📌 #یسنا_دختر_ایران
جلوی بیمارستان
روایت دوم
یک خانم پیر سیستانی نزدیک بیمارستان، به من گفت: «من خودم خیلی دوست داشتم برم کمک، اما نمیتونستم. موقعی که این خبر را شنیدم، رفتم شیرینیفروشی و شیرینی گرفتم و از خانه تا بیمارستان را شیرینی داده بود. خیلی خوشحال شدم که یسنا پیدا شده».
خانم دیگری که آن طرف بود، گفت: «این اتفاق فقط میخواهد اتحاد ما مردم را نشان بدهد. اینکه همهمان پشت همیم، برایمان فرقی نمیکند که این بچه مال کجاست، مال چه قومی هست؛ این اتفاق فقط نشاندهندهی اتحاد مردم بود».
آقای قدبلندی که آنجا بود نیز گفت: «من خودم کمک میکردم، یعنی من امداد میبردم آنجا؛ مردم را میبردم و میآوردم. غذا درست میکردم و میبردم. ما سانت به سانت، وجب به وجب آن منطقه را گشته بودیم». گفت که حتی ما توی آن زمینها که زمینهای کشاورزی مثل کلزا و گندم بود، سوئیچ پیدا کردیم، قاب گوشی پیدا کردیم، ولی اثری از بچه نبود. گفت که ما همهی آن منطقه را گشته بودیم؛ تک تک جاها، سوراخها، چالهها، همه را گشته بودیم، ولی بچه پیدا نشد.
آقای دیگری آنجا بود، گفت که حتی کشاورزها برای اینکه بچه پیدا بشود، حاضر بودند محصولشان از بین برود. گفته بودند که ما حاضریم که این کشاورزیمان، مثل گندم و کلزایمان را درو کنند تا فقط نشاندهندهی این باشد که بچه کجاست و ما بتوانیم بچه را پیدا کنیم. ولی از همه تشکر میکردند و میگفتند که از همهجای ایران آمده بودند کمک. آن مرد گفت که فقطط قوم ترکمن نبودند که برای کمک به پیدا شدن بچه آمده بودند؛ از کرمان، از سیستان و بلوچستان، از تهران، مازندران، از شهرهای خود استان گلستان، از خراسانهای شمالی و جنوبی و رضوی تمام مردم بسیج شده بودند تا بچه را پیدا کنند. آنجا مردهای ترکمن وقتی با ما صحبت میکردند، خیلی تشکر میکردند که خبرها سریع پخش میشد و باعث میشد همه در جریان اخبار درست باشند و شایعهای پخش نشود.
یک خانم فارس دیگری آنجا بود هم گفت: «من خودم مادرم، بچهام یکبار توی حرم امام رضا گم شده است. من حس و حال آن مادر را درک میکنم. من کاری از دستم برنمیآمد، جز اینکه اخبار را دنبال کنم. ولی همین که فهمیدم که بچه پیدا شده است و آمده بیمارستان، هرجور شده خودم را رساندم تا ببینم بچه واقعاً سلامت هست، یک حالی ازشان بپرسم، خبرشان را بگیرم. خیلی خوشحالم که بچه پیدا شد و به آغوش مادرش برگشت و اینکه این اتفاق فقط اتحاد و همدلی مردم ایران را میرساند و نشان میدهد که ماها هرچقدر هم با هم اختلاف سلیقه یا اختلاف نظر داشته باشیم، باز هم پشت همیم و با همیم و دشمن نمیتواند ما را از هم جدا کند».
زهرا سالاری
پنجشنبه | ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #گلستان #کلاله
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #روایت_پایداری
احلی من العسل
نفسنفسزنان پلههای اداره را طی کردم به سمت طبقهی سوم و دفتر رئیس! دم در اتاق دفتر رئیس، چشم من و همکارم محمدحسن محمودی که پشت سیستم خانم درفشیان (برای آپدیت سیستم) نشسته بود، به هم گره خورد. انگار سریع یک چیزی را پاس داد به من. روبهرویش مراجعهکنندهای ایستاده بود که من از پشت او را میدیدم.
سریع آقای محمودی گفت: «آقای رسولیمقدم اومدن. مسئول دفتر ادبیات پایداری هستن. پیامتون رو به ایشون بدین!» برگشت سمت من. مردی میانسال، با کتی قهوهای و پیراهنی مشکی و چشمهایی محزون که باعث نشد لبخندش را از من دریغ کند.
سلامش کردم و گفتم: «در خدمتم! امر بفرمایید!» گفت: «من پدرِ...». محمدحسن انگار که میدانست سختش است، حرفش را قطع کرد و گفت: «پدر شهید راستگو است. برای تشکر آمده است پیش آقای اسلامی». شگفتزده شدم و فوری به او دست دادم و دستش را گرفتم. با او گرم گرفتم و احوالش را پرسیدم. گفت: «خواستم برا محبتی که به ما و پسرم داشتین، تشکر کنم. حالم مساعد نیست و داغدارم، اما باید برا تشکر میاومدم».
با تمام وجودم گفتم: «ما باید از شما قدردانی کنیم. شما که دستهگلتون رو برا وطن پرپر دیدین و اینقدر باصلابتین که صدا و نگاه گرمتون رو دریغ نمیکنین. شما که از جون و گوشت و پوست و استخونتون مایه گذاشتین. ما باید بیایم حضور شما». برایش صبر جمیل حضرت زینب (س) را آرزو کردم و از اجر صبر در کلام حضرت امیر (ع)، سخن عاریه گرفتم؛ همچنانکه دستانمان در هم گره خورده بود.
حرفم که تمام شد، باز تشکر کرد و خم شد که دست مرا ... اجازه ندادم و سریع با دست چپم سرش را بالا کشیدم و سرِ افکندهی خودم را خم کردم و دست زحمتکشیده و پدرانه و گرمش را بوسیدم؛ شانهاش را نیز...! و میگفتم: «نکنین پدرجان! من باید دست شما رو... چشم شما رو... پای شما رو ببوسم».
حتی برای صرف یک استکان چای داغ فرصت نداشت و برای طراحی یک پوستر و یک یادمان ساده که زحمت واحد تجسمیمان بود، آمده بود که قدردانی کند. خداحافظی کرد و رفت و من همچنان بعد از دو روز، متحیر این بی توقعی و اخلاص و صفا و زلالی مردم روستایی این دیارم که جان شیرین را دو دستی در راه چیزی که به آن معتقدند، فدا میکنند و راضی هم هستند؛ آنچنانکه هنوز در گوش تاریخ میپیچد: «احلی من العسل».
#سرباز_وظیفه #شهید_هادی_راستگو_گنجه
رحمتالله رسولیمقدم
جمعه | ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #کهگلویه_و_بویراحمد #یاسوج
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #یسنا_دختر_ایران
سایههای نور
شب بود، در سکوت سنگین بیمارستانی که تنها صدای قدمهای پرستاران در راهروها شنیده میشد، من وارد اتاق شدم. نور ملایمی از پنجره بر دو تخت مقابل هم تابیده بود؛ جایی که پدر و مادرم، نگاههای خسته خود را به سمت من دوخته بودند. هر دوی آنها با ماشینهایی که زندگیشان را به نخهای باریک برق وابسته کرده بود، درگیر نبردی ساکت با بیماریهای قلبی خود بودند.
-مریم، آب بیار برامون، بیا در ظرف غذا رو باز کن، تو هم کمی غذا بخور.مریم کمی کنار پدرت بشین تنهاست.
صدای مادر بود، پر از مهربانی و نگرانی؛ صدایی که علیرغم ضعف، هنوز هم قدرت داشت تا درخواست کند. پدرم نیز، با چشمانی که همیشه برایم محل امن بودند، به من لبخند زد. ولی در آن لبخند، خستگی سالها تلاش و درد نهفته بود. در آن لحظه، دلم لبریز از احساسات متناقض شد؛ خوشحالی از بودن کنار آنها و دردی که میدانستم هر دو تحمل میکنند. بغض گلویم را فشرد، ولی پیش از آنکه اشکی بریزد، نگهبان با لحنی جدی گفت: «باید بری بیرون».
درخواستم برای ماندن تنها چند دقیقه بیشتر با لحنی ملتمسانه بود، اما نگهبان منتظر نماند. با قلبی پر از درد از بیمارستان خارج شدم و روی صندلی فلزی مقابل بیمارستان نشستم. بغضم شکست و اشکها بیاختیار روی گونههایم جاری شدند. مردی با گوشی تلفن در دست و لحنی هیجانزده از کنارم گذشت و گفت: «دختر کلالهای پیدا شد.» ناگهان، دریچهای از امید در دلم گشوده شد. با هیجان از جایم برخاستم و به سمت او دویدم: «آقا، راست میگی؟ واقعاً پیدا شد؟ یسنا پیدا شد ؟» مرد با تعجب و شک به من نگاه کرد و پاسخ داد: «بله، خانم، پیدا شد».
در آن لحظه، گویی همه غمها و نگرانیها از دوشم برداشته شد. لبخندی ناخودآگاه بر لبانم نشست. اشکهایم خشک شد و چشمهایم برق زد.
او فرزند گلستان، ایران بود.
مریم سادات حسینی
جمعه | ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #گلستان #گرگان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #یسنا_دختر_ایران #طوفان_الاقصی
اینجا دل مادری شاد شد، اما مادری دیگر ...
#یسنا پیدا شد
دل مادرش قرار گرفت
و در آغوش پدر جای
#هند_رجب اما پیدا نشد
حتی بعد از روزها
که دل مادرش میجوشید
دست آخر جنازهاش را یافتند
افتاده در همان خودرو
که تانک اسرائیلی به آن شلیک کرده بود
و هند ۶ ساله
که تنها بازمانده آن کشتار بود
به هلال احمر زنگ زد
و از ترس تانکهای اسرائیلی
التماس کرد تا به کمکش بیایند
اینجا
دل سرزمینی برای این میلرزید
که نکند گرگ، زبانم لال
یسنا را ... نه
اما آنجا
محیطبانان جهان
کاری به کار گرگها ندارند
و خوب مراقبند تا
مبادا کسی جلوی گرگهای درنده را بگیرد
و حق دفاع گرگها را پایمال کنند
اینجا
تیمهای امداد
بیترس و واهمه
با تمام قوا
به دنبال یسنا رفتند
شب و روز
و کایتسوار هلال احمر
یسنا را پیدا کرد
از همان بالا
اما آنجا
رفتن دنبال هند کار هر کسی نبود
وقتی کرکسهای پرنده
در آسمان غزه
از همان بالا
در انتظار بودند
و هر جنبندهای را شکار میکردند
دو هفته گذشت
تا جنازه هند بدست آمد
و اگر خبر پیدا شدن یسنای سالم
به گوش مادر هند میرسید
چقدر خوشحال میشد
که دل مادر دیگری
به داغ دخترکش
نسوخت
سربازروحالله رضوی
شنبه | ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
@roohullahrazavi
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #یسنا_دختر_ایران
با بچههای هیئت، توی زمین نخودفرنگی
روز اول که خبر گم شدن یسنا که به گوشمان رسید، با ۱۴ نفر از بچههای هیئت سمت منطقه حرکت کردیم. مردم روستا توی همان زمین نخودفرنگی که یسنا گم شده بود جمع بودند. به پدرش دلداری دادیم و سریعا رفتیم توی یک مسیر برای جستجو. هوا کمکم سردتر میشد و ما با اینکه لباس گرم همراه داشتیم، باز هم برایمان سرمای هوا اذیتکننده بود.
- این هوا و بچه با جسم نحیف!
مجبور بودیم بعضی جاها از توی زمینهای کشاورزی حرکت کنیم، دلنگرانیِ خراب شدن محصولات کشاورزی هم ولمان نمیکرد، به هر حال این محصولات سرمایه زندگی مردم بود. با رد شدن از مزارع، شبنم روی پوشش گیاهی لباس ما را خیس میکرد و نسیم باد سرمای بیشتری در وجود ما میریخت. حدود ساعت ۲۳ برای تهیه یکسری تجهیزات به بعضی مسئولین زنگ زدیم، فوری موافقت کردند. تا صبح یکسره جستجو کردیم.
حرفهای شاهدان و مردم بومی متناقض بود و گروههای کمکی را گیج کرده بود.
روز دوم با امکانات و نفرات بیشتری راهی منطقه شدیم و به جستجو ادامه دادیم. مردم زیادی از کل استان پای کار آمده بودند. بعضی بلاگرها هم برای بالابردن بازدیدکننده آمده بودند. هر چند مردم بومی آنجا از خجالتشان درآمدند و چندتا از این چهرههای اینستاگرامی را از منطقه بیرون کردند. همه تمرکزشان فقط روی یسنا بود. کسی به تفاوت نماز و تفاوت چهره و اندیشه و رفتار و قومیت توجهی نمیکرد. به خودمان هم ثابت شد که مهمترین چیزی که داشتیم و داریم اتحاد و همدلی اقوام مختلف هست. و این برادری در سختیها به داد میرسد.
یکی از بچههای هیئت فدک الزهرا سلاماللهعلیها کلاله
جمعه | ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #گلستان #کلاله
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #روایت_پرچم
پرچم حرم حضرت معصومه سلاماللهعلیها
توی جلسه بچههای ادبیات پایداری داشتیم موضوعات پیشنهادی رو مینوشتیم.
یکهو حاج اصغر بعد از چندتا پیشنهاد خیلی خوب با اون لهجه شیرین تبریزی و لحن آرامش گفت: «خادمان حرم حضرت معصومه سلاماللهعلیها هم خاطرات خوبی دارن!»
راستش را بخواهید اولش توی ذوقم خورد و جدی نگرفتم! ولی گفتم به احترام اون نظرات خوب قبلی با اینکه وقت جلسه گذشته، این یکی را هم بشنویم. فهمیدم خودش هم از خدام حرم است.
کمی از روایتهای بردن پرچم به منازل شهدا که گفت برایم جذاب شد. قرار شد توی همین هفته پیگیر جمع کردن چند نمونه روایت از بقیهی خدام شود که پروژه را تعیین تکلیف کنیم.
دیشب آخر شب تماس گرفت.
تعجب کردم، این موقع شب؟!
- خیره حاج اصغر!
- خیره! امروز صبح پیگیر روایتها بودم، ظهر ساعت ۱۲ زنگ زدن گفتن بیا ساعت ۱۵ باید با پرچم بری تبریز!
راستی به تبریزی بودن حاج اصغر اشاره کردم، ولی نگفتم که پاسدار هم هست.
حاجی ادامه داد: «برنامهها رو برای سفر چک میکردم که از سپاه تبریز زنگ زدن برای حال و احوال!
گفتم اتفاقا تو مسیر تبریزم!
گفتند عجب! ما اینجا شهید گمنامی داشتیم که دیروز، بعد سالها خانوادهاشون پیدا شده! قراره پنجشنبه توی یه مراسمی برن سر مزار بچهاشون! کاش پرچم رو بیارید توی مراسم شهید...
پیگیر شدم و مجوز گرفتم؛ انشاالله جمعه پرچم حرم حضرت معصومه سلاماللهعلیها مهمون منزل شهید میشه. خانم خودش برنامه دلجویی از اون خانواده رو جور کرد...»
حاج اصغر همیشه اسم خانم را کامل ادا میکند: «حضرت معصومه سلاماللهعلیها»
محمدصادق رویگر
پنجشنبه | ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #قم
قیامشهر، خردهروایتهای قم
@ghiyamshahr
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #روایت_کرمان
اذان تولد
هانیه کیک تولد میپخت، علیرضا شمع میخرید. علیرضا کادو میخرید، هانیه کادو میپیچید.
دوتایی برای بچههای مسجد جشن تولد میگرفتند. بچهها عاشق علیرضا بودند، تا صدای اذانش را میشنیدند، میدویدند سمت مسجد.
هنوز هم از مسجد صدای اذان میآید. هنوز هم جشن تولد است. این بار ولی برای دختر خود علیرضا. حالا یک محل جمع شدهاند که برای دختر علیرضا جشن بگیرند. برای دستهای کوچکش. برای صورتیهای دخترانهاش. آن هم درست روز دختر.
زهرا یعقوبی
پنجشنبه | ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #کرمان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
پ.ن: دختر طلبه شهید علیرضا محمدیپور از شهدای حادثه تروریستی کرمان به دنیا آمد.
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #روایت
خدمات متقابل «نهضت» و «روایت»
📝 «چارهای جز «نهضت روایت» برای حراست از نهضت نیست؛ یعنی آزادکردن انرژی مردمی و بسیجکردن همه ظرفیتهای ممکن برای ثبت و نقل تجربههای زیسته انقلابی و اکتفانکردن به تولیدات تصدیگرایانه مراکز و نهادهای تخصصی.»
محمدجواد میری
سرمقاله دوم مجله سوره سیمرغ
@sourehsimorgh
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 [بلـه](ble.ir/join/4bp15vXK11) | [ایتــا](eitaa.com/ravina_ir)