راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #روایت_پایداری
احلی من العسل
نفسنفسزنان پلههای اداره را طی کردم به سمت طبقهی سوم و دفتر رئیس! دم در اتاق دفتر رئیس، چشم من و همکارم محمدحسن محمودی که پشت سیستم خانم درفشیان (برای آپدیت سیستم) نشسته بود، به هم گره خورد. انگار سریع یک چیزی را پاس داد به من. روبهرویش مراجعهکنندهای ایستاده بود که من از پشت او را میدیدم.
سریع آقای محمودی گفت: «آقای رسولیمقدم اومدن. مسئول دفتر ادبیات پایداری هستن. پیامتون رو به ایشون بدین!» برگشت سمت من. مردی میانسال، با کتی قهوهای و پیراهنی مشکی و چشمهایی محزون که باعث نشد لبخندش را از من دریغ کند.
سلامش کردم و گفتم: «در خدمتم! امر بفرمایید!» گفت: «من پدرِ...». محمدحسن انگار که میدانست سختش است، حرفش را قطع کرد و گفت: «پدر شهید راستگو است. برای تشکر آمده است پیش آقای اسلامی». شگفتزده شدم و فوری به او دست دادم و دستش را گرفتم. با او گرم گرفتم و احوالش را پرسیدم. گفت: «خواستم برا محبتی که به ما و پسرم داشتین، تشکر کنم. حالم مساعد نیست و داغدارم، اما باید برا تشکر میاومدم».
با تمام وجودم گفتم: «ما باید از شما قدردانی کنیم. شما که دستهگلتون رو برا وطن پرپر دیدین و اینقدر باصلابتین که صدا و نگاه گرمتون رو دریغ نمیکنین. شما که از جون و گوشت و پوست و استخونتون مایه گذاشتین. ما باید بیایم حضور شما». برایش صبر جمیل حضرت زینب (س) را آرزو کردم و از اجر صبر در کلام حضرت امیر (ع)، سخن عاریه گرفتم؛ همچنانکه دستانمان در هم گره خورده بود.
حرفم که تمام شد، باز تشکر کرد و خم شد که دست مرا ... اجازه ندادم و سریع با دست چپم سرش را بالا کشیدم و سرِ افکندهی خودم را خم کردم و دست زحمتکشیده و پدرانه و گرمش را بوسیدم؛ شانهاش را نیز...! و میگفتم: «نکنین پدرجان! من باید دست شما رو... چشم شما رو... پای شما رو ببوسم».
حتی برای صرف یک استکان چای داغ فرصت نداشت و برای طراحی یک پوستر و یک یادمان ساده که زحمت واحد تجسمیمان بود، آمده بود که قدردانی کند. خداحافظی کرد و رفت و من همچنان بعد از دو روز، متحیر این بی توقعی و اخلاص و صفا و زلالی مردم روستایی این دیارم که جان شیرین را دو دستی در راه چیزی که به آن معتقدند، فدا میکنند و راضی هم هستند؛ آنچنانکه هنوز در گوش تاریخ میپیچد: «احلی من العسل».
#سرباز_وظیفه #شهید_هادی_راستگو_گنجه
رحمتالله رسولیمقدم
جمعه | ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #کهگلویه_و_بویراحمد #یاسوج
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #رئیسجمهور_مردم
حونهمو چول وابیه
۱. دارم اطراف انبوه جمعیت میچرخم. مداح داره میخونه:
عزا عزاست امروز
روز عزاست امروز
خامنهایِ رهبر
صاحبعزاست امروز
از کنار چند مرد میگذرم که دارن یواش و سینهزنان میگن:
همهمون صاحبعزاییم...
۲. زیر درختی در پیادهرو، خانمهای سیاهپوشی نشستهاند. پیرزنی به ساقهی درخت، تکیه داده است و زارزار میگرید. به او نزدیک میشوم و یه لحظه که هقهقش بند میآید، از او میپرسم: مادر چرا گریه میکنی؟!
- شهید شد؛ در راه امام حسین شهید شد. چندین سال خادم امامرضا(ع)بود. زحمت کشید؛ قابلش (لایق شهادت بود) بود. خیلی دوسش داشتم!
- قبل از شهادت هم دوسش داشتی یا الانه فقط؟
- نه همیشه دوسش داشتم. همون موقعها هم دوسش داشتم. والا اگه کسی چیزی بهش میگفت، آتیش میگرفتم.
- مگه چه خوبیهایی داشت؟!
- به مردم سرکشی میکرد، برا مردم کار میکرد. از خدا میخوام که اما حسین(ع) در قیامت کمکش کنه و همنشین شهدا و حاجقاسم سلیمانی باشه.
۳. راهم را ادامه میدهم و خانمی میانسال را میبینم که چادر مشکیاش را به گردنش گره زده است. این حالت، نهایت اندوه و سوگواری برای مادران جوانمرده و داغدیده بین مردم ماست. یک پوستر از شهدای سقوط بالگرد هم در دست دارد. پریشان است و بیتابی میکند. کنارش که میرسم، میپرسم چرا گریه میکنی مادر؟!
بغضش لبریز و به گریه بدل میشود و با صدایی حزنآلود و مضطرب میگوید: «حونهمون چول وابیه خاله!» (خانهمان خراب شده است)
- عکسشو میخوای چیکار خاله؟!
- میخوام قابش کنم بزنمش به دیوار خونهمون، همیشه براش فاتحه بگم.
صدایش خیس گریه است، چونان لباسی خیس آب.
۴. آنطرفتر پیرزنی با یک چوبعصای ارزَنی (نوعی درخت) به زور راه میرود و خودش را به انبوه جمعیت میرساند. میپرسم: چرا اومدهای ننه با این حالت؟!
کوتاه میگوید: شیونزای رئیسیه (مراسم شیونکنان رئیسیه)
۵. وسط بلوار و بین جمعیت، از پشت سرم چشمم به خانمی میافتد که تمام تنش دارد میلرزد. این حالت را وقتی دیدهام که کسی دارد مثل ابر بهار گریه میکند. صبر میکنم کمی آرام شود و به او نزدیک شوم، اما این ابر انگار بارشش بند نمیآید. صبرم کم است و وسط گریهاش نزدیک میشوم و میگویم خواهر چند کلمه حرف بزنیم؟!
خیس اشک است و توان تکلم ندارد. با زبان اشاره میگوید: نه نمیتونم حرف بزنم... .
رحمتاله رسولیمقدم
سهشنبه | ۱ خرداد ۴۰۳ | #کهگیلویه_و_بویراحمد #یاسوج
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
ملت یتیم
اول صبح در حال ویرایش روایت «هشت اپیزود» بودم. تلفن اتاقم زنگ خورد. همکارم بود از طبقهی دوم ساختمان حوزه. بعد از احوالپرسی، توضیح میدهم که دارم چه میکنم. بلافاصله یک روایت داغ تعریف میکند:
از پنجره دیدم که مردی آه و نالهکنان از جلوی ساختمان عبور میکند. به جعفری (نگهبان) گفتم: «چی داره میگه؟»
گفت: «داره فریاد میکنه "ای وای ملت! مردم بعدَ ای رئیسجمهور چه وَ روزشو ایره؟ ای وای ای وای!"» (بعد از این رئیسجمهور، چی به سر مردم میاد؟!)
رحمتاله رسولیمقدم
سهشنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ۸ صبح | #کهگیلویه_و_بویراحمد #یاسوج
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا