طاهره نورمحمدی
دوشنبه | ۶ اسفند ۱۴۰۳ | #گلستان #گرگان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #سید_حسن_نصرالله
شروعی دوباره
اول مهر بود و قرار بود در مدرسهای جدید بهعنوان مربی تربیتی مشغول شوم، اما همچنان درگیر خاطرات سال گذشته بودم. دانشآموزانی بیتفاوت، مدیری که کارم را جدی نمیگرفت، و منی که بودن یا نبودنم تفاوتی نداشت. آنقدر ناامید بودم که هنوز قدمی به سمت مدرسه برنداشته بودم.
سه مهر
بالاخره راهی مدرسه شدم. با مدیر و معلمان صحبت کردم، اما انگیزهای نداشتم. مدیر پیشنهاد برگزاری مراسمی داد. موافقت کردم، کمی کمک کردم، و بهمحض یافتن فرصتی، مدرسه را ترک کردم.
شش مهر
اخبار نگرانکنندهای از لبنان منتشر شد. همه منتظر بیانیهی رسمی حزبالله بودیم. آن شب تا صبح خوابم نبرد. اگر این خبر صحت داشته باشد، یعنی چه؟ امیدی که داشتیم، از بین رفته است؟
ساعت سه بعدازظهر، خبر قطعی منتشر شد. فضای خانه در سکوت فرو رفت. پدرم نفس عمیقی کشید: «زهرا، پیراهن مشکیمو بیار، باید قرآن بخونم.» اشکهایم بیصدا جاری شد، اما با شنیدن صدای قرآن دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم. خانه تا شب در اندوه بود، اما در دل این سکوت، پرسشی بزرگ شکل گرفت: بعدش چی؟
هشت مهر، یکشنبه
مشکیپوش، با یک بسته خرما و دو شمع، راهی مدرسه شدم. هنوز نمیدانستم چطور میتوانم دانشآموزان را در این اندوه سهیم کنم. اما با ورودم، مدیر با چهرهای گرفته گفت: «بچهها خودشون دستبهکار شدن.»
چند نفر از دانشآموزان در سکوت مشغول آماده کردن گوشهای از سالن بودند. روی میزی چند عکس، سربند و یک پارچه مشکی قرار داشت. نزدیکتر شدم و گفتم:
«بیاین یه میز دیگه بذاریم، اینجا رو کاملتر کنیم.»
فاطمهزهرا یکی از دانشآموزان مدرسه ساکت بود و گوشهای ایستاده و فقط نگاه میکرد. آرام نزدیکش شدم و پرسیدم: «چی شده؟»
نگاهش را از میز یادبود گرفت و با صدایی آرام گفت: «خانم... یعنی واقعاً دیگه نیست؟»
حرفی برای گفتن نداشتم. فقط سرم را پایین انداختم و آهسته گفتم: «اما راهش هست.»
سارینا با لحنی جدی جلو آمد و گفت: «خانم، ما که نمیتونیم بریم بجنگیم، اما اگه بخوایم کاری کنیم، چیکار کنیم؟»
به او لبخند زدم: «بعضی وقتها اگه یک حقیقت گفته بشه تأثیرش از هزارتا گلوله بیشتره.»
این جمله، سرآغاز حرکتی شد. یکی از دانشآموزان آرام دستش را بالا برد و گفت: «میشه توی مدرسه یه جایی داشته باشیم که دربارهی این چیزا حرف بزنیم؟»
همه به هم نگاه کردند. کسی چیزی نگفت، اما در چشمانشان چیز تازهای شکل گرفته بود. همان لحظه بود که ایده جان گرفت. گوشهای از مدرسه به "سفارتخانهی مقاومت" تبدیل شد؛ محلی برای گفتوگو، آگاهی و عمل. چند دانشآموز داوطلب شدند تا این مسیر را ادامه دهند و خودشان را "سفیران مقاومت" نامیدند.
وقتی به آنها نگاه میکردم -به چشمان پر از امیدشان، به انگیزهای که در حرکاتشان بود- احساس کردم دیگر تنها نیستم. شاید شروع دوباره همین بود. شاید راهی که گم کرده بودم، همینجا، میان این بچهها، دوباره پیدا شده بود.
زهرا سالاری
سهشنبه | ۱۴ اسفند ۱۴۰۳ | #گلستان #کلاله
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
پشتیبانی جنگ از خیال تا واقعیت
نه جنگ را به چشم دیده بودیم و نه درکی از ظرافتهای پشتیبانی از آن داشتیم. ما صرفاً فعالین فرهنگی شهرستانی بودیم، دلخوش به برپایی موکبها و بستههای فرهنگی. اما ماجرای لبنان جرقهای زد و میل به کنشگری در دلمان شعله کشید. با آغاز پویش جمعآوری طلا، تکانی خوردیم و به مبلغان آن تبدیل شدیم. خبر شهادت سید حسن، شوک بزرگی بود، انگار بخشی از وجودمان را از دست داده بودیم. ناخودآگاه یاد جملهی آقا افتادیم که فرمودند: "نوک قلهایم". و من در آن لحظه حس کردم در این نوک قله، چه هوای رقیق و طاقتفرسایی جریان دارد.
دلمان آرام و قرار نداشت، قلبمان از خبر شهادت مچاله شده بود. آن سید مقتدرِ مظلوم، دیگر در میانمان نبود تا با سخنرانیهای آتشین، جانهای خسته را جلا دهد. در بحبوحهی دلتنگیها و بیقراریهایمان، ولی امر مسلمین حکم جهاد داده بود و ما، از نظر خودمان، هنوز کار چشمگیری نکرده بودیم.
در یک تماس تلفنی، جرقهای در ذهنمان زده شد: پویش بافتنی شال و کلاه! یکی از ما مسئول جمعآوری کمکهای نقدی و غیر نقدی شد، از کلافهای کاموا گرفته تا میلهای بافتنی. دیگری مکان مناسبی را هماهنگ کرد و فردی دیگر، پوسترهای تبلیغاتی با عنوان "پویش بافتنی برای جبهه مقاومت" را طراحی و منتشر کرد. روز موعود فرا رسید. نمیتوان گفت جمعیت زیادی آمده بودند، اما همان تعداد اندک نیز با خود کلاف و میل آورده بودند. ناگهان یکی از دوستان پیشنهاد داد: "من مربی بافتنی هستم و مدرک هم دارم. میتوانم به کسانی که بافتن بلد نیستند، سادهبافی یاد بدهم تا تعداد بیشتری بافته شود." از این پیشنهاد استقبال کردیم و خبر پویش و حضور مربی را در فضای مجازی منتشر کردیم. جلسهی دوم با استقبال بیشتری برگزار شد. سیلی از کاموا به دستمان میرسید.
هرچه تعداد بافتنیهایمان بیشتر میشد، دلمان قرصتر میشد که قبل از رسیدن سرما، کلاه و شالهای گرم را به دست رزمندگان خواهیم رساند. همبستگی بچهها بیشتر شد، تا جایی که حتی به اردوی شهدای گمنام رفتیم و در کنار مزارشان به بافتن ادامه دادیم. دلمان را به شهدا گره زدیم و از آنها خواستیم در این آخرالزمان، ما را از فتنهها حفظ کنند.
اولین محموله قرار بود بهزودی از گلستان به مقصد برسد. زنان شهر کوچک من، هفتاد کلاه و شالگردن بافتنی را با عشق و امید بافته و ارسال کرده بودند. در دور دوم، قریب به هشتاد کلاه و شال بافته شد. و اینچنین، ما که نسل جدید انقلاب و جنگ بودیم، به لطف سید حسن نصرالله، پشتیبانی زنان جنگ را نیز به چشم دیدیم.
مژگان رضایی
یکشنبه | ۱۲ اسفند ۱۴۰۳ | #گلستان #کردکوی
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
🔖 #راوینا_نوشت
📌 #برگزیدهٔ_مسابقه_ما_و_سید
شروعی دوباره
اول مهر بود و قرار بود در مدرسهای جدید بهعنوان مربی تربیتی مشغول شوم، اما همچنان درگیر خاطرات سال گذشته بودم. دانشآموزانی بیتفاوت، مدیری که کارم را جدی نمیگرفت، و منی که بودن یا نبودنم تفاوتی نداشت. آنقدر ناامید بودم که هنوز قدمی به سمت مدرسه برنداشته بودم...
ادامه روایت...
زهرا سالاری
سهشنبه | ۱۴ اسفند ۱۴۰۳ | #گلستان #کلاله
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #مهمانی_خدا
من یک روزهاولیام!
مامان با لبخند گفت: "دخترم، امسال تو هم روزه میگیری! رسیدی به سن تکلیف." بابا هم خوشحال بود، حتی یک تقویم کوچک برایم خرید که تویش روزهای روزهدارم را علامت بزنم.
سحر که بیدار شدم، هنوز خواب تو چشمهایم بود. دستهایم را مشت کردم، چشمهایم را مالیدم و خمیازه کشیدم. مامان گفت: "خوب بخور که تا شب گرسنه نشی!" خوابم میآمد و دلم نمیخواست چیزی بخورم. بعد از سحری، دوباره زیر پتو رفتم.
صبح که بیدار شدم، یک حسِ جدید داشتم. انگار امروز، یک روزِ معمولی نبود. همه چیز سختتر شده بود؛ آب که میدیدم، دلم میخواست، بوی غذا که میآمد، دهنم آب میافتاد. مامان گفت: "اولش سخته، ولی کمکم عادت میکنی." پس صبر کردم تا وقتی که اذان گفتند!
چه حس قشنگی بود! من توانستم! اولین روزهی زندگیام را گرفتم. بابا با افتخار نگاهم کرد، مامان صورتم را بوسید و گفت: "دخترم، بزرگ شدی!" یک چیزی ته دلم میلرزید، یک حسِ عجیب و قشنگ.
امروز، جشن روزهاولیها بود! مسجد پر از نور و رنگ و شادی بود. ما، دختربچههای روزهاولی، کنار هم نشستیم. برایمان از روزه گفتند، از صبر، از بزرگ شدن... بعد هم یک عالمه هدیه دادند! یک شاخه گل خوشگل، یک بسته شکلات، و کلی آرزوهای قشنگ!
یک حس خوب داشتم. انگار روزه گرفتن، سخت بود... ولی شیرین هم بود. مامان راست میگفت، کمکم بهش عادت میکنم.
من یک روزهاولیام، و این تازه شروعش است!
خاطرهٔ سانیا اسلامی
به روایت رقیه سالاری
یکشنبه | ۱۹ اسفند ۱۴۰۳ | #گلستان #کلاله
نهضت روایت گلستان
eitaa.com/revait_golestan
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #مهمانی_خدا
اولین روزهٔ من
راستش رو بخواهید، هنوز هم نمیدانم چرا روزه گرفتم! یعنی میدانم، ولی یک جورهایی هم نمیدانم! میگویند ثواب دارد، آدم را به خدا نزدیکتر میکند، حس بزرگ شدن میآید سراغش… ولی آن لحظه فقط مامان با یک لبخند خاص نگاهم کرد و گفت: "هلیا، امسال روزه میگیری دیگه؟"
جا خوردم. یعنی باید سحر بیدار شوم؟ تا شب چیزی نخورم؟ اگر تشنهام شد چی؟ ضعف کردم چی؟ اما چیزی نگفتم. فقط سر تکان دادم.
سحر که شد، مامان آرام صدام کرد: "هلیا جان، پاشو عزیزم، وقت سحره."
چشمهایم هنوز بسته بود، موهایم ژولیده، ولی نشستم سر سفره. لقمهٔ اول که رفت توی دهنم، کمکم بیدار شدم. یک حس جدید داشتم… انگار وارد دنیایی تازه شدم.
اول صبح، حس خوبی داشتم. انگار خدا دارد نگاهم میکند. ولی ظهر که شد، دیگر شکمم حسابی خالی بود. صدای قلقل شکمم را خودم شنیدم! چند بار رفتم توی آشپزخانه، در یخچال را باز کردم، بعد بستم. یک بوی خوش از قابلمه بلند شده بود… باید تا اذان صبر میکردم.
"دخترم، گرسنه شدی؟"
با اینکه ضعف داشتم، صاف نشستم و گفتم: "نه مامان، دارم تحمل میکنم!"
اما از همهٔ اینها قشنگتر، جشن روزهاولیها بود!
مسجد پر از بادکنکهای صورتی و زرد بود. دخترهای همسن خودم، همه با روسریهای خوشگل نشسته بودند. حس عجیبی داشتم. انگار همهٔ ما یک قدم بزرگ برداشتیم.
مجری مهربان گفت: "روزه یعنی صبر. یعنی یه کار سخت، ولی قشنگ!"
بعد، هدیهها را دادند. توی بسته چی بود؟ یک گلسر خوشگل، یک کارت کوچیک که رویش نوشته بود: "برای خدا که بگیری، سخت نیست!" و بعد، یک عالمه خوراکی! شکلات، پفیلا، و نخودچیهای شیرین که مامان گفت: «با چای میچسبه.»
اما بهترین بخش کجا بود؟ افطار!
وقتی اولین جرعهٔ آب از گلویم پایین رفت، فهمیدم این لحظه، ارزش صبر کردن را داشت. کنار دوستهایم نشسته بودم، نان و پنیر، سبزی، بامیهٔ شیرین… اما مزهٔ همهشان یک چیز دیگر بود.
آن لحظه، به خودم گفتم: "هلیا، تو واقعاً بزرگ شدی!"
روزه گرفتن سخت بود، ولی یک سختی که انگار آدم را قویتر میکند. و حالا که فکرش را میکنم… انگار دوست دارم هر روز امتحانش کنم!
خاطرهٔ هلیا راستگو
به روایت رقیه سالاری
یکشنبه | ۱۹ اسفند ۱۴۰۳ | #گلستان #کلاله
نهضت روایت گلستان
eitaa.com/revait_golestan
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #سال_نو
سنگینترین تحویل سال
یادم نمی آید هیچ تحویل سالی به سنگینی و حزینی امسال بوده باشد.
هر آنچه تاکنون از هابیل و قابیل و یحیی و گهواره موسی و نیل شنیدهام؛
هر آنچه تا بهحال از مرز باریکتر از موی حق و ناحق در محراب کوفه و گودی قتلگاه کربلا خواندهام و...
هر آنچه از انقلاب و هشت سال دفاع و التهابات سال شصت، در هاله خاطرات بازیافتهام...
همه را یکجا! در سال ۱۴۰۳ شاهد بودهام؛ شاهد بودهایم؛ شاهد بودهاند!
هر سال اردیبهشت برایم نمودی خاص داشت؛ نمودی شیرین و سرشار از شهد زندگی. زیرا اردیبهشتیام و زاده فصل جوانهها؛ فصل عطرهای بهاری. اما اردیبهشت ۴۰۳ در پایان راه، رفیق نیمه راه شد و به یکباره، عطر و سرسبزیش رنگ دود و خاکستر گرفت.
از واپسین روز فصل جوانهها در سال ۴۰۳ فهمیدم "دیزمار" کجای جغرافیایی ایران است. جغرافیایی که در میان صخرهها و لابلای شاخ و برگهایش، از "حاج آقا هارداسانها"یش هراس میبارید! همه تا صبح منتظر تکذیب خبرها بودیم! وای از آن لحظهایی که خبرها تایید شد!...
دو ماه بعد...!
چهار ماه بعد...!
همینطور بعدترها...!
ولی بیش از پیش! خیلی بیش از پیش! پشتمان گرم شد به دیدهبانی چون حضرت آقا! به نفسش! به کلامش!
او از قله و از هوای قله و از رنج راه میگفت، از اراده شیطان و از مژده مقاومت وارثان زمین میگفت
از کلید رمزآلود درهای فرج میگفت...
ادامه روایت در مجله راوینا
طاهره نورمحمدی
پنجشنبه | ۳۰ اسفند ۱۴۰۳ | #گلستان #گرگان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #راهیان_نور
رهبر بیادعای سفر دلها
علیآقا، بزرگترِ جمع کوچکترها، همیشه یک قدم جلوتر از بقیه است.
همهفنحریف و پرانرژی، اما نه آنقدر که خستهات کند. حضورش دلگرمکننده است. همیشه در حال کمک. از پخش بستههای فرهنگی گرفته تا انتخاب سرودهای مسیر، هر جا که کاری باشد، او هم هست.
هوا سنگین بود، اتوبوس در جادهی اروند پیش میرفت و سکوتی بین بچهها افتاده بود. ناگهان علیآقا از جا بلند شد، چفیهاش را دور گردن انداخت، نگاهی به جمع انداخت و با صدایی محکم گفت: «سرود "سلام فرمانده" که پخش شد، همه با هم میخوانیم!»
چیزی در لحنش بود که نمیشد نادیده گرفت. انگار خودش هم خوب میدانست که این سفر فقط یک اردو نیست، بلکه فرصتی است برای یادآوری، برای دلسپردن.
حسین و پارسا، پرشور و بازیگوش، همیشه دنبال شیطنتاند. اما مجتبی و طاها آرامترند و بیشتر در فکر. کنار علی ایستادند. او هم با همان حس بزرگتر بودن، دستش را روی شانههایشان گذاشت. صدای سرود در فضا پیچید، صدایی که از ته دل بود.
حسین و پارسا به شوخی میگویند: «ما ممنوعالتصویریم، کسی نباید چهرهمان را ببیند!» و بچهها با خنده تأیید میکنند. اما درست لحظهای که شور و حال سرود فروکش کرد، علیآقا خواندن مداحی را آغاز کرد. صدایش آرام و محزون، اما پر از احساس بود.
انگار لحظهای برای سکوت نبود. دلهای ما آماده شده بود، نه فقط برای مقصد، بلکه برای مسیری که از دل ما میگذشت...
زهرا سالاری
چهارشنبه | ۱۳ فروردین ۱۴۰۴ | #گلستان #کلاله
روایت گلستان
eitaa.com/revait_golestan
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #راهیان_نور
📌 #غزه
از کربلای ایران، تا کربلای غزه
این سفر هم به پایان رسید...
و حالا، خاطرهی قدم زدن روی رملها و شنهای روان فکه، صدای موجهای آرام اروندرود و نم باران بر گونههای طلائیه، جایش را داده به تصاویر هولناک شهدای فلسطین...
به خداحافظی تلخ آوارگان غزه...
و به فریاد استغاثهی منارههای بیپناه قدس...
شهرداری غزه از قطع آب خبر داده...
و در گوشم، صدای آوینی میپیچد:
«خون پیکرهی حق در طول تاریخ، از قلب عاشوراست... و اگر حقیقت را بخواهی، هنوز روز عاشورا به شب نرسیده...»
گفتم آوینی...
ادامه روایت در مجله راوینا
هانیه ملک
دوشنبه | ۱۸ فروردین ۱۴۰۴ | #گلستان #گرگان
روایت گلستان
eitaa.com/revait_golestan
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #امام_رضا
یک خواب، یک زیارت
وقتی به گلزار شهدای گمنام گالیکش رسیدم، اولین چهرهای که توجهم را جلب کرد، خانم کریمی بود. با همان لبخند همیشگی و شور خاصش، صدایم زد و گفت:
«بیا، یه سوژهی ناب برات دارم!»
با دست به زنی اشاره کرد که آرام، بیصدا کمی دورتر از مزارها ایستاده بود؛ چادری ساده به سر داشت و نگاهی آرام و متین. ادامه داد:
«این خانم از ایرانشهر اومده. معلمه، اهل سنته و بلوچ.»
متعجب نگاهش کردم. گفت:
«دو سه روز پیش بهش زنگ زدم و گفتم قراره پرچم امام رضا بیاد گالیکش. گفت که چند شب پیش، خواب دیده با لباس سفید داره یه پرچم سبز رو زیارت میکنه!»
گفتم: «چه جالب! کاش خودش برام تعریف میکرد.»
لبخند زد و گفت: «صبر کن، صداش میکنم.»
زن جلو آمد. با لبخندی مهربان، خیلی راحت و بیتکلف شروع به روایت کرد:
«پریروز خواب دیدم توی یه جایی هستم که یه پرچم سبز آوردن. داخل یه جعبهی چوبی گذاشته بودنش، انگار گرد و خاک گرفته بود. اصلاً از چیزی خبر نداشتم، ولی تو خواب حس عجیبی داشتم… رفتم جلو، گردهای پرچم رو برداشتم و به صورتم مالیدم.»
لحظهای مکث کرد، بعد ادامه داد:
«اونجا همه بودن... مولویها، طلبهها، مردم. یه حال و هوای دیگه داشت، انگار زمین و زمان بوی نور میداد. وقتی بیدار شدم، حالم خیلی خوب بود، یه جور سبک شدن...»
نفس عمیقی کشید و گفت:
«تا اینکه دیروز خانم کریمی زنگ زد و گفت پرچم امروز میاد گلزار شهدا. منم خودم رو رسوندم... اومدم تا پرچم رضا جان رو با دل خودم زیارت کنم.»
زهرا سالاری
جمعه | ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۴ | #گلستان #کلاله
روایت گلستان
eitaa.com/revait_golestan
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #جای_خالی_رئیسی
صدای حق در زمان خیانت
دوشنبهی هفتهی گذشته، بعد از پایان کارهای روزمره، دقایقی وقت آزاد پیدا کردم. مثل خیلی وقتها، وارد اینستاگرام شدم. به دایرکتها نگاهی انداختم و دیدم پیامی از شخصی ناآشنا دارم.
غریبهای از نظر ظاهر و فاصله، اما آشنا از جنس باور؛ از آن نزدیکیهایی که نه در زمان معنا مییابد، نه در مکان، بلکه ریشه در دل و اندیشه دارد.
پیام را باز کردم. اولین چیزی که دیدم، عکس شهید رییسی بود. لبخند روی لبم نشست. دیدن چهرهی او، آن هم در صفحهی فردی ناآشنا، قلبم را روشن کرد. او فراموش نشده بود؛ هنوز هم زنده بود، در دلها، در نگاهها، در آرمانها.
فرستنده، جوانی یمنی بود...
ادامه روایت در مجله راوینا
زهرا سالاری
سهشنبه | ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۴ | #گلستان #کلاله
نهضت روایت گلستان
eitaa.com/revait_golestan
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #سحرگاه_جنایت_طلوع_انتقام
صبحی که دوباره بغضمان ترکید...
ساعت پنج صبح با صدای پدر بیدار شدم. با عجله در را باز کرد و گفت: «بلند شید... سردار سلامی رو توی تهران زدن.»
چند لحظه گیج بودم. باورم نمیشد.
در ایران؟ در خاک خودمان؟
برایم غیرممکن بود. مگر میشود اینطور راحت دل ایران را نشانه بروند؟
دستم را بردم سمت گوشی، وارد فضای مجازی شدم...
انگار حقیقت داشت. خبرها یکییکی تأیید میشدند. تصاویر، صداها، اشکها...
حجم خسارتها زیاد بود، اما آنچه بیشتر از همه سنگینی میکرد، زخمی بود که بر دل مردم نشسته بود.
دوباره حسی آشنا برگشت.
مثل همان صبح جمعه، ۱۳ دی ۹۸، وقتی بابا آمد و با صدایی لرزان گفت: «سردار سلیمانی رو توی عراق ترور کردن...»
همان بهت، همان درد، همان بغضی که گلو را میسوزاند.
حالا هم خانه پر از سکوت و اشک است. خواهرم گریه میکند. هیچکس حال و حوصله کاری ندارد.
لیست شهدا بهروزرسانی میشود...
هر بار که اسمی اضافه میشود، انگار بخشی از قلبمان کم میشود.
به مسئول ادبیات پایداری استان پیام دادم و نوشتم:
«من مطمئنم که کار اسرائیل به پایان رسیده. رهبرم گفته، و من باور دارم.
صهیونیست باید منتظر خیبر دیگری باشد.»
زهرا سالاری
جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | #گلستان #کلاله
نهضت روایت گلستان
@revait_golestan
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها