📌 #یسنا_دختر_ایران
کلاس روایتگری
روایت اول
امروز توی شهرستان کلاله کلاس روایتگری قرار بود برگزار شود. ما از چند روز قبل با افراد زیادی تماس گرفته بودیم. با یکی از مجموعههای فرهنگی کلاله هم صحبت کرده بودیم؛ ولی گفتند که ما داریم دنبال یسنا میگردیم و نمیتوانیم شرکت کنیم. از این قضیه ناراحت بودیم، ولی کلاس را برگزار کردیم. جمعیت آمد و کلاس خیلی خوب شروع و تمام شد؛ کلاس عالی بود. بعد از کلاس یک جلسه داشتیم با فعالین فرهنگی؛ آنجا هم توانستیم با افراد بیشتری آشنا شویم و بحث روایتنویسی و روایتگری را به آنها توضیح دهیم. بعد از تمام شدن کارها، گفتم: «خب حالا که کارها تمام شده و میخوام برم خونه، قبلش یه سر تا مزار شهدای گمنام بروم و بعد برم خونه». به مزار شهدای گمنام که رسیدم، واقعاً من خسته بودم. چون از ساعت هفت تا پنج من بیرون بودم و هنوز خانه نرفته بودم. رفتم آنجا و از فرط خستگی فقط نشستم. وقتی داشتم با کسانی که با آنها رفته بودم، صحبت میکردم، گفتم: «الهی یسنا زودتر پیدا بشه». همینجوری هم به شهدا گفتم: «که کاش الان که کلاس به خوبی برگزار شد، یسنا هم پیدا بشه، تا روز خوبمون خوبتر شه». نمیدانم شاید پنج دقیقه نگذشته بود که یکهو همه گفتند: «یسنا پیدا شده، یسنا پیدا شده».
اصلاً نمیشد آن حس و حال مردم را توصیف کرد. همه خوشحال بودند. همه میخواستند بروند پیش خانوادهاش و بهشان تبریک بگویند. اخبار را چک میکردند. از آنجا من سریع زنگ زدم به خانم یوسفیپور و گفتم: «یسنا پیدا شده، الحمدالله رفته پیش مادرش، فیلمش را دیدهایم، خدا رو شکر». خانم یوسفیپور به من گفت: «حالا سعی کن به بچههایی که امروز توی کلاس شرکت کردن، بگی که روایت بنویسن». گوشی را برداشتم و تند تند به بچهها زنگ زدم و روایت گرفتم. بچهها هنوز هم دارند برایم روایت میفرستنند.
از آنجایی که دوست داشتم با خانوادهی یسنا هم گفتگو کنم، رفتم بیمارستان. ولی بیمارستان به علت ازدحام جمعیت اجازه ورود به داخل را نداد. بیرون بیمارستان با افراد زیادی مصاحبه کردم. واقعاً همهی مردم همراه و همدل بودند. اصلاً شیعه و سنی آنجا مهم نبود. همهی مردم از همهجا آمده بودند؛ از شهرستان آزادشهر، از شهرستان گالیکش، از روستاها، از جاهای مختلف شهر، همهی مردم بودند. آمده بودند تا به خانوادهی یسنا نشان دهند که ما کنارتان هستیم و ما مردم همیشه پشت هم هستیم. در مصاحبهها یکی گفت: «خیلی از کشاورزها گفته بودن که حاضرن ماحصل زمینشون از بین بره، ولی کمکی کرده باشن تا یسنا پیدا بشه». جمعیت خیلی زیاد بود، کاش میتوانستم با مادر یسنا هم صحبت کنم، ولی قسمت نشد.
زهرا سالاری
پنجشنبه | ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #گلستان #کلاله
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #یسنا_دختر_ایران
جلوی بیمارستان
روایت دوم
یک خانم پیر سیستانی نزدیک بیمارستان، به من گفت: «من خودم خیلی دوست داشتم برم کمک، اما نمیتونستم. موقعی که این خبر را شنیدم، رفتم شیرینیفروشی و شیرینی گرفتم و از خانه تا بیمارستان را شیرینی داده بود. خیلی خوشحال شدم که یسنا پیدا شده».
خانم دیگری که آن طرف بود، گفت: «این اتفاق فقط میخواهد اتحاد ما مردم را نشان بدهد. اینکه همهمان پشت همیم، برایمان فرقی نمیکند که این بچه مال کجاست، مال چه قومی هست؛ این اتفاق فقط نشاندهندهی اتحاد مردم بود».
آقای قدبلندی که آنجا بود نیز گفت: «من خودم کمک میکردم، یعنی من امداد میبردم آنجا؛ مردم را میبردم و میآوردم. غذا درست میکردم و میبردم. ما سانت به سانت، وجب به وجب آن منطقه را گشته بودیم». گفت که حتی ما توی آن زمینها که زمینهای کشاورزی مثل کلزا و گندم بود، سوئیچ پیدا کردیم، قاب گوشی پیدا کردیم، ولی اثری از بچه نبود. گفت که ما همهی آن منطقه را گشته بودیم؛ تک تک جاها، سوراخها، چالهها، همه را گشته بودیم، ولی بچه پیدا نشد.
آقای دیگری آنجا بود، گفت که حتی کشاورزها برای اینکه بچه پیدا بشود، حاضر بودند محصولشان از بین برود. گفته بودند که ما حاضریم که این کشاورزیمان، مثل گندم و کلزایمان را درو کنند تا فقط نشاندهندهی این باشد که بچه کجاست و ما بتوانیم بچه را پیدا کنیم. ولی از همه تشکر میکردند و میگفتند که از همهجای ایران آمده بودند کمک. آن مرد گفت که فقطط قوم ترکمن نبودند که برای کمک به پیدا شدن بچه آمده بودند؛ از کرمان، از سیستان و بلوچستان، از تهران، مازندران، از شهرهای خود استان گلستان، از خراسانهای شمالی و جنوبی و رضوی تمام مردم بسیج شده بودند تا بچه را پیدا کنند. آنجا مردهای ترکمن وقتی با ما صحبت میکردند، خیلی تشکر میکردند که خبرها سریع پخش میشد و باعث میشد همه در جریان اخبار درست باشند و شایعهای پخش نشود.
یک خانم فارس دیگری آنجا بود هم گفت: «من خودم مادرم، بچهام یکبار توی حرم امام رضا گم شده است. من حس و حال آن مادر را درک میکنم. من کاری از دستم برنمیآمد، جز اینکه اخبار را دنبال کنم. ولی همین که فهمیدم که بچه پیدا شده است و آمده بیمارستان، هرجور شده خودم را رساندم تا ببینم بچه واقعاً سلامت هست، یک حالی ازشان بپرسم، خبرشان را بگیرم. خیلی خوشحالم که بچه پیدا شد و به آغوش مادرش برگشت و اینکه این اتفاق فقط اتحاد و همدلی مردم ایران را میرساند و نشان میدهد که ماها هرچقدر هم با هم اختلاف سلیقه یا اختلاف نظر داشته باشیم، باز هم پشت همیم و با همیم و دشمن نمیتواند ما را از هم جدا کند».
زهرا سالاری
پنجشنبه | ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #گلستان #کلاله
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #یسنا_دختر_ایران
با بچههای هیئت، توی زمین نخودفرنگی
روز اول که خبر گم شدن یسنا که به گوشمان رسید، با ۱۴ نفر از بچههای هیئت سمت منطقه حرکت کردیم. مردم روستا توی همان زمین نخودفرنگی که یسنا گم شده بود جمع بودند. به پدرش دلداری دادیم و سریعا رفتیم توی یک مسیر برای جستجو. هوا کمکم سردتر میشد و ما با اینکه لباس گرم همراه داشتیم، باز هم برایمان سرمای هوا اذیتکننده بود.
- این هوا و بچه با جسم نحیف!
مجبور بودیم بعضی جاها از توی زمینهای کشاورزی حرکت کنیم، دلنگرانیِ خراب شدن محصولات کشاورزی هم ولمان نمیکرد، به هر حال این محصولات سرمایه زندگی مردم بود. با رد شدن از مزارع، شبنم روی پوشش گیاهی لباس ما را خیس میکرد و نسیم باد سرمای بیشتری در وجود ما میریخت. حدود ساعت ۲۳ برای تهیه یکسری تجهیزات به بعضی مسئولین زنگ زدیم، فوری موافقت کردند. تا صبح یکسره جستجو کردیم.
حرفهای شاهدان و مردم بومی متناقض بود و گروههای کمکی را گیج کرده بود.
روز دوم با امکانات و نفرات بیشتری راهی منطقه شدیم و به جستجو ادامه دادیم. مردم زیادی از کل استان پای کار آمده بودند. بعضی بلاگرها هم برای بالابردن بازدیدکننده آمده بودند. هر چند مردم بومی آنجا از خجالتشان درآمدند و چندتا از این چهرههای اینستاگرامی را از منطقه بیرون کردند. همه تمرکزشان فقط روی یسنا بود. کسی به تفاوت نماز و تفاوت چهره و اندیشه و رفتار و قومیت توجهی نمیکرد. به خودمان هم ثابت شد که مهمترین چیزی که داشتیم و داریم اتحاد و همدلی اقوام مختلف هست. و این برادری در سختیها به داد میرسد.
یکی از بچههای هیئت فدک الزهرا سلاماللهعلیها کلاله
جمعه | ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #گلستان #کلاله
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #اربعین
📌 #فلسطین
مستندساز اربعین
ساعت ۴ صبح روز اربعین لباس خادمی پوشیده، آماده بودم تا برای ضبط مستند به گالیکش بروم.
وسواس زیادی برای ساخت مستند و روایت درست اربعین داشتم.
زمانی که به کارت خادمی نگاه کردم و پرچم فلسطین را دیدم؛
پرچم را نشانهای در نظر گرفتم و با توکل به خدا جلو رفتم.
پیادهروی جاماندگان با پیادهروی مشایه تفاوتهای زیادی دارد، مثل کم بودن موکبها و سوژهها
اول مسیر یک پسر بچه آمد و به بازیگر ما چفیه داد.
مسیر پیادهرویی حدودا ۳۰ کیلومتر بود، هر چه جلوتر میرفتیم و به گنبد نزدیکتر میشدیم تعداد موکبهایی که به یاد فلسطین بودند بیشتر میشد.
یکی از موکبها در جاده به یاد بچههای فلسطین عروسکهای را گذاشته بود.
یا موکب دیگری که برای مقاومت و فلسطین سرود میخواندند و نقاشی میکشیدند.
با بازیگرمان صحبت کردم تا ببینم نظر او راجعبه غزه چیست و توی مستند از صحبتهایش استفاده کنم.
ضحی با اینکه سنی نداشت اما خیلی خوب بلد بود حرف بزند
ضحی: «من همیشه دلم میخواست یه کاری برای بچههای فلسطینی انجام بدم اما نمیدونستم باید چیکار کنم.
دوست داشتم پرچم و چفیه فلسطینی توی مسیر داشته باشم، زمانی که اون آقا پسر بهم چفیه داد خوشحال شدم.
به موکب کودکان کربلا که رسیدم و دیدم دخترا دارن سرود میخونن دلم خواست منم باهاشون سرود بخونم.
وقتی عکس بچههای فلسطین که به موکب وصل شده بود رو دیدم، از اینکه چفیه دارم و به همه نشون میدم که همراه بچههای فلسطینی هستم خوشحال شدم.»
این اولین باری بود که داشتم کار مستند انجام میدادم و از اینکه بازیگر با بصیرتی انتخاب کرده بودم که به یاد مردم فلسطین بود افتخار میکردم.
زهرا سالاری
جمعه | ۱۶ شهریور ۱۴۰۳ | #گلستان #کلاله
روایت قم
@revayat_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #سید_حسن_نصرالله
خطرناکتر!
بعد از شنیدن خبر شهادت شهید سید حسن نصرالله دلم میخواست کاری برای تبیین نقش شهید توی جبهههای مقاومت برای دانش آموزان انجام بدهم.
برنامههایم را نوشته و با خواهرم چک کردم تا فردا درست عمل کرده باشیم.
صبح روز یکشنبه روسری مشکی پوشیده و به عنوان مربی تربیتی وارد مدرسه شدم.
خوشحال شدم بچهها خودجوش کار فضاسازی را انجام داده بودند؛ کمی صحبت کردم و بعد با هماهنگی مدیر بنا شد بچههای دغدغهدار را ببینم.
بچهها وارد دفتر شدند و بعد از هر اسم یک جمله مشابه میشنیدم: «عضوی از گروه دختران حاج قاسم»
پیشنهادها را با هم شنیدیم و فکرهایمان را روی هم ریختیم تا برنامهی فردای مدرسه را با اجرای چندین سرود و دلنوشته به نتیجه رساندیم.
حرف آقا تو ذهنم مدام تکرار میشد: «شهید سلیمانی برای دشمنان خطرناکتر از سردار سلیمانی است.»
حالا مطمئنم که شهید نصرالله هم خطرناکتر از سید حسن نصرالله خواهد بود.
رقیه سالاری
یکشنبه | ۸ مهر ۱۴۰۳ | #گلستان #کلاله
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #عملیات_انتقام
خودمون!
حوصلهام سر رفته بود، بلند شدم و
پایم که رسید به اتاق، خواهرم جیغ کشید. بیحال رفتیم توی پذیرایی که دیدم دارد بالا و پایین میپرد و جیغ میزند: «ایران حمله موشکی انجام داده»
یکهو انگار بهم برق وصل شد، جان گرفتم فورا زدم شبکه خبر، زیرنویس تصویر نوشته بود «اطلاعیه سپاه پاسدارن تا لحظاتی دیگر»
رفتم سمت گوشی و گروهها را پر کردم، دیدیم خبری از تجمع نیست به همه بچههای گروه گفتیم «همه با خانواده بریم دور میدون، خودمون تجمع راه بندازیم.»
به نیم ساعت نرسیده بود که همه رفتیم دور میدان. اینقدر ذوق داشتیم که از سروکول همدیگر بالا میرفتیم.
یک عالمه دود رنگی و فشفشه و برف شادی خریدیم. باند آوردیم و سرود گذاشتیم و فضا پر شد از شعار مرگ بر اسرائیل و مرگ بر آمریکا.
یکی از بچهها، شکلات گرفت و آورد روی سر ملت ریخت.
هر کس با ماشین و موتورش توی شهر رژه انجام داد، شادی این اتفاق بعد غم بزرگ بهمان روحیه داد و این شادی را مدیون رهبر معظم انقلاب آیت الله خامنهای عزیز و سپاه پاسداران انقلاب اسلامی هستیم. خداوند از شر اشرار حفظشان کند.
رقیه سالاری
چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #گلستان #کلاله
نهضت روایت گلستان
eitaa.com/revait_golestan
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #عملیات_انتقام
هنیه میخندد!
اخبار را چک میکردم که یکهو خبر حمله سپاه پاسداران به رژیم صهیونسیتی را اعلام کردند؛ خبری که دو ماه منتظر وقوعش بودیم.
سریع کانالها را چک کردم تا مطمئن شوم. تلویزیون را روشن کردم، آن لحظه داشتم بال در میآوردم، البته فکرم بال درآورده بود چون از شادی بین زمین و هوا بودم، به دوستهایم سریع پیام دادم.
توی خانه صدای خنده و شادی قطع نمیشد
همه خوشحال از وقوع عملیات بودیم.
عملیاتی که گریههای حزن روز شنبه را تبدیل به گریههای شادی کرد.
خانه جای ماندن نبود. باید شادی را تقسیم میکردیم، پرچمهای حزب الله و فلسطین را توی کیفم گذاشتم تا با افتخار دست بگیرم.
جمعیت زیادی به میدان اصلی شهر آمده بودند. انگار آنها هم نتوانسته بودند فضای خانه را تحمل کنند.
روی لب همه خنده نشسته، پرچم حزب الله بیشتر از بقیهی پرچمها خودنمایی کرد.
عکس سید حسن و شهید هنیه دوباره غم از دست دادنشان را به یادم آورد، اما از اینکه توانستیم ذرهای انتقام خونشان را بگیریم خوشحال بودیم.
به خانه برگشتیم و شبکه خبر باز بود و مامان با تمرکز دنبال میکرد.
یکهو گفت زهرا ببین انگار شهید هنیه میخنده انگار خوشحال شده سپاه حمله کرده! راست گفت آن لحظه توی آن عکس داشت میخندید.
زهرا سالاری
چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #گلستان #کلاله
نهضت روایت گلستان
eitaa.com/revait_golestan
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
8.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 #نه_دی
حماسهای در یخبندان
سال ۸۸ بود، سالی که فتنه فضای کشور را به هم ریخته بود. اوضاع ناآرام بود و دلها پر از نگرانی. یادم هست که بابا شبها به خانه نمیآمد. میرفت ایستگاه صلواتی محرم و همانجا میخوابید. میگفت نباید بگذاریم کسی خیمهها را آتش بزند یا شربت و شیر صلواتی را آلوده کند.
زمستان بود و کلاله زیر لایهای از یخ و سرما خوابیده بود. هوا سرد بود، اما نگرانی من از سرما بیشتر بود. همیشه میترسیدم اتفاقی برای بابا بیفتد. تلویزیون در خانه همیشه روشن بود و صدای اخبار لحظهبهلحظه به گوش میرسید. فضای خانه پر از التهاب بود، اما هیچکس دست از امید نمیکشید.
نمیدانم چه شد، اما انگار یک جرقه، یک نور، همه چیز را تغییر داد. یک روحانی، حاجآقامحمد اسفندیاری، در همین کلاله، آتش حرکت انقلابی را روشن کرد. او برای اولینبار در شهر، شعار «مرگ بر فتنهگر» را سر داد و مسیر را به مردم نشان داد.
روز نهم دیماه بود. بابا دستم را گرفت، نگاهش پر از ایمان و استواری بود. گفت: «دخترم، امروز روزی است که ما هم باید در صحنه باشیم. باید از انقلاب و آرمانهایمان دفاع کنیم.» آن لحظه حس کردم که تاریخ در حال نوشته شدن است، و من هم بخشی از آن هستم.
زهرا سالاری
یکشنبه | ۹ دی ۱۴۰۳ | #گلستان #کلاله
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #اعتکاف
در پناه شهدا، میان اشکهای عاشقی و زمزمههای بندگی
در خلوت دلانگیز اعتکاف، جایی که نفسها به آسمان نزدیکترند و دلها در روشنایی بندگی شسته میشوند، دستی لرزان و پر از امید به سوی خدا بلند شده است. دستی که تسبیحی آبی را حلقهوار در خود گرفته و با هر دانهاش زمزمهای عاشقانه را روانه عرش میکند.
بر فرشِ ساده و بیآلایش مسجد، تصویری از سردار دلها، حاج قاسم سلیمانی، و شهید ایمان درویشی، فرزند شجاع و عزیز کلاله، گویی حماسهای جاودانه را زمزمه میکنند. عکسهایشان همانجا کنار سجاده و تسبیح، در نقطهای آرام نشستهاند، اما حضورشان قلب این لحظه را زندهتر میکند.
اینجا در سکوت مسجد، شهیدی از خاک کلاله با شجاعت و اخلاصش، راهی را برای اهل ایمان روشن کرده است. حاج قاسم با نگاه پرصلابتش همچنان یادآور عهد و وفاست، و این دستهای دعا که به سوی خدا بلند شده، انگار به نیابت از تمام مردم، از خداوند آرامش و عزتی دوباره میطلبد.
این لحظه، تلاقی اشک و لبخند، عشق و اندوه، و بندگی و آزادی است. جایی که همه مرزها در هم میشکند و زمین و آسمان به هم نزدیکتر میشوند.
رقیه سالاری
سهشنبه | ۲۵ دی ۱۴۰۳ | #گلستان #کلاله
نهضت روایت گلستان
eitaa.com/revait_golestan
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #اعتکاف
میان زمین و آسمان؛ باغ دعای دختران اعتکاف
دل دخترک کوچک در اعتکاف، جایی میان زمین و آسمان گره خورده است. چادر سفیدش که با گلهای ریز رنگی مزین شده، انگار که باغ کوچکی از دعا را در خود جای داده است. دستهایش را بالا آورده، چشمانش را بسته، و نجوا میکند. کلماتی که شاید ساده به نظر برسند، اما از عمق دلش بیرون میآیند؛ کلماتی که انگار خدا آنها را پیش از گفتن، شنیده است.
کمی آنسوتر، جمعی از دختران نشستهاند. نور ملایم روز، روی صفحات قرآنشان افتاده و انگار کلمات خداوند درخشانتر از همیشه میشوند. صدایشان آرام است، اما هر آیهای که میخوانند، به دلهایشان روشنی میبخشد. گویی اینجا، در همین لحظه، نزدیکترین جای دنیا به خداوند است.
دختری با لبخندی آرام و تسبیحی در دست، آرام و شمرده ذکر میگوید. دانههای سبز تسبیح، میان انگشتانش میچرخند و هر دانه انگار پیامی است به خداوند. آرامشش را که میبینی، حس میکنی تمام دنیا در همین یک لحظه خلاصه شده است؛ لحظهای پر از حضور، پر از اطمینان، پر از خدا.
اعتکاف، زمانی است که آدمها برای چند روز، دنیا را پشت سر میگذارند و قلبهایشان را به خدا میسپارند. هر نجوا، هر نگاه، و هر لبخند، قصهای است از ایمان، از امید، از آرامش.
ریحانه شرفی
دوشنبه | ۲۵ دی ۱۴۰۳ | #گلستان #کلاله
نهضت روایت گلستان
eitaa.com/revait_golestan
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #اعتکاف
سفری به عمق دل، سه روز در خانه خدا
امسال اولین باری بود که اسمم رو برای اعتکاف نوشتم. راستش رو بخواهی، اولش مطمئن نبودم میتوانم سه روز توی مسجد بمانم یا نه. اما چیزی توی دلم میگفت باید امتحانش کنی. شاید همین یک تغییر کوچک زندگیام را عوض کند.
وقتی وارد مسجد شدم، همه چیز برام عجیب بود. دخترها هر کدام یک گوشه نشسته بودند و با چادرهای رنگیشان مشغول دعا و قرآن خواندن بودند. یکی از خانمهای مسئول به من لبخند زد و گفت: «خوش اومدی! اینجا جای تازهای برای خودت پیدا میکنی.»
شب اول، حس عجیبی داشتم. صدای اذان از بلندگو پخش میشد و من گوشهای نشسته بودم، به سجادهام خیره شده بودم. انگار میخواستم با خودم حرف بزنم. اولین جملهای که از دهنم درآمد این بود: «خدایا، من اینجام، تو هم هستی؟» آن شب، توی سکوت مطلق مسجد، انگار یک صدایی از درونم جوابم را داد. نمیدانم چطور توصیفش کنم، ولی انگار برای اولین بار فهمیدم که خدا همیشه کنارم است، حتی وقتی خودم فراموشش میکنم.
روز دوم، با دختری به اسم مریم آشنا شدم. یک دفترچه کوچک داشت که تویش برای هر روزش یه دعا مینوشت. وقتی ازش پرسیدم چرا این کار را میکنی، گفت: «چون دوست دارم با هر دعایی که مینویسم، خودم رو یه قدم به آرزوهام نزدیکتر کنم.» این جملهاش تو ذهنم ماند. من هم از آن لحظه شروع کردم به نوشتن. یک دفترچه برداشتم و هر چیزی که دلم میخواست با خدا در میان بگذارم، نوشتم. از چیزهای کوچک گرفته، مثل نمره خوب توی امتحان ریاضی، تا آرزوهای بزرگترم، مثل پیدا کردن هدف زندگی.
شب دوم، موقع خلوت با خدا، ناخودآگاه اشکم درآمد. گریهای که شاید ماهها توی دلم نگه داشته بودم. بعد از آن، حس سبکی عجیبی داشتم، انگار تمام غصههایم را به خدا سپرده بودم.
روز سوم، وقتی اعتکاف تمام شد و همه با هم جمع شدیم تا آخرین دعا را بخوانیم، حس میکردم یک آدم جدید شدم. دیگر نه از تنهایی میترسیدم، نه از سختیها. وقتی از مسجد بیرون آمدم، یک نفس عمیق کشیدم و به آسمان نگاه کردم. انگار دنیا برایم تازهتر و روشنتر شده بود. حالا مطمئن بودم که هر جا باشم، خدا نزدیکتر از آنی که فکر میکنم، کنارم است.
ریحانه شرفی
جمعه | ۲۸ دی ۱۴۰۳ | #گلستان #کلاله
eitaa.com/revait_golestan
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #اعتکاف
سفر به آغوش نور، روایت دختری از دیاری دیگر
از همان لحظهای که برای ثبتنام آمد، باورم نمیشد که خانوادهاش رضایت دهند او در اعتکاف شرکت کند. در میان اهل سنت، این رسم رایج نیست و معمولاً در خانه به روزه و عبادت میپردازند. اما او که از مدتها پیش با شنیدن صحبتهای دوستانش درباره حال و هوای اعتکاف و لحظات ناب معنوی در مسجد، علاقهمند شده بود، با تلاش و اصرار بالاخره رضایت خانوادهاش را جلب کرده بود.
وقتی وارد مسجد شد، تنها بود و کسی را نمیشناخت. با خودم گفتم: "چطور این سه روز را با ما سپری میکند؟" نه فقط به دلیل تفاوتهای مذهبی، بلکه به خاطر شرایط خاص اعتکاف. باید با صبر و هماهنگی، سحری و افطارش را با اذان ما تنظیم میکرد و به اعمالی که شاید برایش جدید بود، عادت میکرد. اما برخلاف تصوراتم، او با سرعتی شگفتانگیز با دیگر بچهها ارتباط گرفت. با اشتیاق در مراسم دعا و مناجات شرکت میکرد و چنان با شوق به صحبتهای معنوی گوش میداد که انگار روحش مدتها منتظر چنین لحظاتی بود.
آرزوهایش عجیب و زیبا بود. چشمانش برق میزد وقتی از زیارت امام حسین (ع) و امام رضا (ع) سخن میگفت. دوست داشت بیشتر درباره شهدا و امامان شیعه بداند و هر چه توضیح میدادیم، با دقت گوش میداد و پرسشهایش را مطرح میکرد. او نه فقط از ما میآموخت، بلکه با حضورش درس بزرگی از عشق و طلب را به ما میداد.
حضور او در این سه روز، نه فقط برای خودش، که برای ما نیز گوهری ارزشمند بود. او به ما نشان داد که مرزهای دل وقتی از نور ایمان پر شود، میتواند فراتر از هر تفاوتی برود. دعا میکنم این سفر معنوی، برایش سرآغاز راهی پر از نور و برکت باشد. یقین دارم ما را هم در دعاهای زیبایش یاد خواهد کرد.
رقیه سالاری
جمعه | ۲۸ دی ۱۴۰۳ | #گلستان #کلاله
eitaa.com/revait_golestan
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها