eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
328 ویدیو
4 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 صدای کلاله اردیبهشت ۱۴۰۲ بود که در کارگاه آقای رحیمی، برای اولین بار با دنیای روایت‌نویسی آشنا شدم. هیچ تصوری از روایت و تاریخ شفاهی نداشتم، اما راهنمای دلسوزم، مرا به جادوی کلمات و ثبت لحظات کشاند. انگار پنجره‌ای به دنیای ناشناخته‌ای باز شده بود؛ دنیایی که صدای خاموش راویانش، منتظر قلم بود. اولین تجربه‌هایم با روایت‌های اربعین آغاز شد. همان روزها جرقه‌ای در ذهنم شکل گرفت: چرا کلاله صدای خودش را نداشته باشد؟ شهری که در پیچ‌وخم روزمرگی‌ها گم شده بود، اما داستان‌هایی داشت که باید شنیده می‌شدند. با چند نفر از دوستانم صحبت کردم و تصمیم گرفتیم روایت‌های شهرمان را بنویسیم. درست همان سال، روز اربعین، در شهرمان شهیدی دادیم. لحظه‌ای که صدای شیون مادر در هوا پیچید، فهمیدم روایت‌نویسی فقط نوشتن کلمات نیست؛ این کار، ثبت تاریخ و احساسات مردمی است که شاید صدایشان هیچ‌گاه شنیده نشود. اولین روایت منتشرشده‌ام به حادثه کرمان در ۱۳ دی ۱۴۰۲ برمی‌گشت. با کمک راهنمای عزیزم که حالا بیش از یک استاد برایم بود، آن را نوشتم و در کانال کرمان منتشر شد. وقتی بازخوردها را دیدم، فهمیدم قدرت کلمات چقدر زیاد است. همان‌جا بود که عزمم برای ادامه این راه جزم شد. تصمیم گرفتم تجربه‌ام را با دیگران به اشتراک بگذارم. با کمک حوزه هنری، کلاس قلم‌روای را در کلاله برگزار کردیم. ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳ بود. از صبح زود در تکاپوی هماهنگی بودم. وقتی مطمئن شدم همه‌چیز آماده است، به شرکت‌کننده‌ها برای یادآوری زنگ زدم. نمی‌دانستم چه مسیری پیش روی ماست، تا اینکه اولین سوژه را پیدا کردیم: یسنا، دختری گمشده از شهر خودمان. کلاس به فضایی برای همدلی تبدیل شده بود. زن جوانی بود که برای جستجوگران غذا پخته و به محل گم‌شدن یسنا برده بود. چشمانش از بی‌خوابی گود افتاده بود، اما لبخند محوی بر لب داشت، انگار که رسالتی بر دوش دارد. یا مادری که با بغض گفت می‌تواند درد مادر یسنا را حس کند. آن روزها، کلاله فقط یک شهر کوچک در شمال شرق ایران نبود؛ کلاله به خط مقدم همدلی و امید تبدیل شده بود. عصر همان روز، حدود ساعت ۵، خبر پیدا شدن یسنا رسید. آن لحظه مزار شهدا بودم. انگار زمان ایستاده بود. اشک‌هایم بی‌اختیار جاری شد. حس رهایی، تمام وجودم را فرا گرفت. با کسی که همراهی بی‌دریغش راه را نشانم می‌داد تماس گرفتم و گفتم: «پیدا شد، یسنا بالاخره پیدا شد، میرم جلوی بیمارستان.» به بیمارستان رفتم. مردم با چهره‌هایی خندان و اشک شوق آنجا حضور داشتند. مردی شیرینی پخش می‌کرد و بقیه به هم تبریک می‌گفتند. همدلی، شادی و حس رهایی در هوا موج می‌زد. تا دو سه روز روایت نوشتیم و منتشر کردیم. کلاله به تیتر خبرها رسید. شهری که شاید تا پیش از آن، کمتر کسی نامش را شنیده بود. روزهای پس از پیدا شدن یسنا، کلاله همچنان در تب‌وتاب آن ماجرا بود ... تیرماه بود که شنیدم قرار است فیلمی از ماجرای یسنا ساخته شود. گویا کلمات ما ارزش داشتند. کلاس و روایت‌هایمان بی‌ثمر نبودند. اما برای اینکه داستان لو نرود، سکوت کردم. حتی وقتی خبر رسید که فیلم به جشنواره راه پیدا کرده، دلم می‌خواست فریاد بزنم، اما باز هم سکوت کردم. تا اینکه دیروز، استوری آقای بنی‌فاطمه را دیدم و مطمئن شدم که می‌توانم از کلاله بگویم. بنر فیلم را استوری کردم و نوشتم: «همان روزی که یسنا پیدا شد، ما در کلاله کلاس روایت‌نویسی داشتیم. استاد گفت تکلیف این جلسه این است که روایت یسنا را بنویسیم. امیدوارم این روایت‌ها در نوشتن فیلم‌نامه کمک کرده باشند.» از هیجان نمی‌دانستم چه کنم. ناخودآگاه به سمت مدرسه‌ای رفتم که سال پیش از آنجا بچه‌ها را به کلاس دعوت کرده بودم تا روایت‌ بنویسند. اما مکان مدرسه عوض شده بود؛ و به مدرسه‌ی دوران ابتدایی‌ام منتقل شده بود، با اینکه مدرسه بازسازی شده بود اما درخت‌های حیاط هنوز ایستاده بودند، همان درخت‌هایی که خاطرات بسیاری را به چشم دیده بودند. ایستادم و به شاخه‌هایشان نگاه کردم. آن‌ها هنوز ایستاده بودند، مثل روایت‌هایی که هیچ‌گاه از بین نمی‌روند. داستان یسنا به پرده‌ی سینما رسید، اما این فقط یک فیلم نبود. این روایت، صدای کلاله بود؛ صدای شهری که به کمک قلم‌های کوچک ما، داستانش به گوش مردم ایران رسید. زهرا سالاری جمعه | ۲۶ بهمن ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 از کلاس درس تا میدان مقاومت یک روز زمستانی بود و من در کلاس درس نشسته بودم. معلم درباره قهرمان‌های مختلف صحبت می‌کرد و یکی از بچه‌ها گفت: "سید حسن نصرالله هم مثل یک قهرمانه!" من بهش نگاه کردم و پرسیدم: "چرا؟" گفت: "چون همیشه در برابر ظلم و ستم می‌ایسته و از مردمش دفاع می‌کنه." من که تا آن موقع فقط اسمش را شنیده بودم، احساس کنجکاوی کردم. بعد از آن روز، تصمیم گرفتم بیشتر درباره‌اش بدانم. چند روز بعد، یکی از دوستانم یک ویدیو از سخنرانی سید را به من نشان داد. صدای محکم و قاطعش من را تحت تأثیر قرار داد. هر کلمه‌ای که می‌گفت، پر از احساس و قدرت بود. او به مردمش امید می‌داد و می‌گفت که هیچ‌وقت تسلیم نخواهند شد. توجه من به غزه هم جلب شد. مردم غزه با مشکلات زیادی روبرو بودند و همیشه در معرض ظلم و ستم قرار دارند. صحبت‌های رهبر عزیز ما، سید علی خامنه‌ای، درباره سید حسن نصرالله و نقش او در حمایت از مردم غزه، برای من بسیار الهام‌بخش بود. ایشان بارها از سید به عنوان یک نماد ایستادگی و شجاعت یاد کرده و گفتند که سید حسن نصرالله نماینده‌ی واقعی مقاومت در برابر ظلم و ستم است. این صحبت‌ها باعث شد که من تصمیم بگیرم به غزه کمک کنم. من دوستانم را تشویق می‌کردم که برای غزه دعا کنند و همچنین خانواده‌ام را به این کار دعوت می‌کردم. هر بار که دعا می‌کردیم، احساس می‌کردیم که در کنار سید و رهبر عزیزمون قرار داریم و به مردم غزه امید می‌دهیم. حالا وقتی به آن روزها فکر می‌کنم، می‌بینم که سید حسن نصرالله نه تنها یک قهرمان سیاسی، بلکه یک قهرمان واقعی برای ما بود. و حالا با تمام دل‌مان خوشحالیم که غزه پیروز شد! یادش همیشه در قلب ما خواهد ماند و ما همواره در کنار مردم غزه خواهیم ماند. ریحانه سادات شرفی جمعه | ۳ اسفند ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
1.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 امروز زمین لرزید... خورشید کم‌کم پشت ساختمان‌های بیروت پنهان می‌شود، اما خیابان‌ها هنوز زنده‌اند. زنان، از هر قشر و با هر پوششی، به سوی استادیوم کمیل شمعون روانه‌اند. برخی چادر بر سر دارند، برخی با موهای رها در باد. اما در چشمان همه، یک چیز مشترک است: اندوهی عمیق و افتخاری بزرگ. هوا بوی بغض‌های فروخورده می‌دهد. پرچم‌ها در دستان زنان بالا می‌روند، برخی شانه‌به‌شانه‌ی یکدیگر حرکت می‌کنند، برخی دست کودکانشان را محکم گرفته‌اند. در میان جمعیت، زنانی دیده می‌شوند که تصاویر شهدا را در آغوش دارند، گویی با آنان سخن می‌گویند، گویی هنوز صدایشان را می‌شنوند. این وداع، وداعی زنانه است؛ اما در دل آن، صلابت کوه‌ها موج می‌زند. آنان که آمده‌اند، تنها برای گریستن نیامده‌اند. آمده‌اند تا پیمان ببندند، تا نشان دهند که این راه ادامه دارد. اشک‌هایشان بی‌صدا می‌چکد، اما فریاد دل‌هایشان در آسمان بیروت طنین انداخته است. امروز، زمین لرزید؛ اما نه از غم، بلکه از عظمتی که در گام‌های این زنان جاری است. فاطمه‌زهرا سالاری یک‌شنبه | ۵ اسفند ۱۴۰۳ | روایت گلستان eitaa.com/revait_golestan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | بلــه
📌 سایه‌ای از سرو، حسرتی ابدی صدایش که می‌پیچید، نفس‌ها در سینه حبس می‌شد. نه از ترس، که از احترام. از هیبتی که در کلامش بود، از صلابتی که در نگاهش موج می‌زد. سید حسن که حرف می‌زد، انگار تاریخ حرف می‌زد. تاریخ مقاومت، تاریخ عزت، تاریخ مردانی که سر خم نکردند. از بچگی همین‌طور بودم. هر وقت اخبار شروع می‌کرد به گفتن، "به استقبال سید می‌رفتیم"، من هم دل توی دلم نبود. می‌دویدم جلوی تلویزیون و میخکوب می‌شدم. آن روزها، شاید خیلی از حرف‌هایش را نمی‌فهمیدم، اما یک چیز را خوب می‌دانستم: او از جنس ماست. از جنس همان مردمانی که برای لقمه‌ای نان حلال، جان می‌کنند و برای حفظ ناموس و وطن، از جان هم می‌گذرند. سید، برای من فقط یک رهبر نبود. او سایه‌ای از سرو بود، پناهگاهی در برابر طوفان‌های روزگار. وقتی او حرف می‌زد، دلمان قرص می‌شد که هنوز هم می‌توان ایستاد، هنوز هم می‌توان مقاومت کرد، هنوز هم می‌توان عزت‌مند بود. بعد از سخنرانی‌هایش، انگار جانی دوباره می‌گرفتیم. انگار کسی دستی روی قلبمان می‌کشید و تمام غصه‌ها و دلواپسی‌ها را با خود می‌برد. او به ما یاد داد که نباید از هیچ چیز ترسید، جز خدا. او به ما یاد داد که نباید به هیچ‌کس جز خودمان تکیه کرد. او به ما یاد داد که رمز پیروزی، در وحدت و همدلی است. وقتی خبر شهادت حاج قاسم رسید، دنیا روی سرم آوار شد. انگار کسی تکه‌ای از قلبم را کنده بود. اما سید، باز هم مثل همیشه، آرام و استوار بود. او گفت: "حاج قاسم، یک مکتب بود." و من فهمیدم که راه حاج قاسم، با شهادتش تمام نمی‌شود. بلکه تازه آغاز می‌شود. بعد از سخنان رهبر، دلمان آرام گرفت. فهمیدیم که انتقام سختی در انتظار دشمنان است. و می‌دانستیم که سید، تا آخرین نفس، در کنار ما خواهد بود. او همیشه بود. در تمام لحظات سخت و طاقت‌فرسا. او همیشه سایه‌ای از سرو بود، پناهگاهی در برابر طوفان‌های روزگار. امروز اما، حس عجیبی دارم. حسی آمیخته از غم و حسرت. خبر تشییع پیکر سید که رسید، دلم پر کشید برای حضور در آن مراسم باشکوه. برای ادای احترام به مردی که زندگی‌اش را وقف عزت و سربلندی ما کرد. اما... اما لیاقتش را نداشتم. گرفتاری‌های زندگی، مسئولیت‌ها، و شاید هم ضعف ایمان، مانع از آن شد که بتوانم در این لحظه تاریخی حضور داشته باشم. حالا، از دور نظاره‌گر تصاویری هستم که از تلویزیون پخش می‌شود. می‌بینم خیل عظیم جمعیتی را که برای وداع با سید آمده‌اند. می‌بینم اشک‌ها، فریادها، و قلب‌هایی را که از داغ فراق او آتش گرفته‌اند. و در این میان، حسرت عمیقی در دلم ریشه می‌دواند. حسرت اینکه نتوانستم در کنار این مردم باشم. حسرت اینکه نتوانستم در آخرین وداع با سید، سهمی داشته باشم. حسرت اینکه... لیاقتش را نداشتم. شاید، این حسرت تا ابد با من بماند. اما می‌دانم که سید، از من انتظار دیگری دارد. او از من می‌خواهد که راهش را ادامه دهم. که به آرمان‌هایش پایبند باشم. که در هر کجا هستم، برای عزت و سربلندی وطنم تلاش کنم. و من، با تمام وجودم، به او قول می‌دهم که چنین خواهم کرد. سید رفت، اما راهش باقی است. و ما، تا آخرین نفس، پیرو راهش خواهیم بود. حتی اگر لیاقت حضور در تشییع پیکرش را نداشته باشیم. ریحانه سادات شرفی یک‌شنبه | ۵ اسفند ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 اسطوره مقاومت نمی‌دانم آشنایی من با سید حسن به چه زمانی تعلق دارد ولی از همان ابتدا دوستش داشتم، انگار همیشه بوده. دلیلش هم اطاعت بی‌چون و چرایش از رهبری بود. شاید چون پیرو پدر من، رهبر عزیزم بود. او را دوستش داشتم. هنگامی آتش بین فلسطین و اسرائیل شعله‌ورتر شد، تنها بزرگ مردی که نگاه شیعه، سنی نداشت، بود؛ برخلاف حاکمان ترسو عرب که واقعا حقیرند. از همان ابتدا حامی مردم بی‌دفاع و مظلوم بود و با سخنرانی‌های طوفانی‌اش لرزه به دل دشمن می‌انداخت. گویی کلماتی که از دهانش خارج می‌شد، گلوله بودند. حتی همین دیشب در حال دیدن تلویزیون بودیم و همه شبکه‌ها تصاویر سیدحسن نصرالله نشان می‌داد. مادرمحو تلویزیون بود که گفت: «وقتی که فرزندش را به شهادت رساندند و پیکر آن را با خودشان بردند و تصاویر و فیلم‌هایی از جسارت بر پیکر فرزند شهیدش بود در همه جا پخش کردند که روحیه این مرد را تضعیف کنند». مادرم ادامه داد: «و اما این مرد، دوباره حاضر شد و با لبخند به سخنرانی پرداخت و خداوند را شکر کرد...». با خودم کلنجار می‌رفتم که چگونه این مرد، اینچنینی آن هم بعد از فوت جگر گوشه‌اش هنوز قوی و پابرجاست، که یاد امام حسین علیه‌السلام افتادم، واقعا هم در مکتب ایثار و شهادت و پیروی از مولا این دردها چیزی نیست. فاطمه سندگل یک‌شنبه | ۵ اسفند ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 محفل روایت اشک بخش اول آب دریا را اگر نتوان کشید هم به قدر تشنگی باید چشید پسوند شهیدش باور کردنی نبود، امسال عجب سال پر بهایی شده، بهاء می‌دهیم و جهان پر بها می‌شود. در به در دنبال کتابی مجله‌ای بودم که به بهانه‌اش محفل کتابخوانی راه بیاندازم و حداقل دلی سبک کنم. این‌ مواقع مثل مرغ سرکنده می‌شوم و از درون به دنبال هم‌‌دردی. اما اجبار حضور در اداره بودن و مشغله‌های اداره این‌بار نمی‌گذاشت مثل دوران شهید سلیمانی بیرون بزنم و با یک پیامک نزدیک به صدنفری را ناگهان در اولین ساعات خبر با دوست عزیزی میزبانی مراسم کنیم. یک روز گذشته بود و دیگر دلم روا نمی‌داد. کتاب «سید عزیز» را یافتم. شماره دختر لبنانی را هم پیدا کرده بودم گوشی را بر نمی‌داشت. پیامک دادم: «مرا نمی‌شناسی و نمی‌شناسمت، اما دردمان مشترک است. دوست‌داشتی دیده‌مان را به حضورت روشن کن...» بعد از پیامک، بچه‌های کارگاه تاریخ شفاهی را به نیت شهید برای دو ساعت بعدش دعوت کردیم. نیت را به خدا سپردیم و گفتیم تنها هم بودیم کتاب را با هم می خوانیم. جلسه را با نام کتابخوانی راس ساعت شروع کردیم. بنا شد هر کس روایتش از سید حسن را بگوید و بعد کتاب بخوانیم... ادامه دارد... مریم یوسفی‌پور سه‌شنبه | ۷ اسفند ۱۴۰۳ | نهضت روایت گلستان eitaa.com/revait_golestan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 محفل روایت اشک بخش دوم روایت شروع شد به نفر پنجم که رسید... در زدند و دم در ایستاد. رفتم جلو و با صدای آرام گفت من «زینب» هستم نگاهش کردم... چشمان نزدیک به سبزش با کنجکاوی به من نگاه می‌کرد. بدون اینکه بداند کجا و کی هستم دعوتم را به درد مشترک اجابت کرده بود... دوست داشتم در لحظه محکم در آغوشش بگیرم. اما ماسک روی صورتش مرا عقب راند. هر چند که بعدا فهمیدم دلیلش حفاظت است. نشست و اجازه خواست سکوت کند. بودنش برایم کافی بود. شروع کردیم نفر به نفر ادامه دادیم. «سید حسن سال ۶۰ به عنوان سرتیم هندبال مسابقات ایران آمد و گفت با ورزش می‌توان صهیونیست را شکست داد، اولین رهبری بود که مسیول وجوهات امام خمینی در لبنان شد، در خاطراتش او و عماد مغنیه را مرغ عشق می‌گفتند بس که مهربان و وابسته بودند، ارتباطش با حاج قاسم عجیب و توصیف ناپذیر بود و...» زیاد نبودیم و رسید به زینب. خودش شروع به صحبت کرد. ادامه دارد... مریم یوسفی‌پور سه‌شنبه | ۷ اسفند ۱۴۰۳ | نهضت روایت گلستان eitaa.com/revait_golestan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 محفل روایت اشک بخش سوم زینب به عربی شروع به حمد و ثنای خداوند کرد. چه لهجه زیبایی، دوست داشتم روی تکرار بزنم که دوباره بشنوم. صدایش آرام اما محکم بود. خواست شروع کند پشیمان شد. سکوت کرد و سرش را پایین انداخت گفت می‌خواستم نکاتی بگویم اما نه بگذارید اجازه بگیرم. دلم خالی شد فکر کردم نمی‌خواهد حرف بزند. ادامه داد احساس کردم میان دوستانم هستم می‌خواهم اجازه بگیرم خودم را نگه ندارم، سختی و عذاب نکشم. بیرون از اینجا برای اینکه گمان نشود از ضعف اشک می‌ریزم، اشک نریختم، محکم حرف زدم. اکنون هم محکم هستم اما غمگین اجازه بدهید غمم را اینجا آسوده بریزم و می‌دانم شما می‌دانید از ضعف نیست. دلم بی‌تاب است. برگشت و نگاهم کرد. خندیدم گفتم «عزیزی ما با هم بناست هم‌دردی کنیم، پس همه راحتیم در این اشک» جمله به پایان نرسید قبل از اولین اشک بی‌صدا هق هقش بلند شد گویا این اشک‌ها طوفان مانده بود در گلویش... سکوت، اشک، خلوص و غم... با برگ‌های پتوسی که روی میز در آب غوطه می‌خورند انگار هوا را شرجی ایمانی کرد... ادامه دارد... مریم یوسفی‌پور سه‌شنبه | ۷ اسفند ۱۴۰۳ | نهضت روایت گلستان eitaa.com/revait_golestan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 محفل روایت اشک بخش چهارم زینب که لب وا کرد جز عشق حرفی نزد، عشق با جنسی دیگر اما نتیجه‌ای غریب که انتظارش را نداشتم سرش همچنان پایین بود: «ما بزرگ شدیم با عشق سید حسن نصرالله... همیشه می‌گفتیم حسین عصرنا، حسین عصر ماست که زیر سایه‌اش قد می‌‌کشیم و بزرگ می‌شویم. در این‌سال‌ها بیست نفر از فامیل و دوستانم شهید شدند. بچه دو ساله، دوازده ساله... اما حرف‌مان یکی بود و با قوت اشکی در چشم نیاوردیم و گفتیم «فدا به اجر سید» برای ما یعنی فدای پای سید. با قلبمون وقتی برای زیارت تمام حسین بابی انت و امی را می گفتیم هم برای او هم برای سید حسن نصرالله با تمام جونمون می‌گفتیم، پدرم، مادرم، بچه‌هام، نفسم، مالم و جونم فدای اون‌ها. بالیدیم و بزرگ شدیم و احساس غرور داشت که خودمون رو فداش می‌کنیم. روزی که برای رشته پزشکی دانشجوی ایران شدم داستان کمی فرق کرد مدام می‌گفتم خدایا من راه دورم منو با گرفتن پدرم، مادرم، برادرم امتحان نکن که اگر بروند کنارشون نیستم اما نمی‌دونستم قراره با عزیزتر از اون‌ها امتحان بشم با کسی از جونم عزیزتره... پدرم برای دلتنگی نکردن از وقتی ایرانم به من زنگ نمی‌زد ولی وقتی خبر سنگین رسید برای قوت دادنم زنگ زد گریه کرد گفت قوی باش... کلمه شهید معنی نداره من هر روز منتظر ساعت پنج می‌نشینم... ادامه دارد... مریم یوسفی‌پور سه‌شنبه | ۷ اسفند ۱۴۰۳ | نهضت روایت گلستان eitaa.com/revait_golestan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 محفل روایت اشک بخش پنجم - انگار ساعت پنج برای ما مقدس شده... این همان ساعت دیدار است... من تا آخر عمر منتظر ساعت پنج می‌مانم این ساعت دلتنگی ما شده، مطمینم میاد و صحبت می‌کنه. می‌دونی چرا؟!... هر چند روز و هر زمان این ساعت صحبت داشت، آخرین باری که آمد در مورد یکی از شهدا بود و او در انتهای صحبتش گفت «الی لقاء»! می‌دونین یعنی چی؟! ما در لبنان دو نوع خداحافظی داریم یکی «وداعأ» این خداحافظی دیداری بعدش نداره و «الی لقاء» یعنی به امید دیدار مجدد. سید همه حرف‌هاش صدق بود. او گفت به امید دیدار مجدد من با تمام وجود مطمئنم می‌بینمش... سال۲۰۰۶ هم سه روز نبود و آمد امروز هم سومین روزه نمی‌دونم چرا هنوز نیومده... رفتار با قدرتش زمان عرق کردن صورتش مقابل چشمانم هست!!! ادامه دارد... مریم یوسفی‌پور سه‌شنبه | ۷ اسفند ۱۴۰۳ | نهضت روایت گلستان eitaa.com/revait_golestan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 محفل روایت اشک بخش ششم - خنده‌هایش از مقابل صورتم رد می‌شود. گریه‌اش فقط برای امام حسین و حضرت زهرا بود و شهدای مظلوم. همیشه عرقش را با یک دستمال پاک می‌کرد اما روزی که خبر شهادت پسرش را دادند گفت عرقم را روی صورتم خشک نمی‌کنم تا صهیونیست گمان نکند اشکی آمده و پاک کردم. ما امروز در لبنان داستان ام‌البنین هستیم... ام‌البنین پسرها یکی یکی داد تا حسین بماند و از رفتنش داغدار شد. مادران شهدای ما هم یکی یکی فرزندان را فدای پای سید کردند و اکنون داغ دلشان سنگین است. اما همان سید عاشق و شیفته کس دیگری بود و ما را هم شیفته‌اش کرده بود ما با تمام داغ‌مان غصه‌ او را می‌خوریم! ادامه دارد... مریم یوسفی‌پور سه‌شنبه | ۷ اسفند ۱۴۰۳ | نهضت روایت گلستان eitaa.com/revait_golestan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 محفل روایت اشک بخش هفتم - ما غصهٔ رهبرمان را می‌خوریم، وقتی در ایران می‌گویم سید قائد چنان گفت همه اطرافیان فکر می‌کنند رهبرمان سید حسن نصرالله را می‌گویم اما نه! ما در لبنان بچه‌های سید حسن نصرالله هستیم همه آنجا بین خودمان به او «بابا» می‌گوییم ما با عشق رهبر با عشق ایران بزرگ شده‌ایم و او مرجع تقلید ماست. یکی از سال‌ها دنیای عرب به سید حسن نصرالله جایزه برترین مرد جهان را داد چون تمام جهان درگیر کلمات او بودند اما او رفت سمت سید علی خامنه‌ای و دست او را بوسید و به همه ما فهماند که او با تمام عظمتش سرباز رهبر است. ما هم عاشقانه سربازان سید علی هستیم تا ابد. ما با صبر و بصیرت بزرگ شدیم. با تفکر... و ما منتظر دیدارش می‌مانیم...! پایان. مریم یوسفی‌پور سه‌شنبه | ۷ اسفند ۱۴۰۳ | نهضت روایت گلستان eitaa.com/revait_golestan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها