راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #یسنا_دختر_ایران
خدا را شکر
در این چند روز که اتفاق تلخ مفقود شدن یسنا دیدار (کودک چهار ساله کلاله) رخ داده به خیلی چیزها فکر میکنم. اما یک خاطره باعث شد خدا را بیشتر شکر کنم.
یادم هست که قبل از انقلاب در زمین کشاورزی مشغول کار بودیم و کارگری صاحب زمین را میکردیم. جاده ما بین مینودشت- آزادشهر، محل عبور ماشینها بود ولی کم تردد، چون مردم عادی ماشین نداشتند. یک خودرو از آمریکاییهای ساکن ایران از این مسیر عبور میکرد و یکی از کودکان کارگران را زیر گرفت. آه و ناله همه بلند شد، ولی ... فقط نگاه کردیم و هیچ کاری از دستمان برنمیآمد.
دردناکتر اینکه، ماشین آنها هم اصلأ توقف نکرد ببیند بچه زنده ماند یا نه ... اجازه نداشتیم به آمریکاییها در کشور خودمان چیزی بگوییم و آنها بر ما حکومت میکردند.
ولی امروز میبینم برای جستجوی یک کودک در یک روستای دور افتاده ایران اسلامی، تمام مسئولین و امکانات دولتی و مردم بسیج شدهاند ... خواستم بگویم: «انقلاب به ما عزت داد، حتی اگر ...»
باید بگوییم خدایا شکرت.
ارسالی مخاطبان
پنجشنبه | ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #گلستان #کلاله
ــــــــــــــــــــــــــــــ
پ.ن: ۵ روز از گم شدن یسنا میگذرد.
این پنج روز نیروهای امدادی وجب به وجب منطقه را گشتند با تمام امکانات، هلال احمر، نیروی انتظامی و مردم محلی بسیج شدند تا یسنا پیدا شود.
سگهای زندهیاب ۴ روز است که دنبال نشانی از یسنا بودند؛ پهبادهای حرارتی، بالگرد هلیشات. اما هیچ اثری از یسنا نبود. با اینکه وجب به وجب خاک منطقه «یلی بدراق کلاله» جستوجو شده بود، بچه پیدا نشد.
اما امروز در پنجمین روز از گم شدن یسنا، او را در محلی پیدا کردند که کمتر از ۵۰۰ متر با جایی که گم شده بود، فاصله داشت.
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #یسنا_دختر_ایران
جشن تولد خوشقدم
امروز تولد خواهرزادهام بود. برایش توی پارک تولد گرفته بودیم تا غافلگیرش کنیم. در حال بادکنک چسباندن بودیم که یکی از بچهها که همراه ما بود گفت: «بچهها یسنا سالم پیدا شد». با خوشحالی جیغ کشیدیم. کنار ما یک خانوادهی ترکمن نشسته بودند با شنیدن این خبر آنها هم گوشی خود را باز کردند و اخبار لحظه به لحظه را به ما میگفتند. وقتی خواهرزادهام آمد، آن خانواده به او خوشقدم گفتند. همه برای پیدا شدن یسنا نذری کرده بودند و دنبال ادا کردن نذرشان بودند.
خلاصه روز خیلی خوبی برای همه ما شد.
آبدهیمقدم
پنجشنبه | ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #گلستان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #یسنا_دختر_ایران
کلاس روایتگری
روایت اول
امروز توی شهرستان کلاله کلاس روایتگری قرار بود برگزار شود. ما از چند روز قبل با افراد زیادی تماس گرفته بودیم. با یکی از مجموعههای فرهنگی کلاله هم صحبت کرده بودیم؛ ولی گفتند که ما داریم دنبال یسنا میگردیم و نمیتوانیم شرکت کنیم. از این قضیه ناراحت بودیم، ولی کلاس را برگزار کردیم. جمعیت آمد و کلاس خیلی خوب شروع و تمام شد؛ کلاس عالی بود. بعد از کلاس یک جلسه داشتیم با فعالین فرهنگی؛ آنجا هم توانستیم با افراد بیشتری آشنا شویم و بحث روایتنویسی و روایتگری را به آنها توضیح دهیم. بعد از تمام شدن کارها، گفتم: «خب حالا که کارها تمام شده و میخوام برم خونه، قبلش یه سر تا مزار شهدای گمنام بروم و بعد برم خونه». به مزار شهدای گمنام که رسیدم، واقعاً من خسته بودم. چون از ساعت هفت تا پنج من بیرون بودم و هنوز خانه نرفته بودم. رفتم آنجا و از فرط خستگی فقط نشستم. وقتی داشتم با کسانی که با آنها رفته بودم، صحبت میکردم، گفتم: «الهی یسنا زودتر پیدا بشه». همینجوری هم به شهدا گفتم: «که کاش الان که کلاس به خوبی برگزار شد، یسنا هم پیدا بشه، تا روز خوبمون خوبتر شه». نمیدانم شاید پنج دقیقه نگذشته بود که یکهو همه گفتند: «یسنا پیدا شده، یسنا پیدا شده».
اصلاً نمیشد آن حس و حال مردم را توصیف کرد. همه خوشحال بودند. همه میخواستند بروند پیش خانوادهاش و بهشان تبریک بگویند. اخبار را چک میکردند. از آنجا من سریع زنگ زدم به خانم یوسفیپور و گفتم: «یسنا پیدا شده، الحمدالله رفته پیش مادرش، فیلمش را دیدهایم، خدا رو شکر». خانم یوسفیپور به من گفت: «حالا سعی کن به بچههایی که امروز توی کلاس شرکت کردن، بگی که روایت بنویسن». گوشی را برداشتم و تند تند به بچهها زنگ زدم و روایت گرفتم. بچهها هنوز هم دارند برایم روایت میفرستنند.
از آنجایی که دوست داشتم با خانوادهی یسنا هم گفتگو کنم، رفتم بیمارستان. ولی بیمارستان به علت ازدحام جمعیت اجازه ورود به داخل را نداد. بیرون بیمارستان با افراد زیادی مصاحبه کردم. واقعاً همهی مردم همراه و همدل بودند. اصلاً شیعه و سنی آنجا مهم نبود. همهی مردم از همهجا آمده بودند؛ از شهرستان آزادشهر، از شهرستان گالیکش، از روستاها، از جاهای مختلف شهر، همهی مردم بودند. آمده بودند تا به خانوادهی یسنا نشان دهند که ما کنارتان هستیم و ما مردم همیشه پشت هم هستیم. در مصاحبهها یکی گفت: «خیلی از کشاورزها گفته بودن که حاضرن ماحصل زمینشون از بین بره، ولی کمکی کرده باشن تا یسنا پیدا بشه». جمعیت خیلی زیاد بود، کاش میتوانستم با مادر یسنا هم صحبت کنم، ولی قسمت نشد.
زهرا سالاری
پنجشنبه | ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #گلستان #کلاله
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #یسنا_دختر_ایران
جلوی بیمارستان
روایت دوم
یک خانم پیر سیستانی نزدیک بیمارستان، به من گفت: «من خودم خیلی دوست داشتم برم کمک، اما نمیتونستم. موقعی که این خبر را شنیدم، رفتم شیرینیفروشی و شیرینی گرفتم و از خانه تا بیمارستان را شیرینی داده بود. خیلی خوشحال شدم که یسنا پیدا شده».
خانم دیگری که آن طرف بود، گفت: «این اتفاق فقط میخواهد اتحاد ما مردم را نشان بدهد. اینکه همهمان پشت همیم، برایمان فرقی نمیکند که این بچه مال کجاست، مال چه قومی هست؛ این اتفاق فقط نشاندهندهی اتحاد مردم بود».
آقای قدبلندی که آنجا بود نیز گفت: «من خودم کمک میکردم، یعنی من امداد میبردم آنجا؛ مردم را میبردم و میآوردم. غذا درست میکردم و میبردم. ما سانت به سانت، وجب به وجب آن منطقه را گشته بودیم». گفت که حتی ما توی آن زمینها که زمینهای کشاورزی مثل کلزا و گندم بود، سوئیچ پیدا کردیم، قاب گوشی پیدا کردیم، ولی اثری از بچه نبود. گفت که ما همهی آن منطقه را گشته بودیم؛ تک تک جاها، سوراخها، چالهها، همه را گشته بودیم، ولی بچه پیدا نشد.
آقای دیگری آنجا بود، گفت که حتی کشاورزها برای اینکه بچه پیدا بشود، حاضر بودند محصولشان از بین برود. گفته بودند که ما حاضریم که این کشاورزیمان، مثل گندم و کلزایمان را درو کنند تا فقط نشاندهندهی این باشد که بچه کجاست و ما بتوانیم بچه را پیدا کنیم. ولی از همه تشکر میکردند و میگفتند که از همهجای ایران آمده بودند کمک. آن مرد گفت که فقطط قوم ترکمن نبودند که برای کمک به پیدا شدن بچه آمده بودند؛ از کرمان، از سیستان و بلوچستان، از تهران، مازندران، از شهرهای خود استان گلستان، از خراسانهای شمالی و جنوبی و رضوی تمام مردم بسیج شده بودند تا بچه را پیدا کنند. آنجا مردهای ترکمن وقتی با ما صحبت میکردند، خیلی تشکر میکردند که خبرها سریع پخش میشد و باعث میشد همه در جریان اخبار درست باشند و شایعهای پخش نشود.
یک خانم فارس دیگری آنجا بود هم گفت: «من خودم مادرم، بچهام یکبار توی حرم امام رضا گم شده است. من حس و حال آن مادر را درک میکنم. من کاری از دستم برنمیآمد، جز اینکه اخبار را دنبال کنم. ولی همین که فهمیدم که بچه پیدا شده است و آمده بیمارستان، هرجور شده خودم را رساندم تا ببینم بچه واقعاً سلامت هست، یک حالی ازشان بپرسم، خبرشان را بگیرم. خیلی خوشحالم که بچه پیدا شد و به آغوش مادرش برگشت و اینکه این اتفاق فقط اتحاد و همدلی مردم ایران را میرساند و نشان میدهد که ماها هرچقدر هم با هم اختلاف سلیقه یا اختلاف نظر داشته باشیم، باز هم پشت همیم و با همیم و دشمن نمیتواند ما را از هم جدا کند».
زهرا سالاری
پنجشنبه | ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #گلستان #کلاله
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #یسنا_دختر_ایران
سایههای نور
شب بود، در سکوت سنگین بیمارستانی که تنها صدای قدمهای پرستاران در راهروها شنیده میشد، من وارد اتاق شدم. نور ملایمی از پنجره بر دو تخت مقابل هم تابیده بود؛ جایی که پدر و مادرم، نگاههای خسته خود را به سمت من دوخته بودند. هر دوی آنها با ماشینهایی که زندگیشان را به نخهای باریک برق وابسته کرده بود، درگیر نبردی ساکت با بیماریهای قلبی خود بودند.
-مریم، آب بیار برامون، بیا در ظرف غذا رو باز کن، تو هم کمی غذا بخور.مریم کمی کنار پدرت بشین تنهاست.
صدای مادر بود، پر از مهربانی و نگرانی؛ صدایی که علیرغم ضعف، هنوز هم قدرت داشت تا درخواست کند. پدرم نیز، با چشمانی که همیشه برایم محل امن بودند، به من لبخند زد. ولی در آن لبخند، خستگی سالها تلاش و درد نهفته بود. در آن لحظه، دلم لبریز از احساسات متناقض شد؛ خوشحالی از بودن کنار آنها و دردی که میدانستم هر دو تحمل میکنند. بغض گلویم را فشرد، ولی پیش از آنکه اشکی بریزد، نگهبان با لحنی جدی گفت: «باید بری بیرون».
درخواستم برای ماندن تنها چند دقیقه بیشتر با لحنی ملتمسانه بود، اما نگهبان منتظر نماند. با قلبی پر از درد از بیمارستان خارج شدم و روی صندلی فلزی مقابل بیمارستان نشستم. بغضم شکست و اشکها بیاختیار روی گونههایم جاری شدند. مردی با گوشی تلفن در دست و لحنی هیجانزده از کنارم گذشت و گفت: «دختر کلالهای پیدا شد.» ناگهان، دریچهای از امید در دلم گشوده شد. با هیجان از جایم برخاستم و به سمت او دویدم: «آقا، راست میگی؟ واقعاً پیدا شد؟ یسنا پیدا شد ؟» مرد با تعجب و شک به من نگاه کرد و پاسخ داد: «بله، خانم، پیدا شد».
در آن لحظه، گویی همه غمها و نگرانیها از دوشم برداشته شد. لبخندی ناخودآگاه بر لبانم نشست. اشکهایم خشک شد و چشمهایم برق زد.
او فرزند گلستان، ایران بود.
مریم سادات حسینی
جمعه | ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #گلستان #گرگان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #یسنا_دختر_ایران #طوفان_الاقصی
اینجا دل مادری شاد شد، اما مادری دیگر ...
#یسنا پیدا شد
دل مادرش قرار گرفت
و در آغوش پدر جای
#هند_رجب اما پیدا نشد
حتی بعد از روزها
که دل مادرش میجوشید
دست آخر جنازهاش را یافتند
افتاده در همان خودرو
که تانک اسرائیلی به آن شلیک کرده بود
و هند ۶ ساله
که تنها بازمانده آن کشتار بود
به هلال احمر زنگ زد
و از ترس تانکهای اسرائیلی
التماس کرد تا به کمکش بیایند
اینجا
دل سرزمینی برای این میلرزید
که نکند گرگ، زبانم لال
یسنا را ... نه
اما آنجا
محیطبانان جهان
کاری به کار گرگها ندارند
و خوب مراقبند تا
مبادا کسی جلوی گرگهای درنده را بگیرد
و حق دفاع گرگها را پایمال کنند
اینجا
تیمهای امداد
بیترس و واهمه
با تمام قوا
به دنبال یسنا رفتند
شب و روز
و کایتسوار هلال احمر
یسنا را پیدا کرد
از همان بالا
اما آنجا
رفتن دنبال هند کار هر کسی نبود
وقتی کرکسهای پرنده
در آسمان غزه
از همان بالا
در انتظار بودند
و هر جنبندهای را شکار میکردند
دو هفته گذشت
تا جنازه هند بدست آمد
و اگر خبر پیدا شدن یسنای سالم
به گوش مادر هند میرسید
چقدر خوشحال میشد
که دل مادر دیگری
به داغ دخترکش
نسوخت
سربازروحالله رضوی
شنبه | ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
@roohullahrazavi
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #یسنا_دختر_ایران
با بچههای هیئت، توی زمین نخودفرنگی
روز اول که خبر گم شدن یسنا که به گوشمان رسید، با ۱۴ نفر از بچههای هیئت سمت منطقه حرکت کردیم. مردم روستا توی همان زمین نخودفرنگی که یسنا گم شده بود جمع بودند. به پدرش دلداری دادیم و سریعا رفتیم توی یک مسیر برای جستجو. هوا کمکم سردتر میشد و ما با اینکه لباس گرم همراه داشتیم، باز هم برایمان سرمای هوا اذیتکننده بود.
- این هوا و بچه با جسم نحیف!
مجبور بودیم بعضی جاها از توی زمینهای کشاورزی حرکت کنیم، دلنگرانیِ خراب شدن محصولات کشاورزی هم ولمان نمیکرد، به هر حال این محصولات سرمایه زندگی مردم بود. با رد شدن از مزارع، شبنم روی پوشش گیاهی لباس ما را خیس میکرد و نسیم باد سرمای بیشتری در وجود ما میریخت. حدود ساعت ۲۳ برای تهیه یکسری تجهیزات به بعضی مسئولین زنگ زدیم، فوری موافقت کردند. تا صبح یکسره جستجو کردیم.
حرفهای شاهدان و مردم بومی متناقض بود و گروههای کمکی را گیج کرده بود.
روز دوم با امکانات و نفرات بیشتری راهی منطقه شدیم و به جستجو ادامه دادیم. مردم زیادی از کل استان پای کار آمده بودند. بعضی بلاگرها هم برای بالابردن بازدیدکننده آمده بودند. هر چند مردم بومی آنجا از خجالتشان درآمدند و چندتا از این چهرههای اینستاگرامی را از منطقه بیرون کردند. همه تمرکزشان فقط روی یسنا بود. کسی به تفاوت نماز و تفاوت چهره و اندیشه و رفتار و قومیت توجهی نمیکرد. به خودمان هم ثابت شد که مهمترین چیزی که داشتیم و داریم اتحاد و همدلی اقوام مختلف هست. و این برادری در سختیها به داد میرسد.
یکی از بچههای هیئت فدک الزهرا سلاماللهعلیها کلاله
جمعه | ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #گلستان #کلاله
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
🔖 #راوینا_نوشت
ناتوردشت
آغاز کار مرکز روایت کلاله همراه شد با حادثه گم شدن یسنا. موجی از وحدت و همدلی برای پیدا کردن یسنا به وجود آمد و بچههای روایت کلاله همان روز اول افتادند وسط یک ماجرای جدی. بخشی از روایتهای آن روزها با دستهبندی #یسنا_دختر_ایران در راوینا منتشر شد.
ناتوردشت فیلمی است براساس همین قصههای بومی.
📄 کلاس روایتگری
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #یسنا_دختر_ایران
صدای کلاله
اردیبهشت ۱۴۰۲ بود که در کارگاه آقای رحیمی، برای اولین بار با دنیای روایتنویسی آشنا شدم. هیچ تصوری از روایت و تاریخ شفاهی نداشتم، اما راهنمای دلسوزم، مرا به جادوی کلمات و ثبت لحظات کشاند. انگار پنجرهای به دنیای ناشناختهای باز شده بود؛ دنیایی که صدای خاموش راویانش، منتظر قلم بود.
اولین تجربههایم با روایتهای اربعین آغاز شد. همان روزها جرقهای در ذهنم شکل گرفت: چرا کلاله صدای خودش را نداشته باشد؟ شهری که در پیچوخم روزمرگیها گم شده بود، اما داستانهایی داشت که باید شنیده میشدند.
با چند نفر از دوستانم صحبت کردم و تصمیم گرفتیم روایتهای شهرمان را بنویسیم. درست همان سال، روز اربعین، در شهرمان شهیدی دادیم. لحظهای که صدای شیون مادر در هوا پیچید، فهمیدم روایتنویسی فقط نوشتن کلمات نیست؛ این کار، ثبت تاریخ و احساسات مردمی است که شاید صدایشان هیچگاه شنیده نشود.
اولین روایت منتشرشدهام به حادثه کرمان در ۱۳ دی ۱۴۰۲ برمیگشت. با کمک راهنمای عزیزم که حالا بیش از یک استاد برایم بود، آن را نوشتم و در کانال کرمان منتشر شد. وقتی بازخوردها را دیدم، فهمیدم قدرت کلمات چقدر زیاد است. همانجا بود که عزمم برای ادامه این راه جزم شد.
تصمیم گرفتم تجربهام را با دیگران به اشتراک بگذارم. با کمک حوزه هنری، کلاس قلمروای را در کلاله برگزار کردیم. ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳ بود. از صبح زود در تکاپوی هماهنگی بودم. وقتی مطمئن شدم همهچیز آماده است، به شرکتکنندهها برای یادآوری زنگ زدم. نمیدانستم چه مسیری پیش روی ماست، تا اینکه اولین سوژه را پیدا کردیم: یسنا، دختری گمشده از شهر خودمان.
کلاس به فضایی برای همدلی تبدیل شده بود. زن جوانی بود که برای جستجوگران غذا پخته و به محل گمشدن یسنا برده بود. چشمانش از بیخوابی گود افتاده بود، اما لبخند محوی بر لب داشت، انگار که رسالتی بر دوش دارد. یا مادری که با بغض گفت میتواند درد مادر یسنا را حس کند. آن روزها، کلاله فقط یک شهر کوچک در شمال شرق ایران نبود؛ کلاله به خط مقدم همدلی و امید تبدیل شده بود.
عصر همان روز، حدود ساعت ۵، خبر پیدا شدن یسنا رسید. آن لحظه مزار شهدا بودم. انگار زمان ایستاده بود. اشکهایم بیاختیار جاری شد. حس رهایی، تمام وجودم را فرا گرفت. با کسی که همراهی بیدریغش راه را نشانم میداد تماس گرفتم و گفتم: «پیدا شد، یسنا بالاخره پیدا شد، میرم جلوی بیمارستان.»
به بیمارستان رفتم. مردم با چهرههایی خندان و اشک شوق آنجا حضور داشتند. مردی شیرینی پخش میکرد و بقیه به هم تبریک میگفتند. همدلی، شادی و حس رهایی در هوا موج میزد.
تا دو سه روز روایت نوشتیم و منتشر کردیم. کلاله به تیتر خبرها رسید. شهری که شاید تا پیش از آن، کمتر کسی نامش را شنیده بود.
روزهای پس از پیدا شدن یسنا، کلاله همچنان در تبوتاب آن ماجرا بود ...
تیرماه بود که شنیدم قرار است فیلمی از ماجرای یسنا ساخته شود. گویا کلمات ما ارزش داشتند. کلاس و روایتهایمان بیثمر نبودند. اما برای اینکه داستان لو نرود، سکوت کردم. حتی وقتی خبر رسید که فیلم به جشنواره راه پیدا کرده، دلم میخواست فریاد بزنم، اما باز هم سکوت کردم.
تا اینکه دیروز، استوری آقای بنیفاطمه را دیدم و مطمئن شدم که میتوانم از کلاله بگویم. بنر فیلم را استوری کردم و نوشتم:
«همان روزی که یسنا پیدا شد، ما در کلاله کلاس روایتنویسی داشتیم. استاد گفت تکلیف این جلسه این است که روایت یسنا را بنویسیم. امیدوارم این روایتها در نوشتن فیلمنامه کمک کرده باشند.»
از هیجان نمیدانستم چه کنم. ناخودآگاه به سمت مدرسهای رفتم که سال پیش از آنجا بچهها را به کلاس دعوت کرده بودم تا روایت بنویسند. اما مکان مدرسه عوض شده بود؛ و به مدرسهی دوران ابتداییام منتقل شده بود، با اینکه مدرسه بازسازی شده بود اما درختهای حیاط هنوز ایستاده بودند، همان درختهایی که خاطرات بسیاری را به چشم دیده بودند.
ایستادم و به شاخههایشان نگاه کردم. آنها هنوز ایستاده بودند، مثل روایتهایی که هیچگاه از بین نمیروند.
داستان یسنا به پردهی سینما رسید، اما این فقط یک فیلم نبود. این روایت، صدای کلاله بود؛ صدای شهری که به کمک قلمهای کوچک ما، داستانش به گوش مردم ایران رسید.
زهرا سالاری
جمعه | ۲۶ بهمن ۱۴۰۳ | #گلستان #کلاله
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها