راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #رئیسجمهور_مردم
حونهمو چول وابیه
۱. دارم اطراف انبوه جمعیت میچرخم. مداح داره میخونه:
عزا عزاست امروز
روز عزاست امروز
خامنهایِ رهبر
صاحبعزاست امروز
از کنار چند مرد میگذرم که دارن یواش و سینهزنان میگن:
همهمون صاحبعزاییم...
۲. زیر درختی در پیادهرو، خانمهای سیاهپوشی نشستهاند. پیرزنی به ساقهی درخت، تکیه داده است و زارزار میگرید. به او نزدیک میشوم و یه لحظه که هقهقش بند میآید، از او میپرسم: مادر چرا گریه میکنی؟!
- شهید شد؛ در راه امام حسین شهید شد. چندین سال خادم امامرضا(ع)بود. زحمت کشید؛ قابلش (لایق شهادت بود) بود. خیلی دوسش داشتم!
- قبل از شهادت هم دوسش داشتی یا الانه فقط؟
- نه همیشه دوسش داشتم. همون موقعها هم دوسش داشتم. والا اگه کسی چیزی بهش میگفت، آتیش میگرفتم.
- مگه چه خوبیهایی داشت؟!
- به مردم سرکشی میکرد، برا مردم کار میکرد. از خدا میخوام که اما حسین(ع) در قیامت کمکش کنه و همنشین شهدا و حاجقاسم سلیمانی باشه.
۳. راهم را ادامه میدهم و خانمی میانسال را میبینم که چادر مشکیاش را به گردنش گره زده است. این حالت، نهایت اندوه و سوگواری برای مادران جوانمرده و داغدیده بین مردم ماست. یک پوستر از شهدای سقوط بالگرد هم در دست دارد. پریشان است و بیتابی میکند. کنارش که میرسم، میپرسم چرا گریه میکنی مادر؟!
بغضش لبریز و به گریه بدل میشود و با صدایی حزنآلود و مضطرب میگوید: «حونهمون چول وابیه خاله!» (خانهمان خراب شده است)
- عکسشو میخوای چیکار خاله؟!
- میخوام قابش کنم بزنمش به دیوار خونهمون، همیشه براش فاتحه بگم.
صدایش خیس گریه است، چونان لباسی خیس آب.
۴. آنطرفتر پیرزنی با یک چوبعصای ارزَنی (نوعی درخت) به زور راه میرود و خودش را به انبوه جمعیت میرساند. میپرسم: چرا اومدهای ننه با این حالت؟!
کوتاه میگوید: شیونزای رئیسیه (مراسم شیونکنان رئیسیه)
۵. وسط بلوار و بین جمعیت، از پشت سرم چشمم به خانمی میافتد که تمام تنش دارد میلرزد. این حالت را وقتی دیدهام که کسی دارد مثل ابر بهار گریه میکند. صبر میکنم کمی آرام شود و به او نزدیک شوم، اما این ابر انگار بارشش بند نمیآید. صبرم کم است و وسط گریهاش نزدیک میشوم و میگویم خواهر چند کلمه حرف بزنیم؟!
خیس اشک است و توان تکلم ندارد. با زبان اشاره میگوید: نه نمیتونم حرف بزنم... .
رحمتاله رسولیمقدم
سهشنبه | ۱ خرداد ۴۰۳ | #کهگیلویه_و_بویراحمد #یاسوج
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
ملت یتیم
اول صبح در حال ویرایش روایت «هشت اپیزود» بودم. تلفن اتاقم زنگ خورد. همکارم بود از طبقهی دوم ساختمان حوزه. بعد از احوالپرسی، توضیح میدهم که دارم چه میکنم. بلافاصله یک روایت داغ تعریف میکند:
از پنجره دیدم که مردی آه و نالهکنان از جلوی ساختمان عبور میکند. به جعفری (نگهبان) گفتم: «چی داره میگه؟»
گفت: «داره فریاد میکنه "ای وای ملت! مردم بعدَ ای رئیسجمهور چه وَ روزشو ایره؟ ای وای ای وای!"» (بعد از این رئیسجمهور، چی به سر مردم میاد؟!)
رحمتاله رسولیمقدم
سهشنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ۸ صبح | #کهگیلویه_و_بویراحمد #یاسوج
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #جای_خالی_رئیسی
هنوز شهید نشده بود...
دقیقا همان روزی که هواپیمای شهید عزیز ناپدید شده بود، داشتم میرفتم قسمت یکی از نهادها که یک گواهی برای فعالیتم بگیرم. جالب بود از اینکه یکآن عکس سید ابراهیم را دیدم، لبخند زدم و گفتم دور بعدی ریاست جمهوری هم به خودت رأی میدهم سید جان. بعدش متاسفانه شنیدم که هواپیمای سید ناپدید شده و خیلی شوکه شدم. برایم جالب بود که ایشان همان موقع شهید شدند.
یک خاطره دیگر هم اینکه من یک ختمی به نیت شهدا برداشتم و قرار شد هر شهیدی خودش بیاید و خودش را معرفی کند تا هر روز به نیت آن شهید صلوات بفرستم. چند روز قبل از اینکه شهید ریسی عزیز شهید شوند خواب ایشان را دیدم، اما متوجه نشدم که چه خبر است و... بعدش که شهید شدند فهمیدم که بله، ایشان شهید بعدی برای ختم صلوات بنده هستند و آمدند خودشان را معرفی کردند.
ایمان داشته باشیم که شهدا زندهاند و خیلیهایشان از شهادتشان خبر داشتند.
راضیه سادات اکبری
جمعه | ۵ اردیبهشت ۱۴۰۴ | #کهگیلویه_و_بویراحمد #یاسوج
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
کَلگ
توی تاکسی بینشهری نشسته بودم به سمت یاسوج. مثل هرجای دیگری که میرفتم، در تاکسی هم بحث جنگ بود. سرنشینان خودرو، یکپیرمرد، یک پسر نوجوان و یک زن میانسال بودند؛ بهعلاوهی رانندهای جوان. اسرائیل ۱۲ ساعت گردوخاک کرده بود. همهی سرنشینان اعصابشان خرد بود و تشنهی حملهی موشکی بودند.
من از حیوان درندهی اسرائیل و بیرحمیاش نسبت به همه حرف میزدم که برایش نظامی و غیرنظامی فرقی ندارد. به آسمان تهران برسد، مثل غزه و لبنان میشویم.
زن میانسال با گریه گفت: "ایقد شبایی که غزه رو میزدن، گریه و نفرینشون میکردم"
راننده گفت: "وضعیت موادغذاییمون الان که گرونه، اگه جنگ ادامه پیدا کنه، دیگه اونموقع قحطی رو میفهمیم"
پیرمرد دنیادیدهای که روی صندلی جلو نشسته بود و دوران حملهی پهلوی به عشایر در سال ۱۳۴۲ رو دیده بود، خندید و گفت: "از چی میترسین؟ باز برمیگردیم و دوغ و گلگمون (نان بلوط) رو میخوریم مث اون دوران. ولی اسرائیلو باید بزنن."
زن میانسال گفت: "آره مادرم از اون روزا برامون تعریف میکرد که کفش هم نداشتن و پای برهنه روی خارهای کوه و بیابون میدویدن. از اون بدتر که نمیشه برامون! باید اسرائیلو بزنیم"
پسر نوجوون که همهی حرفا رو گوش داد، با ذوق تایید کرد و گفت: "آره باز به اشکفت کوهها (شکاف کوهها) پناه میبریم، دیگه اسرائیل نمیتونه دستش بهمون برسه."
رحمتالله رسولیمقدم
ble.ir/jang_azinja
شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #کهگیلویه_و_بویراحمد #یاسوج
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
غریب پشت پدافند
خبر آمد که پدافند جزیره خارگ فعال شده است. نگران همکاران، دانشآموزان و والدینشان شدم؛ بهخصوص خانوادهی دانشآموز نخبهام امیرعباس که پدرش سرگرد ارتش است.
با پدرش تماس گرفتم، پاسخ نداد. نگرانتر شدم و با مادرش تماس گرفتم. گوشی را برداشتند، درحالیکه که نگران بودند.
از احوالشان پرسیدم و گفتم که آقافرهاد پاسخ ندادند. گفت: «امشب سر پسته. هم با پهپاد و هم جنگنده حمله کردن اما خداروشکر نتونستن کاری کنن.»
کمی دلداری دادم و گفتم: «خواهر! توکلتون بهخدا باشه، اما کاش شما میاومدین بیرون!»
گفت: «نمیتونستم شوهرم رو اینجا تنها بذارم. باید کنارش بمونم با بچههام.»
بعد گفت: «فرهاد عاشق شغلشه. تعصب داریم رو شغلش، هر چند خیلی سخته! بحث غیرته و خاکه وطنمونه دیگه. دعا کنید برا تمام رزمندهها! همه اینجا غریبند!»
بله غریبند چون کرد هستند و از شمال غرب کشور برای دفاع از کیان وطن به جزیره رفتهاند.
تماس را که قطع کردم، زیر لب خواندم:
«در راه تو
کی ارزشی دارد این جان ما؟
پاینده باد خاک ایران ما»
رحمتالله رسولیمقدم
شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #کهگیلویه_و_بویراحمد #یاسوج
جنگ از اینجا؛ روایت مردم از جنگ
@Jang_azinja
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
وطنفروشی
چندسال قبل در یکی از شعرهایم به نانبهنرخروزخورهای وطنفروش اشاره کرده بودم که برای مزد و مزدوری هیچ خط قرمزی ندارند و وطن را مثل خیلی چیزهای دیگرشان به بهایی اندک میفروشند، بلکه به نام، نان یا نوایی برسند. اینها حسابشان جدا است از کسانی که درد وطن و درد مردم دارند.
متاسفانه ممیزی به این شعر مجوز چاپ نداد چون اصلاً نفهمید من چه نوشتهام! اما حالا که میبینم چهکسانی که این سالها از وطن و مردم حرف میزدند، حالا این هردومهم هیچ معنایی برایشان ندارد، یاد آن شعر افتادم که به طعنه گفته بودم "بگذر از مرزت و وطن بفروش":
بعد از این نان به نرخ روز بخور!
دامنت را به پیرهن بفروش!
روزی تنگ؛ کسبوکار حلال!
از کسادی به بعد، تن بفروش!
مرز مفهوم خط قرمزهاست
بگذر از مرزت و وطن بفروش!
حالا ایران عزیزمان هم باید با ابرقدرتهای قلدر، وحشی و زورگو بجنگد و هم با وطنفروشان داخلی که اقلیمی را به بهایی ناچیز میفروشند.
رحمتالله رسولیمقدم
یکشنبه | ۲۵ خرداد ۱۴۰۴ | #کهگیلویه_و_بویراحمد #یاسوج
جنگ از اینجا
@Jang_azinja
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
نانوشتهای به نام غیرت
کلافهام. هرچنددقیقه یکبار گوشی را چک میکنم برای پیگیری اخبار. حتی پشت فرمان. این روزها آدم متفاوتی شدهام. از من که پنج سال است اخبار را نگاه نکردهام، چنین رفتاری بعید است.
محمد، مقابل گالری مزون عروسش ایستاده و دمق است. کنارش ترمز میکنم. تعارف میکند برویم داخل. سر صحبت باز میشود. جنگ، ورد زبان همه است. بدنامی اسرائیل به اوج خودش رسیده است.
میگویم: حالا چته ناراحتی؟ تو که دل خوشی از این حکومت نداشتی!
میگوید: شاید باورت نشه سید! روزی هزارتا فحش به این حکومت میدادم، اما الان هر جایی از دنیا بگن، حاضرم برم و با این کثافتا بجنگم. مگه وطن و ناموس آدم فرق داره با هم؟!
سید حسین یادگارنژاد
جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | #کهگیلویه_و_بویراحمد #یاسوج
اینجا و اینک
@inja_inak
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
جنگِ بازار
آخرین قطرههای روغن رو به مواد پنکیک اضافه میکنم و هم میزنم.
همزمان که سبزی قورمه رو سرخ میکنم، ذهنم پر میکشه به هشتسال جنگ دههشصت.
تصور میکنم اگه زنی بودم در آن زمان چهکار میکردم؟
لباس رزمنده میشستم یا کفن میدوختم؟
کنسرو درست میکردم یا نون میپختم؟
یا شاید سربند یا زهرا برای پسرم میبستم و راهیش میکردم.
حسین که از خواب بیدار میشود، برای خرید بیرون میرویم.
تقریبا از هرکدام وسایلی که نیاز خانه است، یکی برمیدارم و توی صف پرداخت میایستم.
صندوقدار سعی میکند آقای مسنی را که پنج روغن برداشته مجاب کند که قحطی و کمبود مایحتاجی درکار نیست و هروقت بخواهد خرید کند، همهچیز هست.
مهربانیاش کارساز است و سهتا از روغنها سرجایشان برمیگردند.
نوبت من میشود و همراه دادن کارت، اعتراضم را نسبت به جاخوشکردن برندهای پپسی و میرندا و سِوِنآپ توی یخچال فروشگاه اعلام میکنم.
به خانه میرسم و خریدها را جابهجا میکنم و با خودم فکر میکنم:
وظیفهی الان ما چقدر سنگینتره!
باید میون انبوه خبر و تحلیل و فوبیا و جنگ، دوام بیاریم و با صبر و مهر، بقیه رو به زندگی دعوت کنیم... .
فاطمه یزدانپناه
یکشنبه | ۱ تیر ۱۴۰۴ | #کهگیلویه_و_بویراحمد #یاسوج
اینجا و اینک
@inja_inak
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📢 #کهگیلویه_و_بویراحمد
کارگاه آموزشی «روایتنویسی»
@inja_inak
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
نانوایی
چند روز بعد از حملهٔ اسرائیل، متاسفانه دو تا از بانکهای کشور بهخصوص بانک سپه هک گسترده شدند. من هم پولهایم داخل کارت بانک سپه بود. دیگر پولی داخل بقیهٔ کارتهایم نداشتم. پول نقدی هم برای خرید نداشتم.
عصر شد و باید برای خانه نان میگرفتم. نمیدانستم چهکار کنم. یک جیب خالی و یک کارت بانکی هک شدهٔ بدون استفاده!
با ماشین به سمت خیابان مَور و همان نانوایی همیشگی راه افتادم. جلوی نانوایی ماشینم را پارک کردم و همچنان دو دل بودم بروم سر صف یا نه!! صف نانوایی شلوغ بود و رویم نمیشد جلوی آن جمع بگویم پول ندارم!!
یک لحظه نگاهم به بنر بالای سردر نانوایی افتاد. نوشته بود: «ضمن همدردی با مردم شریف ایران، به خاطر شرایط جنگی پیش آمده و هَک بانکها، عزیزانی که مشکل پول و کارت عابر بانک دارند، میتوانند بدون تعارف و رودربایستی از اینجا نان خرید کنند!»
خوشحال شدم و تو دلم گفتم: «دمت گرم! عجب کار قشنگی! خیلی مردی!»
ادامه روایت در مجله راوینا
علی قائمیطیبی
چهارشنبه | ۱ مرداد ۱۴۰۴ | #کهگیلویه_و_بویراحمد #لنده
اینجا و اینک
@inja_inak
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها